🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_591
هومن به صورت ترلان که توی این هفته لاغرتر شده بود و دستای لرزونش نگاه کرد. فقط یک هفته و این حال و روز...
آیا درست بود که با این حالش اون موضوع رو مطرح میکرد؟
به خودش نهیب زد که عقبش ننداز یک دفعه تمومش کن. نمیدونست چرا اینقدر بیرحم شده؟ حال بد ترلان رو میدید و درک میکرد. احساس ترلان به خودش رو میدونست و ضربهای که ممکن بود بهش بخوره....
در عین حال میخواست بگه و همه چیز رو تموم کنه و اینکه از ته دل برای ناراحتی ترلان، ناراحت بود.
یه احساس سرکشی درونش ساز مخالف میزد و زمزمه میکرد که بعد از گفتن قضیه، ترلان مخالفت میکنه و ازش میخواد که بمونه.
آخر سنگدلی بود که دلش میخواست اینطور بشه که اشکای ترلان رو برای نگه داشتن خودش ببینه و اطمینان خاطر پیدا کنه که ترلان دوستش داره.
ولی این عذاب آور بود که اونموقع هم نمیتونست کاری بکنه، این اذیتش میکرد ولی از یه طرف هم با خودخواهی و غرور به این فکر میکرد که بعد از نبودن ترلان همه چیز مرتبه و اون نباید به خاطر این تپشهای تند و داغ که تار و پودش رو میسوزونه دست از هدفش برداره و به خاطر ترلان بیخیال همه چی بشه...
اون مطمئن بود که میتونه سرپا بمونه، همه چیز یادش میرفت و بعد از گذشت چند سال با کسی غیر از ترلان، خانواده تشکیل میداد و خوشبخت میشد.
پس الان باید همهی احساسات متناقض و ضد حال درونش رو کنار میذاشت و متإسف بودن برای ترلان رو تموم می کرد و به همه چیز خاتمه می داد. مطمئنا زندگی خودش مهم تر از زندگی ترلان بود. دلش از این استدلال به هم خورد.
نفس عمیقی کشید و با صدایی که از ته چاه میومد گفت:
- ترلان.. می خوام راجع به موضوعی باهات صحبت کنم
ترلان با چشمای براق منتظر نگاهش کرد. هومن خیره به چشمای سبزش برای یه لحظه در تصمیمش سست شد ولی زبونش کار خودش رو کرد و بیمقدمه ادامه داد:
- بیا تمومش کنیــم..
ترلان بدون فهمیدن قضیه گفت:
- چی رو...؟
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_591
- مامان.
بوسهای به رویِ موهام زد:
- جانِ مامان...
- دوست دارم کسی یه جایی منتظرم باشه؛ تو زندگی یه وقتایی هست که نه خوشحالی نه ناراحت... نه توانِ موندن داری نه توانِ رفتن... من الان اونجام.
برگشتم و تو صورتِ غمگین و گرفتهاش نگاه کردم... اونم مثل دخترش گریه میکرد.
- مامان چرا سعید یه زنگ هم بهم نمیزنه؟ چرا با پدر تماس نمیگیره؟ شاید پدر راست میگه! اون منو فراموش کرده.
سرمو که از درد داشت میترکید تو سینهی نرمش فرو بردم و زار زدم.
- سعید که شمارهای ازت نداره... اگه تو شمارهشو میدونی برات گوشیمو بیارم، بهش زنگ بزن.
سراسیمه از بغلش بیرون اومدم و تو تخت نشستم:
- نه، نه نمیتونم... من من نمیخوام مجبورش کنم دست به کارایِ خطرناک بزنه.
مادر از تخت پایین رفت و کنار در ایستاد:
- من گوشی رو میارم، دیگه خود دانی.
تپش قلب گرفتم، به خودم نَهیب زدم چته؟ هنوز زنگ نزدی و صداش رو نشنیدی به این روز افتادی، وای به لحظهای که باهاش حرف بزنی.
من کزین فاصله غارت شده چشم توام
چون به دیدار تو افتد سر و کارم چه کنم؟
مادر برگشت و گوشی رو داد دستم.
- چرا انقدر دستات یخِ؟ نگران نباش، تو دیگه بچه نیستی؛ بهتره قبل از انجام هر کاری خوب فکر کنی بعد... من میرم پیشِ پدرت تا آرومش کنم.
با رفتنِ مادر، موبایل به دست از پنجره به بیرون نگاهی انداختم. همه جا تو سکوت فرو رفته بود. از دور چند نگهبان رو میشد دید که دارن از قصر محافظت میکنن.
باز به گوشیِ تو دستم نگاهی انداختم، با زدن کلیدِش صفحه روشن شد.
عکس خانوادگی، روزای شاد و بیغم، یادم نمیاد کی این عکس رو تو ویلای ساحلی گرفته بودیم. با مایو رو زانوی پدر نشسته و غرق خنده بودم.
شماره رو تو ذهنم مرور کردم. انگار قلبم داشت زیر زبونم میزد. ذهنم در آنی تبدیل به کویر شد. نفسِ عمیقی کشیده و شمارهیِ کلبهیِ تو باغ رو گرفتم.
به ساعت روی دیوار نگاهی انداختم.
ساعت ۲۳ بود و الان شاید خواب بودن.
چند بار بوق زد، خواستم قطع کنم که یه نفر جواب داد:
- بله بفرمائید.
آب دهنمو به زور قورت دادم و دستمو جلو دهنم گرفتم... میترسیدم بیعقلی کنم و حرف بزنم.
صدایِ حلما بود، چند بار پرسید:
- بفرمائید... اَلو صدا نمیاد.
از اون طرف صدایِ مهنا اومد که داشت با حانیه بازی میکرد و میخندید.
گوشی رو قطع کرد و صدایِ بوق مُمتَدِ گوشی، منو از باغ و کلبه کشوند به قصر و اتاقم.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد