#قسمت_اول_دالان_بهشت🌹
درمانگاه که بیرون آمدم باخودم گفتم حالا که مادر نیست، بهتر است به خانه ی امیر بروم. از گرما و ضعف داشت حالم به هم می خورد، مثل آدم های گرسنه از درون می لرزیدم، دلم مالش می رفت و چشم هایم سیاهی. اصلا فکر نمی کردم مسمومیتی ساده آدم را این طور از پا در بیاورد. چند بار پشت سر هم زنگ زدم. ثریا که در را باز کرد کیفم را انداختم توی بغلش و با بی حوصلگی گفتم:
- در عمارت را هم این قدر طول نمی دهند تا باز کنن، واسه باز کردنِ در این آپارتمان فسقلی یک ساعت منو توی آفتاب نگه داشتی؟!
ثریا که باتعجب و سراسیمگی نگاه میکرد گفت:
- این وقت روز اینجا چه کار می کنی؟! قرار بود شب بیایی.
با دلخوری گفتم:
- اون از در باز کردنت، این هم از خوشامد گفتنت.
از کنار ثریا که هنوز جلوی در ایستاده بود به زحمت گذشتم. داشتم از گرما خفه می شدم، با یک دست موهایم را جمع کردم و با دست دیگر تقلا می کردم که دکمه های لباسم را باز کنم. ثریا دستپاچه، مثل کسی که می خواهد جلوی دیگری را بگیرد، عقب عقب راه می رفت و با عجله می گفت:
- ببین مهناز جون چند دقیقه صبر.... .
ولی دیگر دیر شده بود، وارد هال شدم و مثل برق گرفته ها یکدفعه خشکم زد. فکر کردم اشتباه می کنم، نمی توانستم باور کنم که درست می بینم.
محمد روی مبل، روبروی برادرم امیر نشسته بود و روی مبل کناری اش هم یک خانم. امیر با صدای بلند گفت: «سلام. چه عجب از این طرف ها؟!» و با قدم های بلند سمت من آمد.
انگار همه ی صداها و صورت ها را، جز صورت محمد، از پشت مه غلیظی می دیدم. هرکاری میکردم نمی توانستم خودم را جمع و جور کنم.
دهانم خشک شده بود و چشم هایم، بی آنکه مژه بزنم، خیره در چشم های محمد، که حالا سرپا ایستاده بود، مانده بود. با فشار دست امیر به زور تکانی به خود دادم و در جواب سلام محمد، با صدایی که به گوش خودم هم عجیب بود، فقط گفتم: «سلام.»
باورم نمی شد. محمد بود، اینجا، روبروی من با همان چهره ی مردانه و معصوم، با همان چشمان مهربان و گیرا. چشم هایی که حالا قدر مهربانی و گیرایی اش را می دانستم و چهره ای که سال ها آرزو داشتم تنها یک بار دیگر ببینمش، آرزویی که جز من و خدای من هیچ کس از آن باخبر نبود. چنان احساس ضعف می کردم که با خود می گفتم، آخرین لحظه های عمرم است. لا به لای حرف های امیر که ار من می خواست روی مبل بنشینم، صدای محمد را شنیدم:
- فرزانه جان، بهتره دیگه زحمت را کم کنیم.
انگار صاعقه بر سرم فرود آمد. پس ازدواج کرده و این زنش است که «فرزانه جان» صدایش می کند، همان طور که روزی مرا صدا می کرد، همان طور که مدت ها بود ذره ذره جانم با یادآوری اش درد می کشید، از احساس ضعف، حسادت، رنج، پشیمانی، خجالت و... چشمانم سیاهی رفت، فقط دستم را به طرف امیر دراز کردم و دیگر چیزی نفهمیدم.
وقتی چشم هایم را باز کردم، ثریا را دیدم که با مهربانی و ملایمت صدایم می زد با تمتم قدرتم می کوشیدم خودم را جمع و جور کنم که دوباره با صدای فرزانه که می گفت: «مهناز خانم حالتون بهتره؟!» احساس تلخ و کشنده ی حسادت به دلم چنگ زد. من حق نداشتم حسادت کنم. اصلاً هیچ حقی نسبت به محمد نداشتم، ولی چرا این دل لعنتی این جور می کرد؟ انگار تازه بعد از سال ها پرده هایی از روی چهره ی واقعی ام کنار می رفت و خودم را بهتر می شناختم. این من بودم که این طور از حس وجود رقیب درهم شکسته بودم؟! نه، نه، هنوز هم احمقم، چرا رقیب؟! من دیگر چه حقی نسبت به محمد دارم، چه نسبتی با او دارم که این زن رقیب من باشد؟! ای خدا، من ناسپاسی کرده و با حماقت زندگی ام را تباه کرده بودم، ولی به جبرانش هشت سال سوخته بودم. دیگر کافی است. خدایا مرا ببخش.
اشک ناخواسته توی چشم هایم حلقه زد. ثریا با مهربانی گفت: «مهناز جان، گوش کن. اگه این شربت رو بخوری و یه کمی استراحت کنی بهتر می شی، عرق نعنا و نباته.» بعد با محبتی خواهرانه برای نشستن کمکم کرد. دستم را دراز کردم که دستمال کاغذی را از ثریا که بالا سرم ایستاده بود بگیرم که باز چشمانم به چشمان محمد افتاد. ای خدا چه رنجی از نگاه این چشم ها به جانم می ریخت. این بار محمد پشت پرده ی اشک گم شد و فقط صدایش را شنیدم، صدایی که نفهمیدم خشمگین بود یا غصه دار؟! گفت: «امیر، من رفتم دنبال مرتضی.»
شربت را خوردم و به توصیه ی ثریا که می گفت:« اگر یک ساعت بخوابی حالت خوب خوب می شه.» چشمانم را بستم و با بسته شدن در اتاق، در تنهایی و سکوت ماندم. چشم هایم می سوخت و اشک بی اختیار بر گونه هایم جاری بود. بعد از سال ها می دیدم اشک نه قطره قطره، که سیل وار صورتم را خیس می کند. غلت زدم و سرم را توی بالش فرو کردم تا صدای ترکیدن بغضی که داشت خفه ام می کرد، صدای هق هق درماندگی ام بیرون نرود.
🌴📚🌼📚🌴
📚نویسنده: نازی صفوی
#قسمت_دوم_دالان_بهشت 🌹
مدام این فکر، مثل ماری که قلبم را نیش بزند، توی مغزم دوران می کرد: « محمد زن گرفته، محمد ازدواج کرده!...» قلبم می سوخت و آتش می گرفت و سیل اشک های بی اختیارم حتی ذره ای از تلخی این آتش نمی کاست.
از فشار ناخن هایم به کف دست هایم که برای خفه کردن صدایم مشتشان کرده بودم حس می کردم دست هایم آتش گرفته و می سوزد. شقیقه هایم از فشار دردی که مثل پتک به سرم کوبیده می شد داشت منفجر می شد. توی تاریکی اتاق و لا به لای گریه ی بی امانم انگار ناگهان زمان به عقب برگشت و من مثل کسی که نامه ی عملش را جلویش گرفته باشند به گذشته پرتاب شدم، به ده سال پیش، به زمانی که شانزده ساله بودم. چقدر خوشبخت بودم و درست به اندازه خوشبختی ام یا شاید به علت خوشبختی، احمق بودم....
صدای مادربزرگم که با غر غر داشت دست و پایش را آب می کشید از توی حیاط می آمد که: «هزار بار گفتم این کتری منو دست نزنین، بابا این کتری مال وضوی منه، مگه حریف شدم؟! والله من که نفهمیدم تو این خونه به چه زبونی باید حرف زد!» مادرم جواب داد: «وا، خانم، من کتری رو برداشتم براتون آب کشیدم، گذاشتم اونجا.» خانوم جون گفت: «یعنی ما اختیار یه کتری رو هم توی این خونه ندریم؟!» مادرم با ناراحتی گفت: «اختیار دارین همه ی این خونه اختیارش با شماست.» خانم جون که مثل همیشه زود پشیمان شده بود با لحنی مسالمت جویانه گفت: «ننه، آدم که پیر می شه ادا و اطوارش هم زشت می شه، دست خودش که نیست، من این کتری که جایش عوض می شه ها، می ترسم دست ناپاک جایجاش کرده باشه، احتیاط پیدا کرده باشه، دیگه وضوم به دلم نمی چسبه، اگر نه...»
صدای زنگ در حرفشان را نیمه تمام گذاشت. من که آن سال به زور مادرم و خانم جون و به عشق همراهی زری رفته بودم کلاس خیاطی، داشتم با سجاف یقه ی لباسی که از بعد از ظهر وقتم را گرفته بود کلنجار می رفتم.
از صدای مادرم که می گفت: «هول نشین خانم جون، نامحرم نیست، محترم خانم هستن» فهمیدم مادر زری آمده. خانم جون با صدای بلند گفت: «به به، چه عجب، بابا همه وقتی مادرشوهر می شن این قدر سایه شون سنگین می شه؟!» محتر خانم با خنده گفت: «نه به خدا خانم جون، کم سعادتیه و مریضی و گرفتاری.» خانم جون جواب داد: «خدا نکنه، گرفتاری و مریضی باشه، ما خواهون خوشی شماییم، خوش باشین به ما هم سر نزدین عیبی نداره.» و خلاصه صحبت به احوال پرسی های معمولی کشیده شد.
من همچنان دستپاچه سعی داشتم هر طوری هست سجاف یقه را به زور کوک هم شده برگردانم توی لباس و به بهانه ی جادکمه زدن سراغ زری بروم که یکدفعه با شنیدن صدای محترم خانم که گفت: «راستش خانم جون اگر اجازه بدین برای امر خیر خدمت رسیدم» خشکم زد، ضربان قلبم آن قدر تند شد که به سختی می توانستم حرف هایشان را بشنوم. احساس می کردم الان صدای قلبم را توی حیاط همه می شنوند. بیش تر از سر و صدای توپ بازی بی موقع علی برادر کوچکم که مثل خروس بی محل تو حیاط سر و صدا راه انداخته بود حرصم گرفته بود. صورتم داغ شده بود و نمی فهمیدم از خوشحالی است یا خجالت و شاید هم هر دو.
هزارجور فکر و سوال یکدفعه به مغزم هجوم آورده بود و من گیج توی دریای سوال ها غوطه می خوردم. یعنی محترم خانم می خواهد از من خواستگاری کند؟! برای کی؟! شاید پسر خواهرش! شاید از طرف کس دیگر و شاید...
یک دفعه از فکر این که شاید هم برای پسر خودش.. دلم هری ریخت. فکر این که عروس خانواده ی زری باشم و دیگر از بهترین دوستم جدا نشوم، فکر این که عروس خانواده کاشانی بشوم و محترم خانم که این قدر دوستش داشتم مادر شوهرم بشود و.. ولی همین که یاد خود محمد افتادم، یاد چهره ی جدی و سختگیری هایش و این که زری توی برادرهایش فقط از او خیلی حساب می برد ترس برم داشت. در خانواده ی زری همه برای من آشنا بودند، غیر از محمد. حاج آقا و محترم خانم آن قدر مهربان و صمیمی بودند که توی خانه شان اصلا احساس غریبی و مهمان بودن نداشتم. فاطمه خانم خواهر بزرگ زری و شوهرش آقا رضا، برادر بزرگش آقا مهدی و حتی عروس تازه شان الهه و برادر کوچکش مرتضی که تقریبا هم سن و سال خود ما، یعنی یک سال و نیم از من زری بزرگتر بود، همه به چشم من مثل برادر و خواهر های خودم بودند. فقط محمد بود که هر وقت می دیدمش دستپاچه می شدم. آن هم از بس زری می گفت: «محمد بدش می آد آدم حرف های بی خودی بزند یا بی خودی و زیاد بخنده، می گه دختر، باید خانم باشه و متین نه سر به هوا و جلف، باید رفتارش طوری باشه که همه مجبور بشن بهش احترام بگذارن و... .»
توی این فکرها بودم که با صدای «چشم حتماً، من امشب به حاج آقا می گم» و تشکر و خداحافظی محترم خانم به خودم آمدم. می خواستم بپرم بیرون و از مادر بپرسم موضوع چیه؟ ولی رویم نمی شد.
🔔 این داستان ادامه دارد 🔔
📚نویسنده : نازنی صفوی
🌴💎🌼💎🌴
کنایه دیپلمات ایتالیایی - @mrtahlilgar.mp3
10M
🔗 کنایه دیپلمات ایتالیایی: جامعه اطلاعاتی آمریکا به اشتباه ایران و مقاومت را تهدید دانسته
🎙 کنایه دیپلمات ایتالیایی به جامعه ی اطلاعاتی آمریکا: تمام محاسبات آنها در خصوص ایران اشتباه است. آنها ایران و مقاومت را کنار چین و روسیه به عنوان تهدید شناخته اند. درک آنها از حقایق کاملا اشتباه است.
36.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔗 کنایه دیپلمات ایتالیایی: جامعه اطلاعاتی آمریکا به اشتباه ایران و مقاومت را تهدید دانسته
🎥 کنایه دیپلمات ایتالیایی به جامعه ی اطلاعاتی آمریکا: تمام محاسبات آنها در خصوص ایران اشتباه است. آنها ایران و مقاومت را کنار چین و روسیه به عنوان تهدید شناخته اند. درک آنها از حقایق کاملا اشتباه است.
🌸___________۹___________🌸
🔗 آیه ۸ - سوره تحریم
«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَى اللهِ تَوْبَةً نَصُوحاً»
👈اگر میخواهید توبه انجام دهید، توبه محکم نصوح داشته باشید.
🍀توبه نصوح، برمیگردد به داستانِ "توبه ی نصوح" که همه شنیده ایم:
مردی با چهره زنانه، در حمام زنانه خدمت می کرد و البته از خدمتش لذت میبرد.
هیچکس هم راز او را نمی دانست جز خداوند.
یک روز جواهرِ زنِ پادشاه در حمام گم شد، گفتند همه را باید بگردید.
نصوح با خود اندیشید، اگر من را بگردند قتلم اتفاق میافتد و خونم مباح میشود.
و آبرویم هم میرود، که یک عمر داشتم خیانت میکردم😞.
چون او مرتکب دزدی می شده است.
حتی هیزی هم نوعی دزدی است.
دقت کنید زیرا ممکن است یک نفر دوست نداشته باشد شما حتی به او نگاه کنید.
وقتی نگاهش می کنید نوعی دزدی انجام می دهید.
نصوح هم داشت عمری دزدی میکرد و به خاطر این عمل خود، یک لحظه عمیقا پشیمان شد.
اینقدر مستحکم توبه کرد، که به آن، توبه نصوح می گویند.
گفت خدایا «من اگر از این مهلکه نجات پیدا کنم دیگر هرگز بر عملم برنخواهم گشت.»
توبه نصوح، گره گشای کار شد.
🔷یعنی اگه بااراده، از صمیم قلب و عاجزانه به درگاه حق توبه کنید،
تقدیر جهان هستی ،عوض خواهد شد.
و یک امدادهایی به شما میشود، که به مسیر صحیح خودتان بازگردید.
نصوح وقتی توبه کرد، جواهر در همان موقع پیدا شد و دیگر نیاز نبود که همه را بگردند و موضوع حل و فصل شد.
فقط کافی بود که نصوح را می گشتند و آبرو و حیثیت او از میان می رفت.
👌اگر میخواهید توبه کنید، قوی وبااراده توبه کنید.
مثل کسی که حکم اعدامش آمده است و هیچ راهی ندارد.
ببیند چقدر محکم میگوید که قول میدهم دیگر کار بد انجام ندهم،قول میدهم هرگز به مسیر قبل بازنگردم .
و حتی قسم میخورد .🤗
#خواجه عبدالله انصاری
🌿🌸🌼🌺🍀🌸🌼🌺🌿
🌸_________۱۰_________🌸
🔗 اما توضیحات توبه از کلام خواجه:
📚"بدان که علمِ زندگانی است"
علم زندگانی یعنی اینکه:
به درد زندگی شما میخورد،
طبیعتا ما دو زندگی داریم
زندگی دنیوی و زندگی اُخروی.
یعنی گره های زندگی شما را باز میکند.
ما مثلاً می گوییم شیمی علمی است که به درد زندگی ما میخورد، فیزیک به درد زندگی ما میخورد،زیست شناسی علم است جغرافیا و تاریخ علم است ستاره شناسی و ریاضیات علم است و خیلی از علوم... همه به درد زندگی میخورد و دانشی بر ما می افزاید که به هموار شدن زندگی کمک میکند و این دانش در مسیر درست به آگاهی بدل شده و .....
حال جناب خواجه می فرمایند، توبه هم یک علم برای زندگانی است.
👈کسانی هستندکه باور ندارند توبه علم است.
یکی از افتخارات عرفان ایرانی این است که، که مباحث تصوف را بر مبنای علم و بعد شهودات توضیح داده است.یکی از کتب علمی و بسیار ثقیل اما بسیار آموزنده که به تنهایی یک دانشگاه عرفانی است کتاب صد میدان است و اولین میدانِ آن، توبه است.
مبحثی در غرب به نام هواُپونوپونو سالها مورد بحث وبررسی قرار گرفته و پذیرفته شده است والبته واقعا جهان باید از هواُپونوپونو تشکر کند که اینقدر ادراک انسانها را در این چند سال ارتقاء داده است.
👈هواپوتوپونو بر مبنای مبحث توبه است.
👌میگوید: " متاسفم لطفاً مرا ببخش"
دارد توبه میکند.
و این توبه تازه میدان اولِ جناب خواجه عبدالله انصاری در صد میدان است که سالهای دور بیان شد.
(این موضوع از نظر عرفانی در حال بررسی است و اگر نه بسی موجب افتخار و سربلندی ماست که در قرآن عزیزمان خداوند به مبحث توبه بارها و بارها متذکر شده اند.)🤗
#خواجه عبدالله انصاری
🌿🌸🌼🌺🍀🌸🌼🌺🌿
🌸___________۱۱___________🌸
🔗 پس توبه یک علم است، علمی که به وسیله آن بهتر زندگی میکنیم.
👈هم آخرتمان را بهتر میکنیم
👈هم زندگی امروزمان را .
🍃پس به دید یک دانش به آن نگاه کنید به دید یک فن یک نسخه و دارو به آن نگاه کنید .
👈فنِ توبه.
وقتی گره در زندگی تان ایجاد میشود، یکی از دانشهایی که باید به کار ببریم، تا این گره را باز کنید:
👈توبه است.
یعنی همان لحظه توبه کنید.
👈حتی بابت موضوعی که نمیدانیم.
❓به چه شکل، یعنی من الان با یک پدیده ای مواجه می شوم، این پدیده:
دردناک و بد وتلخ است.
زندگی ام را فلج کرده است.
اصلا احساسمان خراب شده است.
نمیدانیم چه شده است ولی حال خوبی نداریم.
دلمان گرفته است.
عبادتمان طعم خوبی ندارد.
رزق مادی مان برکت ندارد.
بیمار شده ایم .......
و هزاران دلیل وحال واحوالی که نمونه آن را بارها تجربه کرده ایم.
در آن لحظه به یاد نسخه شفا بخش توبه بیافتیم🔆
توبه علم است، تکنیک است ،یک مهارت است.
مهارتِ توبه کردن.
سریع همان موقع شروع به توبه کنید و از خداوند برای هرچیزی که نمیدانیم چه است اما سبب این حال و مشکل شده است توبه میکنیم واز خداوند پوزش میخواهیم و می بینیم که بسیاری از مشکلات حل میشود.🤗
#خواجه عبدالله انصاری
🌿🌸🌼🌺🍀🌸🌼🌺🌿
🌸__________۱۲__________🌸
🔗 "علم زندگانی است و حکمت آینه"
🍀عباراتی هست که در یک دوره از تاریخ، باید ببینیم چه مفهومی داشته است.
👈مثلا آن زمان ها،
❓آینه چه مفهومی داشته است؟
❓حکمت آیینه چیست؟
⚜حکمت آیینه
طبیعتا ممکن است الان برای ما مقداری جلوه آینه فرق کرده باشد.
اما در بیان جناب پیرهرات خواجه عبدالله انصاری:
آینه یعنی اینکه نور الهی در جهان پخش میشود.
اگر قلبی صیقلی شده باشد،قدرت انعکاس دارد و میتواند نور الهی را پخش کند.
اگر قلب سیاهی و زنگار گرفته باشد،نیاز به صیقل و سنباده خوردن دارد.
آینه های قدیم فلزی بود باید سنباده میکشیدند صیقل اش می کردند، تا نور را خوب منعکس کند.
📚می فرماید "حکمتِ آینه است، توبه"
یعنی حکمت، صیقلی کردن آینه است.
حکمت یعنی قانون، یک قانون الهی .
اگر شما قلبتان را شروع کنید مرتب با توبه صیقلی بکنید و جلا دهید مدام در حال بخشش طلبیدن از خداوند باشید چه میشود ؟
نور الهی در آن پخش میشود.
و نور الهی میتواند:
خرد شما را بیافزاید و راه شما را روشن کند.
مشکلات زندگی را از سر راهتان بردارد.
و حتی مسیر اطرافیان شما را روشن کند، چطور؟!دقت کنید اگر فانوس دست شما باشد فقط مسیر شما روشن نمیشود بلکه اطرافتان هم روشن میشود.
پس توبه یکی از متدهای زندگی بهتر، راحت تر،قشنگ تر بر روی زمین است.
👌 بپذیریم که ما :
زندگی های خوبی نداریم.
و تمام مان دچار مشکلات فراوانی هستیم.
و شاید نیاز است که یک پاکسازی انجام شود.
ونیاز است حتی یک پاکسازی جمعی اتفاق بیافتد.
این پاکسازی را « توبه » می گوییم.🤗
ادامه دارد....
#خواجه عبدالله انصاری
🌿🌸🌼🌺🍀🌸🌼🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ثواب هر كار نيكى در قرآن بيان شده است، مگر #نماز_شب؛ كه جز خداوند كسى پاداش آن را نمىداند.
❌حتی با خواندن یک رکعت میشه که جز نماز شب خوانها باشیم...خودمون رو از این فیض عظیم بی بهره نکنیم🤲🏻
#بر_چهره_دلگشای_مهدی_صلوات
#الّلهُمَّ_صَلِّ_عَلَی_مُحَمَّدٍ_وَ_آلِ_مُحَمَّدٍ
#وَ_عَجِّلْ_فَرَجَهُمْ
🌤اللّٰهُمَــ ؏َجِـلْ لِوَلیــِـــڪَ الـْفَرَّجْ 🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما در محاصره بلایا هستیم
این حوادث برای تک تک ما خواهد افتاد
همه مضطر خواهند شد
#نذر_صلوات
#تصویر_شهید
🌷هرشب به یاد یک شهید🌷
✨فرازی از وصیت نامه محمد تقی خلفی
🕊شما، ای انسان هایی که در زمین خدا زندگی می کنید! وقتی به مکتب اسلام دعوت می شوید کاملاً از آن پیروی کنید؛ اگر تعدّی کنید، ملایکه های خداوند، عمل و گفتار بد شما را به امام معصوم، یعنی حضرت مهدی (عج) که محبوب ترین مخلوق خداست می رسانند.
🕊ای کسانی که احساس مسئولیت می کنید! فرهنگ جامعه با تعلیم و تربیت رابطه ای انفکاک ناپذیر دارد؛ پس با فرهنگ اسلامی که انسان ساز است و با زبان و قلم، انسان ها را تربیت کنید تا در جامعه ی ایران و بلکه هر مکانی که انسان ها زندگی اجتماعی دارند، فرهنگ اسلامی با نوع تعلیم و تربیت شما، جایگزین فرهنگ استعماری شود.
▫️تولد: قزوین ۱۳۳۹/۰۳/۱۵
▫️محل شهادت: پاسگاه زید عراق
▫️سال شهادت: ۱۳۶۱/۰۵/۰۷
🌷تقدیم به مَحضر شهیدان صلوات
#محمد_تقی_خلفی
#قرار_با_شهدا
#وصیت_شهید
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
وقتی به چیزی اعتقاد داری، با چنگ و دندون حفظش میکنی :
احسنت عالی👌👌👏👏👏
#حجاب_برتر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️روایت بانک جهانی از دهه از دست رفته اقتصاد ایران/ روحانی چه بلایی بر سر کشور آورد؟
🔹معاون اسبق وزیر اقتصاد:بانک جهانی در گزارشی دهه ۹۰ اقتصاد ایران را به دهه از دست رفته تعبیر و اعلام می کند، در مقطع مورد بحث،۴۰ درصد مردم در معرض فقر قرار گرفته اند و رشد سرانه تولید ناخالص داخلی کاهش یافته است.
🔹از سال ۹۰ تا ۹۶ درآمد حقیقی فقط ۷۰ همت افزایش یافته است. براین مبنا درآمد حقیقی از ۶۸۶ به ۷۵۶ همت افزایش یافته که رقم قابل قبولی نیست.
🔹در برخی سالهای دهه ۹۰ رشد اقتصادی کشور تا منفی ۲۰ درصد نیز رسید، میانگین رشد در کل دهه ۹۰ حدود صفر درصد بوده است.
✍دوستانی که دچار فراموشی تاریخی شدن و جدیدا دلشون هوای دولت ناامید تنگ شده گوش کنن!!
💢 “میلتون اریکسون” رواندرمانگر و نابغه برنامهريزىهاى ذهنى، وقتی دوازده ساله بود دچار بيمارى فلج اطفال شد. ده ماه بعد شنید که پزشکی به مادرش گف: پسرتان شب را تا صبح دوام نمیاورد!
💢 اریکسون صدای گریه مادرش را شنید، فکر کرد که میداند شاید اگر شب را دوام بیاورم مادرم اینطور زجر نکشد. تصمیم گرفت تا سپیده دم نخوابد. وقتی خورشید بالا آمد فریاد زد: مادر، من هنوز زنده ام!
💢 چنان شادی عظیمی خانه را گرفت که تصمیم گرفت همیشه تمام تلاشش را بکند که یک شب دیگر درد و رنج خانواده اش را عقب بیندازد ! اریکسون در سال 1980 در هفتاد و پنج سالگی در گذشت و از خود چندین کتاب مهم درباره ظرفیت عظیم انسان برای غلبه بر محدودیت هایش بجا گذاشت…!
#انگیزشی
#نماز_شب
♨️نماز شب، درمان دردهای روحی و جسمی
🔸 حضرت (امام حسین علیه السلام ) فرمودند: نماز شب، سنت پيغمبر شماست.
🔸 «مطردة الداء عن اجسادكم». بلكه، دردها را دوا مي كند. شايد برخي تصوركنند كه فقط دردهاي روحي مورد نظر ايشان است و لیکن حضرت مي فرمايد: درد را از بدنهاي شما مي برد. «مطردة الداء عن اجسادكم». حجابها را از قلب شما مي برد، شما را مقرَّب قرار مي دهد.
نمازشب برای هر دردی شفاست.
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
🌤«اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب با تمام یک رنگیش
چه ساده آرامش میبخشد
چه خوب میشد ما هم
مثل شب باشیم
یکرنگ ولی آرام بخش
خدایا همهی ما را
عافیت بخیر بگردان
#شبتــون_در_پنـــاه_خــدا"