eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
22.6هزار دنبال‌کننده
425 عکس
402 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 **** قدم که داخل خونه گذاشت زهره رو دید که با ترس و عجله از پله‌ها بالا می‌رفت. خودشو بهش رسوند و پرسید: - سلام... اتفاقی افتاده؟ زهره برگشت سمتش و با هول گفت: - آراد.. آراد... ترلان هم ترس برش داشت. سریع خودشون رو به اتاق آراد رسوندن تا در رو باز کردن، شوکه شدن... همه وسایل اتاق شکسته و درهم ریخته و آراد آشفته و داغون وسط این غوغا... زهره با ناراحتی و بغض گفت: - آرادم چت شده مامان؟ آراد سرش رو بالا اورد و صورت خیس از اشکش مشخص شد. زهره دیگه داشت سکته می‌زد که ترلان پرسید: - چیزی نیست، من باهاش صحبت میکنم ببینم چی شده، خــب؟ زهره با نگرانی از اتاق بیرون رفت. ترلان دستش رو گذاشت روی بازوی آراد و با مهربونی گفت: - چت شده داداش دیوونه‌ی من؟ آراد هِق زد و وسط اتاق نشست. ترلان کنارش زانو زد: - نمی خوای با من صحبت کنی؟ آراد پیشونیش رو به کف دستش تکیه داد و با عجز نالید: - من پریا رو می‌خوام... چشمای ترلان غمگین شد. این مدت اینقدر درگیر خودش بود که فراموش کرده بود باید حواسش به دل شکسته‌ی آراد هم باشه. آروم جلو کشید و سر آراد رو در آغوش گرفت. موهاشو نوازش کرد: - الهی برات بمیـرم آراد چنگ زد به کمر ترلان و صدای گریه‌اش بلند شد. چشمای ترلان پر اشک شد، چیکار می‌کرد براش؟ مدتی طول کشید تا آراد آروم شد. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 باز خندید و رهام کرد. با تکون ماشین میشد فهمید کنارم نشسته. سیگاری روشن و دودش رو فوت کرد تو صورتم، حالم‌ بدتر شد: - دیدی که راحت تونستم پدرِ جون جونی‌تو خام کنم تا نامه‌یِ امضا شده‌اش رو بگیرم و بفرستمت هرجا که دلم بخواد تا به قولِ پدرت، آدم بشی. گرمای دودی که تو صورتم‌ خورد و ناخن‌هایی که تو بازوم فرو رفت حالمو بد کرد: - بهش قول دادم تا آدم نشدی و نامه‌ی عذرخواهی براش ننوشتی و نگفتی غلط کردم، بَرت نگردونم. پدر!!! چطور تونست باهام این کارو بکنه؟ - فکر میکنه میخوام‌ بفرستمت شهرهای مرزی و تو یه پادگان نگهت دارم، به دور از چشم‌ خانواده و سعید... نمیدونه برای شاهدختش چه تیکه‌ای گرفتم. نیشخندی زد و تو گلو خندید، بوی عطر میلیون دلاری و سیگار و بوی‌ ترس شاهدخت: - اون پیرِ بی‌تدبیر هیچوقت نمی‌فهمه دخترِ یکی یه دونه‌اش رو میفرستم جایی که هر روزش برابر با روزایِ جهنمه. بلند خندید، گوشام سوت کشید. دودِ سیگار رو دوباره تو صورتم کوبید: - برو خوش باش شاهدخت. حال عق زدن ندارم. هر کاری کردم تا جوابش رو بدم، نتونستم.. بدنم فلج شده و تصاویر تار و درحال چرخش. از ماشین پیاده شد. به مردی که نزدیکِ ماشین ایستاده بود، چند تکه کاغذ داد: - اینا مدارکِشه، بهشون اطلاع دادم که دارم یه جواهر میفرستم پیششون، بی‌صبرانه منتظرشن. از لای چشمای خواب‌زده‌م، سلیمان و کاشف و دو نفر ناشناس دیده میشدن. - اگه کسی بدونه و بفهمه این کیه، من فقط شما دو تا رو مسئول میدونم و مطمئن باشین تیکه بزرگِ گوشِشه، حالا خود دانید. خنده‌ای کرد: - بهش بگو تا میتونه به حسابش‌ برسه... حلالش باشه این لعبت. سمت راننده برگشت: - چمدونش رو بِگرد، مدارکی چیزی داشت بردار و آتیش بزن. راننده ماشین رو دور زد. صدای باز و بسته شدن در چمدون و رفتن راننده سمت کاشف رو دیدم. عکس‌ها دستش‌ بود، اونا رو بهش داد. کاشف به عکس‌ها نگاهی انداخت، پاره‌شون کرد و دور انداخت. همه چیزی که به درد میخورد رو شکست، قاب عکس‌های ترمه.... تمومِ قدرتم‌و ریختم تو دستم و تونستم کمی دستم‌ رو حرکت بدم و بذارم رو حلقه‌ای که سعید بهم داده بود.