eitaa logo
🌻🌻🌻🌻 طلوع 🌻🌻🌻🌻
2.1هزار دنبال‌کننده
82هزار عکس
87.9هزار ویدیو
3.3هزار فایل
اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید. @tofirmo
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 اگه از جاموندی.... بسم الله... تصویر بالا رو باز کن. اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋 🌴💎🌼💎🌴
13.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴🌼🌴السلام علیک یا ساقی من علیک السلام میخواهم 🌴❄️🌴
❤️ امام صادق عليه السلام فرمودند: 🍀 الرَّاوِيَةُ لِحَدِيثِنَا يَشُدُّ بِهِ قُلُوبَ شِيعَتِنَا أَفْضَلُ مِنْ أَلْفِ عَابِدٍ 🍃 کسی که احاديث ما را روايت كند و دلهاى شيعيانمان را استوار سازد از هزار عابد بهتر است 📚 (الکافي ج1 ص33) 🌸 🌺 🤲🌷 🌴💎🌼💎🌴
9.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتما ببینید واقعا معجزه هست ولی ما برامون عادی شده . شکاف آیا دلیلش چیست ؟ وقتی که خانه در دارد ؟ 🌴💎🌹💎🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب العشق # قسمت هفتم - 😍علمـــــــدارعشــــــــق😍# با نرجس رفتیم سرمزارشهید عباس بابایی‌ شهید بابایی از شهدای معروف استان قزوین بود از خلبان های نیروی هوایی که تو عیدقربان سال ۶۶ شهید میشن همیشه دلم میخاد تو یه ستاد یا مرکز کشوری کار کنم که شهدای شهرم به تمام ایران معرفی کنم از مزارشهدا خارج شدیم به سمت ایستگاه خط واحد حرکت 🚶🚶 کردیم منتظر بودیم 🚌 اتوبوس شرکت واحد بیاد سوار بشیم بریم خونه که تلفن همراه 📱 نرجس زنگ خورد و اسم یاربهشتی روی گوشیش طنین انداز شد نرجس اسم همسرش یاربهشتی تو گوشیش سیو کرده بود - چه زود دلتنگت شد نرجس بامشت زد رو بازومو گفت خجالت بکش بچه پرو 👊 یه ربعی حرف زدنشون طول کشید تاقطع کرد گفت نرگس جونی - 🙄🙄🙄😳😳😳چه بامحبت شدی یهو تو چی شد ؟ نرجس : خواهری جونم شرمنده اماباید تنها بری خونه - چرااااا 😢😢😢 نرجس: آقامحسن میاد دنبالم تا بری شب بریم یه هدیه بریم - من فدات بشم اما نرجس جان نمیخاد شما هدیه بخری نرجس: چرا عزیزم - آخه مگه آقاسید چقدر حقوق میگره که هدیه هم بخرید نرجس : آخی من فدات بشم که انقدر دلسوزی اما عزیزم فراموش نکن باباجواد ( پدرشوهرم) به سیدمحسن یه حجره فرش داده از اونجا هم زندگی ما تامین میشه تو نگران نباش - در هرصورت من راضی نیستم خودتون ب زحمت بندازید شما الان میخاید برید سر خونه زندگیتون نرجس : ای جان چه خواهر دلسوزی ما نگران نباش عزیزم - باشه پس من برم إه اتوبوس 🚌 هم که اومد نرجس : باشه پس به مامان بگو من ناهار هم با سیدمحسن 🍕🍕 میخورم - باشه عزیزم خوش بگذره فعلا نرجس : فعلا تا برسم خونه یه نیم ساعتی طول کشید زنگ در زدم مامان آیفون برداشت : کیه مامان منم باز کن رفتم تو مامان : نرجس کجاست - هیچی بابا داشتیم از مزارشهدا برمیگشتیم که سیدمحسن زنگ زد بهش که برن ناهار و هدیه بخرن گفت به شماهم بگم مامان : باشه نرگس دخترم بیا ناهار بخوریم که از چندساعت دیگه خواهر و برادرات میان - چشم ناهار خوردیم تموم شد من رفتم تو اتاقم یه سارافون دو تیکه بلند با یه روسری بلند درآوردم با چادر رنگی این چادر سر کردن منم یه ماجرای داره چندماه پیش که نرجس سادات و سیدمحسن تازه عقد💍 کرده بودن یه چندروز بعداز عقدشون اومدن خونه منم مثل همیشه یه سارافون دوتیکه بلند با یه روسری بلند مدل لبنانی سر کرده بودم اما سیدمحسن انگار با پوششم راحت نبود چون علاوه بر اینکه سرش بلند نکرد منو ببینه که هیچ سرش بلند نکرد زنش نرجس سادات ببینه آخرسرم نرجس صدا کرد رفتن بیرون با اصرار مادرم قبول کرد برای شام برگرده اوناکه رفتن من سراغ چادری که مادرم همزمان برای منو نرجس سادات دوخته بود گرفتم ازاون به بعد من پیش هرسه دامادمون چادر سر کردم اگه پیش بقیه سرنمیکردم نه اینکه اونا نامحرم ندونم نه من و نرجس سادات همسن وحتی کوچکتر از خواهرزاده هامون بودیم نرجس سادات از دوم دبیرستان چادر علاوه بر بیرون تو خونه هم سر کرد اما من تازه دارم سرش میکنم نویسنده بانــــــو.... ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🌴📚🌴📚🌴
بسم رب العشق # قسمت نهم - 😍علمــــــــدارعشـــــق😍# میخاستم ok بزنم که یاد حرف آقاجون افتادم : نرگس جان بابا طوری انتخاب واحد کن که تو همین شهر خودمون بمونی دور از فرزند اونم ۴ سال خیلی سخته که تو طاقت منو مادرت نیست - چشم آقاجون نمیخام درس خوندن و پیشرفتم موجب آشفتگی پدر و مادرم بشه برای همین ۵۰ تا رشته دیگه انتخاب کردم همه رشته های بعداز شماره ۲ تا ۵۰ مهندسی های بود شاید با رابطه ۱۰۰۰ تو دولتی صددرصد بری با اطمینان سایت سنجش بستم کارم شده بود گریه 😭😭😭 همش میترسیدم دوتا اولی قبول نشم خیلی آشفته و پریشان بود دوهفته الی سه هفته طول میکشه نتیجه انتخاب رشته بیاید خیلی ناراحت بودم آقاجون وقتی علت نگرانی و پریشانی منو فهمید گفت : باباجان توکل به خدا مطمئنم هرچی خیر باشه همون میشه با صدای لرزانی گفتم بله درسته آقاجون : خانم‌ زینب سادات مامان : بله حاجی آقاجون : زنگ بزن به محمد آقا بگو برای ما ۵ تا بلیط هواپیما ✈️ برای شیراز بگیره مادر: ۵ تا ؟ آقاجون: بله ما چهارنفر با سیدمحسن مامان : چشم همین الان یه ساعت بعد نرجس از حوزه علمیه اومد آقاجون: نرجس بابا نرجس : بله آقاجون آقاجون: به سیدمحسن بگو حاضر باشه فردا پنج نفری میریم مسافرت تا خواهرت یه ذره آروم بشه نرجس: آقاجون ما نمیتونیم بیایم آقاجون : چرا بابا نرجس : منو آقاسید از فردا امتحانای میان ترم حوزه مون شروع میشه آثاجون : باشه پس برو پایین بمون خونه محمدداداش رفت و آمدتم یا به رقیه سادات یا به خود بردارت میگی نرجس : چشم آقاجون من و نرجس رفتیم تو اتاقمون یه چمدون 🎒 از بالای کمدمون برداشتم همه لباسام با نظم چیدم توش تارسید به چادر از داخل کمدم یه چادر لبنانی برداشتم میخاستم بذارمش داخل چمدون که یه لحظه پیشمان شدم نشستم کنار چمدون روی تخت چادر آوردم بالا بهش گفتم - من خیلی دوست دارم اما چرا عاشقت نمیشم تا عاشقانه سرت کنم از نظرمن تو با همه چیز متفاوفتی پس باید عاشقت شد بعداز استفاده کرد دوست دارم اونقدر عاشقت بشم که تو سخترین شرایط هم کنارت نذارم چادرم تا کردم و گذاشتم داخل چمدون بعد زیپش بستم با کمک نرجس دونفری چمدون 🎒 بلند کردیم گذاشتیم گوشه ای از اتاق نویسنده بانـــــــــــو ً.....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🌴📚🌴📚🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا