تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_609
از اتاق که بیرون رفتم زهره جلوم رو گرفت:
- خب چی شد؟
انگشتای دستش رو ترق ترق میشکست و با اضطراب خودش رو تکون میداد.
توی چشماش پر اشک شده بود. چرا قبلا به این فکر نکرده بودم که این مادر خیلی مادره، یه جورایی نگرانیش دوست داشتنی بود. یعنی برای من هم اینقدر نگران میشه؟ یا وقتی که منو از دست داده چقدر ناراحت شده؟ دوباره دلمو غم گرفت.
- تــرلان ؟
چیزی نمونده بود گریه.اش بگیره. لبخند اطمینان بخشی زدم و در حالی که دستای سردش رو توی دستام می گرفتم گفتم:
- آروم چیزی نشده که... فقط یه لحظه قاطی کرده زده همه چیزو شکسته، خودش هم تمیزشون میکنه نگران نباش
یه ذره هم نتونستم از ترسش کم کنم.
- نه تو یه چیزی رو به من نمیگی، آراد تا حالا از این کارا نکرده بود یه قاطی کردن ساده نیست.
چی می شد یه کم از واقعیت رو بهش میگفتم؟
صدام رو پایین اوردم :
-قول میدی اگه بهت بگم چی شده به روش نیاری؟
زهره سریع مثل این بچهها گفت:
- آره قول میدم
سرم رو بردم نزدیک گوشش :
- تنها چیزی که اتفاق افتاده اینه که آقا پسرت عاشق شده
زهره عقب کشید و با صدای بلند پرسید:
- راست میگی؟
- هیس آرومتر... میشنوه
زهره صداش رو پایین اورد :
-راست می گی؟
پچ پچ کردم :
- آره راست میگم
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_610
- پس چرا اینقدر داغونه؟
- آخه از شانس بدش دختره داره ازدواج میکنه
زهره زد پشت دستشو با صدای بلندی گفت:
- ای وای بمیرم براش
- هییس...!!!
زهره دوباره صداش رو اورد پایین:
- ببخشید ببخشید... ای وای بمیرم براش
با صدای بلند خندیدم. تازه فهمیدم این بانمکی من به کی رفته
زهره لبخندی زد:
- همیشه بخند عزیزم
نگاش کردم که دوباره گفت:
- چیکار کنم برا آرادم ؟
سرش رو تکون داد و در حالی که میرفت سمت پلهها ادامه داد:
- زنگ بزن به هومن بگو فردا ناهار بیاد اینجا
شوکه شدم.
سریع جلوش رو گرفتم:
- چی...؟
- می گم زنگ بزن
- نه اونو فهمیدم، می گم آخه برای چی؟
- وا خب چرا که نداره، نامزدته... همین الانش هم کلی دیر شده، ناراحت نشده باشه خوبه
- نه ناراحت نشده، الانم دعوتش نکنی ناراحت نمی شه
- نه دیگه زشته، باید دعوتش کنم
- نه... خب می گم... چیزه...
- چیه...؟
با عجز و ناله گفتم:
- می شه دعوتش نکنی؟
زهره با نگرانی پرسید:
- چرا...؟ قهرید با هم...؟
- نه...نه... اتفاقا خیلی همه چیز خوبه، فقط اینکه...
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_611
زهره با تردید پرسید:
- فقط اینکه چی ؟
- نمی شه دعوتش نکنی؟
زهره یکم زل زد توی چشمامو در حالی که از پلهها پایین میرفت جواب داد:
- نه نمیشه
مغموم به اتاقم رفتم. آخه این دعوت یکدفعهای چی بود دیگه؟ اصلا نمیخوام زنگ بزنم به هومن
حالا حتمی میذاره تاقچه بالا و بعدشم میگه که هرچی بین ما بوده تموم شده. اَه اصلا چرا
زودتر به خانوادهها نمیگه شرش رو بکنه؟
نشستم روی تخت و گوشیم رو دستم گرفتم. توی لیست مخاطبا روی اسم هودی کلیک کردم.
چند بوق زد و صدای بم و مردونهاش اومد:
- بله...؟
نفس عمیقی کشیدم که دوباره گفت:
- چیکار داری؟
سریع عصبی شدم. بیادب، اَه حالا هر چی...
بیمقدمه بدون هیچ صحبت دیگهای گفتم:
- مامانم میگه فردا ناهار بیا اینجا
پشت خط سکوت بود و نفسای عمیقش، اَه چرا حس میکنم نفسای سنگینش رو هم دوست دارم؟
- میام...
و قطع کرد. همین؟ میام؟؟
حتی نذاشت خداحافظی کنم.
با عصبانیت گوشی رو پرت کردم وسط اتاق:
- بیشعور نفهم... من این همه سختم بود که بهت زنگ بزنم، اونوقت تو... اونوقت تو.. اَه...
خودمو انداختم رو تخت و چشمام رو بستم. حالا هرچی... نمیخوام به هیچ چیزی فکر کنم.
ساعت دوازده بود که زنگ خونه به صدا دراومد. ترلان پاشو انداخت روی پاشو به تلویزیون دیدنش ادامه داد. اگه میرفت استقبالش حالا فکر میکرد چه خبره...
آراد در رو باز کرد و زهره گفت:
- نمیخوای بری استقبال نامزدت؟
- چه کاریه؟ خودش میاد دیگه...
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
دمت گرم مامان زهره 😊
بلکه این دو تا لجباز مغرور کوتاه بیان
پارت اضافه نخواین
تا فردا ورود هودی رو داشته باشیم...😁😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
بَغلـت تنها منبع آرامشِ محضِ برام
ای لعنتیترین مــردِ
دوس داشتنی دنیایِ مـــن💍♥️
https://eitaa.com/joinchat/1692532897Ce56256be25
کلی پستهای متنوع و رنگارنگ 🔶
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
You’re all mine,
and I’m not sharing.
تو فقط واسه منی
و منم با کسی شریکت نمیشم 💌🔒•
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_612
زهره سری به تأسف تکون داد و کنار در رفت. صدای احوالپرسی که اومد، ترلان با تنبلی از روی مبل بلند شد.
وقتی نگاه هومن بهش افتاد خمیازهای کشید و با سستی گفت:
- سلام خوبی؟
هومن سرش رو پایین انداخت :
- سلام خوبم
آراد با شیطنت گفت:
- اَه... اَه... شما دوتا مطمئنید که نامزدید؟ اینقدر بیحال، خوبی.. خوبم.. نه مامان خیلی بیحال نیستن؟
زهره نگاه مشکوکی به ترلان انداخت:
- چی بگم !!!
بعدم رو به هومن کرد:
- پسرم یکم بشینی حشمت هم میاد
- ببخشید مزاحم شدم
آراد ضربهی محکمی به کمر هومن زد:
- این تعارفا رو بذار کنار... تو دیگه جزو خونوادهی مایی
ترلان پوزخندی زد که از چشم هومن دور نموند. اخماش رو کشید توی هم...
همگی نشستند.
آراد کنار هومن جا گیر شد و پرسید:
- خب چکارا میکنی دوماد؟ کسب و کار خوبه؟
ترلان با طعنه جواب داد:
- آراد جان به هومن نگو داماد، خوشش نمیاد
آراد با تعجب:
- آره... داماد خوشت نمیاد؟
هومن که دیگه اخماش گره ی کور زده بودند. از بین دندوناش غرید:
- نه باهاش مشکلی ندارم
ترلان دوباره ضد حال زد:
- مطمئنی داماد...؟
هومن نگاه خشمگینی به ترلان انداخت که ترلان با لبخند لج آوری صورتش رو برگردوند.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_613
صدای در اومد و صدای سلام بلند حشمت خان...
همه بعد ناهار مشغول حرف زدن بودن که هومن خمیازهای کشید.
حشمت خان فرصت رو تو هوا قاپید :
- هومن جان خوابت میاد؟
- نه نه مشکلی نیست...
حشمت خان دستاش رو به دو طرف کشید:
- تعارف نکن چون منم خوابم میاد میخوام یه چرت بزنم. ترلان، هومن رو ببر اتاقت استراحت کنه
ترلان و هومن هردو با بی میلی با هم همراه شدن، توی اتاق که رسیدن ترلان بدون حرف پتو و بالش روی تختش رو زمین انداخت و دست به سینه گفت:
- میتونی بخوابی
- این یعنی نمیخوای من رو تختت بخوابم؟
- دقیقــا
هومن با حرص گفت:
-– اونوقت از آقا جاوید هم همینطور پذیرایی میکنی؟
ترلان به صداش نشاط داد :
- معلومه که نه، اون فرق می کنه
هومن دستاش رو مشت کرد و روی صندلی نشست.
- آها... اونوقت خانوادهات میدونن از این سرویسا براش قائل میشی؟
ترلان با عصبانیت گفت:
- چی میخوای بگی؟
- میخوام بگم خانوادهات مطلعن دخترشون که از قضا نامزدم داره با یه پسر غریبه بیرون میره؟
- اولا جاوید غریبه نیست، دوما قبلا که برات مهم نبود من باهاش بیرون برم. سوما کدوم نامزد؟ چرا الکی جو میدی به قضیه؟
هومن هم با صراحت گفت:
- اولا هنوزم برام مهم نیست. دوما خانوادهات هم همین نظرو دارن؟
ترلان ریلکس جواب داد:
- سوما نداشت؟
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_614
وقتی نگاه مستقیم هومن رو دید گفت:
- میخوای از این بحث به چه نتیجهای برسی؟ یعنی میخوای به خانوادهام بگی؟
- نه میخوام اینو بگم که مراقب کارات باش. بذار من اعلام کنم نامزدی بهم خورده بعد برو دنبال کثافت کاریات
ترلان با عصبانیت :
- کثافت کاری؟ کثافت کاری...؟
- آره کثافت کاری، مگه غیر اینه...؟
- ببخشیدا اینکه من جاوید و دوست دارم و باهاش بیرون میرم میشه کثافت کاری، اونوقت تو که الهام و دوست نداری و باهاش لاس میزنی، کارت کثافت کاری نیست!!
هومن لبخند لج دراری زد و با آرامش جواب داد:
- از کجا میدونی دوستش ندارم؟
ترلان سرخ شد. دلش میخواست یه چیزی برداره و تا جایی که میتونه هومن رو بزنه ولی باید آرامش خودش رو حفظ میکرد، نباید میذاشت هومن به ضعفش پی ببره. نفس عمیقی کشید ولی قبل از اینکه حرفی بزنه، هومن آتیشش زد.
- آخی... ناراحت شدی؟
ترلان با حرص جیغ زد
- نخیر اصلا هم ناراحت نشدم
هومن خندهای سر داد که ترلان بیشتر عصبی شد. از جاش بلند شد که هومن هم بلند شد.
ترلان تو یه قدمی هومن ایستاد، سرش رو بالا گرفت و با غرور گفت:
- ناراحت نشدم می دونی چرا؟ چون هیچ چیزی از تو برای من مهم نیست
و اینبار ترلان آتیش کشید به جون هومن با حرفی که زد:
- و میدونی همونطور که تو ادعا داری الهام و دوست داری، منم جاوید و دوست دارم. پس تا این حد اینو میدونم که وقتی دونفر همدیگه رو دوست دارن مطمئنا رابطههایی بینشون وجود داره، از اون مدلاش... میفهمی که منظورمو...؟
هومن به آخرین حدش رسید. رگ غیرتش زد بیرون و سرتاسر پر از خشم شد، خر نبود که منظور ترلان رو نفهمه.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
اووه اووه
دو تا دیوانه مغرور و لجباز چه کردن😅
اگه برات مهم نیس هودی جان
چرا رگ غیرتت باد کرده🙈😄
آره ترلان یه چیزی پیدا کن و از جانب ما هم خوب بزنش که دل همگی اینا که پیوی و گپ فحش بارونش کردن، حال بیاد...😄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
🎬 #موزیک_ویدئو
🎙محسن ابراهیم زاده
🎼 گلایـه
♩♬♫♪♭
گله نداره دل بیقرارم…
دیگه کاری به دلِ تو ندارم!!
فقط از تو یه مشت؛
خاطرات بد دارم…
تو با دلِ عاشقم، بد کاری کردی!
آخه داری تو پیِ چی میگردی…
با چه رویی؟ دوباره میتونی برگردی!!
ılı.lıllılı.ıllı.ılı.lıllılı.ıllı.ılı.lıllılı.ıllı.ıl
━━━━━━━●───────────
ㅤ ㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ 🎬 #موزیک_ویدئو 🎙محسن ابراهیم زاده 🎼 گلایـه ♩♬♫♪♭ گله نداره دل بیقرارم… دیگه کاری به
.
تشکر از کاربر عزیز پارمیس جان ❤️
که این کلیپ زیبا را به عنوان حرف دل ترلان برام توی گپ و گفت ترنج فرستادن
گپ و گفت ترنج
https://eitaa.com/joinchat/3383033986Cd68796b3de
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_615
شونهی ترلان رو گرفت و کوبیدش به دیوار
صورتش رو مقابل صورت ترسیدهی ترلان گرفت و از بین دندونای کلید شدهاش غرید:
- آره این حرفت درسته، پس چطوره به تو که منو دوست داری از اون جایزهها بدم؟؟
و قبل اینکه فرصت عکس العملی رو بهش بده، محکم و حریصانه بو*سیدش.
ترلان اول شوکه شد ولی بعد با ناتوانی سعی کرد هومن رو هل بده ولی یه سانت هم از جاش تکون نخورد.
این بو*سه اصلا مثل بو*سهی قبلی نبود، درد داشت، بیاحساس بود و حس هرزه بودن بهش میداد. نمیخواستش...
اشکاش پشت هم روی صورتش ریختند. هق هقش توی گلوش خفه شد و بدنش لرزید. هومن که این لرزش رو حس کرد با بیمیلی
عقب کشید که با دیدن صورت گریون ترلان درجا پشیمون شد.
ترلان بی حال سرخورد پایین، سرشو روی زانوش گذاشت و با صدای بلند زد زیر گریه...
هومن دستی به سرش کشید و کنار ترلان زانو زد. دستش رو گذاشت رو شونهاش و با صدای
پشیمونی گفت:
- ترلان من... من... خب چرا یه حرفی میزنی که عصبانی بشم؟
ترلان دستش رو پس زد و سریع رفت توی حموم و درو قفل کرد.
هومن ناراحت از این عکسالعمل در حموم رو زد و با صدای غمگینی گفت:
- ترلان من نفهمیدم... من نمیدونم یهو.. من... ببخشید...
صدای گریهی ترلان بالا رفت و هومن کلافهتر شد:
- ترلان بیا بیرون، بیا باهم حرف بزنیم خب
در حموم به شدت باز شد و مشتهایی بود که به سینهی هومن حواله میشد.
ترلان با هق هق زار میزد
- بی شعور... احمق... نفهم... چرا...چرا...
بلندتر زار زد. هومن ته دلش خالی خالی شده بود، دلش میخواست خودش رو بکشه.
بدترین کار ممکن رو کرده و ترلان رو به این حال و روز انداخته بود.
به یکم خون گوشهی لب ترلان زل زد و محکم با کف دست به پیشونیش کوبید. با انگشت شصتش خون رو برداشت که ترلان خودش رو عقب کشید و داد زد:
- به من دست نزن، به من دست نزن عوضی...
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_616
هومن بیتوجه به حرف ترلان جلو کشید و بدن لرزونش رو بین بازوهاش گرفت و بیخیال تقلاهاش آروم گفت:
- ترلان دیوونه شدم. به جون خودت که برام عزیزی با اون حرفت دیوونه شدم، منه بیهمه
چیز هیچوقت راضی به اذیت کردنت نیستم. منو ببخش، ببخش قربونت برم...
ترلان توی آغوشش اروم شده بود و یواش هق میزد.
هومن دستش رو به موهای بلند و دماسبیش که از لحظهی ورود به خونه دلشو برده بود،
کشید و آهسته زمزمه کرد:
- کاش هیچ مانعی این وسط نبود، اونوقت غیرممکن بود بذارم دست کسی غیر من بهت برسه.
ترلان عقب کشید و با چشمای اشکی و مظلومش نگاهش کرد که هومن سرش رو چسبوند به سینهشو با عجز گفت:
- جونم... قربونت برم...
ترلان گیج از شنیدن این حرفا به صدای قلب هومن گوش داد و آروم و آرومتر شد، انگار نه انگار همین آغوش آزارش داده بود. انگار نه انگار...
راستی عجیب نبود که با این همه سرو صدا هیچ کدوم از اعضای خانوادهی حشمت خان در این اتاق رو نزدن...؟؟
*******************
توی دفترش نشسته بود و داد و بیداد میکرد:
- مگه بهت نگفتم... کریمی من مگه بهت نگفتم که اگه این قضیه جایی درز کنه من میدونم و
تو...؟؟
کریمی با تته پته جواب داد:
- من... آقای مهندس...به خدا من...
هومن محکم زد روی میز و ایستاد:
- حقشه همین الان اخراجت کنم
- هومن جان تو رو خدا من...
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_617
- ساکت شو... مگه نگفتم اسم منو توی شرکت نیار
کریمی با ترس گفت
- غلط کردم... غلط کردم...
فقط اگه نقشههای من بهم بخوره، من میدونم و تو...
بعدم نشست روی صندلی و با نفس نفس گرهی کرواتش رو شل کرد. کریمی لیوانی آب گرفت جلوش که زد زیرش و داد زد:
- از اتاق برو بیرون تا یه بلایی سر خودم و تو نیوردم، برو بیرون...
کریمی که بیرون رفت. سرش رو روی میز گذاشت، اینهمه مدت تلاش کرده بود، خودش و ترلان رو آزار داده بود تا یه بار برای همیشه بهمن خان و سرجاش بنشونه حالا بعد همه
اینا اطلاعات درز کرده بود.
اگه بهمن خان میفهمید...
گوشیش زنگ خورد، چه حلال زاده...
تماس رو برقرار کرد که صدای خسته و خشدار پدرش اومد:
- سلام
هومن سرد گفت
- سلام...
- خواستم بگم نامزدیت رو بهم بزن
هومن دستش رو مشت کرد:
- چی شده که این حرف رو می زنین؟
- خب دیگه برنامههام عوض شده دیگه نیازی به شراکت با حشمت ندارم
هومن سریع قضیه رو فهمید. معلوم بود که خبرا بهش رسیده، مشتش رو چند بار به میز
کوبید.می دونست با کریمی چیکار کنه
- الو هومن میشنوی؟
- اتفاقی افتاده؟
بهمن خان با طعنه ادامه داد
- خودت بهتر می دونی
هومن زد به اون راه
- می شه بیشتر توضیح بدید؟
- ولش کن... مهم نیست...
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
هوووورا
بالاخره هومن اعتراف کرد💃💃💃😄
حالا که هودی خان اروم شد
بهمن خان شروع کرد... گندیده😁
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
آنقدر دوستت دارم
که خودم هم نمیدانم چقدر دوستت دارم؛
هربار که میپرسی چقدر؟
با خودم فکر میکنم
دریا چطور حساب موجهایش را نگه دارد...
#نزار_قبانی
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_618
هومن با جسارت گفت:
- و حالا اگه نامزدی رو بهم نزنم چی؟
حشمت خان با خونسردی گفت:
- مگه تو همینو نمی خواستی؟ که نامزدی رو بهم بزنی؟ دیگه سودی هم که برای من نداره، بهم بزنی بهتره
- ولی ممکنه من دیگه اینو نخوام
- چـــی؟ بهم نگو که عاشق اون دخترهی دیوونه شدی
هومن یکم صداش رو بالا برد:
- درست صحبت کنید پدر...
- پس اتفاقی که نباید میوفتاد، افتاد. پسر اون دختره هیچ چیزی نداره زندگی تو حروم نکن
هومن دندون قروچه ای کرد:
- اینو من مشخص می کنم پدر
- از من گفتن بود. به نظر من خودت رو ننداز تو هچل، داماد اون حشمت شدن یه زره فولادی میخواد. در ضمن من کاری به شرکتهات ندارم، گفتم که بدونی، بای...
و قطع کرد. هومن با عصبانیت گوشی رو پرت کرد، همه نقشه هاش به باد فنا رفت.
نعره زد:
- کـریـــــمی...!
در به شدت باز شد و کریمی با رنگ پریده پرید داخل اومد. هنوز هومن حرفی نزده شروع کرد:
- مهندس، به جون زنم که می خوام سر به تنش نباشه من نمی خواستم اینجوری بشه. آخه چه کنم؟ من که دهن اون جاسوس بیهمه چیز نبودم که...
- باید مراقب میبودی، مراقب هر جاسوس و هرکی که طرفت میاد. زدی کل نقشه هام رو داغون کردی، همه شو... اخراجت میکنم
کریمی نزدیک بود به گریه بیوفته با عجز نالید:
- مهندس تو رو به خدا.. تو رو به جون پدرت.. تو رو به جون زنت قسم.. از کار بیکارم نکن
- پس خودت بگو چیکارت کنم؟
- یه ماه بدون دستمزد، خوبه؟
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_619
هومن عاقل اندر سفیه نگاهش کرد که دوباره گفت:
- دوماه...
بازم نگاه کرد
- سه ماه..!؟
بازم نگاه...
- مهندس بکنش چهار ماه خیرشو ببینی
هومن نفس عمیقی کشید. همه چیز خراب شده بود و با مجازات کریمی چیزی عوض نمی شد
- همون یه ماه، الانم برو بیرون، زود...
- الهی من قربونت برم، فدات بشم من
- برو بیرون تا نظرم عوض نشده
- رفتـم رفتـــم
در که بسته شد، هومن دراز کشید روی مبل و به سقف خیره شد. بهمن ازش ترسیده بود، این یکم زخم دلشو التیام می داد. حالا دیگه نمی تونست دست کم بگیرتش. ولی هنوزم....
به هر حال دیگه تموم شده بود و یه جایی اون ته تهای دلش مالش می رفت و به جای عصبانیت می خندید. یه جورایی بازم اون ته تهای دلش همیشه می خواست این اتفاق بیوفته و منتظرش بود. همه ی تلاشاش هیچی شده بود و این خیلی جای ناراحتی داشت.
ولی لبخند کمرنگی لباش رو از هم باز کرد، شاید یه چیزایی می تونست تغییر کنه شاید...
*******
سر دو تا قبر نشسته بود و با اشک و آه باهاشون حرف می زد:
- آخه چرا ؟ چرا بهم دروغ گفتین؟ من چه جوری باید درکتون کنم؟ توی این سالها جز خوبی ازتون ندیدم ولی حالا... همه چیز برگشته، یه چیزایی فهمیدم که... آخه... آخه فقط به من بگید چرا.؟ بابا علی، مامان، اونقدر عاشقتونم که حتی با فهمیدن این قضیه هم نمی تونم ازتون متنفر بشم ولی دلگیرم ازتون... شما پیش من بخشیده شده خدایی هستید حتی همون موقعی که فهمیدم.
ولی کاش میتونستید الان پیشم باشید. کاش میتونستید بهم بگید چرا؟؟
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_620
صدای زنگ گوشیش حرف شو قطع کرد. اسمهومن رو که روی صفحه دید هول شد، با گونه های سرخ تماس رو سریع برقرار کرد:
- بلو اله.. نــه.. بلو اله.. اَه...!!!
صدای گرم هومن اومد:
- سلام
ترلان پررو اینبار خجالت زده گفت:
- سلام
- خوبی؟
ترلان دماغشو کشید بالا :
- خوبــم...
بعد از چند ثانیه سکوت هومن پرسید:
- داشتی گریه می کردی؟
ترلان سریع اشکاشو پاک کرد:
- نه بابا گریه کجا بود؟
- خب خوبه... می خواستم بگم آماده شو تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت باید یه جایی بریم. میخوام یه چیزایی بهت بگم
- من خونه نیستم
- بگو کجایی همونجا میام دنبالت
- قبرستـون...
پشت خط سکوت که شد، ترلان فهمید هومن حرفشو بد برداشت کرده، سریع گفت:
- جدی میگم اومدم قبرستون، آرامستان
- تنهایـی؟
- آره خب...
- باشه زود میام
و قطع کرد.
ترلان به گوشی نگاهی کرد:
- یعنی می خواد چی بهم بگه؟
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
بلو اله... 😅😂
ای خدا ترلان من با تو چه کنم؟
تا میام شوهرت بدم زجرکشم میکنی به خدا
حیفه اون هومن ساید بای ساید که به تو دل بسته😁
نیاین پیوی و گپ بزنیدم، 😅
خب حرف حق تلخه
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
عشق آن لحظهای نبود
که یکدیگر را میانِ آن همه
هجوم بیعشقی یافتیم...
عشق آن لحظهای نیست
که در آغوش کشیدیم...
خوبِ من،
عشق حتی آنی نبود
که بوسیدیم...
عشقِ راهِ دورم،
عشق آن لحظه ایست
که یکدیگر را میانِ این همه
فراموشی
گُم نکنیم...
#عليرضا_اسفندياری
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
خلاصهای از رمان جدید ترنج
رُز دختری از یه خونوادهٔ سنتی و مبادی آدابه، که بنا به دلایلی پدرش کمر همت میبنده به شوهر دادنش.
رز که خونوادهش رو خیلی دوست داره، تصمیمی میگیره که نه سیخ بسوزه، نه کباب...
یعنی نه عزیزانش رو ناراحت کنه و نه خودش تو چاه ازدواج بیفته!
رُز میگه حالا که شوهر اجباریه خودم پیداش میکنم و میافته دنبال کاندید همسری؛ یعنی هرچی جوون قدبلند و جذاب و پولدار میبینه انتخاب میکنه و نقشه میکشه تا تورش کنه بیاد خواستگاریش.
این رمان از جنجالم اونورتره😂
بچهها رمان طنز هست و خودم اسم «شوهر شایسته» رو براش انتخاب کردم، ولی از همگی میخوام هر اسم مناسب دیگهای براش سراغ دارین برام بفرستید.
گپ و گفت ترنج
https://eitaa.com/joinchat/3383033986Cd68796b3de
عزیزان جان
رمان شوهرشایسته چاپی هست
و به تدریج پارتها پاک میشن
اگه عقب هستید، لطفا خودتون را برسونید..
از این به بعد با رمان آنلاین شاهدخت
در خدمتتون هستم که روزی دو پارت ازش براتون میذارم.
بمونیـن بـــرام... 🌸
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_621
نمیتونست منکر این بشه که بعد از اتفاق اون روز توی اتاقش، دیوار مقاومتش با آغوش و حرفای هومن فروریخته.
یه امیدواری ته دلش رو قلقلک میداد. اینکه شاید هومن دوستش داره و نظرش درمورد جدایی عوض شده و اینکه امروز شاید بخواد حرف از کنار هم بودن بزنه.
باورش نمی شد بعد از اون حرفایی که توی بیمارستان بینشون رد و بدل شد و انگار دیگه اثری ازش نمونده بود، بخواد این اتفاق بیوفته، ولی هرچیزی ممکن بود.
روبه قبر مامانش کرد:
- مامانی اگه خواست بگه با هم بمونیم باید براش ناز کنم نـه؟ آخه نمیدونی که چه حرفایی بهم زده، حتی با اینکه خیلی بدجنسه و آدم بدی میزنه، از ته دلم میخوام که باهاش بمونم. میدونی وقتی مهربونه خیلی دوست داشتنیه، خجالت آوره ولی من اصلا غروری ندارم وگرنه نمیتونستم اینقدر زود ببخشمش و توی ذهنم با هم بودنمون رو تصور کنم
بعد از اینکه حسابی با مامان باباش صحبتاش رو کرد، رفت سرخیابون و منتظر موند، چیزی نگذشت که ماشین هومن جلوش ترمز کرد و اونم فوری سوار شد.
- سلام...
هومن لبخند دلنشینی زد:
- سلام
تا وقتی که توی کافی شاپ روبروی هم نشستن ترلان داشت همین لبخند رو برای خودش معنا میکرد.
بعد از اینکه گارسون سفارش گرفت، ترلان پرسید:
- چه حرفی میخواستی بهم بزنی؟
هومن دستاش رو به هم گره زده روی میز گذاشت:
- خیلی عجله داری؟
ترلان نفس پر استرسی کشید:
- تقریبــا
- خیله خب، پس میگم
ترلان با چشمای منتظر و امیدوار نگاهش میکرد که هومن بی مقدمه ادامه داد:
- من می خوام ازدواج کنم
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝