eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
22.6هزار دنبال‌کننده
424 عکس
402 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الان که وابستت شدم میذاری میری الان که میخوامت ازم بیزاری سیری الان که دنیای تو دنیامو عوض کرد الان که مجنونم کجا میذاری میری بیچاره فرهاد بیچاره شیرین بیچاره من با این حال غمگین بیچاره لیلی بیچاره مجنون بیچاره من که دادم به پات جون 💔
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
الان که وابستت شدم میذاری میری الان که میخوامت ازم بیزاری سیری الان که دنیای تو دنیامو عوض کرد ا
حرف دل ترلان💔 تشکر از نازنین جان که این آهنگ را برای حال و هوای ترلان برام پیوی فرستادن توی کانال حرف دل موزیک شو کامل گذاشتم.... https://eitaa.com/joinchat/1692532897Ce56256be25 کلی پست‌های متنوع و رنگارنگ 🔶
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 **************** هومن روی مبل اتاقش نشست و سرش رو بین دستاش گرفت، سرش دیگه داشت منفجر می‌شد. اتفاقات اخیر و کارا و حرفای ترلان توی سرش می‌چرخید. بیشتر از همه اون کلمات آخری که ترلان گفت واااااای بازم با یاداوریش داغ کرد و حرصش دراومد، برو گمشو...؟ موهاش رو کشید. چی می‌شد می‌تونست دکمه‌ی خاموش مغزشو بزنه تا یک ساعت آسوده باشه، مثلا می‌خواست از ترلان جدا بشه تا ذهنش آروم بشه ولی حالا... صدای تلفن اتاقش نگاه خسته شو بالا اورد، دکمه‌ی قرمز رو که زد صدای منشی پیچید که گفت - آقای مهندس... خانوم الهام رافع اجازه ملاقات می‌خوان صاف نشست، خودش بود باید ذهنشو مشغول شخص دیگه‌ای می‌کرد، کی بهتر از الهام رافع که از لحاظ ظاهری و رفتاری مورد تأییدش بود و صد و هشتاد درجه با ترلان فرق می‌کرد. به منشی گفت راهنماییش کنه و صاف ایستاد و منتظر شد. الهام در زد و بعد از وارد شدن به اتاق با لبخند ملیح وشیرینی سلام کرد. با هومن دست داد و هر دو نشستند. الهام با لطافت و آرامی گفت: - واقعا ببخشید اقای مهندس که من هر دفعه بدون وقت قبلی خدمت می‌رسم - این چه حرفیه خانم مهندس الهام با ناز دستی به موهاش که از شال بیرون زده بود کشید و در حال مرتب کردنشون با صدای نازکی جواب داد: - شما خیلی به من لطف دارین لبخند هومن پرید. ترلان وقتی می‌خواست روسریشو درست کنه بدون هیچ ظرافتی، اونو تا دماغش می‌کشید پایین و محکم موهاشو هل میداد عقب و اگه هومن اینقدر مودبانه جوابش رو می‌داد چشمای درشتش درشت‌تر می‌شد و لبای کوچولو و سرخ رنگش نیمه باز می‌موند. نگاهی به لبای گوشتی و صورتی رنگ الهام انداخت، هیچ حس آشنایی نداشت. به امید خدا دیگه لب دخترا رو هم دید می‌زد.. دستی به پیشونیش کشید و کلافه روی مبل جابه جا شد. یه لحظه هم ترلان از سرش بیرون نمی‌رفت. اَه... - آقای مهنــدس...؟ ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 هومن از فکر و خیال بیرون اومد و هول شده گفت: - جانــم...؟ الهام لبخند دلفریبی زد که گونه‌هاش چال افتاد. نه ترلان چال گونه نداشت، وقتی لبخند می‌زد، گونه‌هاش برجسته می‌شدن و چشماش برق می‌زد و دندونای مرتب و سفیدش مشخص می‌شد. - آقای مهندس متوجه شدین چی گفتم؟ هومن گیج نگاهشو از میز جلوش گرفت: - ببخشید متوجه نشدم الهام با نگرانی پرسید: - چیزی شده؟ حالتون خوب نیست؟ سینه‌اش گزگز کرد و صدای نگران ترلان به ذهنش اومد: - چیزی شده؟ حالت خوب نیست؟ کاش نگاهش اینجا بود تا بازم مثل اون روز ازش آرامش می گرفت و دستای ظریفش که شونه‌شو تکون داد و گفت: - هومــن...؟!! چقدر اسمش رو قشنگ صدا می زد، نه...؟ یه جورایی سوالی و تعجبی باهم... با گرفته شدن یه لیوان جلوش، از توی فکر بیرون اومد و صورت غریبه‌ی الهام جای صورت آشنا شده‌ی ترلان رو گرفت. - یکم آب بخورید بازم صدای ترلان : - یکم آب بخور... - نمی خـوام ترلان با اخم نازی کرد: - یعنی چی نمی‌خوای؟ داری از دستم میری... چرا اون روز زد زیر کاسه ی آب؟ چرا یه قلپ ازش نخورد که ترلان نگاهش دلخور و غمگین نشه که سبزی چشماش کدر نشه...؟ - آقای مهندس... آقای مهندس... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 هومن دستی به صورتش کشید و ایستاد: - ببخشید من حالم خوب نیست، یه روز دیگه تشریف بیارید و کیف شو برداشت و در برابر صورت مبهوت الهام از اتاق خارج شد. مسخره بود که فکر کنه یه نفر مثل الهام رافع که از نظر ظاهری و رفتاری مورد تأییدش بود و صدو هشتاد درجه با ترلان فرق می‌کرد، می‌تونه ذهنشو مشغول کنه. ******** ترلان وقتی به خودش اومد که اشکاش سرازیر بود و توی راه شرکت هومن قدم می زد. با چ حرص اشکاش رو پاک کرد، دیگه از این همه ضعف داشت حالش به هم می‌خورد. چرا نمی‌تونست یکدفعه بی‌خیالش بشه؟ همانطور که هومن کنارش گذاشته بود اونم کنارش بذاره، ولی نمی‌شد. مدام توی سرش بود، همه چیز از اول تا آخر و از آخر به اول دوره می‌شد. اَه... با سر پایین و با قدم‌های تند راهشو به سمت پارک کج کرد که محکم به جسمی برخورد کرد و بی‌تعادل از پشت روی زمین افتاد. دماغشو مالید و با چشمای ریز شده به پسری که روبروش نشسته بود و دل و روده‌ی گوشی شو جمع می‌کرد نگاه کرد. با عصبانیت بهش توپید: - هــی آقا...!! جلوتو نگاه کن پسر حق به جانب سرش رو بلند کرد که جواب شخص پرروی مقابلش رو بده ولی تا نگاهش به چشمای اشکی ترلان افتاد سریع و بدون مکث و البته کاملا بی‌مقدمه گفت: - اتفاقی براتون افتاده...؟ ترلان پوزخندی زد: - نگرانیــد؟ - نه ولی خب وظیفه‌ی انسانیم دونستم که بپرسم ترلان لبشو کج کرد: - خب الان باید ممنون باشم؟ پسر خونسرد لبخند بی خیالی زد: - اگه دوست داشتین چرا که نه ترلان اخم کرد: - نــه دوسـت نــدارم ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 پسر دستش رو گرفت به سمتش و گفت: - کمکتون کنم بلند بشین یا می‌خواین بشینید و جواب منو بدین ترلان دستشو به زمین گذاشت و بلند شد. در حالی که مانتوش رو می‌تکوند با کنایه جواب داد: - ببخشید که ندیدمتون و بهتون خوردم - خواهش می‌کنم ترلان با حرص نگاهش کرد که پسر گفت: - باید چیز دیگه‌ای می گفتم؟ ترلان که انگار یکی رو پیدا کرده بود عصبانیت‌شو سرش خالی کنه جواب داد: - البته که باید چیز دیگه‌ای می‌گفتین، باید خجالت می‌کشیدید و از من عذر خواهی می‌کردین پسر با سرخوشی به قیافه‌ی بانمک و شاکی دختر روبروش نگاه کرد: - چرا باید هچین کاری می کردم؟ - بلـــه...؟ - چرا باید معذرت خواهی می‌کردم در حالی که شما به من خوردید و باعث شدین گوشیم از هم بپاشه تکه‌های گوشیش رو بالا اورد و نشون داد. ترلان دستشو به کمرش زد: - پس حالا لابد من باید ازتون معذرت خواهی کنم پسر لبخند خبیثی زد: - مگه شک دارین...؟ ترلان که تازه یه آدم پرروتر از خودش دیده بود با زبون بند اومده به پسر زل زد که پسر خنده‌ی بلندی سر داد: - ببخشیـد... ببخشیـد... خنده‌اش که تموم شد با صورت بشاش رو به دختر اخمالوی جلوش گفت: - خواهش می‌کنم ببخشید ترلان پشت چشمی نازک کرد که پسر دوباره شروع به خندیدن کرد. ترلان با حرص پاشو به زمین کوبید: - دارین منو مسخره می کنید، آره...؟ پسر دستش رو بالا اورد: - نه به خدا... منظوری ندارم ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
هومن هم تو فکره ترلانه پس😁 به امید خدا دیگه لب دخترا رو هم دید می‌زنه🙈😄 هومن هم به درد ترلان مبتلا شده و با خودش فکر می‌کنه 😄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ 🎬 🎙 یاسـان 🎼 وقتی که پیشمی دنیا به کاممه ♩♬♫♪♭ وقتی که پیشمی دنیا به کاممه سند قلب تو دیگه به ناممه واسه من خاطر تو عزیزه یه چی میگم یه چی میشنوی عشق من بیا و دور نشو از جلو چشم من که دلم هوری برات بریــزه... ‌ılı.lıllılı.ıllı.ılı.lıllılı.ıllı.ılı.lıllılı.ıllı.ıl ━━━━━━━●─────────── ㅤ ㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 صورتت از ماه هم ماه‌تره خنده‌هات از قلب من، غم میبره 😍😘❤️ ایــمــ♡ــــان دریــــ♡ــــا —–|●♯♩♪♫♬♬♫♪♩♯●|—–
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 ترلان بی‌توجه راهشو کشید به سمت پارک، روی یه نیمکت نشست و با خودش زمزمه کرد: - عجب دیوونه‌ای بوداااا یه دفعه یه صدایی از بغل گوشش گفت: -کی عجب دیوونه‌ای بود؟ ترلان پرید بالا و پسر که دنبالش اومده بود کنارش نشست: - نگفتید کی دیوونه‌ست؟ ترلان دست به سینه شد: - معلوم نیست؟ پسر به دور و اطرافش نگاه کرد و اخر روی ترلان مکث کرد و با شَک گفت: - نکنه دارین خوتونو می گین...؟ ترالن جیغ ریزی کشید: - شما مشکلتون با من چیه؟ - مشکل؟؟ چه مشکلی؟!! ترلان دیگه کم اورده بود: - الان شما برای چی اینجا نشستین؟ پسر با بی‌خیالی شونه شو بالا انداخت: - همینجوری... ترالن دندون قروچه کرد و زل زد به جلوش که پسر ادامه داد: - من این آشنایی رو به فال نیک می‌گیرم. قبل اینکه شما به من بخورید ترلان تیز بهش نگاه کرد که پسر دستاش رو بالا برد: - خیله خب... قبل اینکه من به شما بخورم، پشت تلفن داشتن خبر بدی رو بهم می دادن فکر می کردم حالا حالاها حالم گرفته ست، ولی حالا حالم خوبه و به لطف شما کلی خندیدم - نکنه داشتم براتون نمایش طنز بازی می‌کردم خودم خبر نداشتم - من قصد جسارت نداشتم. چطوره این طور صحبت کردن و بذاریم کنار و درست با هم آشنا بشیم به قیافه‌ی بی‌تفاوت ترلان نگاهی انداخت: - خیله خب من شروع می کنم... اسم من جاوید، بیست و پنج سالمه و... ترلان شوکه حرف شو برید: - واقعا اسم شما جاویده؟ ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 - یعنی میگین این اسمم نباید باشه...؟ - نه منظورم این نبود سریع و خیلی خبیثانه این فکر توی سرش به پرواز دراومد که کاش هومن اینجا بود و یه جاوید واقعی رو می‌دید و با اینکه دور از ذهن به نظر می‌رسید ولی شاید یکم هم حرص می‌خورد و شاید یکم هم غیرتی می‌شد. جاوید گفت: - شما نمی‌خواین خودتون رو معرفی کنید؟ تا ترلان دهنش رو باز کرد. یک صدای عصبی و توبیخ گرانه و سوالی اومد که: - تــــرلااااان ...؟!!! ترلان فوری سرش رو بالا اورد و با دیدن شخص روبروش نفسش توی سینه حبس شد. - خــوش می‌گـــذره؟ با شنیدن صدای طعنه آمیز مرد عصبی روبروش به خودش اومد و با اخمای درهم جواب داد: - جای شما خالــی... هومن پوزخندی زد: - مطمئنی جای من خالیه؟ و با سر به جاوید اشاره کرد. ترلان دستاش رو مشت کرد و در سکوت و با نگاه پر خشم به هومن زل زد. جاوید که ترلان رو آشفته دید ژست مردونگی گرفت : - ترلان جان آشنان ؟ هومن مثل اسپند روی آتیش به جلز ولز افتاد. دستی به موهاش کشید: - هـــه... ترلان جان... صورتش رو روبروی صورت ترلان گرفت و با تمسخر گفت: - بهت می گه ترلان جان...!!! ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 جاوید دستشو گذاشت روی سینه‌ی هومن و هولش داد عقب و روبروش تمام قد ایستاد. - دارید مزاحمت ایجاد می‌کنید هومن با حرص به خودش اشاره کرد: - مـــن...؟من دارم مزاحمت ایجاد می‌کنم؟ یقه‌ی جاوید رو گرفت: - الان فقط یه مزاحم اینجا هست، که اونم تویی ترلان با خشم ایستاد، الان وقت قیلی ویلی رفتن دلش نبود. آستین لباس هومن رو کشید: - ولش کن... تو حق نداری باهاش اینجوری رفتار کنی؟ هومن یقه‌ی جاوید رو رها کرد. روبروی ترلان ایستاد: - من حق ندارم...؟ - آره تو حق نداری؟ - ترلان من حق نـدارم؟؟ - آره... آره... تو حق نداری، نکنه یادت رفته که خودت این حق رو از خودت گرفتی. هرچند از اولش هم حقی نداشتی هومن مثل بچه‌های پایین شهری صداشو انداخت سرش و فریاد کشید: - بی خود حق حق نکن برا من... مثل اینکه یادت رفته هنوز محرم منی ترلان پوزخندی زد و با خونسردی گفت: - خب حالا که چی؟ - حالا که چی...؟؟ - چرا هر چیز بدیهی رو مدام می پرسی؟ نکنه یادت رفته همه چیز یه بازی بوده، محرمیت و مدتی که باهم بودیم...، خوت هم همین نظر رو داشتی، چی شده که یکدفعه چپکی حرف می‌زنی؟ بعد اون حرفا یک کاره اومدی میگی که من محرمتم... هـــه، منو نخنـدون... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
ای جان جاوید موجود شد...😂😉 موقع انتقام رسید حقتـه هـومـن خــان ‌😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ اتفاق‌های خوب  همیشه می‌افتنـد مثل مهرِ " تــــــو" که به دلــــم افتــاده . . 💞 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 هومن نفس پر سر و صدایی کشید. می‌دونست که حقی نداره، می‌دونست که نباید اینجا باشه و اینجور رفتار کنه، ولی خدایا داشت آتیش می‌گرفت. جویده جویده گفت: - این پسره کیـــه؟ هـــان ؟ ترلان خونسرد جواب داد: - حتما باید زبونی بهت بگم که بهت ربطی نداره؟ هومن داد کشید: - بهت میگم این پسره کیــه ؟ ترلان هم با آرامش گفت: - بیخود سر من داد نزن، فقط محض اطلاعت میگم، این آقایی که اینجاست اسمش جاویده... هومن سکوت کرد. نگاه خشمگین و پر بهتی به پسر انداخت و یکم بعد رو به ترلان کرد: - داری چرت میگی، اصلا جاویدی وجود نداره. من خودم اون روز دیدم که تو تنهایی توی پارک بودی - پس داری اعتراف می‌کنی که اون روز دنبال من بودی، خب باید بگم که اون روز قرار نبود جاوید بیاد و منم نمی‌خواستم جلوی تو ضایع بشم فقط همین... هومن انگاری که مچ گرفته باشه : - گفتی قضیه‌ی منو به جاوید...؟ گفتــی؟ پس چرا این پسره ازت پرسید که من آشنام یا نه؟ - فکر کردی زرنگی؟ خب عقل کل، جاوید تا حالا تو رو ندیده بود. در ضمن اسمتم بهش نگفتم، می‌دونی که شگون نداره هومن خندۀ خفه‌ای کرد: - پس اینجوریاست دیگــه؟ - بله اینجوریاست... - می‌دونی خیلی برام جالبه، تو از این دخترا بودی و من خبر نداشتم. یه روز به خاطر من گریه می‌کنی، یه روز توی بغل من آروم می‌شی، اونوقت تا من میگم تموم... میای با عشقت دَدَر... این آقا پسر می‌دونه همچین دوست دختری داره؟ ترلان سرخ شده و با جیغ فریاد زد: - خیلی بی‌شعــــــوری، خیلی بی‌شعـــوری... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 و مشتی به سینه‌ی هومن زد که هومن خنده‌ی دیگه‌ای سر داد و مشت ترلان رو توی دستش گرفت و در حالی که به جاوید نگاه می‌کرد پشت دستش رو بوسید: - حرص نخور پیر میشی، اونوقت دیگه آقا جاویدت دوستت نداره ترلان دستش رو عقب کشید: - حالم ازت بهم می‌خــوره - مطمئنـــی ؟ چشمکی به جاوید که با خونسردی به این صحنه نگاه می‌کرد زد: - می‌دونستی خیلی سیب زمینی هستی؟ و رفت. ترلان پاشو به زمین کوبید و نفس نفس زد. جاوید جلو اومد و پرسید: - حالتون خوبه؟ ترلان جوابی نداد که دوباره گفت: - می تونم بپرسم آیا داشتین در مورد من صحبت می‌کردین؟ - شرمندم... - دشمنتون شرمنده، من سوالی ازتون نمی‌پرسم فقط اینکه خیلی عجیبه توی این وضعیت ازتون بخوام شماره‌ی منو داشته باشین؟ ترلان نگاهشو بالا اورد و خیلی جدی گفت: - این پسری که الان اینجا بود رو دیــدی؟ جاوید سرش رو تکون داد. - این شخص کسی هست که من دوستش دارم و در حال حاضر نمی‌تونم به شخص دیگه‌ای فکر کنم، پس با اجازه... و رفت... ****** هومن وارد پارکینگ شرکت شد. ماشینش رو دراورد و با سرعت به سمت خونه رانندگی کرد. عصبی بود تا حد مرگ عصبی بود، داشت می‌سوخت. کولر رو تا ته زیاد کرد ولی بازم گرمش بود. کتش رو در اورد و انداخت پشت صندلی، نفس عمیقی کشید و یک دفعه منفجر شد. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 و فریاد کشید: - من احمق رو بگو که این یه هفته یه سره به فکرش بودم. حالا خانوم رفته با عشقش دَدَر... ااااااه.... پیچید توی کوچه و وارد خونه شد. داشت مستقیم به سمت اتاقش می رفت که دختر برادر محمد جلوش رو گرفت: - سلام آقا هومن نمی‌دونستم الان میاین، براتون ناهار حاضر کنم؟ هومن با حرص و پرخاش گفت : - این محمد کی میــاد؟ - یک هفته دیگه هومن بدون جواب رفت توی اتاقش، در رو باز کرد و محکم پشت سرش بست. کرواتش رو شل کرد، چقدر عصبانی بود خدا... با قدم بلندی خودشو به آیینه رسوند و همه‌ی وسایل روی میزشو روی زمین پرت کرد. شیشه‌های ادکلن زمین خوردن و شکستن... به تصویر آشفته‌ی خودش توی آیینه نگاه کرد و آشفته تر شد. با عجز و ناامیدی گفت: - تو حق نداری.. تو حق نداری ... داشت به خودش می گفت ولی با داد: - تو حق نداری با اون پسره بری بیرون، تو حق نداری با کس دیگه‌ای باشی سرش رو پایین انداخت: - من حق ندارم، حق ندارم دخالت کنم ولی... آآآآآآآآه... در اتاق باز شد و - حالتون خوبه؟ هومن برگشت و داد زد: - گمشو بیـــرون... گمشـــو.... در اتاق که بسته شد. هومن رفت توی حموم و با لباس زیر دوش ایستاد و آب سرد رو تا ته باز کرد و داد کشید و داد کشید و داد کشید. خودش اینجوری خواسته بود، ولی حالا... چرا فکر این دختره از ذهن و قلبش بیرون نمی‌رفت؟ چرا حالا که رهاش کرده بود براش مهم بود چیکار می‌کنه؟ و با کی هست؟ چرا... چرا... چرا....؟ مشت زد به دیوار : - هر چی هم که هست تو حق نداری، تو هنوز محرم منی، محرم من!!! ولی می‌دونست که این فقط یه حرفه، یه حرف تو خالی و پوچ... پوچِ پوچِ پوچ...!!! ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
می‌بینم که همگی شاد شدین از عصبانیت و انفجار هومن😂 تا حالا داشت خودشو گول میزد که عادت بوده کنار ترلان بودن ولی حالا فهمید که نه، بهش دلداده... پسرکم طفلکم... حقتـه😅
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ « زندگی یعنی داشتنِ تــو برای یڪ عمــر » 💍🤍 https://eitaa.com/joinchat/1692532897Ce56256be25 🔷 کلی پست‌های متنوع و رنگارنگ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ به دو تا چشمِ غــــزلواره‌ی جادوت قســم به هلالِ ڪجِ عاشق ڪشِ ابروت قســم به نخستین‌ اثر مهر تو در جان‌ و دلم که گرانقــــــدرتریـن گنجِ منی همنفســــم💋 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 **** قدم که داخل خونه گذاشت زهره رو دید که با ترس و عجله از پله‌ها بالا می‌رفت. خودشو بهش رسوند و پرسید: - سلام... اتفاقی افتاده؟ زهره برگشت سمتش و با هول گفت: - آراد.. آراد... ترلان هم ترس برش داشت. سریع خودشون رو به اتاق آراد رسوندن تا در رو باز کردن، شوکه شدن... همه وسایل اتاق شکسته و درهم ریخته و آراد آشفته و داغون وسط این غوغا... زهره با ناراحتی و بغض گفت: - آرادم چت شده مامان؟ آراد سرش رو بالا اورد و صورت خیس از اشکش مشخص شد. زهره دیگه داشت سکته می‌زد که ترلان پرسید: - چیزی نیست، من باهاش صحبت میکنم ببینم چی شده، خــب؟ زهره با نگرانی از اتاق بیرون رفت. ترلان دستش رو گذاشت روی بازوی آراد و با مهربونی گفت: - چت شده داداش دیوونه‌ی من؟ آراد هِق زد و وسط اتاق نشست. ترلان کنارش زانو زد: - نمی خوای با من صحبت کنی؟ آراد پیشونیش رو به کف دستش تکیه داد و با عجز نالید: - من پریا رو می‌خوام... چشمای ترلان غمگین شد. این مدت اینقدر درگیر خودش بود که فراموش کرده بود باید حواسش به دل شکسته‌ی آراد هم باشه. آروم جلو کشید و سر آراد رو در آغوش گرفت. موهاشو نوازش کرد: - الهی برات بمیـرم آراد چنگ زد به کمر ترلان و صدای گریه‌اش بلند شد. چشمای ترلان پر اشک شد، چیکار می‌کرد براش؟ مدتی طول کشید تا آراد آروم شد. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 ترلان با ملایمت گفت: - چیکار کنم برات که آروم بشی؟ - پریا رو بهم بــده - قربونت برم آخه چه جوری؟ آراد ازش دور شد با چشمای براق و امیدوار نگاش کرد: - تو می‌تونی، تو دوستشی... دوستت داره... به حرفت گوش میده - آخه بهش چی بگم؟ - بهش بگو مال من بشه ترلان با صدای ناراحتی ادامه داد: - آراد بچه نشو... - برم بهش التماس کنم... مال من می‌شه؟ - آرااااد ...!!؟ - نمی‌تونم.. ترلان نمی‌تونم... این مدت هر کاری کردم فراموشم بشه، هرکاری کردم... یه لحظه هم آرامش نداشتم. وقتی به این فکر می‌کنم که پریای من قراره برای کس دیگه‌ای بشه، آتیش می‌گیرم - آراد تو مگه دوستش نداری؟ - بیشتر از دنیــا... - پس کنار بکش و برای خوشبختیش دعا کن چقدر حرف زدن راحت بود. - چرا نمیخواد کنار من خوشبخت بشه؟ - آراد تو حتی یه بار هم بهش نگفتی دوستش داری، تا حالا نخواستی برای اثبات خودت کاری کنی، تو نمی‌تونی الان این حرفو بزنی. حالا که دیگه پریا تصمیمش رو گرفته، میدونم خیلی سخته، درکت می‌کنم ولی تنها کار اینه که باهاش کنار بیای و زیر لب زمزمه کرد: - همونطور که من باید باهاش کنار بیام ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 - نمی‌شه الان برم بهش بگم که چقدر دوستش دارم؟ شاید قبولم کرد - نمی شه عزیزم.. اینجوری فقط کارو برای پریا سخت‌تر می‌کنی - پس بگو من چیکار کنم؟ ترلان لبخند اندوهگینی زد: - نمی‌دونم.. این تنها چیزیه که نمی‌دونم، چون اگه می‌دونستم الان حالم این نبود البته این جمله‌ی آخری رو آروم گفت و فقط خودش شنید. - نمی دونم چطور باید قبولش کنم، نمی‌دونم چطور باید فراموش کنم، نمی‌دونم چطور باید زندگی کنم؟ ترلان لب زد : - منـم همینطـــور... آراد از جاش بلند شد به اطرافش نگاهی انداخت و با لبخند تلخی ادامه داد: - امیدوارم وضعیتم همیشه اینطور نمونه ترلان هم ایستاد: - منم امیدوارم - خواهری اگه می شه می‌خوام یکم تنها باشم - باشه حتماا و روی پنچه‌ی پاش بلند شد و گونه‌ی آراد رو بوسید. برگشت که بره ولی دستش وسط راه اسیر شد و آراد گفت: - ترلان خیلی خوبه که هستی، همیشه بمون، خب...؟؟؟ ترلان لبخند اطمینان بخشی زد : - همیشه وَر دل خودتم آقا آراد و از اتاق بیرون رفت و ندید که آراد لب زد دوستت دارم... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
آخی آراد هم به کجا رسید... چه عاشقانه سختی 😍 چطور فراموش کنه و زندگی کنه؟ مثل ترلان... هر دو قُل به یه درد مبتلا شدن😉
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ قشنگ‌ترین و درست‌ترین رابطه اونیه که بهت این فرصت رو میده که خودت باشی و نخوای نقش بازی کنی... 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl