اندکی تفکر
#توجه مقدمه عامِل شدن، عالِم شدن است. #مصطفی 🌷 @ttafakor
اهمیت بالای کسب #علم
عامل یعنی کسی که به دانسته هاش عمل کند. کسی که نداند، طبیعتاً نمیداند که نمیداند. مثلا شخص وقتی نداند فلان فعل حرام است؛ در آن صورت مرتکب فعل حرام می شود در حالی که نمیداند که کاری را که انجام داده، حرام است و طبیعتا چنین کسی وقتی اطلاع از حرمت ندارد، توبه ی هم از او صورت نمیگیرد؛ چون اصلا آگاهی نسبت به خطاء خویش ندارند. اما اگر همین شخص بداند که فلان فعل حرام است، یا مرتکب آن فعل نمی شود و یا اگر هم مرتکب شود، متوجه خطاء خویش خواهد بود و در نتیجه احتمال توبه هم هست. "این از فواید #کسب_علم است."
شما نگو من که عمل نمیکنم، پس چرا کسب علم کنم؛ چون بنده در جواب میگم ۱. اگر بدانی فلان کار واجب است، احتمال اینکه مقید به انجام آن شوی هست، اما اگر ندانی فلان کار واجب است، بعیده است مقید به انجامش بشی (چون اصلا نمیدانی چنین واجبی هست) ۲. فایده دیگر اینکه وقتی بدانی فلان کار واجب است و بعد آن را ترک کنی، در این صورت متوجه کم کاری و خطاء خود هستی و در نتیجه احتمال توبه نیز هست؛ توبه در صورتی پیش می آید که من بدانم مرتکب خطائی شدم و الا اگر ندانم کار اشتباهی انجام دادم، طبیعتا فکر توبه هم به ذهن نخواهد رسید.
#مصطفی
🌷
@ttafakor
#داستان_بزرگان
حاج آقا باید برقصه!!!😄
چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاههای بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشمتان روز بد نبیند… آنقدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند😳 که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند.
وضع ظاهرشان فوقالعاده خراب بود. آرایش آنچنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود. اخلاقشان را هم که نپرس… حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمیدادند، فقط میخندیدند و مسخره میکردند و آوازهای آنچنانی بود که...از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود...دیدم فایدهای ندارد! گوش این جماعت اناث، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست...باید از راه دیگری وارد میشدم… ناگهان فکری به ذهنم رسید… اما… سخت بود و فقط از شهدا برمیآمد..
سپردم به خودشان و شروع کردم. گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم! خندیدند و گفتند: حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟ گفتم: آره!! گفتند: حالا چه شرطی؟ گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی میبرم و معجزهای نشانتان میدهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راهتان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید. گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟ گفتم: هر چه شما بگویید. گفتند: با همین چفیهای که به گردنت انداختهای، میایی وسط اتوبوس و شروع میکنی به رقصیدن!!! اول انگار دچار برقگرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آنها سپردم و قبول کردم. دوباره همهشون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و...در طول مسیر هم از جلف بازیهای این جماعت حرص میخوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم…! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک میخواستم...میدانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آنها بیحفاظ است…از طرفی میدانستم آنها اگر بخواهند، قیامت هم برپا میکنند، چه رسد به معجزه!!! به طلائیه که رسیدیم، همهشان را جمع کردم و راه افتادیم … اما آنها که دستبردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخیهای جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خندههای بلند دست برنمیداشتند و دائم هم مرا مسخره میکردند.
کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت:
پس کو این معجزه حاج آقا! ما که اینجا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگهای نمیبینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه...برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچهها خواستم یک لیوان آب بدهد. آب را روی قبور مطهر پاشیدم و...
تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد…
عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمیشود!
همه اون دخترای بیحجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود. طلائیه آن روز بوی بهشت میداد... همهشان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه میزدند …
شهدا خودی نشان داده بودند و دست همهشان را گرفته بودند. چشمهاشان رنگ خون گرفته بود و صدای محزونشان به سختی شنیده میشد. هرچه کردم نتوانستم آنها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آنجا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آنها را از بهشتیترین خاک دنیا بلند کردم...به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسریها کاملا سر را پوشاندهاند و چفیهها روی گردنشان خودنمایی میکند.
هنوز بیقرار بودند…
چند دقیقهای گذشت…
همه دور هم جمع شده بودند و مشورت میکردند...
پرسیدم: به کجا رسیدید؟
چیزی نگفتند.
سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کردهاند و به جامعه الزهرای قم رفتهاند.
آری آنان سر قولشان به شهدا مانده بودند..
#شهیدانه
🌷
@ttafakor
اندکی تفکر
چندین موضوع تا حالا صحبت کردیم انهایی که یادم می آد را خدمت تون میگم تا در صورت نیاز سرچ کنید و مطا
👆در حال ویرایش پیام ها و هشتگ گذاری پیام ها هستیم.
یه نکته خواستم بگم اینکه اگه کلمه ی را با هشتگ سرچ کردید، چیزی نیامد و یا کم آمد؛ آن وقت همان کلمه را بدون هشتگ سرچ کنید که گاهی با این روش، تعداد بالای بیشتری مطلب براتون بالا می آورد.
#خاطره
#زندگینامه
بنده راهنمایی با معدل بالای ۱۹ شاگرد اول بودم، اونم معدل های قدیم که انگار سخت تر بود😁.
معلم وقتی فهمید که من میخوام برم طلبه شم، به پدرم گفته بود که حیفِ پسرتون با این استعداد بره حوزه، اگه بره دانشگاه به جاهای بزرگی میرسه. پدرم، هم حرف اونا را قبول داشت و هم حرف شون را برام نقل کرد اما من در جواب عرض کردم به طلبگی علاقه دارم، باید برم و الان هم از راهی که اومدم پشیمان نیستم و خداروشکر میکنم که در این مسیر هستم. خداروشکر.
اطرافیان و دوستانم رفتند به پست های دولتی و... رسیدند و الان شاید ۱۰میلیون درامدشون باشه، من هم میتونستم به چنین پست هایی دست پیدا کنم، اما طلبگی را انتخاب کردم (با اینکه از لحاظ مالی و دنیایی خیلی پایین تر از بقیه جاها هست) چون علاقه داشتم و دارم و کسی میتونه سختی های این مسیر (مثل معیشت یا تهمت، توهین و یا فحش هایی که بهمون میدهند) را به جان بخرد که علاقه داشته باشد.
#مصطفی
🌷
@ttafakor
#خاطره
بنده یکی از کارهام کار تربیتی_فرهنگی با جوان ها، نوجوان ها است. مدّتی کار تربیتی با نخبگان میکردم.
چند روز پیش یکی از اون بچه های نخبه زنگ زد و گفت انسانی رتبه کنکورش ۳۰۰ شده و سوالی داشت که دانشگاه امام صادق _علیه السلام_ بره یا فرهنگیان؟ هر دو را میتونست بره ولی مردد بود کدوم را بره و بابت همین زنگ زده بود که چه کار کند.
🌹چه کار بالاتری از این که بچه های نخبه و بافرهنگ و تربیت تحویل جامعه بدیم؟
خداروشکر چنین توفیقی داشتیم و ارزش این کار از میلیون ها پول بیشتر است.
#مصطفی
🌷
@ttafakor