تا حالا مقابله کردین با دل تون؟
یا تا حالا تلاش کردین هر بدی و به جون بخرین ولی فقط نزدیک تر بهش باشین؟
دقیقا تو همون دوره از زندگیمم
هدایت شده از تنها؛
من تنها کاری که میتونم در مقابل مشکلات بکنم اینه که بشینم با آهنگام گریه کنم.
«چه زیباست لحظه های بودن در کنار تو؛
کنار تو نفس کشیدن و کنارت خاطره ساختن.
و زيباتر جلوهء قلبِ مهربانت در زندگیم که هشت سال است بر عالم رفاقتمان میتابد؛
هر روز در کنار تو بودن و ساختن کتاب زندگی با تو از مهم ترین چیز هایی بوده که تا به حال، قدری رنگ بر بوم سیاه دنیایم پاشیده...
ممنونم از بودن هایت؛ از تمام لحظاتی که وقتی غم تمام وجود من بود در کنارم بودی؛ از تمام خاطرات زیبایی که برایم در دفتر زندگی نوشتی.
و قسم به قلب مهربانت و قسم به زیبایی لبخندت در گوشه گوشه عکس ها، در چنین شبی امیدوارم تا پایان عمرت ساحل مژگانت هرگز، دریای اشک را بر خود نبیند؛ و این نقش لبخند باشد که تا همیشه بر چهرهات ماندگار بماند.
به رسم هرساله، تولدِت مبارک :) »
- 𝘔𝘺 𝘶𝘯𝘴𝘢𝘪𝘥 -
_
الان توی دوتا از این موقعیت ها گیر افتادم
یکی از یکی بدتر
یکی از یکی سخت تر