دوستان عزیز
از امشب رمان شاهدخت به قلم #نجوا را براتون پارتگذاری میکنم.
و ان شاءالله هر روز پارت داریم.🌸
خلاصۀ رمان شاهدخت :
سالها کشورم با کشور همسایه جنگ داشت و من دلباختۀ جذابیت و کمالات ولیعهدش بودم... دوسال تمام از غم عشقش سوختم تا بالاخره نقشهای کشیدم که بهش نزدیک بشم...
پس شدم وجهالمصالحۀ این جنگ نابرابر تا با گروگانگیریِ من، هم جنگ خاتمه پیدا کنه، هم من به مرادِ دلم برسم..
ولی توی اون کشور، هیچکس منتظر ورودم نبود و همه ازم متنفر بودن، حتی ولیعهد سعیدِ زیبا و مغرور که تازه متوجه شدم قبلاً ازدواج کرده و سه فرزند هم داره و من همسر دومم....
این تازه آغاز ماجرا بود، وقتی مصیبت شروع شد که فهمیدم با کل فامیل همسرم در باغی بزرگ و کنار هم زندگی میکنیم. با مادرشوهری ترشرو و مستبد، و فرزندان سعید...
عزیزان نجوا نویسندۀ رمان نخواستند اسم از کشوری بُرده بشه تا از هر لحاظ مشکلی پیش نیاد و برای همین اسامی ایرانی استفاده کردند..
ولی فقط برای تصویرسازی و ذهنیت شما گفتند که خودشون عربستان و یمن رو تو ذهن داشتند و رمان رو نوشتند.
به لحاظ بزرگی، پیشرفت و ثروت عربستان بعنوان کشور مهدخت و به لحاظ جنگ، اعتقادی یمن هم بعنوان کشور سعید درنظر داشتند. 😉
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_1
سالن اجلاس شلوغ و تقریبا صندلی خالی برا نشستن نبود.
کنار خانواده دور یک میز نشسته بودیم.
پدرم و برادرام کت و شلوار خاکستری یک رنگ و همشکل پوشیده بودن... با افتخار به مهمانان خوش آمد میگفتن و گرم صحبت بودن.
من و ملکه هم، طبق برنامه لباسی همرنگ به تن داشتیم. پیراهنی بلند و سبزرنگ با آستینهای بلند و پفی و دامن چیندار و یقهی بسته.
و کفشهای پاشنه بلندی که قد کشیدهام رو کشیدهتر نشون میداد.
ولی مادرم به اقتضای سِن و جایگاهش با کت و دامنی سبز و ساده در اجلاس شرکت کرده و به عنوان ملکه کنار شاه ایستاده بود.
هنگام آماده شدن ترمه خدمتکار مخصوصم تو آینه بهم نگاهی انداخت :
- دستمریزاد به خدا بابت این همه خوشگلی و لَوندی... خدا شما رو تو سرحالی و خوشی نقش بسته خانوم.
او درست میگفت چیزی از زیبایی در وجودم کم نبود.
ترمه ماهرانه موهای بلند و یک دست مشکیام را روی سرم جمع کرده بود.
با چشمان عسلی به پدرم چشم دوخته بودم. اخمهای پدرم درهم بود و زیر لب زمزمه میکرد:
- چرا شما دو تا غمبرک زدین و کاری نمیکنید؟ خوب پاشید با اونایی که وسط دارن میچرخن و میرقصن همراهی کنید.
دوست داشت همیشه منو به نمایش بذاره و از قِبَلش به اهدافش برسه.
پدرم این اجلاس رو ترتیب داده بود تا با یه تیر چند نشون بزنه...
اول اینکه به جنگ ۴ ساله با همسایگانش پایان بده (در ظاهر)
دوم با نشان دادن من به تعداد خواستگارام اضافه بشه و بتونه از اونا برای راضی کردن من بابت ازدواج با یکیشون باج بگیره..
و سوم با نشان دادن جلال و جبروت و ثروت کشورش باعث تحقیر همسایگان بشه
و تقریبا به همهی اهدافش هم رسیده بود.
مدام بهم تاکید میکرد پاشو تو سالن با همه خوش و بش کن ببینن چه قدر زیبا و دلفریب هستی....
و تُنِ صداشرو پایین میآورد و زیر گوشم میگفت: من حالا حالاها با تو و اینا کار دارم.
و پشت بندش جامی که در دست داشت را سرکشید و مستانه قهقههای سر داد.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_2
مستاصل به سمت مادر برگشتم و وقتی با نگاه درماندهی او مواجه شدم فهمیدم که نباید انتظار کمک داشته باشم.
بلند شدم و لبخندی زورکی به کسانی که اطراف پدرم جمع شده بودند، تحویل دادم و کیف مجلسی همرنگ لباسم را برداشته و کمی از میز دور شدم.
هر کس برای بار اول مرا میدید از نگاه کردن به من سیر نمیشد...
۲۵ سال داشتم و پزشکی را تمام کرده بودم.
پدر به هیچ عنوان راضی به ازدواجم نبود و میگفت کسی باید در تور تلهی تو به دام بیفتد که شاه ماهی باشد و من به هر کسی قانع نمیشوم.
با شناختی که از او داشتم میدونستم که به دنبال شکار بهتری میگردد تا بتواند به اهداف پلیدش برسد و در این میان بیمیلی من به ازدواج هم به او کمک میکرد...
اما اون نمیدونست که تنها دخترش که بعد از چهار پسر به دنیا اومده، خیلی وقته که عاشق شده و دلش رو باخته بود.
بی هدف در سالن بزرگ و مجلل چرخیدم. از کنار هر میزی که گذر میکردم افرادی بودند که برای بوسیدن دستم و هم
صحبتی هر چند کوتاه و در حد دو سه کلمه، از همدیگر سبقت میگرفتند.
هر احمقی با دیدن لبخند ساختگیام میفهمید که به زور اونجام و اون آدمای بوالهوس رو تحمل میکنم...
چشمام به دنبال شخص خاصی میگشت و پیداش نمیکردم، برای همین عصبی بودم و دور و برم رو دید میزدم.
تصمیمم رو گرفته بودم باید باهاش حرف میزدم. از لابهلای جمعیت چشمم به مردی چهارشانه و قد بلند که کت و شلوار مشکی بر تن داشت افتاد.
پشتش به من بود و در انتهای سالن با پیرمردی که حدس زدم پدرش باشه حرف میزد.
زیر لب بسم الهی گفتم و از حلقهی آدمهایی که از دیدن قیافههاشون چندشم میشد به زور بیرون اومدم.
پا تند کردم تا پیش کنار سعید برم که پدرم دستم رو به طرف خودش کشید و منو متوجه سلیمان کرد...
عربی شکمباره و هیز که با فسفس نفس کشیده و خودش رو به من رسوند.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_3
با تعجب به پدر نگاهی انداخته و اخم کردم و آروم لب زدم:
- این مردک اینجا چی کار میکنه؟
پدرم سبیلهای بلندش را با نوک انگشتانش بازی داد و چشمکی حوالهام کرد.
با سلام والاحضرت و شاهدخت خانومی که گفت مجبور شدم به طرفش بچرخم و با او احوالپرسی کنم.
سلیمان با چشمهایش داشت کل وجودم رو میخورد. طوری به اندامم زُل زده بود که حس کردم عریان هستم، کمی خودم رو پشت پدر کشیدم تا از شر نگاه ناپاکش در اَمان باشم.
با صدای ضعیفی سلام و خوش آمدگویی کردم. دستش رو دراز کرد تا باهام دست بده ولی من توجهی نکردم و فقط به گفتن «ببخشید.... باید برم» بسنده کردم و دیگه مجال سخن گفتن به او و پدرم رو ندادم.
از کنارشون به سرعت رد شدم. نگاهم به مادر افتاد، او هم مثل من عروسک خیمه شببازی پدر شده بود و به اجبار با همسران پر فیس و افادهی مقامات هم صحبت.
نامهای رو که از قبل نوشته و خواستهی دلم رو برا سعید لو داده بودم، البته نه به عنوان یک عاشق بلکه به عنوان یک فرد میهن دوستی که مخالف جنگ بین دو کشور هست رو از کیف دستی بیرون کشیدم.
نباید کسی اون نامه و رد و بدل شدنش رو میدید... وقتی کنار میزشون رسیدم سلام کردم.
حاج آقا محمدیان که صورتش به طرف من بود چرخشی به بدنش داد و از پشت میز بیرون اومد و جوابم رو با لبخند مهربانی داد.
چهرهای مهربان و نورانی داشت با ریشی بلند و تقریبا سفید با چشمانی که همیشه لبخند میزدند، سنش تقریباً بالای ۶۰ سال رو نشون میداد...
با نگاه کردن به او و رفتار سنجیداش جذب این پدر و پسر شده بودم. هیچ یک از مردان زندگیام را اینگونه ندیده بودم. بدون هیچ فکر بدی چند لحظهای به صورتم نگاهی کرد و سرش رو پایین انداخت.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_4
تا پدرش متوجه نگاههای من به سعید شد اونو صدا زد: آقا سعید شاهدخت با شما کار دارن.
سعید که داشت با چند نفر دیگه حرف میزد برگشت طرف من.
وای خدا بازم مثل قبل چشماش دنیام رو خراب کرد. آب دهنم رو به زور قورت دادم. قلب من میتونه تپیدن رو فراموش کنه ولی دوست داشتن اونو نه... به هیچ وجه.
تبسمی گذرا رو لباش آمد و نگاهش رو زمین دوخت و بهم سلام کرد.
نمیتونستم زبونم رو تو دهن بچرخونم و ذهنم همچون کویر خشک شده بود و کلمهای برای جواب دادن به سلام او پیدا نمیکردم. به قول ترمه بسوزه پدر عاشقی که هوش از سر آدم میبره.
به زور یه لبخند کمرنگی زدم و با سر بهش جواب دادم. قد بلندش باعث شده بود تا مجبور بشم سرم و برا صحبت کردن باهاش بالا بگیرم.
مثل پدرش ریش و سبیل داشت ولی کم پشت. چشمانش آنقدر زیبا و نافذ بودن که نمیدونم چه قدر بهشون زل زدم.
وقتی به خودم اومدم که اون از رو حُجب و حیا سرشو پایین انداخته بود. از این کار خجالت زده شدم.
نگاهی به اطراف کردم، همه مشغول میگساری و رقص بودن و کسی به انتهای سالن توجهی نداشت.
دستمو به زور بالا آوردم و نامه رو بهش دادم و گفتم منتظر جوابتون هستم. با تعجب به نامه نگاه کرد و با اکراه اونو ازم گرفت و خواست بازش کنه که ادامه دادم: اگر ممکنه تنها شدین نامه رو بخونید!!
رو کردم به پدرش و با چاق سلامتی سر صحبت رو باز کردم. صحبت کردن با این پدر و پسر بهم آرامش میداد.
با دیدن سعید که روی صندلی کنار میزشون نشسته و نامه رو پایین میز گرفته و داره میخونه، صدای تالاب تولوب قلبم رو تو گوشم شنیدم.
با حاجی خداحافظی کردم و چند قدمی ازشون دور شدم که صدام کرد.
- شاهدخت خانوم ببخشید که اینو میگم ولی جواب من منفیه.
آه از نهادم بلند شد. با یه لبخند کمرنگی سرم و تکون دادم، نگاه تیز و بی تفاوت تیلههای مشکی چشمانش رو نتونستم تحمل کنم و زود ازشون دور شدم...
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_5
سرگردان تو سالن میگشتم و هر کس بهم میرسید دست رو سینه سلام میکرد ولی من هیچ عکسالعملی نشون نمیدادم.
بالاخره به در خروجی سالن رسیدم و خودمو از اون جهنم انداختم بیرون.
رفتم به خلوتترین قسمت حیاط هتلی که سالن توش بود. به اَشکام اجازه دادم که بیرون بریزن.
صدای خندههای گاه و بیگاه مردان و زنان به گوش میرسید...جایی زیر درختی که اون نزدیکی بود رو نیمکت نشستم، اطراف پرنده پر نمیزد و با فاصلهی زیادی چند نگهبان دور و بر پرسه میزدن.
دستم و گذاشتم رو پیشونیم تا کسی متوجهم نشه..بعد از چند دقیقه صدای پای کسی رو شنیدم که نزدیک میشد.
خودمو جمع و جور کردم و دستی به موهام و لباسم کشیدم و بلند شدم تا ببینم کیه زاغ سیاه منو چوب میزنه...
سعید بود.
آرومقدم برمیداشت و میومد سمتم.
برگشتم سر جام نشستم و تکون نخوردم. اومد و کنارم وایساد... بوی عطرش مستم کرده بود. دلم میخواست تک تک سلولهای بدنم عطر اونو به یاد داشته باشن چون قرار بود چند روز دیگه برگردن کشور خودشون...
با این فکرها نفس عمیقی کشیدم تا بوی عطرش رو تو همهی سلول های بدنم ذخیره کنم.
- اجازه میدین چند لحظه وقتتون رو بگیرم مطلب مهمی هست که باید در موردش حرف بزنیم.
چشم تو چشم شدیم، میدونستم که پشت اون قیافهی مغرورش، قلبی هم از جنس سنگ داره که اجازه ورود هیچ زنی رو بعد از مرگ همسرش نمیده.
کنارم رو نیمکت نشست. چقدر برای این لحظهها تو ذهنم غش و ضعف میرفتم ولی الان دستام یخ کرده بود و نمیدونستم چی کار کنم. دلم میخواست برگردم طرفش و بگم چقدر به بودنش کنار خودم، به عشقش احتیاج دارم ولی حتی نمیتونستم درست نفس بکشم چه برسه سر صحبت رو باهاش باز کنم.
تو این فکرا بودم که شنیدم داره باهام حرف میزنه. ولی هیچی نمیفهمیدم. دیدم داره نگام میکنه و میپرسه نظر شما چیه؟
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
فعلا اوایل رمان هست چند پارت میدم
تا با روالش آشنا بشین.. 😉
نظراتتون رو ناشناس میشنوم.
لینک ناشناس
https://gkite.ir/es/8681149
زاپاس و جواب ناشناسها 👇
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
تو تمنای منو یار من و جان منی !
پس بمان تا که نمانم
به تمناى کسی . . . 💍♥️
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
هدایت شده از تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
「 بہ نـام آݩ کھ
جانـم در دسـت اوسـت 」
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_6
منم مثل منگولا فقط نگاش میکردم. به تتهپته افتادم و گفتم در مورد چی؟
نیشخندی زد و سرشو تکون داد:
- خودتون اینجایین و فکرتون اینجا نیست.
خجالت زده سرم و انداختم پایین. میدونستم که به حرکاتم و اون نامه شک داره...
تکیه زد به نیمکت و ادامه داد:
- من به این مهمونی پدرتون و به اهدافش مشکوکم به پدرم هم گفتم... پدر شما از یه طرف میگه بیاین صلح کنیم و از طرفی هی از همسایهها سلاح میخره.
منم فرصت رو مغتنم شمردم.
- بله درست حدس زدین، پدرم یه نقشههایی تو سرش داره که ممکنه به ضرر شما تموم بشه.
ابروهاشو تو هم کشید و به زمین خیره شد. ساعتی ساده به مچش بسته بود. از آخرین ملاقاتمون دو سال میگذشت و تو این مدت واقعا تغییر کرده بود. لاغر و تکیده و خسته به نظر میرسید مثل پدرش.
و همهی اینها به خاطر محاصره و قحطی وحشتناکی بود که کشورش گریبانگیر اون شده بود و مسبب این فاجعه کسی نبود جز پدرم.
- جناب محمدیان ۴ ساله بیهدف داریم با هم میجنگیم.
حرفمرو قطع کرد و با عتاب جواب داد:
- برای شما شاید بیهدف باشه ولی برای مردم من هدف داره... هدفمون هم رسیدن به پیروزی و اجرای عدالت هست.
آرنجهاشو زانوهاش گذاشت و کمی خم شد و دستهای از چمنهای زیر پاشو کَند و وسط مشتش ریخت و بهشون اشاره کرد و ادامه داد:
- شاید تعجب کنید ولی کشور من زیباترین کشور دنیا بود، جنگلهای سرسبز، مردمی خوشحال، انواع جشنها و شادیها رو داشتیم... هر ماه به یه مناسبتی تو پایتخت به دستور پدرم دور هم جمع میشدیم و جشن میگرفتیم... تا اینکه شیطان از این همه شادی و خوشبختی ما ناراحت شد و ....
چمنای تو مشتش رو با خشم فشار داد و مچاله کرد و با اندوهی که تو صداش بود ادامه داد:
- ولی دیگه خیلی وقته تو کشورم چیزی رشد نمیکنه، درحتی شکوفه نمیده، کسی نمیخنده، شادی نمیکنه... بچههامون غنچه نشده پرپر میشن... اینا همش به خاطر جاهطلبی پدرتون هست و مردم ما به دنبال عدالت و اجرای اون هستن.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_7
به چشمام زل زد و گفت:
- میفهمین که چی دارم میگم.
این چند روزی که به اجبار اینجا بودم همه چیز دستم اومد، قدرت اول اینجا پدرتون و بعدش شما هستین شاهدخت... پس بهم حق بدین نخوام بازیچهی شما یا پدرتون بشم.
تبسمی زد و با دست به اطراف اشاره کرد و ادامه داد:
- شما اینجا همهکاره هستین، سرخوش و بیدغدغه زندگی میکنید، همه جلوتون دولا راست میشن... برای حرف زدن با خانوادهتون سر و دست میشکنن، چه لزومی داره خودتون رو فدا کنید... بهم نگین که به فکر مردم کشورم هستین که باور نمیکنم.
سرمو پایین انداختم و با ناخنهای لاکزدهام وَر رفتم. اون حق داشت به پیشنهادم شک کنه.
پدرم همهی زیر ساختهای کشورش رو از بینبرده بود ولی با این وجود اونا با توکل و غیرتی که داشتن این چهارسال مقابل پدرم و شرکاش کم نیاوردن.
- میفهمم چی میگین... کشته شدن عزیزان آدم جلوی چشماش یکی از بدترین اتفاقایی هست که ممکنه تو زندگی پیش بیاد...
ناخودآگاه متوجه شدم روی گونههام خیس شدن، ولی اعتنایی نکردم و ادامه دادم:
- لطفا با دیدن ظاهر و قیافهی خندان و این مهمونیهای مجلل گول نخورید. لااقل در مورد من و مادرم.
آب دهنم رو قورت دادم و گردن کشیدهام رو با دستم مالیدم:
- من و مادرم بعد از کشته شدن دو تا از برادرام تو جنگ با شما از درون تهی شدیم. مادرم به زور چند جور قرص سر پا هست. ما هم مثل شما به اجبار این جو رو تحمل میکنیم.
- از چهار برادرم دوتاشون تو این جنگ لعنتی کشته شدن بدون اینکه موافق این جنگ باشن... اونا همیشه از پدرم ناراحت بودن که چرا بین دو کشور که زمانی مثل دو برادر کنار هم بودن، جنگراه انداخته.
از جام بلند شدم و چند قدمی رفتم جلو و پشتم رو بهش کردم.
- ولی متاسفانه پدرم تشنهی قدرتِ و این اتفاقات اصلا براش اهمیتی نداره.
اون حاضره همهی مردم کشورش رو فدا کنه ولی به کشورگشاییاش برسه.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_8
حضورشرو کنارم حس کردم. صورتمرو پاک کردم و برگشتم سمتش.
تو چشمای خمار و زیباش غم نشسته بود. میدونست از چه اتفاق دردناکی حرف میزنم.
ادامه دادم:
- یه چیزهایی راجع به این مهمونی فهمیدم. پدرم و چند تا از همسایگان جنوبی و شمالیتون میخوان با هم متحد بشن و به کشورتون حمله کنن البته بعد از چند وقت دیگه که از صلح نمایشی امروز گذشته باشه... این اجلاس هم پوششی برای این توطعههاشون هست.
سرشو به علامت تاسف تکون داد و زیر لب گفت: اینکه از پشت خنجر زدنه... من به حاجی گفتم اینا همش نقشه است ولی گفت نه بابا واقعبین باش.
کمی فکر کرد و ادامه داد:
- خوب پس بعد از این سیرک مسخره، قرار ما رو قیچی کنن؟
پوزخندی حوالهام کرد و به سوال خودش جواب داد:
- زهی خیال باطل... مگه من مرده باشم تا اینا بخوان یه وجب از خاک کشورم رو بگیرن.
خواست برگرده به تالار اصلی که صداش کردم.
- آقای محمدیان امروز در مراسم پایانی اجلاس بعد از امضای صلح نامه ۷ نفر منو از پدرم خواستگاری میکنن... از همون هفت کشوری که قرار به کشورتون حمله کنن...
برگشتم و رو نیمکت نشستم و ادامه دادم: - دلم میخواست شما هم نفر هشتم این لیست باشید.
دیگه نمیتونستم به چشماش نگاه کنم. برای همین بلند شدم و چندقدم رفتم جلو... از نشست و برخاستم مشخص بود که استرس دارم و هول کردم.
ادامه دادم: من وضعیت زندگی شما رو میدونم. ۳۸ سالتونه و ۱۰ سال از من بزرگترید و یه بار ازدواج کردین و سه تا دختر دارین...
و متاسفانه همسرتون هم چند سالی میشه که فوت کردن... میبینید اون نامه رو همینطوری ننوشتم... چند ماهه دارم روش فکر میکنم... من و شما اگر با هم باشیم شعلههای زیر خاکستر این جنگ هم برای همیشه خاموش میشه... میفهمید چی دارم میگم؟
ساکت شد و حرفی نزد. انگشتاشو تو هم قلاب کرد و به نقطهی نامعلومی خیره شد. به چی فکر میکرد؟ به پیشنهاد من یا توطعهی پدرم؟؟
- پدرتون به هیچعنوان اجازهی این کار رو به شما نمیدن. پس من رو قاطی این بازی نکنید. نگران ما هم نباشید... خدای ما بزرگه... هیچکس حریف ما نمیشه.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_9
- چرا پدرم بهم اجازه داده تا از بین خواستگارام خودم یکی رو انتخاب کنم. مطمئن باشید که با درخواست شما هم موافقت میکنه و بعدش که جواب من رو گرفت تو عمل انجام شده قرار میگیره.
با صدای ترمه به خودم اومدم:
- شاهدخت، شاه و ملکه و مهمونا منتظرتون هستن تا شام رو صرف کنن.
چند قدمی به طرف سعید برداشتم و کنارش ایستادم:
- شاید سرنوشت من و شما با گره خوردن به هم بتونه به این وضعیت بُغرنج خاتمه بده... وَلو به اجبار باشه.
ازش فاصله گرفتم و با ترمه راهی تالار اصلی شدم. ترمه طبق عادت همیشگی پشت سرم راه میومد. میدونستم که پر از سوال هست و دنبال فرصتی تا همهشون رو بپرسه.
من اگر دل به تو دادم تو ز من دل بردی
گر گناه است محبت تو گنهکارتری.
بعد از صرف شام همهی مهمونا به حیاط محل اجلاس رفتن. دورتادور اونجا رو درختای بلند کاج گرفته بود. روی درختها با ریسههای سفید رنگی تزئین کرده بودن و خاموش روشن میشدن.
روی میزها پرچم کشورها رو گذاشته بودن تا همه سر جای خودشون بایستند.
منم میزها رو طوری چیده بودم که بتونم سعید رو راحت ببینم و رَصَدش کنم.
شام که نتونستم بخورم، الانم نمیتونستم نوشیدنی رو که مستخدما سرو میکردن رو بنوشم. میوههای رنگارنگ و انواع شیرینی محلی روی میزها چیده شده بود.
کمی حالت تهوع داشتم از بچگی این مدلی بودم تا کمی استرس پیدا میکردم حالت تهوع میومد سراغم... دکترا هم نمیتونستن درمانش کنن.
خلاصه مراسم آغاز شد و پدرم پشت یک میز بزرگ که رومیزی یاسی رنگی روش کشیده بودن و پر بود از گلهای رنگارنگ و زیبا ایستاد و شروع کرد به سخن گفتن از عظمت کشورش و نتایج جنگی موفقی که برای مردم و کشورش به ارمغان اورده بود.
کدوم نتیجه، جز کشتهشدن صدها جوان بیگناه مثل دو برادرم که کمرمون رو شکست و مادرم رو دق داد و ...
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_10
بههرحال کشورهای دیگه رو دعوت به امضای صلح نامهای که با وجود فشارهای زیاد از طرف پدرم برای گنجاندن مفاد سلطهجویانه در اون و عدم پذیرش من، تنظیمش کردم.... و خبری از زیادهخواهیهای پدرم در اون نبود، میکرد.
بعضیها انقدر زیبا دروغ میگن که آدم حیفش میاد باور نکنه... مثل حرفهای پدرم.
همهی حواس من به میز سعید و پدرش بود. با دقت به حرفهای پدرم گوش میدادن و اصلا حواسشون به من نبود ولی تو دل من داشتن رخت چنگ میزدن...
گاهی دلت برای کسی تنگ میشه که تاحالا بغلش نکردی و عطرشو توی ریههات حبس نکردی... دلت تنگ میشه برای دستایی که تا حالا لمسشون نکردی؛ حتی نمیدونی دستاش گرمه یا سرد... فقط میدونی انگار از بدو تولد میشناسیش و خیلی وقته ندیدیش و دلت حسابی بیقراری میکنه... نمیتونستم چشم ازش بردارم، من چرا انقدر بیتاب او بودم، خدایا کمکم کن.
همهی سران کشورها بعد از اتمام سخنان پدرم یکی یکی میرفتن و صلحنامه رو امضا و مُهر میکردن.
پدر سعید آخرین نفری بود که معاهده رو امضا کرد و بعدش خم شد و نزدیک گوش پدرم چیزی گفت که باعث شد پدرم سرش رو تکون بده و با تمسخر نیشخند بزنه.
شاید پدر سعید ناخواسته داشت اولین قدم رو برای رسیدن من به عشق دوساله و یک طرفهام برمیداشت...
این عشق برای هر دومون لازمه.
من و مادرم کنار پدرم پشت میز بزرگ نشسته بودیم. مادرم انگشتشو وسط ابروهاش گذاشته بود و چشماش رو بسته بود. بعد از مرگ پسراش هیچوقت اون زن مغرور و همیشه آراسته و با جلال و جبروت نشد. زنی که در کنار پدرم در هر محفلی حضور داشت و پدرم احساس قدرت بیشتری میکرد.
از پایکوبی و آوازخوانی خوانندهها و برنامهی شعبدهبازی که من حتی یک ثانیهاش رو هم نفهمیدم.
نوبت به ردیف کردن خواستگارام رسید که شِگرد پدرم بود و تنها او بود که از داشتن دختری مثل من نهایت استفاده و باجخواهی رو از دوستانش میکرد.
با شنیدن اسم خودم از زبانش بلند شدم و کنارش ایستادم. همه با احترام از جا بلند شدن و برای من و پدرم احترام گذاشتن و تا کمر خم شدن، به جز سعید و پدرش.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
عشق یکطرفه همهش دردسره
چه شاهزاده باشی چه گدا 😉
شرمنده گلیا دیر شد، مهمان بودم،
نمیشد گوشی دست بگیرم 😁
لینک ناشناس
https://gkite.ir/es/8681149
زاپاس و جواب ناشناسها 👇
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
نگید عاشقشـم؛ خلاق باشید
مثل کلیم کاشانی بهش بگیـد :
« که کام دلم اوسـت . . » 💗💖
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
هدایت شده از تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
「 بہ نـام آݩ کھ
جانـم در دسـت اوسـت 」
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_11
قلبم بیاراده تپشهاش رو به هزار رسوند.
آبی تو دهن نداشتم که قورت بدم... کویری سوزان که با هر نفس خشکتر میشد.
پدرم دستمو گرفت و آرومگفت: مگه قرار نبود پیراهن کوتاه زرشکی که خیاط دربار دوخته بود رو بپوشی؟ کلی سنگروش دوخته بودن پس چی شد؟ تو امشب باید همهی اینا رو دیونه میکردی...
به همهی مسائل مربوط به من کار داشت و حتی نکات ریزی رو که خودم توجه نمیکردم رو زیر ذرهبین میبرد.
باحالت زاری جواب دادم:
- بابا تورو خدا تمومش کن.
واقعیت این بود که به خاطر سعید پیراهن باز نپوشیده بودم ولی در کُل دختر با حُجب و حیایی بودم.. ولی به قول ترمه بازم از همه دلبری میکردم (البته به جز سعید)
پدرم جام نوشیدنی رو برداشت و بالا آورد، من و مادر و همهی حضار هم به تبعیت از او این کار رو کردیم.
- به سلامتی شاه و ملکه
جامها یکی پس از دیگری خالی میشد، خیلی وقت بود که دور این چیزها نمیگشتم. پس لب نزدم و جامو رو میز گذاشتم.
نگاهم با نگاه سعید گره خورد... ناخنهامو تو پوست دستم فشار دادم و برای رسیدن بهش از خدا کمک خواستم.
پدرم سمت جمعیت برگشت. نمیتونستم سرمو بلند کنم و نگاشون کنم. با گلهای روی میز وَر میرفتم...
بابا بعد از کلی تعریف و تمجید از من، از شگردهای خارقالعادهام در مدیریت جنگ که من اصلا ازش خبر نداشتم، گفت.
و اینکه امروز از میون این مهمونها چند نفر منو ازش خواستگاری کردن.
این حرفش باعث شد تا صدای سوت و دست و هورا توی حیاط بلند بشه.
دل تو دلم نبود خدایا خودت به دادم برس تا آخرش دَووم بیارم.
اسم هر خواستگاری رو که میخوند طرف از پشت میزش بلند میشد و به احترام من تعظیم میکرد.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_12
تمام خواستگاران از ولیعهدهای یکی از کشورای همدست پدرم بودن...
این برای هر دختری باعث افتخار بود ولی برای من چیزی جز دردسر نداشت.
با شناختی که تو این چند سال از تکتکشون داشتم، لوس، عیاش و زنبارهای بیش نبودن.
ولی مجبور بودم به خاطر جمع حفظ ظاهر کنم و برخلاف میلم لبخندی چاشنی کار کرده و با حرکت سر به اظهار ارادتشون جواب بدم.
یکی از اونها سلیمان بود یاد حرف ترمه اُفتادم که میگفت: شاهدخت سلیمان همون شب اول تو رو میخوره.
گوشهی لبمو ورچیدم که خندهم نگیره به زور خودم رو نگه داشتم.. تعظیم کرد و با فسفس دوباره نشست. میتونم قسم بخورم که هر دختری که از یک متری سلیمان رد میشه دیگه سالم برنمیگرده خونهاش.
کاشف کمی مکث کرد:
- و نفر آخر کسی نیست جز جناب سعید محمدیان.
همه ساکت بودن و کسی جرئت دست زدن و هورا کشیدن نداشت. کل جمعیت تو حیاط برگشته بودن و به میز اونا نگاه میکردن... سعید هم بلند شد و به علامت احترام کمی سرشو جلو خم کرد. (عاشق غرورش بودم).
خدایا نصف راه رو اومده بودم، خودت کمکم کن نصف دیگهش رو هم برای رسیدن به سعید برم.
کمکم داشت حالم بهتر میشد.
پدرم بعد از خوندن اسم سعید با تمسخر سعید رو نشون داد و گفت:
- بله دیگه، بازم طبق معمول این شازده همه رو غافلگیر کرد.
همه میدونستیم منظورش چی هست، شاه و متحداش فکر میکردن که طی دو ماه کشور فیروزهخیز سعید رو با خاک یکسان میکنن و با خفت سعید رو به اسارت میگیرن و اعدامش میکنن.
ولی بعد از مقاومت اون و کشورش حالا بعد از ۴ سال، این پدرم بود که برای صلح اصرار داشت.
- حالا این شما و اینم دختر یکییهدونهم مهدخت جان.
همه برام دست زدن... با اضطراب از صندلی بلند شدم و دستی روی لباس و موهام کشیدم و به طرف کاشف رفتم.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_13
من با مِنمِن کردن پشت میکروفون نمیتونستم اضطرابمرو پنهان کنم...
یکی از میون جمع داد زد:
- شاهدخت خانم یه کم آب بخورین حالتون جا بیاد.
همه زدن زیر خنده... ولی من دلم آشوب بود... با سلام و خوش آمدگویی شروع کرده و تشکر کردم از تمامی اونایی که منو لایق دونستن و از پدرم خواستگاریم کردن.
طبق نقشهای که از قبل داشتم رو به همهی اونایی که چشم به دهنم دوخته بودن تا اسم یکی رو به زبون بیارم.
نگاهی به پدر و مادر انداختم... چشمای پدر برق عجیبی داشت، غرور آمیخته با خوشی و خیانت.
مادرم نگران از سرنوشتم، سرنوشتی که دلش نمیخواست مثل خودش باشم، نگام کرد و چشمای خیس از اشکشو از صورتم گرفت و نگران به جماعت منتظر زل زد.
نفس عمیقی کشیده و دستهی بلند میکروفن رو با دستای لرزونم گرفتم.
- من انتخابم رو کردم اجازه میخوام از پدرم تا اسم هر کسی رو آوردم بدون چون و چرا قبول کنن!!
شاه سرمست از قدرت، سرخوش سری تکون داد و سبیلاش رو تاب داده و لبخندی به پهنای صورتش پخش شد که خندهی حضار رو بلند کرد.
فکر میکرد سلیمانِ ثروتمند یا یکی از قماربازها یا یکی دیگه از هم کیشانش رو انتخاب میکنم.
پس با صدای بلند اعلام کرد:
- من در انتخاب دخترم شکی ندارم اون همیشه بهترینها رو انتخاب میکنه، باشه من پیش این مهمونای عزیزم قول میدم که شاهدخت هر کسی رو انتخاب کرد، منم قبول دارم.
مادرم با نگرانی نگاهم کرد. نگران از سرنوشتی مبهم.
برگشتم و رو به سعید کردم.
اونم استرس داشت کاملا مشخص بود.
انگشتاش رو تو هم گره کرده بود و یکی از پاهاش رو هی تکون میداد طوری که پدرش دست روی پاش گذاشت.. و اونم آروم گرفت.
سرش رو آورد بالا و تو چشمام زل زد...
همه منتظر بودن تا من اسمی یکی رو به زبون بیارم. تمام انرژیمو جمع کردمو ریختمرو زبونم.
- انتخاب من برای ازدواج... ولیعهد سعید محمدیان هست.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_14
اولین کار بعد اعلام اسم سعید، نگاه به پدرم بود... هاج و واج نگاهی به مادر و بعد رو به من کرد، باورش نمیشد.
دنیا رو سرِ اون و بقیه خراب شد.
همه ساکت بودن و متحیر همدیگه رو نگاه میکردن، همهی حواسم به پدر بود تا عکسالعملش رو ببینم.
خشک شده بود و حرکتی نمیکرد، سرم رو به طرف سعید چرخوندم، نگام کرد و سرش رو به علامت منفی تکون داد و با حرکت چشم پدرم رو نشون داد.
شاهِ قدرقدرت و قویشوکت چند دقیقهی پیش، حالا مثل اسپند رو آتیش شده بود.
فقط داشت بِروبِر من رو نگاه میکرد. همهمه و پچپچ، تمام محوطهرو پر کرده بود.
به سمتش رفتم، روی صندلی نشستم و دستم رو گذاشتم رو دستش.
با نگرانی پرسیدم: بابا حالت خوبه؟
دستاش داغ بود... مثل صورتش... مثل صداش، زیر لب زمزمه کرد:
- بدبختمکردی دخترهی خیرهسر، آبرو برام نذاشتی.
نگاهی به سمت میز سعید انداخت و با غیظ ادامه داد: ما با اونا در حالِ جنگیم... دوتا برادراترو تو جنگ کشتن!! اونوقت توی احمق به خواستگاریشون جواب مثبت میدی!!
چشمام به اشک نشست به خودم جرئت دادم و آروم که کسی نشنوه جواب دادم :
- برا اینکه مجتبی و مصطفی هم تو این جنگ مسخره که تو شروعش کردی قربانی نشن، بهشون جواب مثبت دادم.
از این جرئتی که پیدا کرده بودم، متحیر ادامه دادم:
- حالا هم بلندشین، لبخندی رو لبتون بیارین و دست بزنین تا این عروسکای کوکی هم دست بزنن و قائله تموم شه بره پی کارش.
با حرص و جوش دست مشت کردهشو بالا برد:
- کمرم شکست، تمام نقشههام به همریخت، میخوای برات دست هم بزنم.
به زور از صندلی بلند شد، همه ساکت و مات به حرکات پدر چشم دوخته بودن.
هیستریک و به سرعت دست میزد... دیوانهوار میخندید و کف اطراف دهانش دیده میشد.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
پدر جان سکته نکنه خیلیه 😉😁
لینک ناشناس
https://gkite.ir/es/8681149
زاپاس و جواب ناشناسها 👇
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوت میزنمـــ😚🪈
باپستاشضعـفمیکنی😻👇
🇯🇴🇮🇳•°○● @voroojaak
عشقا توی زنگ تفریح،
عکسهایی از سعید گذاشتم.
دوست داشتین برین نگاه کنید.. 😉
اونجا ناشناس، جواب پیامها و عکسهای شخصیتها گذاشته میشه.... 🌺
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
هدایت شده از تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
「 بہ نـام آݩ کھ
جانـم در دسـت اوسـت 」
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ