eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
22.6هزار دنبال‌کننده
424 عکس
402 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 هومن با عصبانیت گفت: - نگاه کن چه گندی زده گرفته خوابیده ترلان رو روی صندلیش برگردوند. کت شو در اورد، لوله‌اش کرد و انداخت صندلی عقب: - من که می‌دونم می‌خواستی انتقام بگیری از حرف خودش خنده‌اش گرفت. خنده‌ای که می.دونست مدیون ترلانه، مدیون بودنش و خوب بودنش با افسوس نفس عمیقی کشید و ماشین رو راه انداخت. *** وقتی تولدش می‌رسید، ساکت می‌شد. تنها کارش این بود که می‌رفت توی اتاقش، گوشه‌ترین قسمت دیوار می نشست و سرش رو میذاشت رو زانوهاش و مرور می‌کرد و مرور می‌کرد. ولی امروز با همه‌ی مقاومتش، آراد و زهره مجبورش کرده بودن تا با هومن بیرون بره و مثلا خوش بگذرونه. تصمیم این قضیه هم شبی گرفته شد که هومن ترلان رو بی‌حال و خواب آلود به خونه اورده بود و افراد خانواده خبر تولد ترلان رو بهش داده بودن. از اون شب کذایی، بعد خوردن اون لیوان نوشیدنی چیزی به خاطر نداشت. و با اینکه نمی‌خواست قبلش رو هم به خاطر بیاره، مو به موش رو یادش بود و به اندازه‌ی یه دنیا از هومن دلگیر بود. حالا زندگیش مثل یه همراه شده بود که هر وقت تصمیم گرفته می‌شد با هومن بیرون می‌رفت و این شده بود همه‌ی برنامه‌ی زندگیش... بی حال و بیشتر بدحال روی مبل نشسته و منتظر اومدن هومن بود. واقعا واقعا دلش نمی‌خواست بیرون بره، نه با هومن نه با هیچکس دیگه.. امروز روزی بود که امکان داشت به حال و روز بدی بیوفته و خدای من چرا هیچکس اینو درک نمی‌کرد. صدای زنگ گوشیش که بلند شد نفسش رو با کلافگی بیرون داد و بعد از خداحافظی از زهره‌ی خندان از خونه خارج شد. پاهاشو روی زمین می‌کشید و راه می‌رفت، نشست داخل ماشین و سلام آرومی داد. سرش رو به شیشه‌ی ماشین تکیه زد. هومن با تعجب گفت: - سلام حالت خوبه...؟ ترلان بدون اینکه جوابی بده سرش رو به معنی آره پایین برد و چشماش رو بست. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 هومن فکر کرد، حق داره اینجور باشه نه؟ و خدا خدا می‌کرد که از اون شب بعد از مستیش چیزی به یاد نداشته باشه، چون نمی‌دونست باید چه عکس العملی نشون بده. ماشین رو راه انداخت با اینکه این تولد یه جورایی بهش تحمیل شده بود ولی برای اولین بار توی زندگیش یه کم برای همچین چیزی برنامه ریخته بود. می‌خواست امروز کاری کنه به ترلان خوش بگذره و یه خاطره‌ی خوب ساخته بشه. به عنوان آخرین روزی که قرار بود به عنوان نامزد کنار ترلان باشه. آره روز آخر... می‌خواست همه چیز رو تموم کنه، این جریان بیشتر از این نباید ادامه پیدا می‌کرد. ترلان به نبودنش عادت می‌کرد، همونطور که خودش باید عادت می‌کرد. نیم نگاهی به ترلان انداخت. مشخص بود که هنوز دلگیره، اما نمی‌دونست ترلان توی شلوغی افکارش به تنها چیزی که فکر نمی‌کنه هومنه و کاراش... دستش شروع به لرزش کرده بود. سعی کرد با نفس عمیقی خودشو آروم کنه، نمی‌خواست جلوی هومن حرکت و ضعفی از خودش نشون بده. قرص داخل جیبش رو توی مشتش گرفت، شاید بهتر بود زودتر ازش استفاده می‌کرد. هومن ماشین رو نگه داشت. با لبخندی رو به ترلان گفت: - خب خانـوم رسیدیــم... و خودش زودتر پیاده شد. ترلان با سستی از ماشین بیرون رفت و شونه به شونه‌ی هومن به سمت کافی شاپ راه افتاد. وقتی روی صندلی‌ها جا گیر شدن، هومن با شوق گفت: - چی بخوریم؟ ترلان بی حال به هومن نگاه کرد: - هیچی نمی خــوام... - خیله خب پس خودم می‌گم یه چیزی بیارن و با ذوق به پیشخدمت اشاره کرد. پیشخدمت با خنده سرش رو تکون داد و عرض چند دقیقه با کیک تولدی توی دستش بالای میز ایستاد. همونموقع هم نوازنده پیانوی کافی شاپ شروع به نواختن آهنگ تولدت مبارک کرد و هومن آهسته خوند: - تولد... تولدت مبارک... مبارک... مبارک... تولدت مبارک... بیا شمعا رو... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 ترلان خیره به هومن برگشت به گذشته، به همون روز نحس... - فوت کن تا صد سال زنده باشی... بابا علی با خوشحالی گفت: - هـــوراا... دختر گل بابا شمعا رو فوت کن.. مامان گفت: - آره دختر گل مامان شمعا رو فوت کن... بابا علی گفت: - این مامانتو می‌بینی همیشه تو صحبت کردن از من تقلید می کنه. - اِ اِ علی...!!!؟ - جان علی... خانومم ول کن این حرفا رو تولد تک دخترمونه، فوت کن شمعا رو بابایی... - تــرلان.. ترلااان .. ترلان... هی...!! ترلان گیج به هومن که صداش می کرد، نگاه کرد. آهنگ قطع شده و پیشخدمت هم رفته بود. - چی شده...؟ ترلان دستی به سرش کشید: - چی ؛ چی شده...؟؟ - هیچی بابا فهمیدم، اینقدر ذوق زده شدی که زبونت بند اومده نه.؟ ترلان گیج نگاهی به هومن انداخت، چی می‌گفت؟ - حالا شمعا رو فوت کن یه عکس ازت بگیرم... و گوشیش رو دستش گرفت... - نه...بیا بریم...بریم از اینجا... و خواست بلند بشه که هومن دستش رو گرفت. با اخم گفت: - می دونم از دستم دلخوری و حق هم داری، ولی به نظرت این رفتار درسته؟ من برای تولدت برنامه ریختم، اونوقت تنها چیزی که می‌تونی بگی اینه که بریم...؟ ترلان نشست. دلش خیلی شور می زد. هومن سعی کرد یکم جو رو عوض کنه، دوباره گوشیش رو بالا اورد: - خب اخماتو باز کن، شمعارم فوت کن... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 ترلان نمی‌تونست شوق هومن رو درک کنه، سرش رو جلو برد و شمعا رو فوت کرد. هومن هم بالاخره عکسشو انداخت و آروم آروم براش دست زد. بعد از خوردن کیک و قهوه که برای ترلان بی‌حوصله مثل زهر مار بود از کافی شاپ خارج شدن و رفتن مقصد بعدی هومن یعنی طلا فروشی... هومن ماشین رو اون سمت خیابون پارک کرد و بعد گذشتن از خیابون شلوغ پلوغ به طلا فروشی رسیدن هومن مدام سرویس های سنگین رو به ترلان پیشنهاد می داد و ازش نظر می‌خواست ولی ترلان در سکوت فقط نگاه می‌کرد. آخرش هم هومن دلخور و عصبانی شد: - اوکی... فهمیدم ناراحتی، یه چیز انتخاب کن زودتر بریم بهتر بود زودتر یه جای ساکت پیدا می کرد و همه چیز رو تموم می کرد. ترلان غمگین یه انگشتر سبک و ساده رو انتخاب کرد و زودتر از مغازه بیرون رفت. هومن کلافه نفسش رو به بیرون فوت کرد، اصلا این عقیده‌ی تولد گرفتن از اول مسخره بود. زود انگشتر رو با یه سرویس انتخابی خودش خرید و بیرون رفت. ترلان زیر یه درخت ایستاده و زل زده بود به زمین و با پاش یه ته سیگار رو اینور اونور می کرد. رفت کنارش و گفت : - بیا بریم دیگه... و خودش جلوتر بدون توجه به چراغ قرمز وارد خیابون شد. گوشیش زنگ خورد، درش اورد و خواست جواب بده که یک لحظه غفلت و صدای جیغ و ترمز ماشین و پرتاب شدن هومن روی زمین... همهمه شد و راننده از ماشین پرید پایین، همه چیز یکدفعه توی یه چشم به هم زدن اتفاق افتاد و ترلان کنار خیابون شوکه زل زده بود به هومن که با چشمای بسته روی زمین افتاده بود. دلش دیگه شور نمی‌زد، دل می‌زد. دید... دید که ماشین زد به هومن و هومن افتاد. باباش افتاد...باباش رو زمین افتاده بود و خون، خون کجا بود؟ پاهاش رو روی زمین کشید و نزدیک هومن شد. چشماش بسته بود و باباش توی خون غرق بود و بوی خون پیچید توی دماغش... امروز تولدش بود. هومن براش تولدت مبارک خونده بود، چرا اینجوری شد پس؟؟ ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
عجباااا هومن چی شد دیگه؟ درست مثل اتفاقی که برای بابا علی افتاده بود باز تولدش براش تلخ شد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ قلبِ من در جَنگ چالِ خنده‌هایَت مُدام شِکست می‌خـورَد♥️👫🏻 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 زانو زد کنار هومن.. دستش رو برد سمت صورتش، انگشتاش که به پوستش رسید، اشکش چکید. آروم زمزمه کزد: - هومن پاشو... هومن... یکی گفت زنگ بزنید آمبولانس بیاد خانوم میشناسیش... توی سرش صدای تق تق میومد. می‌شناختش، باباش بود مگه نه... نه... هومن بود. نمی‌دونست... بازوی هومن رو گرفت و با گریه گفت: - هومن پاشو... هومن... اذیت نکن... بابا... بابا علی پاشو... بابا... یکی پوزخند زد. چی میگه...؟دیوونه‌اس... چرخید سمت صدا با چشمای وحشی گفت: - چرا هیچکدومتون بابامو نمی‌برین بیمارستان... هومن برام تولد گرفت... من تولدمه... من تولدمه امروز... نگاه کنید... به یک سمت خیابون اشاره کرد: - اون... اون کامیونه زده به بابام... سرش داره خون میاد... هومن گفت شمعارو فوت کنم... می‌خواد ازم عکس بگیره... هومن رو تکون داد: - هومن پاشو عکس بگیریم باهم... پاشو... پاشو دیگه... سمت مردم داد زد: - شما هم بهش بگید دیگه... بگین بلند بشه... بگین دیگه... یکی زمزمه کرد. شوکه شده دختر بیچاره... ترلان اشکاش رو پاک کرد. صورت هومن رو توی دستاش گرفت و در حالی که تکونش میداد با صدای بلند گفت: - هومنن... بابا پاشو... بابا علی... بابا... باباعلی پاشو.. صدای سوت توی گوشش میومد و صدای ترلان که صداش می‌زد و می‌گفت بابا..؟ آروم پلکاشو باز کرد. نور چشمش رو زد، صدای یه نفر که گفت چشمش رو باز کرد ببینید. ایندفعه که چشمش رو باز کرد صورت گریون و رنگ پریده‌ی ترلان رو دید، سعی کرد نیم‌خیز بشه، درد بدی توی بدنش پیچید و سرش تیر کشید. ترلان عجیب زل زده بود بهش، خواست بگه حالم خوبه که ترلان با صدای غریبه‌ای صداش زد: - بابا پاشدی بابا... نگاه عروسکم افتاده زیرچرخ کامیون... برام میاریش... هومن نشست و متعجب با صدای گرفته‌ای گفت: - چی می گی...؟ ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 به سمتی اشاره کرد: - ببینش اوناهاش... بابا علی... میشه برام بیاریش... هومن به اون سمتی که ترلان اشاره میکرد نگاه کرد، چیزی ندید. یکی گفت جوون زنت شوکه شده، یکی دیگه گفت این فیلم هندیا رو ببرید تو پیاده رو مردم رو علاف خودتون کردین راننده خم شد : - آقا حالت خوبه؟ پاشو بریم بیمارستان - لازم نیست حالم خوبه با درد ایستاد و ترلان رو هم بلند کرد. لنگ زنون بردش توی پیاده رو : - ترلان منو نگاه کن... منم هومن، حالمم خوبه ترلان با ترس به هومن نگاه کرد: - هومن بابام افتاده اونجا بریم کمکش کنیم، سرش داره خون میاد، همه جا خونی شده... دستش رو کشید به لباسشو ادامه داد: - دستام خونی شده... شونه هاش رو از دست هومن بیرون کشید: - بریم بریم... کمک بابا علی ... باید بره بیمارستان... سرش زخم شده... آمپول بزنه خوب می شه مگه نه...؟ هومن ترلان بی قرار رو گرفت: - ترلان... چی داری می گی؟ بابا علی کیه دیگه؟ کجاست؟ ترلان انگشت اشاره شو گرفت سمت خیابون: - اوناهاش...اوناهاشش... نگاه کن.... عروسکم هم اونجا افتاده... هومن دستی به پیشونیش کشید. چش شده بود؟ دستش رو گرفت و کشیدش سمت ماشین، که ترلان جیغ کشید : - کجا میریم؟ بابام هنوز اینجاست، سر بابا علی داره خون میاد... هومن مستأصل کمر ترلان رو گرفت: - بس کن ترلان ترلان دست و پا زد که خودش رو رها کنه: - ولم کن... ولم کن... من بابامو می‌خوام... بابا علی... مگه قول نداده بودی با مامان بریم شهر بازی... پاشو... دیر می‌شه... پاشو بریم... هومن بردش سمت ماشین که ترلان جیغ زد: - بابا علی...بابا علی... این آقاهه منو داره با خودش می‌بره... کمک... کمک... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 مردم با کنجکاوی ایستاده بودن به تماشا... هومن به زور ترلان رو نشوند توی ماشین و قبل اینکه ترلان فرصت کنه پیاده بشه خودش هم سوار شد و قفل مرکزی رو زد. ترلان داد و فریاد کشید: - کجا می خوای منو ببری؟ من بدون بابام جایی نمیام... نمیام... و خودش رو کشید سمت هومن و با مشت به سرو صورتش زد. هومن مچ دستش رو گرفت: - ترلان تمومش کن... تمومش کن... - ولم کن... ولم کن... صداش آهسته‌تر شد : - من بابامو می‌خوام... بابام هنوز توی خیابونه... سرش داره... صداش قطع شد و بی‌حس شده افتاد توی بغل هومن هومن با وحشت از خودش دورش کرد: - ترلان... ترلان... هی... جواب نمی‌داد. غش کرده بود. آخه چی شد یه دفعه؟ این حرفا چی بود؟ این یه شوکه شدن معمولی نبود، این حالت مثل... مثل... نشوندش روی صندلیش و کمربندش رو بست و گاز داد به سمت بیمارستان... بعدا می فهمید مثل چی بود...!!! در اتاق رو بست و تکیه زد به دیوار چرا ؟ شوک عصبی... فشار عصبی و این حرفا چرا ترلان بهش دچار شده بود؟ حرفای دکتر توی سرش می‌چرخید که گفته بود، مطمئنا پیش زمینه‌ی روانی در این حمله دست داشته صدای قدم‌های تندی که به سمتش میومد نگاهشو کشید طرف خانواده‌ی ترلان که با صورت‌های رنگ پریده کنارش ایستادن حشمت خان با نفس نفس گفت: - چی شده هومن؟ ترلان کو؟ - نترسید حالش خوبه فقط با آرام بخش‌هایی که بهش تزریق شده خوابیده زهره با بغض نالید: - آخه چه اتفاقی افتاد...؟ ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
آخـــی دخترکم اینم از شوکی که خودش منتظر بود و براش اتفاق افتاد.... هومن زنده مونداااا😁 ترلان به بیمارستان کشیده شد...🙈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ دوست داشتن تو دلیل نمی‌خواهد دوست داشتن تو جان می‌خواهد جان به جانم کنند تا پای جان دوستت دارم دلبر 😍😘 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 هومن با تاسف جواب داد: - دکتر گفت شوک عصبی... آراد خواست بره داخل اتاق که هومن شونه شو گرفت: - قبل اینکه ببینیدش من ازتون چند تا سوال دارم نفسش رو بیرون داد: - من از اول فهمیدم داستانی که برای حضور ناگهانی ترلان تعریف کردین، دروغه و بعدا هم مطمئن شدم. ترلان داروی اعصاب مصرف می‌کنه، دکتر گفته پیش زمینه‌ی روانی داره و حالا.... این بابا علی کیه؟ مگه شما پدرش نیستین حشمت خان؟ حشمت خان با تعجب گفت: - تو از کجا علی رو می‌شناسی؟ - امروز ترلان قبل از اینکه بیهوش بشه مدام اسمش رو صدا می‌کرد حشمت سرش رو پایین انداخت، وقتش رسیده بود. نـه؟ هومن گفت: - من حق خودم می‌دونم که واقعیت رو بدونم **** ترلان چشماش رو باز کرد. چند بار پلک زد و به اطراف نگاه کرد، توی بیمارستان بود. چی شده بود؟ یکم که فکر کرد با ترس روی تخت نشست، هومن تصادف کرد. نحسی روز تولدش هومن رو هم گرفت. الان کجا بود؟ حالش خوب بود سِرُم رو از دستش بیرون کشید، رفت به سمت در و آهسته بازش کرد که با دیدن هومن و خانواده‌اش همونطور پشت در ایستاد. صدای حشمت خان بود که گفت: - سالی که زهره دو قلو به دنیا اورد، ورشکست شدم. به سختی سعی داشتم سر پا بمونم زهره ضعیف بود و نمی‌تونست به بچه‌ها برسه. پرستار استخدام کردم، زن یکی از کارمندای شرکتم بود، وضعم خوب نبود ولی خانوادم خیلی برام مهم بودن. من سرگرم کار بودم و زهره هم مدام توی بیمارستان بستری می‌شد. یک روز که از صبح توی اداره‌ها اینور و اونور می‌رفتم، زهره زنگ زد با گریه یه چیزایی می‌گفت که وحشت به تنم انداخت. سریع خودم رو رسوندم خونه، پرستار با دخترم پونه غیبش زده بود. سراغ کارمندم رو گرفتم، اونم شرکت نبود. به خونه‌شون رفتم ولی از اونجا رفته بودن، به هر دری زدم ولی پیداشون نکردم. اسم اون کارمند و زنش، علی و رقیه بود ترلان هینی کشید و دستش رو روی دهنش گذاشت. این غیرممکن بود. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 حشمت خان ادامه داد: - سالها دنبالشون گشتم ولی بی‌فایده بود، آب شده بودن رفته بودن توی زمین... ۲۰سال گذشت و یک روزی دختری اومد و خودش رو پونه معرفی کرد، با دیدن شناسنامش مطمئن شدم. با دیدن مادرش مطمئن‌تر، اون دختر ترلان بود و فکر می‌کرد ما دورش انداختیم و رهاش کردیم. می‌خواستم واقعیتی رو که علی و رقیه ازش پنهان کرده بودن بهش بگم و خودمونو تبرئه کنم ولی فهمیدم گذشته‌ی تلخی داشته. علی جلوی روش رفته بوده زیر ماشین و دخترم هم یک سال تو بیمارستان روانی بستری بوده، بعد از مرگ رقیه فهمیدم که ترلان حال روحی مساعدی نداره پس واقعیت رو ازش پنهان کردم و بعدش رو هم که خودت می‌دونی... هومن سکوت کرده بود و غمگین... حالا معنی بعضی حرف های ترلان رو می‌فهمید. ترلان با صورت خیس از اشک در رو باز کرد و لرزون و بلند گفت: - داری دروغ می گی... همه شوکه طرفش برگشتند. زهره با ترس و ناراحتی گفت: - دختــرم... ترلان با گریه ادامه داد: - داری دروغ می گی... بازم داری دروغ می‌گی، مامان بابای من همچین آدمایی نبودن. اونا این کارو نکردن، تو برای اینکه خودتو تبرئه کنی داری اونا رو گناهکار می‌کنی رفت روبروی حشمت و به لباسش چنگ زد و با التماس نالید: - بگو که داری دروغ می گی؟ هــان؟ بگو دیگه...!!! حشمت خان با ناراحتی سرش رو پایین انداخت. ترلان به زهره نگاه کرد. زهره اشکاش رو پاک کرد. : - دروغ نیست دخترم اینبار رفت سمت آراد: - آراد تو راستشو بهم می گی مگه نه؟ بگو که دروغه... آراد ترلان رو بغل کرد: - آروم باش عزیزم، چه دروغ باشه چه نباشه حالا دیگه گذشته ترلان خودش رو از بین بازوهای آراد بیرون کشید: - نمی‌خوام... نمی‌خوام... راسته نــه...؟ یعنی بابا علی و مامانم منو دزدیده بودن؟ آخه چطور امکان داره؟ آخه مگه می‌شه سرش رو گرفت بین دستاش و با گریه زیاد گفت: - نه نمی‌شه... نمی‌شه... نمی‌شه... نمی‌شه... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 نفس کم اورد، هنوز حالش مساعد این فشار نبود. سرش گیج رفت و در برابر چشمای پر از اندوه و مبهوت روبروش پخش زمین شد. ترلان یک هفته بستری شد تا تحت درمان روانپزشک و متخصص مغز و اعصاب قرار بگیره. هومن هم ناراحت و کلافه بین گفتن و نگفتن جداییشون به ترلان دودل بود. آخر هفته که ترلان مرخص می‌شد، قصد کرد که به ملاقاتش بره. تصمیمش رو گرفته بود. یک دسته گل و هدیه‌ی تولدش رو که فرصت دادنش رو پیدا نکرده بود، دستش گرفت و به بیمارستان رفت. آراد توی راهرو بود که بهش رسید گفت: - سلام آقا آراد... - اِ سلام هومن، کجا بودی این هفته خبری ازت نبود؟ - خیلی سرم شلوغ بود. شرمنده... - دشمنت شرمنده، برو تو ترلان رو ببین منم برم یه سر خیابون کار دارم. هومن سرش رو به معنی موافقت تکون داد و داخل اتاق شد. ترلان نگاه شو از پنجره گرفت. با دیدن هومن چشماش پر از خوشحالی شد و صاف روی تخت نشست. - سلام... ترلان با ذوق جواب شو داد: - سلام... اومدی منو ببینی؟ هومن لبخندی زد و روی صندلی کنار تخت نشست. ترلان با مظلومیت گفت: - یعنی ازم ناراحت نیستی که بهت دروغ گفتم؟ هومن خودش رو زد به اون راه: - چه دروغی...؟ - همون خانواده مو اینا دیگه.... و سرش رو با غم پایین انداخت. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 هومن به صورت ترلان که توی این هفته لاغرتر شده بود و دستای لرزونش نگاه کرد. فقط یک هفته و این حال و روز... آیا درست بود که با این حالش اون موضوع رو مطرح می‌کرد؟ به خودش نهیب زد که عقبش ننداز یک دفعه تمومش کن. نمی‌دونست چرا اینقدر بی‌رحم شده؟ حال بد ترلان رو می‌دید و درک می‌کرد. احساس ترلان به خودش رو می‌دونست و ضربه‌ای که ممکن بود بهش بخوره.... در عین حال می‌خواست بگه و همه چیز رو تموم کنه و اینکه از ته دل برای ناراحتی ترلان، ناراحت بود. یه احساس سرکشی درونش ساز مخالف می‌زد و زمزمه می‌کرد که بعد از گفتن قضیه، ترلان مخالفت می‌کنه و ازش می‌خواد که بمونه. آخر سنگدلی بود که دلش می‌خواست اینطور بشه که اشکای ترلان رو برای نگه داشتن خودش ببینه و اطمینان خاطر پیدا کنه که ترلان دوستش داره. ولی این عذاب آور بود که اونموقع هم نمی‌تونست کاری بکنه، این اذیتش می‌کرد ولی از یه طرف هم با خودخواهی و غرور به این فکر می‌کرد که بعد از نبودن ترلان همه چیز مرتبه و اون نباید به خاطر این تپش‌های تند و داغ که تار و پودش رو می‌سوزونه دست از هدفش برداره و به خاطر ترلان بی‌خیال همه چی بشه... اون مطمئن بود که می‌تونه سرپا بمونه، همه چیز یادش می‌رفت و بعد از گذشت چند سال با کسی غیر از ترلان، خانواده تشکیل می‌داد و خوشبخت می‌شد. پس الان باید همه‌ی احساسات متناقض و ضد حال درونش رو کنار میذاشت و متإسف بودن برای ترلان رو تموم می کرد و به همه چیز خاتمه می داد. مطمئنا زندگی خودش مهم تر از زندگی ترلان بود. دلش از این استدلال به هم خورد. نفس عمیقی کشید و با صدایی که از ته چاه میومد گفت: - ترلان.. می خوام راجع به موضوعی باهات صحبت کنم ترلان با چشمای براق منتظر نگاهش کرد. هومن خیره به چشمای سبزش برای یه لحظه در تصمیمش سست شد ولی زبونش کار خودش رو کرد و بی‌مقدمه ادامه داد: - بیا تمومش کنیــم.. ترلان بدون فهمیدن قضیه گفت: - چی رو...؟ ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 - این نامزدیِ الکی رو... من کارام درست شده، بیا بین خودمون تمومش کنیم و یکی دوماه دیگه با خانواده‌ها مطرحش کنیم. توی این مدت هم می‌تونی الکی به پدرت بگی که منو می‌بینی و ازم خبر داری تا من بهشون بگم... به صورت گیج و مبهوت ترلان نگاهی انداخت : - بالاخره که می‌خواستیم این بازی رو تموم کنیم، پس بیا الان انجامش بدیم... ترلان رنگ پریده جواب داد: - بــازی...؟ - آره بازی... مگه غیر از این انتظار داشتی؟ از اول همچین چیزی قرارمون بود، یادت که نرفته... ترلان به تمام معنا احساس مرگ می‌کرد. هومن بدجنس بود ولی نه تا این حد... فکر می‌کرد با اون دسته گل رز قرمز و سفید آمده که توی این اوضاع وحشتناک کنارش باشه، ولی حالا... با صدای تحلیل رفته ای گفت: - به خاطر اینکه گذشته مو فهمیدی اینجوری می‌کنی، نه...؟ هومن از این نقش آدم بد بودنش متنفر بود. نمی‌خواست تا اینجا پیش بره یکدفعه به این سمت کشیده شد. دست و دلش مثل نگاه لرزون ترلان می‌لرزید. دلش می خواست بگه دروغ گفتمو با همون خنده‌ای که مدیون ترلان بود بخنده، ولی نمی‌شد. هیچ جوره... به خودش قول داده بود و باید روش می‌موند. می‌خواست پدر مستبدش رو زمین بزنه و این کارو می کرد. پس گفت: - نه همچین چیزی نیست، از اول چیزی بین ما نبود که من بخوام بخاطر این پنهان کاری ناراحت باشم و باهاش مشکلی داشته باشم ترلان تحقیر شده به این فکر کرد که پس اون بوسه، اون سوپ، اون حرفا و کارای مهربون، اون نگاه پر محبت این روزای آخر، اون تولدی که این روزا یه سره بهش فکر می‌کرد، همش دروغ بود؟؟ یعنی اینکه با همه‌ی بدجنسیای هومن، اینکه شک کرده بود که دوستش داره، همش یه فکر احمقانه بوده؟ هومن باز با سماجت گفت: - بیا تمومش کنیم... ترلان به آخرین توانش چنگ زد. احساس سقوط داشت ولی بس بود ضعف، حداقل جلوی هومن غریبه شده‌ی روبروش بس بود. این اون هومنی که عاشقش شده بود نبود. اینقدر بی‌ملاحظه و بی‌رحم... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 الان مردی روبروش بود که حق دیدن اشکاش رو نداشت. کمرش آماده‌ی خم شدن بود، چشماش آماده‌ی باریدن و لباش آماده‌ی خواهش کردن ولی اینبار نه... نمی‌ذاشت خرد بشه، نمی‌ذاشت... خواست که این بار رو از خودش محافظت کنه، خواست و یخ بست. چشماش سرد و بی‌روح شد و لباش به پوزخند صدا داری باز شد. گستاخ توی تخم چشمای هومن زل زد: - خب الان با این قیافه منتظر چی هستی؟ که ازت خواهش کنم، نه نرو کنارم بمون؟ که قضیه رو هندی کنم و اشک و آه راه بندازم. خنده داره، بیا به همچین فکری بخندیم... دستاش رو به هم زد و در حالی که دست می‌زد. صدای قهقه‌اش اتاق رو پر کرد. بعد از اینکه خنده شو تموم کرد، اشک چشمش رو گرفت: - فکر کردی این روزا که گذشت فقط برای تو بازی بوده؟ نه عزیزم من از این بازی خیلی بیشتر از تو لذت بردم نفسش رو به بیرون فوت کرد و در حالی که با بی‌خیالی گردنش رو می‌خاروند گفت: - راستش منم دیگه از این بازی تکراری خسته شدم. خوبه که کارات درست شده، چون دیگه تحملت واقعا برام سخت شده بود هومن متعجب و عصبانی به دختر متفاوت روبروش نگاه می کرد و باور نداشت حرفایی رو که می‌شنید. ترلان لبخند مسمومی زد و رو به هومن گفت: - دیگه ازت خسته شده بودم پس... شمرده شمرده ادامه داد: - می‌تونی... بــری... گـــم... شــی...!!! هومن خشمگین از بین دندوناش غرید : - چــی...؟ - اشتباه نشنیدی عزیز... گفتم می‌تونی بری گم شی هومن از جا پرید، دیگه تحمل این وضعیت سخت بود. با حرص فکر کرد، پس با من هم عقیده ست. چه بهتر... اینجوری می‌تونم بدون عذاب وجدان برگردم سر زندگیم هدیه‌ی تولدش رو گذاشت روی میز کنار تخت، پشتش رو کرد به ترلان و گفت: - خـداحافــظ.... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
وااااااااای چی شد؟؟؟؟😱 خدا خفه کنه جفت‌تون را حالا که دلتون خواست احمقای دیووونـــه 😅 خواهشا نیاین پیوی من 😂😁 خب من چکار کنم این هومن اینقدر بی‌رحم و ..... بووووووووق (فحش آبدار) هست😉 حالمو گرفت واقعا شورشو در اووورده ضمنا پارت‌های دیشبم الان فرستادم تا این حد، خاله نگاه دلبره😉😁
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 و هومن از اتاق بیرون زد. ترلان خیره به در لبخند از روی لبش افتاد، دستش رو گذاشت روی قلبش، لعنتی.. چرا نمی‌زد؟ صورتش خیس از اشک شد. رفت به همین راحتی، گفت خداحافظ... بازم به همین راحتی، تموم شد... چطور تونسته بود به عزیزترین کَسش بگه برو گم شو...به هق هق افتاد. هومن رفت و همه‌ی آرزوهاش رو هم با خودش برد. افتاد روی تخت، مشتشو به بالش کوبید و با درد زمزمه کرد: - چرا رفتی؟ بی‌معرفت اگه می‌خواستی بری چرا همچین دسته گل خوشگلی برام اوردی؟ چرا وقتی اومدی توی اتاق، به روم لبخند زدی؟ چرا برام کادو خریدی؟ چرا اومدی توی قلبم که حالا بخوای کل قلبمو با خودت ببری؟ خـــــداااا... کجایی؟ الان بیشتر از همیشه محتاج آغوشتم.... می‌دونست که با اون همه امیدواری احمقانه دیر یا زود باید بار و بندیل‌شو از کنار هومن جمع کنه ولی حالا چرا حتی نفسش هم درد می‌کرد؟ گریه‌اش بی‌صدا شد و اشک از گوشه‌ی چشمش چکید و چکید و چکید تا خوابش بُرد. خوابی سراسر کابوس، کاش وقتی بیدار می‌شد همه‌ی واقعیت هم یک کابوس بیشتر نبود. کــاش...!!! پنجره رو باز کرد و دکمه‌های مانتوش رو بست. بس بود هر چی این چند روز توی خونه موند و غصه خورد، بهتر بود می‌رفت بیرون تا یه هوایی به سرش بخوره. به صورت بی‌رنگ خودش توی آیینه نگاهی انداخت و با نفس عمیقی که کشید از اتاق خارج شد. پایین پله ها که رسید زهره روبروش ایستاد: - جایی می ری دخترم؟ - میرم یه کم بیرون... - پیش هومن میری؟ ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 ترلان زهرخندی زد و گفت: - آره... - خوش بگذره و با لبخندی سرش رو برد جلو تا صورت ترلان رو ببوسه که ترلان ناخودآگاه کشید عقب و اخم کرد. زهره هول شد. با تته پته گفت: - من... نمی‌خواستم... من... ترلان نذاشت حرف دیگه ای بزنه لباش رو به گونه‌ی سرد زهره چسبوند و آروم زمزمه کرد: - چقدر من ترسناکم، نــه...؟ زهره بغض کرد و نذاشت ترلان ازش دور بشه، دستاش رو دور کمرش حلقه کرد و با مهربونی گفت: - خیلی هم ترسناکی... ترلان لبخند غمگینی زد: - شرمنـده - دشمنت شرمنده عزیــزم ترلان دستی به لباسش کشید : - راستش هنوز به این ابراز احساسات عادت نکردم زهره دو قدم ازش فاصله گرفت : - اشکالی نداره، درست می‌شه ترلان دستش رو بلند کرد : - خداحافـظ... و بیرون رفت. تقریبا دوهفته از وقتی واقعیت بودنش با مامان باباشو شنیده بود می‌گذشت. ناراحت و دلخور بود از همه چیز و از همه کس، بیشتر از همه از هومن که توی همچین شرایطی حالشو خراب‌تر کرده بود. قدم زد و قدم زد و قدم زد. می‌خواست فکر نکنه به خیلی چیزا ولی بازم نمی‌شد. حرفای هومن ثانیه به ثانیه توی سرش می‌چرخید و رفتار خودش که گاهی ازش راضی می‌شد و یه وقت دیگه شاکی... اصلا اوضاع مزخرفی بود که دومی نداشت. یه فکر دیگه هم افتاده بود توی سرش، اینکه توی این مدت از بهمن خان درخواست خونه نکرده و از اول هدفش گرفتن خونه بود ولی حالا اوضاع خیلی عوض شده بود و یه جورایی همچین هدف چرتی بره به درک... نفس عمیقی کشید. خدایا می‌شد یه ساعت، فقط یه ساعت ذهنش از همه چیز خالی می‌شد؟ ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الان که وابستت شدم میذاری میری الان که میخوامت ازم بیزاری سیری الان که دنیای تو دنیامو عوض کرد الان که مجنونم کجا میذاری میری بیچاره فرهاد بیچاره شیرین بیچاره من با این حال غمگین بیچاره لیلی بیچاره مجنون بیچاره من که دادم به پات جون 💔
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
الان که وابستت شدم میذاری میری الان که میخوامت ازم بیزاری سیری الان که دنیای تو دنیامو عوض کرد ا
حرف دل ترلان💔 تشکر از نازنین جان که این آهنگ را برای حال و هوای ترلان برام پیوی فرستادن توی کانال حرف دل موزیک شو کامل گذاشتم.... https://eitaa.com/joinchat/1692532897Ce56256be25 کلی پست‌های متنوع و رنگارنگ 🔶
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 **************** هومن روی مبل اتاقش نشست و سرش رو بین دستاش گرفت، سرش دیگه داشت منفجر می‌شد. اتفاقات اخیر و کارا و حرفای ترلان توی سرش می‌چرخید. بیشتر از همه اون کلمات آخری که ترلان گفت واااااای بازم با یاداوریش داغ کرد و حرصش دراومد، برو گمشو...؟ موهاش رو کشید. چی می‌شد می‌تونست دکمه‌ی خاموش مغزشو بزنه تا یک ساعت آسوده باشه، مثلا می‌خواست از ترلان جدا بشه تا ذهنش آروم بشه ولی حالا... صدای تلفن اتاقش نگاه خسته شو بالا اورد، دکمه‌ی قرمز رو که زد صدای منشی پیچید که گفت - آقای مهندس... خانوم الهام رافع اجازه ملاقات می‌خوان صاف نشست، خودش بود باید ذهنشو مشغول شخص دیگه‌ای می‌کرد، کی بهتر از الهام رافع که از لحاظ ظاهری و رفتاری مورد تأییدش بود و صد و هشتاد درجه با ترلان فرق می‌کرد. به منشی گفت راهنماییش کنه و صاف ایستاد و منتظر شد. الهام در زد و بعد از وارد شدن به اتاق با لبخند ملیح وشیرینی سلام کرد. با هومن دست داد و هر دو نشستند. الهام با لطافت و آرامی گفت: - واقعا ببخشید اقای مهندس که من هر دفعه بدون وقت قبلی خدمت می‌رسم - این چه حرفیه خانم مهندس الهام با ناز دستی به موهاش که از شال بیرون زده بود کشید و در حال مرتب کردنشون با صدای نازکی جواب داد: - شما خیلی به من لطف دارین لبخند هومن پرید. ترلان وقتی می‌خواست روسریشو درست کنه بدون هیچ ظرافتی، اونو تا دماغش می‌کشید پایین و محکم موهاشو هل میداد عقب و اگه هومن اینقدر مودبانه جوابش رو می‌داد چشمای درشتش درشت‌تر می‌شد و لبای کوچولو و سرخ رنگش نیمه باز می‌موند. نگاهی به لبای گوشتی و صورتی رنگ الهام انداخت، هیچ حس آشنایی نداشت. به امید خدا دیگه لب دخترا رو هم دید می‌زد.. دستی به پیشونیش کشید و کلافه روی مبل جابه جا شد. یه لحظه هم ترلان از سرش بیرون نمی‌رفت. اَه... - آقای مهنــدس...؟ ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 هومن از فکر و خیال بیرون اومد و هول شده گفت: - جانــم...؟ الهام لبخند دلفریبی زد که گونه‌هاش چال افتاد. نه ترلان چال گونه نداشت، وقتی لبخند می‌زد، گونه‌هاش برجسته می‌شدن و چشماش برق می‌زد و دندونای مرتب و سفیدش مشخص می‌شد. - آقای مهندس متوجه شدین چی گفتم؟ هومن گیج نگاهشو از میز جلوش گرفت: - ببخشید متوجه نشدم الهام با نگرانی پرسید: - چیزی شده؟ حالتون خوب نیست؟ سینه‌اش گزگز کرد و صدای نگران ترلان به ذهنش اومد: - چیزی شده؟ حالت خوب نیست؟ کاش نگاهش اینجا بود تا بازم مثل اون روز ازش آرامش می گرفت و دستای ظریفش که شونه‌شو تکون داد و گفت: - هومــن...؟!! چقدر اسمش رو قشنگ صدا می زد، نه...؟ یه جورایی سوالی و تعجبی باهم... با گرفته شدن یه لیوان جلوش، از توی فکر بیرون اومد و صورت غریبه‌ی الهام جای صورت آشنا شده‌ی ترلان رو گرفت. - یکم آب بخورید بازم صدای ترلان : - یکم آب بخور... - نمی خـوام ترلان با اخم نازی کرد: - یعنی چی نمی‌خوای؟ داری از دستم میری... چرا اون روز زد زیر کاسه ی آب؟ چرا یه قلپ ازش نخورد که ترلان نگاهش دلخور و غمگین نشه که سبزی چشماش کدر نشه...؟ - آقای مهندس... آقای مهندس... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝