eitaa logo
داستانهای ناب
851 دنبال‌کننده
23 عکس
6 ویدیو
1 فایل
اين كانال نذر حضرت اباعبدالله الحسين(ع) می‌باشد و استفاده از داستانهای قرار گرفته در كانال بجز با ذكر لينك دارای ضمان است. تماس با مدير: @mojtaba_sh @Misam_sh برای ارتباط لطفا به آيدی مدير پيغام بفرستيد.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🍃🌺🍃 🌺 روز، مقدمه شب ☘ چون در روز، انسان خواه و ناخواه اشتغالاتی دارد، و در رفت و آمد است و با همه نوع انسان ها از پدر و مادر، زن و فرزند، فامیل و همسایه، شریک و بیگانه، مذهبی و غیر مذهبی در ارتباط و معاشرت است گرفتار کثرت می گردد. ☘ اگر با مراقبه، با مسایل و حوادث روز برخورد کند، در شب که سر و صداها می خوابد، از نورانیت و صفا و توفیقات بر خوردار می شود و حقایق و معانی برای سالک نمودار می شود. ☘ چنانکه مرحوم علامه طباطبائی (ره) فرمودند: من هر روز که مراقبتم قوی تر باشد، شب مشاهدات و مکاشفاتم زلال تر می شود (به نقل از استاد حسن زاده آملی). 📚 مراقبه سالکین نویسنده: سید علی اکبر صداقت •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭─┅─═ঊঈঊঈ═─┅─╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰─┅─═ঊঈঊঈ═─┅─╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید...
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🍃🌺🍃 🌺 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم 🍃 چون حضرت یونس (علیه‌السلام) از تاریکی شکم ماهی نجات یافت و از آن محنت، رها شد و به میان قوم خود آمد، وحی آمد که فلان مرد را بگو، تا آن پیرایه‌ها را که در این یک سال ساخته است، همه را بشکند و نابود کند. 🍃 یونس (علیه‌السلام) از این فرمان خدا اندوهگین گشت و گفت: خدایا! من دلم می‌سوزد بر آن مرد که عمل یک ساله وی تباه شود. ✨ خداوند فرمود: ای یونس! بر مردی که عمل یک ساله وی تباه و نابود شود رحم و بخشش می‌نمایی؛ ولی بر صد هزار مرد از بندگان من، بخشایش ننمودی و هلاک و عذاب ایشان را خواستی! ای یونس! من خلق نمی‌کنم و اگر خلق کردم بر مخلوق خود رحم می‌نمایم ✨ 📚 داستان‌های کشف‌الاسرار، ص 444 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭─┅─═ঊঈঊঈ═─┅─╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰─┅─═ঊঈঊঈ═─┅─╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید...
☘🍂🍃☘🍂🍃☘🍂🍃☘ ☘🍂🍃☘🍂🍃 ☘🍂🍃 ☘ مرحوم راشد نقل می‌کند: سال‌های جنگ بین‌المللی اول، سختی‌های زیادی در همه ایران پیش آمد و از آن جمله در شهر ما بیماری‌هایی مانند وبا و آنفلوانزا شیوع پیدا کرد، در خانه ما نخست پدرم مبتلا گشت، بعد از آن من و خواهرم و فقط کار خدا بود که تنها مادرم سالم ماند که پرستاری ما را می‌کرد، این بیماری خیلی سنگین بود. 🍃 مرحوم دکتر ضیاء به عیادت ما می‌آمد، بعدها خود مرحوم دکتر ضیاء برای من نقل کرد، من به خانه شما می‌رفتم و می‌دیدم چهار بیمار که همگی احتیاج به دوا و نخود و آب و آش و بعد از بریدن تب، نیاز به برنج نرم پخته‌ای دارند که به آن می‌گویند (ترچلو) و وضع خانه شما را می‌دیدم. 🍃 روزی که به عیادت مرحوم ملأ عباس تربتی رفتم، دستمالی حاوی مبلغی پول نقره که شخص معروفی به من داده بود، کنار بستر ایشان گذاشتم، مرحوم ملأ عباس پرسید این چیست؟ گفتم: پولی است که شخصی داده و از باب وجوهات شرعیِ نیست بلکه برای مصارف این چند بیمار است. 🍃 پرسید چه کسی این را داده است؟ من چون نمی‌توانستم به حاج آخوند برخلاف واقع بگویم، گفتم: فلان کس داده است و به من سپرده است، اسمش را نگویم، اما چون شما پرسیدید ناچار شدم بگویم، دیدم با آن حال بیماری اشکش جاری شد و گفت: در این قحطی که مردم از گرسنگی می‌میرند این آدم عروسی راه انداخت و از مشهد مطرب زنانه آورد و پول فراوانی صرف شراب کرد تا مردم مسلمان بخوردند، آیا شما روا می‌دانید، من از چنین آدمی پول قبول کنم؟ ✨من راضی هستم بمیرم و از چنین کسانی نوشدارو نگیرم و زیر بار منت این افراد نروم. ✨ 🍃 مرحوم دکتر ضیاء گفت؛ من نیز به گریه افتادم و پول را به صاحبش پس دادم. 📚 با اقتباس و ویراست از کتاب فضیلت‌های فراموش‌شده 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 بهترین داستانهای شنیدنی رو در این کانال بخونید👇👇👇👇👇 ╭─┅─═ঊঈঊঈ═─┅─╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰─┅─═ঊঈঊঈ═─┅─╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید...
☘🍂🍃☘🍂🍃☘🍂🍃☘ ☘🍂🍃☘🍂🍃 ☘🍂🍃 ☘ آيت‌الله العظمي سيدشهاب‌الدين مرعشي نجفي(ره) نقل كردند كه: شب اول قبر آيت‌‌الله شيخ مرتضي حائري قدس سرّه، برايش نماز ليلة‌ الدّفن خواندم، همان نمازي که در بين مردم به نماز وحشت معروف است. بعدش هم يک سوره ياسين قرائت کردم و ثوابش را به روح آن عالم هديه کردم،. چند شب بعد او را در عالم خواب ديدم. حواسم بود که از دنيا رفته است. کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگي دنيايي چه خبر است؟! پرسيدم: آقاي حائري، اوضاع‌تان چطور است؟ آقاي حائري که راضي و خوشحال به نظر مي‌آمد، رفت توي فکر و پس از چند لحظه، انگار که از گذشته‌اي دور صحبت کند شروع کرد به تعريف کردن... وقتي از خيلي مراحل گذشتيم، همين که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگي و سبکي از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت. درست مثل اينکه لباسي را از تنت درآوري. کم کم ديگر بدن خودم را از بيرون و به طور کامل مي‌ديدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، اين بود که رفتم و يک گوشه‌اي نشستم و زانوي غم و تنهايي در بغل گرفتم. ناگهان متوجه شدم که از پايين پاهايم، صداهايي مي‌آيد. صداهايي رعب‌آور و وحشت‌افزا! صداهايي نامأنوس که موهايم را بر بدنم راست مي‌کرد. به زير پاهايم نگاهي انداختم. از مردمي که مرا تشيع و تدفين کرده بودند خبري نبود. بياباني بود برهوت با افقي بي‌انتها و فضايي سرد و سنگين و دو نفر داشتند از دور دست به من نزديک مي‌شدند. تمام وجودشان از آتش بود. آتشي که زبانه مي‌کشيد و مانع از آن مي‌شد که بتوانم چشمانشان را تشخيص دهم. انگار داشتند با هم حرف مي‌زدند و مرا به يکديگر نشان مي‌دادند. ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزيدن. خواستم جيغ بزنم ولي صدايم در نمي‌آمد. تنها دهانم باز و بسته مي‌شد و داشت نفسم بند مي‌آمد. بدجوري احساس بي‌کسي غربت کردم: - خدايا به فريادم برس! خدايا نجاتم بده، در اينجا جز تو کسي را ندارم.... همين که اين افکار را از ذهنم گذرانيدم متوجه صدايي از پشت سرم شدم. صدايي دلنواز، آرامش ‌بخش و روح افزا و زيباتر از هر موسيقي دلنشين! سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگريستم، نوري را ديدم که از آن بالا بالاهاي دور دست به سوي من مي‌آمد. هر چقدر آن نور به من نزديکتر مي‌شد آن دو نفر آتشين عقب‌تر و عقب‌تر مي‌رفتند تا اينکه بالاخره ناپديد گشتند. نفس راحتي کشيدم و نگاه ديگري به بالاي سرم انداختم. آقايي را ديدم از جنس نور. نوري چشم نواز آرامش بخش. ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نمي‌توانستم حرفي بزنم و تشکري کنم، اما خود آقا که گل لبخند بر لبان زيبايش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسيد: آقاي حائري! ترسيدي؟ من هم به حرف آمدم که: بله آقا ترسيدم، آن هم چه ترسي! هرگز در تمام عمرم تا به اين حد نترسيده بودم. اگر يک لحظه ديرتر تشريف آورده بوديد حتماً زهره ‌ترک مي‌شدم و خدا مي‌داند چه بلايي بر سر من مي‌آوردند. بعد به خودم جرأت بيشتر دادم و پرسيدم: راستي، نفرموديد که شما چه کسي هستيد. و آقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهي سرشار از عطوفت، مهرباني و قدرشناسي به من مي‌نگريستند فرمودند: - من علي بن موسي الرّضا(ع) هستم. آقاي حائري! شما 38 مرتبه به زيارت من آمديد من هم 38 مرتبه به بازديدت خواهم آمد، اين اولين مرتبه‌اش بود 37 بار ديگر هم خواهم آمد. 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 بهترین داستانهای شنیدنی رو در این کانال بخونید👇👇👇👇👇 ╭─┅─═ঊঈঊঈ═─┅─╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰─┅─═ঊঈঊঈ═─┅─╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید...
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🍃🌺🍃 🌺 ؟ سادات کیستند؟ سادات همان‌هایی هستند که فاطمه زهرا، با آنهمه جراحت در روزهای آخر عمرش وصیت کرد و ازامیرالمومنین، خواست که "علی جان! سلام مرا به تمام فرزندانی که از نسل من تا روز قیامت خواهند آمد، برسان" سادات همان‌هایی هستند که پیامبر اکرم فرمود اگر سیدی را دیدید و به احترامش، قیام نکردید، به من جفا کردید سادات همان‌هایی هستند که پیامبر فرمود اگر سیدی را دیدید و به او سلام نکردید، به من جفا کردید سادات همان‌هایی هستتد که حضرت زهرا فرمود، حتی اگر سادات به شما بد کردند، شما احترام او را نگه دارید، که ما در قیامت، جبران میکنیم سادات همان‌هایی هستند که امام رضا از قول پیامبر فرمود، نگاه کردن به هر سید و ذریه ما عبادت است سادات همان‌هایی هستند که در روز قیامت مردانشان به فاطمه اطهر، و زنانشان به ائمه طیبین محرم هستند سادات همان‌هایی هستند که به فرموده امام صادق در صحنه بسیار تاریک قیامت که تمام مردم وحشت میکنند و از خدا می‌خواهند، خدایا نوری بفرست، گروهی می‌آیند که نوری پیشاپیش آنها در حرکت است و صحنه را نورانی میکند، همه می‌پرسند آیا از پیامبرانید؟ ندا میرسد: نه... آیا فرشتگانید؟.. نه... آیا از شهدایید؟! نه.. پس که هستید.. میگویند "ما ساداتیم، و انتساب به امیرالمومنین، داریم ما از نسل پیامبر و علی هستیم، ما را خدا به کرامت خاص خود اختصاص داده ما ایمن از عذاب و مطمئن به رحمت خداییم" سادات همان‌هایی هستند که به فرموده امام صادق روز قیامت، خود خداوند آنها را مورد خطاب قرار میدهد که ای سادات دوستان و ارادتمندان خود را شفاعت کنید، و وقتی سادات کسی را شفاعت، کند شفاعت آنها رد نخواهد شد سادات همان‌هایی هستند که امام صادق از قول پیغمبر فرمود: وقتی در قیامت به جایگاه مقام محمود رسیدم، تمام گنهکاران امتم را شفاعت میکنم حتی آنها که گناه کبیره کردند، ولی بخدا قسم وقتی به آن موقعیت رسیدم کسانی که فرزندان من و سادات و ذریه نسل مرا، اذیت کند هرگز شفاعت نخواهم کرد سادات همان‌هایی هستند که پیامبر فرمود، سادات را احترام کنید اگر مومن بود بخاطر خدا و خودشان، زیرا هر انسان خوبی را باید احترام کرد و اگر مومن نبود به احترام من جدشان.. سادات همان‌هایی هستند که امام زمان به سید شهاب الدینی فرمود: قدر سید بودنت که به مادرم فاطمه زهرا منسوب میشود را بدان سادات همان‌هایی هستند که آیه "قل لااسئلکم علیه اجراالاالموده فی القربی" در مدح آنها نیز هست، و احترام به نزدیکان رسول‌خدا، از جانب خدا مزد رسالت، خوانده شده سادات همان‌هایی هستند که وقتی یکی ازشیعیان و دوستان امام حسن عسکری سیدی را که آشکارا شراب می‌خورد را از خانه خود رد کرد، امام حسن عسکری نیز به آن شیعه اجازه نداد که داخل خانه‌اش شود و به او بی‌اعتنایی کرد، و پس از گریه و تضرع فراوان وقتی اجازه ورود از امام گرفت و دلیل بی‌اعتنایی امام را پرسید، امام فرمود چون تو سیدی را از خانه خود برگرداندی. . گفت خواستم تنبیه شود تا شراب نخورد، امام فرمود "راست میگویی اما چاره‌ای نیست از گرامی داشتن سادات، به هر حالی که باشند، و اگر به آنها توهین کنی از زیان‌کارانی، چون با ما نسبت دارند سادات همان‌هایی هستند که امام رضا فرمود، بزرگترین پشیمانی برای کسیست که در دستگیری از دیگران، پدر و مادر و خویشاوندان خود را بر سادات و خویشاوندان پیامبر و رسول‌خدا، مقدم بدارد.. زیرا برتری سادات به خویشاوندان خودتان، بیشتر از فضیلت هزار کوه طلا بر هزار دانه گندم فاسد است سادات همان‌هایی هستند که امام صادق فرمود پیامبر در روز قیامت، ندا میدهد، ای مردم هرکس سادات را احترام، کرده پناه داده و به آنها نیکی کرده بیاید تا تلافی کنم.. و خدا ندا میدهد، ای رسول پاداش آنها با خودت، هر کجا می‌خواهی منزلشان، ده.. و رسول خدا آنها را در "وسیله" (محلی دربهشت) جا میدهد که در دیدگاه پیامبر و خانواده‌اش هستند و آنها را می‌بینند سادات همان‌هایی هستند بزرگترین و پیرترین علامه‌ها، در برابر کودک سیدی دو زانو می‌نشستند، و به احترامش، قیام میکردند.. و این فقط ذره‌ای از تأکید احترام به کسانیست، که خون فاطمه اطهر در رگشان جاریست...!!!!!!!!!!!!!! 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 لذا،خوشابه حال سادات ( ذریه رسول الله ) و دل بستگان مخلص و واقعی ی چهارده معصوم •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• بهترین داستانهای شنیدنی رو در این کانال بخونید👇👇👇👇👇 ╭─┅─═ঊঈঊঈ═─┅─╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰─┅─═ঊঈঊঈ═─┅─╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید... 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘ 🌺☘🌺 ☘🌺 🌺 شهرهای عجیب ایران با خصوصیات انحصاری...! اندیمشک؛ تنها شهری است در خاورمیانه که سه تا سد مطرح جهانی دارد و بیش از ۸۰ درصد برق کشور را تامین میکند. پاوه ؛ شهری بدون حتی یک چراغ قرمز !! لار؛ تنها شهر بدون کوچه در خاورمیانه !!! بعد از زلزله ای که شهر رو کامل ویران کرد به اینگونه طراحی شد . چالدران؛ شهر بدون کولر !!! دمای هوا به نحویست که در چله ی تابستان هم نیازی به کولر ندارند . اردکان؛ پولدارترین شهر ایران! بدلیل معادن فراوان و ابرکارخانهای شخصی ، گردش حساب بانکهای آن نسبت بجمعیت 24 برابر تهران بزرگ!!! فردوس؛ شهری در خراسان جنوبی، دومین شهر امن جهان بعد از وین شناخته شده، در این شهر چیزی به نام دزدی و سرقت وجود ندارد و درب اکثر منازل و ماشین ها باز گذاشته میشود و مردمی مطمئن و قابل اطمینان دارد. تبریز؛ شهر بی گدا !!! جلفا؛ شهری بدون گورستان !!! مردم برای دفن شدن به روستاهای اطراف فرستاده میشوند . نورآباد ممسنی شهری که هجده در صد جمعیت اون دانشجوست... تهران با دوازده درصد رتبه دوم کشور را دارد ... ایوان؛ شهر بدون غسالخانه !! مرده‌ها طبق سنت های قدیمی در حیاط منزل شسته میشوند . بروجرد ؛ باصفاترین شهر لرستان و خوشگذران ترین مردم ایران! کیش؛ تنها شهر بی موتورسیکلت !! گچساران؛ ثروتمندترین شهر ایران دارای پنجمین ابر مخزن نفت جهان و بزرگترین منابع گازی ایران و خاورمیانه . عسلویه؛ شهری که جمعیت مهاجرین و نیروهای مشغول به کار در آنجا تعدادشان یازده برابر جمعیت بومی آنجاست. شادگان؛ تنها شهر بدون هتل و مسافرخانه چون مردم این شهر حتی مهمان غریبه را به منزل خود دعوت کرده و پذیرایی می کنند. سلماس: تنها شهری که خیابان های آن شطرنجی است لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید. ╭─┅─═ঊঈঊঈ═─┅─╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰─┅─═ঊঈঊঈ═─┅─╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🍃🌺🍃 🌺 حاکمی هر شب در تخت خود به آینده دخترش می اندیشید ...که دخترش را به چه کسی بدهدتا مناسب او باشد .. در یکی از شبها وزیرش را صدا زد و از اوخواست که شبانه به مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و نماز شب را بر خواب ترجیح دهد ... از قضا آن شب دزدی قصد دزدی در آن مسجد را کرده بود تا هرچه گیرش بیاید از آن مسجد بدزدد...پس قبل از وزیر و سربازانش به آنجا رسید ...در را بسته یافت واز دیوار مسجد بالا رفت و داخل مسجد شد .. هنگامی که بدنبال اشیاء بدرد بخورش می گشت وزیر و سربازانش داخل شدند و دزد صدای در راشنید که باز شد بنابراین راهی برای خود نیافت الا اینکه خود را به نماز خواندن مشغول کرد .. سربازان داخل شدند و اورا در حال نماز دیدند ، وزیر گفت : سبحان الله ! چه شوقی دارد این جوان برای نماز.... ودزد از شدت ترس هرنماز را که تمام می کرد نماز دیگری را شروع می کرد .. تا اینکه وزیر دستور داد که سربازان مراقب باشند از نماز که تمام شد نگذارند نماز دیگری را شروع کند و او را بیاورند ، و اینگونه شد که وزیر جوان را نزد حاکم برد . و حاکم که تعریف دعا ها ونمازها ی جوان را از وزیر شنید ، به او گفت : تو همان کسی هستی که مدتهاست دنبالش بودم و می خواستم دامادم باشد ، اکنون دخترم را به ازدواج تو در می آورم و تو امیر این مملکت خواهی بود ... جوان که این را شنید بهت زده شد و آنچه دیده و شنیده بود را باور نمی کرد ، سرش را از خجالت پایین آورد و با خود گفت : خدایا مرا امیر گرداندی و دختر حاکم را به ازدواجم در آوردی ،فقط با نماز شبی که ازترس آن را خواندم ! اگر این نماز از سر صداقت و خوف تو بود چه به من می دادی و هدیه ات چه بود اگر از ایمان و اخلاص می خواندم ! •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭─┅─═ঊঈ📓📔📒ঊঈ═─┅─╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰─┅─═ঊঈ📕📗📘ঊঈ═─┅─╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🍃🌺🍃 🌺 آقا قسم به جان شما خوب می شوم باور کنید آخرش، به خدا خوب می شوم حتی اگر گناه خلایق کشم به دوش با یک نگاه لطف شما خوب می شوم این روزها ز دست دل خویش شاکیم قدری تحملم بنما، خوب می شوم من ننگ و عار حضرتتان تا به کی شوم؟ کی از دعای اهل بُکا خوب می شوم؟ با یک دعای مادر دلسوز و مهربان ام الائمه جوان خوب می شوم جمعی کبوتر حرم فاطمه شدند من هم شبیه آن شهدا خوب می شوم من بدترین غلام حقیر ولایتم ای بهترین امام، بیا خوب می شوم با این همه بدی به ظهور شما قسم با یک نسیم کرب و بلا خوب می شوم شعر از سید جواد میری •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭─┅─═ঊঈঊঈ═─┅─╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰─┅─═ঊঈঊঈ═─┅─╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید...
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🍃🌺🍃 🌺 ... سيد محمد اشرف علوي مينويسد: « در سفري به مصر، آهنگري را ديدم كه با دست خود آهن گداخته را از كوره آهنگري بيرون ميآورد و روي سندان ميگذاشت و حرارت آهن به دست وي اثر نميكرد....!!! با خود گفتم اين شخص، مردي صالح است كه آتش به دست او كارگر نيست... نزد آن مرد رفتم، سلام كردم و گفتم: «تو را به آن خدايي كه اين كرامت را به تو لطف كرده است، در حق من دعايي كن.» مرد آهنگر كه سخن مرا شنيد، گفت: «اي برادر! من آنگونه نيستم كه تو گمان كردهاي.» گفتم: «اي برادر! اين كاري كه تو ميكني، جز از مردمان صالح سر نميزند.» گفت: « گوش كن تا داستان عجيبي را براي تو شرح دهم. روزي در همين دكان نشسته بودم كه ناگاه زني بسيار زيبا كه تا آن روز كسي را به زيبايي او نديده بودم، نزد من آمد و گفت: « برادر! چيزي داري كه در راه خدا به من بدهي؟» من كه شيفته رخسارش شده بودم، گفتم: «اگر حاضر باشي با من به خانه ام بيايي و خواسته مرا اجابت كني، هرچه بخواهي به تو خواهم داد.» زن با ناراحتي گفت: «به خدا سوگند، من زني نيستم كه تن به اين كارها بدهم.» گفتم: «پس برخيز و از پيش من برو.» زن برخاست و رفت تا اينكه از چشم ناپديد شد. پس از چندي دوباره نزد من آمد و گفت: «نياز و تنگدستي، مرا به تن دادن به خواسته تو وادار كرد.» من برخاستم و دكان را بستم و وي را به خانه بردم. چون به خانه رسيديم، گفت: «اي مرد! من كودكاني خردسال دارم كه آنها را گرسنه در خانه گذاشته ام و بدينجا آمده ام. اگر چيزي به من بدهي تا براي آنها ببرم و دوباره نزد تو باز گردم، به من محبت كرده اي.» من از او پيمان گرفتم كه باز گردد. سپس چند درهم به وي دادم. آن زن بيرون رفت و پس از ساعتي بازگشت. من برخاستم و در خانه را بستم و بر آن قفل زدم. . . زن گفت: «چرا چنين ميكني؟» گفتم: «از ترس مردم.» زن گفت: «پس چرا از خداي مردم نميترسي؟» گفتم: «خداوند، آمرزنده و مهربان است.» اين سخن را گفتم و به طرف او رفتم... ديدم كه وي چون شاخه بيدي مي لرزد و سيلاب اشك بر رخسارش روان است. به او گفتم: «از چه وحشت داري و چرا اينگونه ميلرزي؟ » زن گفت: «از ترس خداي عزوجل.» سپس ادامه داد: «اي مرد! اگر به خاطر خدا از من دست برداري و رهايم كني، ضمانت ميكنم كه خداوند تو را در و به نسوزاند.» من كه وي را با آن حال ديدم و سخنانش را شنيدم، برخاستم و هرچه داشتم به او دادم و گفتم: «اي زن! اين اموال را بردار و به دنبال كار خود برو كه من تو را به خاطر خداوند متعال رها كردم.» زن برخاست و رفت. . . اندكي بعد به خواب رفتم و در خواب بانوي محترمي كه تاجي از ياقوت بر سر داشت، نزد من آمد و گفت: «اي مرد! خدا از جانب ما جزاي خيرت دهد.» پرسيدم: شما كيستيد؟ فرمود: «من مادر همان زني هستم كه نزد تو آمد و تو به خاطر خدا از او گذشتي. خدا در دنيا و آخرت تو را به آتش نسوزاند.» پرسيدم: «آن زن از كدام خاندان بود؟» فرمود: «از ذريه و نسل (صلّی الله عليه و آله و سلّم).» من كه اين سخن را شنيدم، خداي تعالي را شكر كردم كه مرا موفق داشت و از گناه حفظم كرد و به ياد اين آيه افتادم كه خداوند ميفرمايد: «إِنَّما يُريدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا» خدا ميخواهد هر پليدي را از شما خاندان نبوت ببرد و شما را از هر عيبي پاك و منزه گرداند.» (احزاب: 33) سپس از خواب بيدار شدم و از آن روز تاكنون آتش دنيا مرا نميسوزاند و اميدوارم آتش آخرت نيز مرا نسوزاند». •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭─┅─═ঊঈঊঈ═─┅─╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰─┅─═ঊঈঊঈ═─┅─╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید...
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🍃🌺🍃 🌺 ⬛️ مرحوم آیة اللّه سیّدمحمود مرعشی نجفی، پدر بزرگوار آیة اللّه سید شهاب الدین مرعشی (ره) بسیار علاقمند بود كه محل قبر شریف حضرت سلام الله علیها را به دست آورد. @top_stories 🔲 ختم مجرّبی انتخاب كرد و چهل شب به آن پرداخت. شب چهلم ، در عالم رؤیا به محضر مبارک حضرت علی علیه السلام رسید... ☑️ امام به ایشان فرمودند: «عَلَیْكَ بِكَرِیمَةِ اَهْل ِ الْبَْیت ِ»؛ یعنی به دامان كریمه اهل بیت چنگ بزن. 🔳 ایشان به گمان این كه منظور امام، حضرت «س» است، عرض كرد: «قربانت گردم، من این ختم قرآن را برای دانستن محل دقیق قبر شریف آن حضرت گرفتم تا بهتر به زیارتش مشرّف شوم.» ☑️ امام فرمود: «منظور من، قبر شریف حضرت معصومه در قم است.» @top_stories 🔸سپس افزود:« خداوند می خواهد محل قبر شریف حضرت «س» پنهان بماند؛ از این رو قبر حضرت معصومه” س“ را تجلّیگاه قبر شریف حضرت سلام الله علیها قرار داده است. اگر قرار بود قبر آن حضرت ظاهر باشد و جلال و جبروتی بر آن مقدّر بود، خداوند همان جلال و جبروت را به قبر مطهّر حضرت معصومه سلام الله علیها داده است.» @top_stories ⚫️ مرحوم مرعشی نجفی هنگامی كه از خواب برخاست، تصمیم گرفت رخت سفر بربندد و به قصد زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها رهسپار ایران شود. وی بی درنگ آماده سفر شد و همراه خانواده اش نجف اشرف را به قصد زیارت كریمه اهلبیت ترك كرد... •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭─┅─═ঊঈঊঈ═─┅─╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰─┅─═ঊঈঊঈ═─┅─╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید...
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘ 🌺☘🌺 ☘🌺 🌺 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم در روزگار عیسی بن مریم علیه السلام، زنی بود صالحه و عابده، چون وقت نماز فرا می رسید، هر کاری که داشت رها و به نماز و طاعت مشغول می شد. روزی هنگام پختن نان، مؤذّن بانگ اذان داد، او نان پختن را رها کرد و به نماز مشغول شد؛ چون به نماز ایستاد، شیطان در وی وسوسه کرد «تا تو از نماز فارغ شوی نان ها همه سوخته می شود» زن به دل جواب داد: اگر همه نان ها بسوزد بهتر است که روز قیامت تنم به آتش دوزخ بسوزد. دیگر بار شیطان وسوسه کرد: پسرت در تنور افتاد و سوخته شد، زن در دل جواب داد: اگر خدای تعالی قضا کرده است که من نماز کنم و پسرم به آتش دنیا بسوزد من به قضای خدای تعالی راضی هستم و از نماز فارغ نمی شوم که اللّه تعالی فرزند را از آتش نگاه دارد. شوهر زن از در خانه درآمد، زن را دید که به نماز ایستاده است. در تنور دید همه نان ها به جای خویش ناسوخته و فرزند را دید در آتش بازی همی کرد و یک تار موی وی به زیان نیامده بود و آتش بر وی بوستان گشته، به قدرت خدای عزّ و جلّ. چون زن از نماز فارغ گشت، شوهر دست وی بگرفت و نزدیک تنور آورد و در تنور نگریست، فرزند را دید به سلامت و نان به سلامت هیچ بریان ناشده، عجب ماند و شکر باری تعالی کرد و زن سجده شکر کرد خدای را عز و جلّ، شوهر فرزند را برداشت و به نزدیک عیسی علیه السلام برد و حال قصّه با وی نگفت. عیسی گفت: برو از این زن بپرس تا چه معاملت کرده است و چه سرّ دارد از خدای؟ چه اگر این کرامت آن مردان بودی او را وحی آمدی و جبرئیل وحی آوردی او را. شوهر پیش زن آمد و از معاملت وی پرسید، این زن جواب داد و گفت: کار آخرت پیش داشتم و کار دنیا باز پس داشتم و دیگر تا من عاقلم هرگز بی طهارت ننشستم الّا در حال زنان و دیگر اگر هزار کار در دست داشتم چون بانگ نماز بشنیدم همه کارها به جای رها کردم و به نماز مشغول گشتم و دیگر هرکه با ما جفا کرد و دشنام داد، کین و عداوت وی در دل نداشتم و او را جواب ندادم و کار خویش با خدای خویش افکندم و قضای خدای را تعالی راضی شدم و فرمان خدای را تعظیم داشتم و بر خلق وی رحمت کردم وسائل را هرگز بازنگردانیدم اگر اندک و اگر بسیار بودی بدادمی و دیگر نماز شب و نماز چاشت رها نکردمی، عیسی علیه السلام گفت: اگر این زن مرد بودی پیغامبر گشتی.[1] 📚پی نوشت: [1] منتخب رونق المجالس؛ بستان العارفين؛ تحفة المريدين: 243 منبع : عرفان اسلامى، ج1، ص: 376 🌺امام صادق (ع): بر تو باد به نماز! زیرا آخرین چیزی که رسول خدا (ص) به آن سفارش نمود(و انسان) را بر انجام آن تاکید نمود، نماز بود. ( بحار الانور، ج ,84 ص 236 ) •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭─┅─═ঊঈঊঈ═─┅─╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰─┅─═ঊঈঊঈ═─┅─╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🌼🍃🌼 🍃🌼 🌼 حضرت رسول اكرم (ص ) روزي براي اصحاب خود به بيان داستاني از حضرت خضر پيامبر پرداخت و فرمود : جناب خضر روزي در يكي از بازارهاي بني اسرائيل راه مي رفت كه چشم فقيري به او افتاد و چون او را نمي شناخت از او چيزي طلبيد. حضرت خضر فرمود : چيزي در دست ندارم كه به تو عنايت كنم . فقير عرض كرد : تو را به آبروي خدا سوگند مي دهم كه مرا محروم نساز و چيزي به من عنايت كن ; زيرا در پيشاني تو نور حقيقت و راستي را مي بينم . حضرت خضر فرمود : مرا به خداي بزرگ قسم دادي و طاقت مخالفت او را ندارم و چون چيزي نزد من نيست اگر مي خواهي مرا بفروش و از قيمت من استفاده كن . فقير دست او را گرفت و صدا زد : چه كسي حاضر است اين بنده پير را ارزان از من بخرد شخصي حاضر شد و جناب خضر را به چهارصد درهم خريد و او را به خانه آورد; اما تا مدتي به او كاري واگذار نمي كرد. خضر فرمود : لابد مرا از براي كاري خريده اي ; پس چرا به من كاري وانمي گذاري تا انجام دهم آن مرد عرض كرد : تو شخص پيري هستي و از عهده كاري برنمي آيي . خضر فرمود : مرا بر هر كاري بگماري آن را انجام خواهم داد. عرض كرد : پس اين سنگ ريزهايي را كه در محوطه خانه است بيرون خانه بريز. حضرت خضر مشغول كار شد و صاحب خانه بيرون رفت . ظهر كه به خانه بازگشت ديد آن پيرمرد تمام سنگ ها را از خانه بيرون برده است . بسيار شگفت زده شد و چند مرتبه به او گفت : احسنت و اجملت ; يعني آفرين ! كار نيكويي كردي . هرگز شش نفر از عهده انجام اين كار برنمي آمدند; اما تو در نصف روز آن را انجام دادي . چند روز بعد صاحب خانه قصد مسافرت كرد. حضرت خضر به او فرمود : در نبود شما من به چه كاري مشغول باشم آن مرد گفت : به مقداري كه خسته نشوي روزها براي من خشت بزن ; چون قصد دارم در كنار خانه خود اتاقي بسازم . چون آن شخص به سفر رفت و پس از چند روز ديگر برگشت ديد كه آن پيرمرد خشت زده و اتاق را در همان جاي تعيين شده به نحوي كه او گفته بود ساخته است . صاحب خانه در حيرت فرو رفت و گفت : اي مرد! تو را به آبروي خدا سوگند مي دهم كه مرا از حسب و نسب خويش آگاه ساز. حضرت فرمود : من همان خضري هستم كه نام او را شنيده اي و چون آن مرد فقير مرا به آبروي خدا قسم داد و من چيزي نداشتم به او بدهم و جرئت آن كه او را محروم سازم نداشتم حاضر شدم مرا به بندگي بفروشد و از قيمت من استفاده نمايد; زيرا هر كس را به وجهه و آبروي خدا قسم دهند و از او چيزي بطلبند اگر در حال توانايي به او ندهد در روز قيامت كه سر از قبر برمي دارد در صورت او گوشت نيست و بايد در كمال اضطراب در محضر حق بايستد. آن شخص عرض كرد : اي خضر! مرا به زحمت و گرفتاري انداختي كه خود را معرفي ننمودي تا اين كه به تو كار محول نمودم و خود را نزد خداي خويش مسئول گردانيدم كه پيغمبر او را به زحمت انداختم . حضرت خضر فرمود : بر تو باكي نيست ; زيرا من خود اين عمل را اختيار نمودم كه فقير از من نااميد نشود. آن شخص عرض كرد : اكنون اگر ميل داري در خانه من با عزت و محترم بمان و گرنه تو را آزاد كردم كه به هر سو مي خواهي بروي . خضر فرمود : سپاس خدا را كه پس از آن كه من خود را (براي رضاي او) به بندگي انداختم مرا از قيد آن رهانيد. •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭─┅─═ঊঈঊঈ═─┅─╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰─┅─═ঊঈঊঈ═─┅─╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید