eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
22.6هزار دنبال‌کننده
421 عکس
402 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 - این نامزدیِ الکی رو... من کارام درست شده، بیا بین خودمون تمومش کنیم و یکی دوماه دیگه با خانواده‌ها مطرحش کنیم. توی این مدت هم می‌تونی الکی به پدرت بگی که منو می‌بینی و ازم خبر داری تا من بهشون بگم... به صورت گیج و مبهوت ترلان نگاهی انداخت : - بالاخره که می‌خواستیم این بازی رو تموم کنیم، پس بیا الان انجامش بدیم... ترلان رنگ پریده جواب داد: - بــازی...؟ - آره بازی... مگه غیر از این انتظار داشتی؟ از اول همچین چیزی قرارمون بود، یادت که نرفته... ترلان به تمام معنا احساس مرگ می‌کرد. هومن بدجنس بود ولی نه تا این حد... فکر می‌کرد با اون دسته گل رز قرمز و سفید آمده که توی این اوضاع وحشتناک کنارش باشه، ولی حالا... با صدای تحلیل رفته ای گفت: - به خاطر اینکه گذشته مو فهمیدی اینجوری می‌کنی، نه...؟ هومن از این نقش آدم بد بودنش متنفر بود. نمی‌خواست تا اینجا پیش بره یکدفعه به این سمت کشیده شد. دست و دلش مثل نگاه لرزون ترلان می‌لرزید. دلش می خواست بگه دروغ گفتمو با همون خنده‌ای که مدیون ترلان بود بخنده، ولی نمی‌شد. هیچ جوره... به خودش قول داده بود و باید روش می‌موند. می‌خواست پدر مستبدش رو زمین بزنه و این کارو می کرد. پس گفت: - نه همچین چیزی نیست، از اول چیزی بین ما نبود که من بخوام بخاطر این پنهان کاری ناراحت باشم و باهاش مشکلی داشته باشم ترلان تحقیر شده به این فکر کرد که پس اون بوسه، اون سوپ، اون حرفا و کارای مهربون، اون نگاه پر محبت این روزای آخر، اون تولدی که این روزا یه سره بهش فکر می‌کرد، همش دروغ بود؟؟ یعنی اینکه با همه‌ی بدجنسیای هومن، اینکه شک کرده بود که دوستش داره، همش یه فکر احمقانه بوده؟ هومن باز با سماجت گفت: - بیا تمومش کنیم... ترلان به آخرین توانش چنگ زد. احساس سقوط داشت ولی بس بود ضعف، حداقل جلوی هومن غریبه شده‌ی روبروش بس بود. این اون هومنی که عاشقش شده بود نبود. اینقدر بی‌ملاحظه و بی‌رحم... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 صداشون‌ رو شنیدم، خوشحالم ولی فکر اینکه ممکنه من‌و فراموش کردن و دارن بگو بخند می‌کنن، آزارم داد و یه لحظه هم رَهام نکرد. باز گوشی رو روشن کردم و شماره‌یِ موبایل سعید رو گرفتم... زود قطع کردم و به دیوار تکیه دادم... فشارم پایین بود و این باعثِ خواب آلودگیم شده بود. روی تخت افتادم، ملافه رو انداختم روی سرم و زیر ملافه باز شماره‌یِ سعید رو گرفتم. - الو، بله بفرمائید. وای خدایِ من، صدای خودش بود. صدایِ نفسهاش میومد، کاش اون موقع باهاش حرف میزدم، کاش می‌گفتم سعید اشتباه کردم، غلط کردم، من بدون تو نمی‌تونم زندگی کنم، بیا دنبالم..‌. ولی حرفی نزدم و تا آخر عمر پشیمونم. سعید هم گوشی رو قطع کرد. گوشی رو انداختم گوشه‌یِ تخت و تو خودم مچاله شدم. یعنی شک نکرد شاید یه آشنایی پشت گوشی باشه؟ درسته شماره‌ی قصر رو نمیدونه، ولی... نه بابا از کجا شک کنه، اون یه سر داره و هزار سودا. واقعیت این بود که من عاشق قیافه‌یِ زیبایِ او شدم. اما بعد از زندگی کردن تو اون شرایط دشوار، فهمیدم که باطنی داره صد برابر زیباتر از ظاهرش. کم‌کم ظاهرش برام عادی شد، ولی دوستِت دارم گفتن‌هاش، مهربونی‌هاش، آرامش‌هاش، بوسیدن‌هااش هیچوقت برام عادی نشدن... هیچوقت ازشون سیر نشدم. بزرگترین بازنده‌یِ این بازی کثیف من بودم نه سعید... اون شاید به نبودم عادت کرده، همانطور که دختراش عادت کردن، مُهنایی که بدونِ من خوابش نمی‌برد. ماه کوچولوم.. خداروشکر که صدای خنده‌هاشون رو شنیدم نه صدای گریه. آنچه الان، تو این‌ وضعیت جرئت میخواد، دوام آوردن هست، باید‌ صبر کنم. باید سراغ معجزه رو از خدا بگیرم. هر خم زلف تو صد حلقه‌ی دام است مرا. نمی‌دونم کی میتونم از این دام‌ رها بشم. یعنی میشه؟ من آواره رو از خرابه می‌ترسونن، نمیدونن با چه سختی تونستم دل سعید رو نرم کنم تا پا تو سرزمین عشقم‌ بذاره... با‌ پدر همین کارو میکنم. باید این چوب سخت رو مثل موم نرم کنم، باید... مچ دستم بهونه‌ی خوبی پیدا کرد برای سوختن، زجر دادن. انصاف نیست دلت واسه‌یِ کسایی تنگ بشه که تو رو اصلا یادشون نمیاد... ولی نمی‌شد ولی نمیتونم خودمو گول بزنم. از شنیدن صدای تک‌تک اونا حالم بهتر شد. با این فکرا نمی‌دونم کِی تو آغوشِ خواب فرو رفتم... با نوازشِ دست مامان بیدار شدم. - مهدخت، حالت خوبه!! داری تو خواب هذیون میگی دختر...