eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
22.5هزار دنبال‌کننده
422 عکس
402 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
هومن هم تو فکره ترلانه پس😁 به امید خدا دیگه لب دخترا رو هم دید می‌زنه🙈😄 هومن هم به درد ترلان مبتلا شده و با خودش فکر می‌کنه 😄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ 🎬 🎙 یاسـان 🎼 وقتی که پیشمی دنیا به کاممه ♩♬♫♪♭ وقتی که پیشمی دنیا به کاممه سند قلب تو دیگه به ناممه واسه من خاطر تو عزیزه یه چی میگم یه چی میشنوی عشق من بیا و دور نشو از جلو چشم من که دلم هوری برات بریــزه... ‌ılı.lıllılı.ıllı.ılı.lıllılı.ıllı.ılı.lıllılı.ıllı.ıl ━━━━━━━●─────────── ㅤ ㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 صورتت از ماه هم ماه‌تره خنده‌هات از قلب من، غم میبره 😍😘❤️ ایــمــ♡ــــان دریــــ♡ــــا —–|●♯♩♪♫♬♬♫♪♩♯●|—–
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 ترلان بی‌توجه راهشو کشید به سمت پارک، روی یه نیمکت نشست و با خودش زمزمه کرد: - عجب دیوونه‌ای بوداااا یه دفعه یه صدایی از بغل گوشش گفت: -کی عجب دیوونه‌ای بود؟ ترلان پرید بالا و پسر که دنبالش اومده بود کنارش نشست: - نگفتید کی دیوونه‌ست؟ ترلان دست به سینه شد: - معلوم نیست؟ پسر به دور و اطرافش نگاه کرد و اخر روی ترلان مکث کرد و با شَک گفت: - نکنه دارین خوتونو می گین...؟ ترالن جیغ ریزی کشید: - شما مشکلتون با من چیه؟ - مشکل؟؟ چه مشکلی؟!! ترلان دیگه کم اورده بود: - الان شما برای چی اینجا نشستین؟ پسر با بی‌خیالی شونه شو بالا انداخت: - همینجوری... ترالن دندون قروچه کرد و زل زد به جلوش که پسر ادامه داد: - من این آشنایی رو به فال نیک می‌گیرم. قبل اینکه شما به من بخورید ترلان تیز بهش نگاه کرد که پسر دستاش رو بالا برد: - خیله خب... قبل اینکه من به شما بخورم، پشت تلفن داشتن خبر بدی رو بهم می دادن فکر می کردم حالا حالاها حالم گرفته ست، ولی حالا حالم خوبه و به لطف شما کلی خندیدم - نکنه داشتم براتون نمایش طنز بازی می‌کردم خودم خبر نداشتم - من قصد جسارت نداشتم. چطوره این طور صحبت کردن و بذاریم کنار و درست با هم آشنا بشیم به قیافه‌ی بی‌تفاوت ترلان نگاهی انداخت: - خیله خب من شروع می کنم... اسم من جاوید، بیست و پنج سالمه و... ترلان شوکه حرف شو برید: - واقعا اسم شما جاویده؟ ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 - یعنی میگین این اسمم نباید باشه...؟ - نه منظورم این نبود سریع و خیلی خبیثانه این فکر توی سرش به پرواز دراومد که کاش هومن اینجا بود و یه جاوید واقعی رو می‌دید و با اینکه دور از ذهن به نظر می‌رسید ولی شاید یکم هم حرص می‌خورد و شاید یکم هم غیرتی می‌شد. جاوید گفت: - شما نمی‌خواین خودتون رو معرفی کنید؟ تا ترلان دهنش رو باز کرد. یک صدای عصبی و توبیخ گرانه و سوالی اومد که: - تــــرلااااان ...؟!!! ترلان فوری سرش رو بالا اورد و با دیدن شخص روبروش نفسش توی سینه حبس شد. - خــوش می‌گـــذره؟ با شنیدن صدای طعنه آمیز مرد عصبی روبروش به خودش اومد و با اخمای درهم جواب داد: - جای شما خالــی... هومن پوزخندی زد: - مطمئنی جای من خالیه؟ و با سر به جاوید اشاره کرد. ترلان دستاش رو مشت کرد و در سکوت و با نگاه پر خشم به هومن زل زد. جاوید که ترلان رو آشفته دید ژست مردونگی گرفت : - ترلان جان آشنان ؟ هومن مثل اسپند روی آتیش به جلز ولز افتاد. دستی به موهاش کشید: - هـــه... ترلان جان... صورتش رو روبروی صورت ترلان گرفت و با تمسخر گفت: - بهت می گه ترلان جان...!!! ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 جاوید دستشو گذاشت روی سینه‌ی هومن و هولش داد عقب و روبروش تمام قد ایستاد. - دارید مزاحمت ایجاد می‌کنید هومن با حرص به خودش اشاره کرد: - مـــن...؟من دارم مزاحمت ایجاد می‌کنم؟ یقه‌ی جاوید رو گرفت: - الان فقط یه مزاحم اینجا هست، که اونم تویی ترلان با خشم ایستاد، الان وقت قیلی ویلی رفتن دلش نبود. آستین لباس هومن رو کشید: - ولش کن... تو حق نداری باهاش اینجوری رفتار کنی؟ هومن یقه‌ی جاوید رو رها کرد. روبروی ترلان ایستاد: - من حق ندارم...؟ - آره تو حق نداری؟ - ترلان من حق نـدارم؟؟ - آره... آره... تو حق نداری، نکنه یادت رفته که خودت این حق رو از خودت گرفتی. هرچند از اولش هم حقی نداشتی هومن مثل بچه‌های پایین شهری صداشو انداخت سرش و فریاد کشید: - بی خود حق حق نکن برا من... مثل اینکه یادت رفته هنوز محرم منی ترلان پوزخندی زد و با خونسردی گفت: - خب حالا که چی؟ - حالا که چی...؟؟ - چرا هر چیز بدیهی رو مدام می پرسی؟ نکنه یادت رفته همه چیز یه بازی بوده، محرمیت و مدتی که باهم بودیم...، خوت هم همین نظر رو داشتی، چی شده که یکدفعه چپکی حرف می‌زنی؟ بعد اون حرفا یک کاره اومدی میگی که من محرمتم... هـــه، منو نخنـدون... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
ای جان جاوید موجود شد...😂😉 موقع انتقام رسید حقتـه هـومـن خــان ‌😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ اتفاق‌های خوب  همیشه می‌افتنـد مثل مهرِ " تــــــو" که به دلــــم افتــاده . . 💞 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 هومن نفس پر سر و صدایی کشید. می‌دونست که حقی نداره، می‌دونست که نباید اینجا باشه و اینجور رفتار کنه، ولی خدایا داشت آتیش می‌گرفت. جویده جویده گفت: - این پسره کیـــه؟ هـــان ؟ ترلان خونسرد جواب داد: - حتما باید زبونی بهت بگم که بهت ربطی نداره؟ هومن داد کشید: - بهت میگم این پسره کیــه ؟ ترلان هم با آرامش گفت: - بیخود سر من داد نزن، فقط محض اطلاعت میگم، این آقایی که اینجاست اسمش جاویده... هومن سکوت کرد. نگاه خشمگین و پر بهتی به پسر انداخت و یکم بعد رو به ترلان کرد: - داری چرت میگی، اصلا جاویدی وجود نداره. من خودم اون روز دیدم که تو تنهایی توی پارک بودی - پس داری اعتراف می‌کنی که اون روز دنبال من بودی، خب باید بگم که اون روز قرار نبود جاوید بیاد و منم نمی‌خواستم جلوی تو ضایع بشم فقط همین... هومن انگاری که مچ گرفته باشه : - گفتی قضیه‌ی منو به جاوید...؟ گفتــی؟ پس چرا این پسره ازت پرسید که من آشنام یا نه؟ - فکر کردی زرنگی؟ خب عقل کل، جاوید تا حالا تو رو ندیده بود. در ضمن اسمتم بهش نگفتم، می‌دونی که شگون نداره هومن خندۀ خفه‌ای کرد: - پس اینجوریاست دیگــه؟ - بله اینجوریاست... - می‌دونی خیلی برام جالبه، تو از این دخترا بودی و من خبر نداشتم. یه روز به خاطر من گریه می‌کنی، یه روز توی بغل من آروم می‌شی، اونوقت تا من میگم تموم... میای با عشقت دَدَر... این آقا پسر می‌دونه همچین دوست دختری داره؟ ترلان سرخ شده و با جیغ فریاد زد: - خیلی بی‌شعــــــوری، خیلی بی‌شعـــوری... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 و مشتی به سینه‌ی هومن زد که هومن خنده‌ی دیگه‌ای سر داد و مشت ترلان رو توی دستش گرفت و در حالی که به جاوید نگاه می‌کرد پشت دستش رو بوسید: - حرص نخور پیر میشی، اونوقت دیگه آقا جاویدت دوستت نداره ترلان دستش رو عقب کشید: - حالم ازت بهم می‌خــوره - مطمئنـــی ؟ چشمکی به جاوید که با خونسردی به این صحنه نگاه می‌کرد زد: - می‌دونستی خیلی سیب زمینی هستی؟ و رفت. ترلان پاشو به زمین کوبید و نفس نفس زد. جاوید جلو اومد و پرسید: - حالتون خوبه؟ ترلان جوابی نداد که دوباره گفت: - می تونم بپرسم آیا داشتین در مورد من صحبت می‌کردین؟ - شرمندم... - دشمنتون شرمنده، من سوالی ازتون نمی‌پرسم فقط اینکه خیلی عجیبه توی این وضعیت ازتون بخوام شماره‌ی منو داشته باشین؟ ترلان نگاهشو بالا اورد و خیلی جدی گفت: - این پسری که الان اینجا بود رو دیــدی؟ جاوید سرش رو تکون داد. - این شخص کسی هست که من دوستش دارم و در حال حاضر نمی‌تونم به شخص دیگه‌ای فکر کنم، پس با اجازه... و رفت... ****** هومن وارد پارکینگ شرکت شد. ماشینش رو دراورد و با سرعت به سمت خونه رانندگی کرد. عصبی بود تا حد مرگ عصبی بود، داشت می‌سوخت. کولر رو تا ته زیاد کرد ولی بازم گرمش بود. کتش رو در اورد و انداخت پشت صندلی، نفس عمیقی کشید و یک دفعه منفجر شد. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 و فریاد کشید: - من احمق رو بگو که این یه هفته یه سره به فکرش بودم. حالا خانوم رفته با عشقش دَدَر... ااااااه.... پیچید توی کوچه و وارد خونه شد. داشت مستقیم به سمت اتاقش می رفت که دختر برادر محمد جلوش رو گرفت: - سلام آقا هومن نمی‌دونستم الان میاین، براتون ناهار حاضر کنم؟ هومن با حرص و پرخاش گفت : - این محمد کی میــاد؟ - یک هفته دیگه هومن بدون جواب رفت توی اتاقش، در رو باز کرد و محکم پشت سرش بست. کرواتش رو شل کرد، چقدر عصبانی بود خدا... با قدم بلندی خودشو به آیینه رسوند و همه‌ی وسایل روی میزشو روی زمین پرت کرد. شیشه‌های ادکلن زمین خوردن و شکستن... به تصویر آشفته‌ی خودش توی آیینه نگاه کرد و آشفته تر شد. با عجز و ناامیدی گفت: - تو حق نداری.. تو حق نداری ... داشت به خودش می گفت ولی با داد: - تو حق نداری با اون پسره بری بیرون، تو حق نداری با کس دیگه‌ای باشی سرش رو پایین انداخت: - من حق ندارم، حق ندارم دخالت کنم ولی... آآآآآآآآه... در اتاق باز شد و - حالتون خوبه؟ هومن برگشت و داد زد: - گمشو بیـــرون... گمشـــو.... در اتاق که بسته شد. هومن رفت توی حموم و با لباس زیر دوش ایستاد و آب سرد رو تا ته باز کرد و داد کشید و داد کشید و داد کشید. خودش اینجوری خواسته بود، ولی حالا... چرا فکر این دختره از ذهن و قلبش بیرون نمی‌رفت؟ چرا حالا که رهاش کرده بود براش مهم بود چیکار می‌کنه؟ و با کی هست؟ چرا... چرا... چرا....؟ مشت زد به دیوار : - هر چی هم که هست تو حق نداری، تو هنوز محرم منی، محرم من!!! ولی می‌دونست که این فقط یه حرفه، یه حرف تو خالی و پوچ... پوچِ پوچِ پوچ...!!! ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
می‌بینم که همگی شاد شدین از عصبانیت و انفجار هومن😂 تا حالا داشت خودشو گول میزد که عادت بوده کنار ترلان بودن ولی حالا فهمید که نه، بهش دلداده... پسرکم طفلکم... حقتـه😅
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ « زندگی یعنی داشتنِ تــو برای یڪ عمــر » 💍🤍 https://eitaa.com/joinchat/1692532897Ce56256be25 🔷 کلی پست‌های متنوع و رنگارنگ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ به دو تا چشمِ غــــزلواره‌ی جادوت قســم به هلالِ ڪجِ عاشق ڪشِ ابروت قســم به نخستین‌ اثر مهر تو در جان‌ و دلم که گرانقــــــدرتریـن گنجِ منی همنفســــم💋 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 **** قدم که داخل خونه گذاشت زهره رو دید که با ترس و عجله از پله‌ها بالا می‌رفت. خودشو بهش رسوند و پرسید: - سلام... اتفاقی افتاده؟ زهره برگشت سمتش و با هول گفت: - آراد.. آراد... ترلان هم ترس برش داشت. سریع خودشون رو به اتاق آراد رسوندن تا در رو باز کردن، شوکه شدن... همه وسایل اتاق شکسته و درهم ریخته و آراد آشفته و داغون وسط این غوغا... زهره با ناراحتی و بغض گفت: - آرادم چت شده مامان؟ آراد سرش رو بالا اورد و صورت خیس از اشکش مشخص شد. زهره دیگه داشت سکته می‌زد که ترلان پرسید: - چیزی نیست، من باهاش صحبت میکنم ببینم چی شده، خــب؟ زهره با نگرانی از اتاق بیرون رفت. ترلان دستش رو گذاشت روی بازوی آراد و با مهربونی گفت: - چت شده داداش دیوونه‌ی من؟ آراد هِق زد و وسط اتاق نشست. ترلان کنارش زانو زد: - نمی خوای با من صحبت کنی؟ آراد پیشونیش رو به کف دستش تکیه داد و با عجز نالید: - من پریا رو می‌خوام... چشمای ترلان غمگین شد. این مدت اینقدر درگیر خودش بود که فراموش کرده بود باید حواسش به دل شکسته‌ی آراد هم باشه. آروم جلو کشید و سر آراد رو در آغوش گرفت. موهاشو نوازش کرد: - الهی برات بمیـرم آراد چنگ زد به کمر ترلان و صدای گریه‌اش بلند شد. چشمای ترلان پر اشک شد، چیکار می‌کرد براش؟ مدتی طول کشید تا آراد آروم شد. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 ترلان با ملایمت گفت: - چیکار کنم برات که آروم بشی؟ - پریا رو بهم بــده - قربونت برم آخه چه جوری؟ آراد ازش دور شد با چشمای براق و امیدوار نگاش کرد: - تو می‌تونی، تو دوستشی... دوستت داره... به حرفت گوش میده - آخه بهش چی بگم؟ - بهش بگو مال من بشه ترلان با صدای ناراحتی ادامه داد: - آراد بچه نشو... - برم بهش التماس کنم... مال من می‌شه؟ - آرااااد ...!!؟ - نمی‌تونم.. ترلان نمی‌تونم... این مدت هر کاری کردم فراموشم بشه، هرکاری کردم... یه لحظه هم آرامش نداشتم. وقتی به این فکر می‌کنم که پریای من قراره برای کس دیگه‌ای بشه، آتیش می‌گیرم - آراد تو مگه دوستش نداری؟ - بیشتر از دنیــا... - پس کنار بکش و برای خوشبختیش دعا کن چقدر حرف زدن راحت بود. - چرا نمیخواد کنار من خوشبخت بشه؟ - آراد تو حتی یه بار هم بهش نگفتی دوستش داری، تا حالا نخواستی برای اثبات خودت کاری کنی، تو نمی‌تونی الان این حرفو بزنی. حالا که دیگه پریا تصمیمش رو گرفته، میدونم خیلی سخته، درکت می‌کنم ولی تنها کار اینه که باهاش کنار بیای و زیر لب زمزمه کرد: - همونطور که من باید باهاش کنار بیام ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 - نمی‌شه الان برم بهش بگم که چقدر دوستش دارم؟ شاید قبولم کرد - نمی شه عزیزم.. اینجوری فقط کارو برای پریا سخت‌تر می‌کنی - پس بگو من چیکار کنم؟ ترلان لبخند اندوهگینی زد: - نمی‌دونم.. این تنها چیزیه که نمی‌دونم، چون اگه می‌دونستم الان حالم این نبود البته این جمله‌ی آخری رو آروم گفت و فقط خودش شنید. - نمی دونم چطور باید قبولش کنم، نمی‌دونم چطور باید فراموش کنم، نمی‌دونم چطور باید زندگی کنم؟ ترلان لب زد : - منـم همینطـــور... آراد از جاش بلند شد به اطرافش نگاهی انداخت و با لبخند تلخی ادامه داد: - امیدوارم وضعیتم همیشه اینطور نمونه ترلان هم ایستاد: - منم امیدوارم - خواهری اگه می شه می‌خوام یکم تنها باشم - باشه حتماا و روی پنچه‌ی پاش بلند شد و گونه‌ی آراد رو بوسید. برگشت که بره ولی دستش وسط راه اسیر شد و آراد گفت: - ترلان خیلی خوبه که هستی، همیشه بمون، خب...؟؟؟ ترلان لبخند اطمینان بخشی زد : - همیشه وَر دل خودتم آقا آراد و از اتاق بیرون رفت و ندید که آراد لب زد دوستت دارم... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
آخی آراد هم به کجا رسید... چه عاشقانه سختی 😍 چطور فراموش کنه و زندگی کنه؟ مثل ترلان... هر دو قُل به یه درد مبتلا شدن😉
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ قشنگ‌ترین و درست‌ترین رابطه اونیه که بهت این فرصت رو میده که خودت باشی و نخوای نقش بازی کنی... 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 از اتاق که بیرون رفتم زهره جلوم رو گرفت: - خب چی شد؟ انگشتای دستش رو ترق ترق می‌شکست و با اضطراب خودش رو تکون می‌داد. توی چشماش پر اشک شده بود. چرا قبلا به این فکر نکرده بودم که این مادر خیلی مادره، یه جورایی نگرانیش دوست داشتنی بود. یعنی برای من هم اینقدر نگران می‌شه؟ یا وقتی که منو از دست داده چقدر ناراحت شده؟ دوباره دلمو غم گرفت. - تــرلان ؟ چیزی نمونده بود گریه.‌اش بگیره. لبخند اطمینان بخشی زدم و در حالی که دستای سردش رو توی دستام می گرفتم گفتم: - آروم چیزی نشده که... فقط یه لحظه قاطی کرده زده همه چیزو شکسته، خودش هم تمیزشون می‌کنه نگران نباش یه ذره هم نتونستم از ترسش کم کنم. - نه تو یه چیزی رو به من نمیگی، آراد تا حالا از این کارا نکرده بود یه قاطی کردن ساده نیست. چی می شد یه کم از واقعیت رو بهش می‌گفتم؟ صدام رو پایین اوردم : -قول میدی اگه بهت بگم چی شده به روش نیاری؟ زهره سریع مثل این بچه‌ها گفت: - آره قول میدم سرم رو بردم نزدیک گوشش : - تنها چیزی که اتفاق افتاده اینه که آقا پسرت عاشق شده زهره عقب کشید و با صدای بلند پرسید: - راست میگی؟ - هیس آروم‌تر... می‌شنوه زهره صداش رو پایین اورد : -راست می گی؟ پچ پچ کردم : - آره راست میگم ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 - پس چرا اینقدر داغونه؟ - آخه از شانس بدش دختره داره ازدواج می‌کنه زهره زد پشت دستشو با صدای بلندی گفت: - ای وای بمیرم براش - هییس...!!! زهره دوباره صداش رو اورد پایین: - ببخشید ببخشید... ای وای بمیرم براش با صدای بلند خندیدم. تازه فهمیدم این بانمکی من به کی رفته زهره لبخندی زد: - همیشه بخند عزیزم نگاش کردم که دوباره گفت: - چیکار کنم برا آرادم ؟ سرش رو تکون داد و در حالی که می‌رفت سمت پله‌ها ادامه داد: - زنگ بزن به هومن بگو فردا ناهار بیاد اینجا شوکه شدم. سریع جلوش رو گرفتم: - چی...؟ - می گم زنگ بزن - نه اونو فهمیدم، می گم آخه برای چی؟ - وا خب چرا که نداره، نامزدته... همین الانش هم کلی دیر شده، ناراحت نشده باشه خوبه - نه ناراحت نشده، الانم دعوتش نکنی ناراحت نمی شه - نه دیگه زشته، باید دعوتش کنم - نه... خب می گم... چیزه... - چیه...؟ با عجز و ناله گفتم: - می شه دعوتش نکنی؟ زهره با نگرانی پرسید: - چرا...؟ قهرید با هم...؟ - نه...نه... اتفاقا خیلی همه چیز خوبه، فقط اینکه... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 زهره با تردید پرسید: - فقط اینکه چی ؟ - نمی شه دعوتش نکنی؟ زهره یکم زل زد توی چشمامو در حالی که از پله‌ها پایین می‌رفت جواب داد: - نه نمیشه مغموم به اتاقم رفتم. آخه این دعوت یکدفعه‌ای چی بود دیگه؟ اصلا نمی‌خوام زنگ بزنم به هومن حالا حتمی میذاره تاقچه بالا و بعدشم میگه که هرچی بین ما بوده تموم شده. اَه اصلا چرا زودتر به خانواده‌ها نمیگه شرش رو بکنه؟ نشستم روی تخت و گوشیم رو دستم گرفتم. توی لیست مخاطبا روی اسم هودی کلیک کردم. چند بوق زد و صدای بم و مردونه‌اش اومد: - بله...؟ نفس عمیقی کشیدم که دوباره گفت: - چیکار داری؟ سریع عصبی شدم. بی‌ادب، اَه حالا هر چی... بی‌مقدمه بدون هیچ صحبت دیگه‌ای گفتم: - مامانم میگه فردا ناهار بیا اینجا پشت خط سکوت بود و نفسای عمیقش، اَه چرا حس می‌کنم نفسای سنگینش رو هم دوست دارم؟ - میام... و قطع کرد. همین؟ میام؟؟ حتی نذاشت خداحافظی کنم. با عصبانیت گوشی رو پرت کردم وسط اتاق: - بی‌شعور نفهم... من این همه سختم بود که بهت زنگ بزنم، اونوقت تو... اونوقت تو.. اَه... خودمو انداختم رو تخت و چشمام رو بستم. حالا هرچی... نمی‌خوام به هیچ چیزی فکر کنم. ساعت دوازده بود که زنگ خونه به صدا دراومد. ترلان پاشو انداخت روی پاشو به تلویزیون دیدنش ادامه داد. اگه می‌رفت استقبالش حالا فکر می‌کرد چه خبره... آراد در رو باز کرد و زهره گفت: - نمی‌خوای بری استقبال نامزدت؟ - چه کاریه؟ خودش میاد دیگه... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
دمت گرم مامان زهره 😊 بلکه این دو تا لجباز مغرور کوتاه بیان پارت اضافه نخواین تا فردا ورود هودی رو داشته باشیم...😁😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ بَغلـت تنها منبع آرامشِ محضِ برام ای لعنتی‌ترین مــردِ دوس داشتنی دنیایِ مـــن💍♥️ https://eitaa.com/joinchat/1692532897Ce56256be25 کلی پست‌های متنوع و رنگارنگ 🔶 ‌
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ ‌ ‌‌ You’re all mine, and I’m not sharing. تو فقط واسه منی و منم با کسی شریکت نمیشم 💌🔒• 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl