eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
22.6هزار دنبال‌کننده
423 عکس
399 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 هومن لبخندی زد و به این فکر کرد که بالاخره بعد از ده سال، احساس زنده بودن داره. احساس اینکه زندگی خیلی قشنگه... قشنگ و پر از هیجان، البته کنار ترلان حالا می‌تونست از ته دل بخنده، شوخی کنه، نفس بکشه و همه اینا رو مدیون چشمای سبزی بود که با عشق بهش خیره بود. سرش رو برد نزدیک گوش ترلان و با عشق لب زد: - خیــلی دوستــت دارم آخر شب دست گل نصیب آراد شد که از کنار عروس رد می‌شد و دخترا با لبای آویزون به رقص محشر آراد با خواهرش زل زدن و غصه خوردند. همه خداحافظی کردن و ترلان با انرژی و خوشحال توی ماشین نشست و رو به هومن کرد: - بزن بریم... بزن بریم به سرعت برق و باد... بزن بریم از اینجا هومن سرشو به تاسف تکون داد و گفت: - دختر تو الان باید تو بغل مامانت گریه کنی، نه اینکه بشینی اینجا آواز بخونی - بی خیال بابا بزن بریم هومن استارت زد و راه افتاد. وسط جاده و وسط یک عالم بوق بوق و نور، ترلان تا نصفه تنه‌شو از شیشه بیرون برد و با خوشحالی فریاد زد: - خـــدایـــــــا... چــاکـرتـــــــــــــم....! هومن با اضطراب سرعت‌شو کم کرد و داد زد: - تــــــرلاااان....!!!!! ‌‌ پایان ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 نجمه شش سال بود یکی از سه سرکارگر اون کمپ جهنمی بودم. وقتی اولین‌بار تو سن ۴۵سالگی، قدم از قطار برداشتم و پا تو برفای نرم و زیبای اینجا گذاشتم، هیچوقت فکرش به مغزم خطور نمی‌کرد که بتونم این خوک‌دونی رو تحمل کنم. نظرِ کشمیری که مثل من تازه رئیس اونجا شده بود رو جلب کردم و تو همون هفته‌ی اول بهم نزدیک شد. بی‌دفاعی، سرما، گرسنگی، تنهایی و پشت بندش ترس... مجبورم کرد. شب‌های سختی رو پشت سر گذاشتم. اون به اصطلاح رئیس، از کسی یا چیزی نمی‌ترسید و هر زنی رو که می‌خواست، تصاحب میکرد. من و مهین و بلقیس، با هم وارد این کمپ شدیم. من و مهینِ زیبا، شکار عطش سیری‌ناپذیر کشمیری بودیم. مهین سر نترسی داشت و حسود بود. اون کشمیری رو برای خودش می‌خواست و منم از این حسادتش راضی بودم. یه روز بدون آرایش‌ و لباس خاصی به اتاق کار کشمیری رفتم. سیگار برگ به لب، درحال صحبت با مردی به اسم کاشف بود و هی ازش تشکر میکرد. - بله جناب کاشف، تا عمر دارم زندگیم رو مدیون شما هستم،‌ چشم... به روی چشم، هر وقت اراده کنید من‌و نیروهام درخدمتتون هستیم. با دست به صندلی اشاره کرد. نشستم و حرفایی که می‌خواستم بگم رو تو ذهنم‌ مرور کردم. بعد از مدتی گوشی رو گذاشت و اومد رو‌به‌‌روم نشست. - جناب کشمیری، عرضی داشتم خدمتتون. با تعجب به لباسام نگاهی انداخت. -‌ تو چرا باهام راحت نیستی؟ مثل مهین باش. وقتی جوابی نشنید، تو صورتم خم شد: - چیزی شده؟ -‌ بله... من... من دلم میخواد از اینجا برم و تو آشپزخونه کار کنم. تعجبش دو برابر شد و با چشمای گرد، به صورت سرخم چشم دوخت. - چرا؟؟ بهت خوش نمی‌گذره! خندید، چندش‌آور... بهم اشاره کرد: - نکنه تو هم نمیخوای منو با مهین شریک بشی! امان از دست زنای حسود. باز خندید، بلند و زجرآور... دندونام رو هم فشرده شد: - شما پرونده‌ی منو خوندین؟ با بی‌خیالی، سیگاری دود کرد: - من پرونده‌ی کسی رو نمیخونم عزیز... یعنی نیازی به خوندن نیست، همه‌اش رو می‌چپونم تو گونی. البته میدونم هرکدومتون به چه جرمی اینجا هستین، مثلاً تو... اکثر مردای شهرتون، باهات خاطره داشتن... درسته؟ سرخ شدم، سرم پایین افتاد‌. نتونستم بگم دروغ میگه، اون راست می‌گفت. -‌به... به هر... حال، من دلم نمی‌خواد، اون... اون بیرون هر لجنی بودم، اینجا هم... اینجا هم... من دلم میخواد اصلاح بشم، ازتون خواهش‌ میکنم...