eitaa logo
مجله مجازی واو
250 دنبال‌کننده
171 عکس
274 ویدیو
0 فایل
| مجله مجازی واو | پاتوقی برای اهالی خواندن و نوشتن واو حرف عطف است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🗒️فرمولی برای آنکه جهان کوچک خود را بسازید... ✍️فاطمه سادات امامی ▪️مدتی می‌شود دوره‌ی نوجوانی را پشت سر گذاشته‌ام. مدت زیادی هم از دوره‌ی کودکی‌ام گذشته ‌است. از دوران کودکی و حس و حالم خاطره‌های چندان واضحی ندارم اما دوره‌ی نوجوانی و خاطراتش خیلی پررنگ در ذهنم نقش بسته است. هر روز که از هجده سالگیم گذشته با این پرسش بزرگ در درون خودم مواجه بودم که حال‌وهوای آن روزهایم چرا رفته؟ ▫️دام فکر می‌کنم آیا آن دوره حال همه خوب بود که من این حس سرشار از شوق و امید را داشتم یا همه‌چیز در بهترین حالت خود بود که من اصلاً حس ناامیدی افسردگی و پوچی نمی‌کردم؟ البته بودند هم‌نسل‌هایی که در همان دوره‌ی راهنمایی و دبیرستان علائم افسردگی و بی‌انگیزگی و بی‌هدفی در درونشان موج می‌زد و ناراحتی از قیافه‌شان می‌بارید اما وقتی به دوره‌ی نوجوانی خودم برمی‌گردم هیچ‌وقت این حد از بی‌انگیزگی را حس و درک نکردم. آیا من و خانواده‌ام در حد فوق عالی بودیم و بهترین حال را داشتیم؟ بازهم جواب یک نه پررنگ است. ما هم در همان دوره، بالا و پایین‌های زیادی داشتیم. پس آن شور و شوق اثر چه چیزی بود؟! 🔄 شما می‌توانید متن کامل این یادداشت را در https://vaavmag.ir/2023/01/%d9%81%d8%b1%d9%85%d9%88%d9%84%db%8c-%d8%a8%d8%b1%d8%a7%db%8c-%d8%a2%d9%86%da%a9%d9%87-%d8%ac%d9%87%d8%a7%d9%86-%da%a9%d9%88%da%86%da%a9-%d8%ae%d9%88%d8%af-%d8%b1%d8%a7-%d8%a8%d8%b3%d8%a7%d8%b2%db%8c/ بخوانید. 🆔 @vaavmag 🔗 https://vaavmag.ir
🗒️آیا آگاهی انسان از روی توهم است یا حقیقت؟ ✍️جعفر علیان‌نژادی ▪️آیا می‌توان خود را دید؟ این سؤالی است نامأنوس اما پر معنا. من در این یادداشت می‌خواهم بگویم، غالبا رفتار ما بر مبنای همین نکته‌ی عجیب است بی‌آنکه در موردش فکری کرده باشیم. ▫️در بادی امر و به صورت بدیهی جواب ما به این سؤال آن است که آگاهی چیزی از جنس ماده یا جسم نیست که بتوان آن را دید. احتمالا می‌گوییم شاید با آگاهی بتوان چیزی را دید، اما خود آگاهی چیزی نیست که بشود آن را دید. برخلاف این تصور عجولانه‌ باید گفت، در زمانه‌ای زندگی می‌کنیم که آگاهی تبدیل به امری مادی شده است. برای درک این موضوع شاید لازم باشد اندکی عمیق‌تر شویم. ▪️به زعم برخی از فیلسوفان اجتماعی «آگاهی مادی‌شده»، خصلت جامعه‌‌ای است که در آن نمود بر بود، بر و بر ، رجحان یافته است. در واقع آنچه محل و موضوع شناخت ما قرار می‌گیرد، تصویری است که از آن چیز در ذهن ایجاد می‌شود و نه حاق واقعیت آن چیز. بنابراین مهم‌تر از تغییر واقعیت ناقص یا معیوب، اصلاح یا بهبود آن تصویر است. مثلا اهمیت زیباسازی پروفایل، بر زیبایی چهره فائق می‌شود. و از آن بدتر، زیباسازی چهره به جهت ثبت تصویری بهتر از آن چهره، صورت می‌گیرد. احراز محبوبیت نه در گرو یک عمل واقعی مؤثر، که نتیجه‌ی یک نمایش محض غیرواقعی است. ▫️به یک بیان گویا، افراد آزادیِ آگاهی از چیزی را تبدیل به تبعیتِ آگاهی از تصویر آن چیز می‌کنند. آگاهی در بند یک ناواقعیت می‌شود، توهم بر او حکم می‌راند. آزادی آگاهی لازمه عبور و فراروی از تصویر اشیاء به واقعیت بیرونی آنهاست. اما آگاهی مادی شده در مقابل تبعیت شناخت از تصاویر است. تصاویری که به واقعیت بیرونی ارجاع نمی‌دهند، چون آگاهی را تابع خود ساخته‌اند، یعنی همان چیزی که قرار است از لایه‌ی تصاویر عبور کند را در بند کرده‌اند. ما آگاهی خود را می‌بینیم چون او را در بند تصاویر کرده‌ایم... 🆔 @vaavmag 🔗 https://vaavmag.ir
🗒مراقب دوپاره سازی باشید! ✍ریحانه رزم آرا انگار فقط شنیدن یک جمله از دوستم کافی بود تا هر چه خاطره‌ی خوب داشتیم در لحظه فراموش کنم. کسی که دوستش داشتم و تا چند دقیقه قبل جزو دوستانم حسابش می‌کردم یک باره دیگر دوستم نبود، دیگر آدم خوبی نبود، و دیگر جزو دسته‌ی ما نبود. انگار دوباره خانم معلم گچ را داده بود به مبصر و او یک خط کشیده بود روی تخته و ما را تقسیم کرده بود به خوب‌ها و بدها. بعد از آن جمله‌ی کذایی، داشتم همه‌ی خاطره‌های خوب‌مان را یا نادیده می‌گرفتم، یا بد تعبیر می‌کردم. گاهی با حسرت به خاطرات‌مان فکر می‌کردم که او خرابشان کرد. دیگر نمی‌توانستم مثل قبل باشم. حس می‌کردم آدم‌ها یا باید با من باشند، یا ضد من. او با من نبود، پس ضد من بود. بدون این که بدانم، داشتم همه‌چیز را سیاه و سفید می‌دیدم. داشتم دنیا را تقسیم می‌کردم به خوب و بد و بینش به هیچ چیز قائل نبودم. ناخودآگاه داشتم از یک دفاع روانی استفاده می‌کردم که روانکاوها بهش می‌گویند «دوپاره‌سازی» (splitting). دفاع روانی یک جور ساز و کار است که به حفظ سازمان روانی فرد در برابر تعارض‌ها و تنش‌هایی که دچارشان است کمک می‌کند. من هم داشتم با این خیر و شر سازی‌هایم، خودم را مبرا می‌کردم، و تشخیص و قضاوت را برای خودم آسان‌تر می‌کردم. داشتم از فروپاشی بالقوه‌ی سازمان روانی‌ام جلوگیری می‌کردم و خودم را از تعارضی که با دوستم دچارش شده بودم نجات می‌دادم. البته نه فقط من، که خیلی‌ها این روزها از همین دفاع استفاده می‌کردند. شاید شما هم از دوستان سابق‌تان شنیده باشید که تو یا با مایی، یا با ما نیستی، و اگر نیستی پس دیگر نباید این دوستی ادامه پیدا کند. انگار مثل برنامه‌های کودک دوباره آدم‌خوب‌ها و آدم‌بدها روبروی هم بودند و نمی‌توانستیم خیر و شر و خوبی و بدی را در یک آدم کنار هم ببینیم. سطح تحمل‌مان کم شده بود و دیگر نمی‌توانستیم کنار هم ادامه بدهیم. البته که رسانه‌ها هم توی این خیر و شر سازی نقش داشتند. شاید دقت کرده باشید، عمده‌ی کسانی که نامشان به دروغ به‌عنوان قربانی مطرح می‌شد از چهره‌های زیبایی برخوردار بودند. یک نمادسازی زیبا که کمک کند به خوب جلوه دادن یک طرف. در آن سمت قضیه هم هر کسی که در مقابل‌شان بود را زشت و شر جلوه می‌دادند. ما عادت کرده‌ بودیم به دوپاره‌سازی و رسانه‌ها هم که عادت‌های ما را می‌دانستند شروع کردند به دوقطبی‌سازی. کمی که زمان گذشت، خشمم که کمتر شد، سعی کردم خوب و بد را کنار هم ببینم و بپذیرم که دوستم، صرفا به خاطر یک اشتباه، باطل مطلق نیست! سخت بود، حتی هنوز هم سخت است، ولی فکر می‌کنم این تنها راهش است. اگر بخواهیم با هر اشتباهی اسم آدم‌ها را بگذاریم آدم سمی و راحت از زندگی‌مان حذف‌شان کنیم بعد از چند روز تنها می‌شویم! آدم‌ها خوب و بد را کنار هم دارند. ممکن است یک جاهایی هم خلاف میل ما رفتار کنند، ولی هنر این است که بتوانیم کنار همین آدم‌ها رشد کنیم، زیبایی‌ها و خوبی‌های آدم‌ها را فوری با گذاشتن اسم آدم سمی نادیده نگیریم و بدی‌های خودمان را هم ببینیم. حساب «شمر»مسلک‌ها جدا است اما عمده‌ی انسان‌ها، «حر»صفت‌اند، در میانه‌ی انتخاب، و دوراهی حق و باطل. تخته‌پاک‌کن‌ها را بیاوریم، احتمالا لازم است بد‌ها و خوب‌های تخته‌ی ذهن‌مان را دوباره بررسی کنیم! 🆔 @vaavmag 🔗 https://vaavmag.ir
🗒چرا خودکشی نمی‌کنید؟ 🔻ویکتور فرانکل، روانپزشک اتریشی جواب این سؤال مهم را دریافت ✍زهرا شفیعی چرا خودکشی نمی‌کنید؟ احتمالا اصلا انتظار چنین پرسشی را نداشتید و این پرسش شما را متعجب کرده باشد. حق با شماست. سؤال کمی عجیب است و البته تأمل برانگیز. این سؤالی بود که ویکتور فرانکل، روانپزشک اتریشی از بیمارانش می‌پرسید تا با جوابی که دریافت می‌کرد، مسیر درمان بیمارانش را تعیین کند. وی که زمانی در اردوگاه‌های کار اجباری زندانی بود، با دقت در حال زندانیان و مشاهده‌ی حالات روحی آن‌ها دریافت کسانی که نقشه و طرحی برای کامل شدن دارند و یا از یک ایمان قوی برخوردارند، احتمال زنده ماندن و دوام آوردنشان، بیشتر از از آن‌ها‌یی است که امیدشان را از دست داده‌اند. به عبارت دیگر آن‌ها که دلیلی برای زنده ماندن یافته بودند با ترفندهای مختلف، ادامه‌ی حیاتشان را تمدید می‌کردند. آن‌ها مصداق این جمله‌ی نیچه بودند که گفته بود: «کسی‌که چرایی برای زندگی داشته باشد، چگونگی آن را خواهد یافت.» آن چرایی که زندانیان را در آن اردوگاه مخوف سرپا، نگه می‌داشت و بر مصیبت‌هایش غالب می‌کرد، چیزی نبود جز «معنا». معنای زندگی، که زندانیان برای ادامه‌ی حیات به آن چنگ می‌زدند. فرانکل پس از آزادی از اردوگاه، با اتکا به تجربیاتش روشی درمانی ابداع کرد که به «لوگوتراپی» یا «معنا درمانی» شهرت یافت، و به وسیله‌ی آن، بیمارانش را برای کشف معنای زندگی‌شان یاری می‌کرد تا در برابر رنج‌های زندگی دوام بیاورند و از ناامیدی و بیهودگی و پوچی رهایی یابند. او معتقد بود اگر برای زندگی معنایی بیابیم، تحمل رنج‌هایش، برایمان آسان می‌شود. به‌عبارتی اگر مفهوم پنهان‌شده در رنج‌هایمان را کشف کنیم، نه تنها دیگر برایمان تلخ و ملال‌آور نیستند، بلکه با تمام وجود آن‌ها را در آغوش خواهیم کشید. در واقع، یکی از اساسی‌ترین تفکرات لوگو‌تراپی این است که هدف انسان افزایش میزان شادمانی و دوری از غم نیست، بلکه باید به دنبال معنایی در زندگی‌اش باشد. این برای انسان یک موفقیت است که در جستجوی معنا باشد. انسان عصر جدید با تمام امکانات بی‌نظیر و پیشرفته‌ای که نسبت به گذشتگان خود در اختیار دارد، دچار خلأ وجودی است. او بین لذت‌های مادی، ارزش‌ها و هنجارهای اجتماعی سردرگم است، و حیرت‌زده روزگار می‌گذراند. زندگی ماشینی با تقویت تفکر اومانیستی، این باور غلط را درون انسان نهادینه کرده و به او باورانده است که بی‌نیاز از سنت‌ها، آداب و رسوم، ارزش‌ها، و بی‌نیاز از ایمان و اعتقاد به خداوند است، و ارمغان این تفکر برای انسان احساس بیهودگیِ زندگی است. هنگامی‌که زندگی‌ برای انسان بی‌معنا شود به صورت افسردگی، بی‌انگیزگی و حتی پرخاشگری بروز پیدا می‌کند. انسانی که معنایی برای زندگی خود ندارد مستعد بزهکاری و ایجاد خشونت اجتماعی می‌شود. او گمشده‌ای دارد که به‌جای تلاش برای کشفش، به بیراهه رفته و جان خود و دیگران را به خطر می‌اندازد. و اینگونه گره مشکلاتش را روز‌به‌روز تنگ‌تر می‌کند. غافل از آن‌که کلید حل مسئله به دست خود اوست، نه در محیط اطراف یا در دست افراد دیگر. البته منظور از معنا، بحث لغوی آن نیست، بلکه معنا‌دار بودن درمورد انسان، به گفته علامه جعفری چنین است که؛ «بداند، او جزئی از کل حقیقت عالم است، از آغاز تا انتها.» معنای اصیل، معنایی است که زودگذر و سطحی نباشد، در روح و جان انسان ریشه داشته باشد و به‌دست‌آوردنش آن را به عادتی بی‌ارزش تبدیل نکند. باید یادآور شد که معنا آن جواب مشخصی نیست که بی‌هیچ تلاشی، در اختیار انسان قرار داده شود، بلکه امری منحصر به فرد است که انسان باید خود برای یافتنش تلاش کند، بدون آن‌که اسیر احساسات آنی یا تحریک و وسوسه‌ی دیگران شود. و تنها در این صورت است که میل معنا‌جویی انسان، ارضاء می‌شود. در واقع معنای زندگی ساختنی نیست بلکه یافتنی است. معنای زندگی انتخابی است آگاهانه و متفکرانه که انسان با آزادی، اختیار و به دور از غرایز و عادت ها آن را کسب کند. انتخابی که به‌دست آوردنش حقوق دیگران را پایمال نمی‌کند بلکه یاری‌گر انسان‌های دیگر است. کهنه نمی‌شود و کسالت‌بار نیست بلکه پویاست و باعث رشد و پیشرفت انسان می‌شود. و انسان تنها در این‌صورت است که می‌تواند بر ناامیدی غلبه کند و از خطر پوچی رهایی یابد. آدمی راهی ندارد، جز آن‌که برای داشتن زندگی سعادتمندانه، معنای زندگی‌اش را کشف کند. راستی معنای زندگی شما چیست؟ 🆔 @vaavmag 🔗 https://vaavmag.ir
🔻نقدی بر سخنان اخیر دکتر حسن محدثی 🗒واقعیت‌هایی که دیده نشد! ✍جعفر حسن‌خانی به‌تازگی فیلمی از تحلیل دکتر حسن محدثی درباره‌ی وقایع اخیر نشر یافته که بر دو مدعا استوار است. دو مدعایی که می‌توان در نقد و نقض آن سخن بسیار گفت اما به اجمال، نوشته‌ی پیش رو قابل طرح است: مدعای اول: آشوب‌های اخیر، تنها جنبش اجتماعی ایران است که از دین تغذیه نمی‌کند و در تمام تاریخ ایران برای نخستین‌‌بار است که دین، اقتدار خود را از دست داده است. درباره‌ی این مدعا، که ادعایی تاریخی است باید گفت که اگر تاریخ شورش و آشوب در ایران نوشته شود، خواهید دید که در تاریخ ایران چه بسیار حرکت‌های اجتماعی نظیر آشوب، شورش و بلوا رخ داده که مبتنی بر نهاد دین نبوده و از آن تغذیه نکرده است. به‌طور کلی تاریخ دویست‌ساله‌ی اخیر ایران، میدان منازعه‌ی چهار گروه عمده بوده است: دربار، استعمار، روشنفکران و روحانیت. در این میدان منازعه، چه بسیار حرکت‌های اجتماعی که استعمار در ایران رقم زده که اتفاقاً نوک پیکان آن به سمت روحانیت بوده و از دین هم تغذیه نکرده است. آنچه در این روزها اتفاق می‌افتد، نه از جهت عدم تغذیه از نهاد دین و نه از جهت علیه روحانیت‌بودنش برای نخستین‌ بار نیست که در ایران رخ می‌دهد. در پایتخت شیعه، عالم بزرگ شهر، شیخ فضل‌الله نوری را در ملأعام «دار» زدند و بر پای دار، هلهله کردند و به این بسنده نکرده و در کمتر از یک سال، عالم دیگر شهر، بهبهانی را به ضرب چندین گلوله کشتند؛ اما هیچ‌کدام از اینها نشانه‌ی مفارقت دین از دنیای ایرانی و شکسته‌شدن اقتدار نهاد دین نبود؛ که اگر بود، نباید انقلاب اسلامی رخ می‌داد و جمهوری اسلامی برپا می‌شد. آنچه در تاریخ ایران قابل تأکید و تصریح است، این مهم است که هیچ حرکت اجتماعی گسترده‌ای در ایران رخ نداده، مگر آنکه از نهاد دین تغدیه کرده باشد. همواره در تاریخ ایران از مهم‌ترین مؤلفه‌های مؤثر در «حرکت‌هایِ اجتماعیِ موفق»، ابتنای آنان به دین بوده است. اصل گزاره‌ی قابل‌اثبات درباره‌ی تاریخ ایران، این است که کم نبودند حرکت‌های اجتماعی‌ای که از نهاد دین تغذیه نمی‌کردند اما هیچ‌یک موفق نشدند و فقط حرکت‌هایی گسترده و فراگیر شدند و راه موفقیت را پیمودند که ابتنای به دین داشتند. مدعای دوم: دو نهاد دین و خانواده در دو دهه‌ی گذشته دچار تحول شده است و اگر دو سال دیگر صبر کنید، این تحول خود را در نهاد سیاست هم نشان می‌دهد. درباره‌ی مدعای دوم که ادعایی جامعه‌شناسانه است نیز به نظر می‌رسد گوینده در رابطه با وجوه جامعه‌شناسانه‌ی مدعای خود، تأمل کافی نداشته است. در‌این‌باره بر دو نکته می‌توان تأکید داشت: اول آنکه دکتر محدثی به این مهم التفات ندارند که واحد اندازه‌گیری دگرگونی‌های نهادی در جوامع، «سال» نیست. نهادهای اجتماعی از پی سده‌ها و توالی نسل‌ها تغییر می‌کنند. کوه را می‌توان جابه‌جا کرد اما نهادهای اجتماعی به این سادگی‌ها تغییر نمی‌کنند. در همیشه‌ی تاریخ، جامعه‌ی ایران با دو نهاد دین و خانواده برپا بوده و هیچ انقطاعی در‌این‌باره در تاریخ ایران یافت نمی‌شود. نه با آموزه‎های دانش جامعه‌شناسی و نه مبتنی بر تاریخ اجتماعی ایران، مدعای آقای محدثی محلی از اعتنا ندارد. واقعیت این است که نمی‌شود آدمی آسیب‌پژوهی کند، کُلُنی و طبقه‌پژوهی کند و بعد، آن آسیب و کُلُنی را به کلیت جامعه‌ی ایران تعمیم دهد. نمی‌شود برای یک دکمه‌ی  «رویداد»، کُت «نظریه‌ی تحول اجتماعی» دوخت. به نظر می‎رسد گفتار آقای محدثی در نتیجه‌ی تعمیم‌های ناروا و آرزو‌اندیشی باشد. دو دیگر آنکه، قدرت از آن عناصرِ پیداست که با اندک تأمل جامعه‌شناسانه قابل‌رؤیت است. سؤال اینجاست که کدام نیروی اجتماعیِ براندازِ وضع حاضر، «قدرت» تنظيم و بازتعريف مناسبات اجتماعی و سیاسی را داراست که به پساجمهوری‌اسلامی اینقدر خوشبین‌اند؟ بدون وجود چنین قدرتی، پساجمهوری‌اسلامی چیزی نیست جز میدان جنگ و جنگل. حال بر این وضع، نیروی قدرتمند خارجی را بیفزایید که سیاست منطقه‌ای‌اش در غرب آسیا، بر جای گذاشتن «زمین سوخته» است و آشکارا سیاست تشدید گسل‌های اجتماعی، قومی و مذهبی را دنبال می‌کند و به دنبال تجزیه‌ی کشورهای منطقه است. در این وضعیت، کدام نیروی مخالف، با کدام داشته، قدرتِ مقاومت دارد؟ با لحاظ این موارد، خوشبینی به پساجمهوری‎اسلامی بی‎معناست و پساجمهوری‌اسلامی، پسا ایران هم هست. نباید اجازه داد فانتزی‌ها جای واقعیت‌ها بنشینند و در‌این‌میان، تحلیل‌های ناراست و آرزو‌اندیشانه، جای واقعیت‌اندیشی را بگیرند. 🆔 @vaavmag 🔗 https://zil.ink/vaavmag
🗒️دروغ بزرگ روانشناسی زرد: فقط به فکر خودت باش! ✍️فاطمه اكبری اصل شايد ديده باشيد افرادی را كه همه‌ی آمال و آرزویشان قبولی در كنكور است و اگر نام‌شان در ميان پذيرفته‌شدگان سازمان سنجش ديده ‌شود، خوشبختی خود را با خوشحالی فرياد می‌زنند. يا آن‌دسته از كسانی كه تا مدل ماشين‌شان به ورژن بالاتری تغيير می‌كند،‌ فكر می‌كنند روي ابرهای خوشبختي نشسته‌اند و همه‌ی كائنات از فردا به فرمان آن‌ها درمی‌آيند. اين‌ها كسانی هستند كه مفهوم ناقصی از خوشبختی در ذهن‌شان شكل گرفته است و ربات‌گونه فقط به همان نسخه‌هایی كه از سعادت مصنوعی برایشان پيچيده‌ شده است،‌ می‌انديشند. امروزه به هر دکان و بقالی‌ای که گذرمان می‌افتد، یک کتاب چند صد‌‌صفحه‌ای از «راه‌های کامیابی» پیش روی‌مان می‌گذارند و هرطور شده می‌خواهند ما را به سعادت برسانند. گاهی اين‌ دستورالعمل‌ها به قدری عجيب و غريب به نظر می‌رسند كه با خودمان می‌گوييم:‌ «واقعا از چنين راه‌هایی می‌شود به بهشت خوشبختی رسيد؟» قطعا راه رسيدن به خوشبختی با گذر از جاده‌ی باريكی كه در اين كتاب‌ها و ميتينگ‌های صنعت‌شده نشان‌ داده می‌شود، نمی‌تواند ممكن باشد و بيشتر کسانی که می‌خواهند از ما يك آدم‌ خوشبخت بسازند، تنها به یک فاکتور از آن اشاره می‌كنند. مثلا شوپنهاور در قطعه‌ی کوتاهی به نام جوجه‌تیغی‌ها می‌نويسد: «جامعه‌ی انسانی همانند جوجه‌تیغی‌هایی هستند که در زمستان سرد، اگر از هم دور بمانند، از سرما می‌میرند و اگر بیش‌از‌حد به هم نزدیک شوند، یک‌دیگر را زخمی می‌کنند.» او معتقد است: «کسی کامیاب می‌شود که بتواند با گرمای درونی خود به تنهایی سر کند.» توجه كنيد فقط با گرمای درونی خود، آن هم به تنهایی! يا پژوهشگر آلمانی، میشائلا بروهم بادری که خوشبختی را فقط محصور در وجود يك هورمون می‌بيند و می‌گوید: «اگر در زندگی‌ خود احساس نارضایتی می‌کنید، در محل کار خود وظایف بیشتری را به عهده بگیرید. حمام را تمیز کنید! به گلدان‌ها آب بدهید تا ماده خوشبختی به نام دوپامین در مغزتان ترشح شود و احساس موفقیت کنید!» و از همه عجیب‌تر فتوای راهبان مسيحی است که در قرون وسطی، خوشبختی را فقط در بهشت، دست‌یافتنی می‌دیدند و زمين خدا را لايق خوشبختی نمی‌دانستند. در يكی از روزهای سال ۱۹۹۷ روانشناسی آمريكایی به نام مارتين سليگمن تير آخر را با ارائه‌ی نظريه‌ی جديد خوشبختي خود زد و به قول برخی، مكتب و دين مدرنی را در عصر حاضر تأسيس كرد. «روان‌شناسی مثبت‌گرا» كه زاييده‌ی ذهن مارتين و ديگر همكاران اوست، اصول کلی خوشبختی را در یک پک تزئین‌شده اين‌گونه به خورد مخاطبان می‌دهد: «واقعی باش، قوی باش، فعال و مفید باش و از همه مهم‌تر، برای رسیدن به هدف‌هایت به دیگران تکیه نکن؛ زیرا سرنوشت تو فقط به دست خودت رقم می‌خورد.» نظريه‌ای كه در آن تنها چيزی كه اهميت پيدا می‌كند،‌ نگرش‌ها و گرايش‌های فرد است و با چالش به درون‌خزيدن افراد در خود، نقش شرايط بيرونی از جمله واقعيت‌های اجتماعی و زيستی، روابط انسانی، مصائب نابه‌هنگام و نظام‌های سياسی حاكم به شدت كم‌رنگ می‌شود. در اين حالت جامعه شكل انفعالی به خود می‌گيرد و از جهان خارج بريده مي‌‌شود. ضرری که این رویکرد جدید به پیکره‌ی جامعه وارد می‌كند، بدون‌شک بیش از همه دامن افراد بیکار و نیازمند را می‌گیرد که مدام به آن‌ها القا می‌شود به اندازه‌ی کافی سخت‌کوش نیستند؛ در نتيجه نبايد توقعی براي چيدن ميوه‌ی خوشبختی از درخت زندگی داشته‌باشند. به نظر می‌رسد ساده‌لوحی است که در سایه‌ی شعارهای خوشبختی امیدوار باشیم مفاهیمی چون برابری، عدالت و اخلاق، ضريب جدی‌تری در جهان به خود بگیرند در حالی‌که با مطرح‌کردن آن‌ها فقط عده‌ای به دنبال مقاصد سیاسی خود هستند. چرا كه اين مكتب نوظهور به سياست‌مداران جهانی اين اجازه را می‌دهد كه ديگر به مسائل بنيادينی چون نابرابری اقتصادی توجهی نكنند و خودشان يكي از مو‌ج‌سواران بر اين شرايط باشند و از تك‌تك افراد جامعه يك رقيب جنگنده بسازند. 🆔 @vaavmag 🔗 https://zil.ink/vaavmag
🗒شما مبتلا به سندروم شیشه خیارشور هستید! ✍فاطمه‌السادات شه‌روش حتما برایتان اتفاق افتاده که فردی در اطرافتان ناتوان از انجام کاری است و شما زیر لب با خودتان گفته‌اید: «کاری نداره که». بین خودمان بماند؛ ولی در این شرایط شما هم به زمره‌ی کسانی پیوسته‌اید که به سندروم شیشه‌ی خیارشور مبتلا هستند. نام این سندروم از شرایطی گرفته شده که در آن فردی قادر به بازکردن درِ شیشه‌ی خیارشور نیست؛ اما بقیه فکر می‌کنند کاری ساده است و اگر خودشان بودند با یک حرکت سریع آن را انجام می‌دادند. حوزه‌ی تربیت فرزند، والدگری و همسرداری از موقعیت‌هایی است که این سندروم گریبان بسیاری از ما را می‌گیرد. زمانی که گمان می‌کنیم گریه‌های بی‌امان نوزاد به خاطر ناشی‌بودن مادر است یا وقتی بچه‌ای بی‌جهت فریاد می‌زند حتما آن را گردن تربیت نادرست والدین می‌اندازیم، بیش از هر وقت دیگری در دام این سندروم افتاده‌ایم. «رولف دوبلی» در کتاب هنر خوب ‌زندگی‌کردن می‌گوید برخی از موفقیت‌های ما به کدپستی خانه‌ای مربوط است که در آن به دنیا آمده‌ایم. پس اگر فرزندی ژنتیکی مشکل گوارشی داشته باشد یا در محله‌ای رشد کند که هر روز از خانه‌ی در و همسایه صدای فحش و ناسزا می‌آید، روا نیست انگشت اتهام را به سمت والدین بگیریم. چه بسا اگر خودمان هم در موقعیتی مشابه قرار بگیریم عملکردی بسیار بدتر از خود بروز دهیم. زمانی‌که هنوز چند ماهی از تولد فرزندم نگذشته بود، گریه‌های بی‌امانش همه را کلافه می‌کرد. «مامانش فقط بلد بوده درس بخونه... بچه‌ی اول همینه... بلد نیست بچه‌داری کنه... اگه بعد از شیر خوردن آروغشو بگیره این‌طوری نمی‌شه» اینها و خیلی زخم‌زبان‌های دیگر روح رنجورم را همچون سوهان می‌تراشید. هیچ‌کس به من حق نمی‌داد. بالأخره در یک مهمانی وقت انتقام فرا رسید. نوزادم که شروع به گریه کرد فریادِ «هل من ناصر» سر دادم ولی همان‌هایی که قبلا هزار ایراد از مادرانگی‌ام گرفته بودند، نتوانستند حتی برای چند ثانیه او را آرام کنند و بفهمند مشکل از کجاست. در نهایت همه با ناامیدی و خجالت «نمی‌دونیم این چشه»‌ای حواله‌ام کردند و دست از سر من و نوزادم برداشتند. البته بعدها معلوم شد دخترم رفلاکس پنهان داشته و عیب از بچه‌داری من نبوده. رفلاکسِ بچه‌ی من مانند شیشه‌ی خیارشوری شده بود که همه می‌خواستند به زعم خودشان به راحتی بازش کنند؛ اما کلید شیشه خیارشور رفلاکس دخترم در دستان شربتی ضد رفلاکس بود که پیش هیچ‌کدامشان نبود. «فقدان مهارت همدلی» مهم‌ترین عاملی است که ما را به سمت ابتلا به این سندروم پیش می‌برد. دکتر میشل بربا در کتاب کلیدهای پرورش هوش اخلاقی در کودکان و نوجوانان به پرورش هفت نیکخویی ضروری در فرزندان اشاره کرده که نخستین آنها همدلی است. دکتر برنا همدلی را توان درک و احساس علائق و نگرانی‌های دیگری تعریف کرده و معتقد است گرچه کودکان با توان همدلی به دنیا می‌آیند، باید این توانایی را به درستی در آنها تقویت کرد؛ وگرنه به همان صورت رشد نایافته باقی می‌ماند. از نظر او نشانه‌های افراد همدل را می‌توان در دو دسته کلامی و رفتاری تقسیم کرد. «از اینکه دلت شکست ناراحت شدم» و «برای من هم یک بار همین اتفاق افتاد. برای همین برایت ناراحت هستم» مثال‌هایی از کنش‌های کلامی افراد همدل است. به علاوه آنها با لحن آرامش‌بخشی با دردمندان حرف می‌زنند و چون درد آنها را درک می‌کنند بهتر می‌توانند دیگران را تسکین دهند. آن شب دیگران بخشی از مشکلات من و نوزادم را می‌دیدند. کسی گمان نمی‌کرد شاید قبلا همه‌ی راه‌حل‌هایشان را امتحان کرده و شکست خورده‌ باشم. زمانی که توانایی، ظرفیت و پیش‌زمینه‌ی دیگران را نادیده می‌انگاریم و فقط قابی را می‌بینیم که در آن لحظه از مسائلش پیش چشممان می‌آید، خیال می‌کنیم مشکل پیش‌پا‌افتاده و حل‌کردنش ساده است. درست مانند در شیشه‌ی خیارشوری که فکر می‌کنیم با خالی‌کردن هوای حبس شده در آن پس از شنیدن صدای پیس با اشاره انگشت باز می‌شود. این روزها که بازار برچسب‌زنی به مخالفان حسابی داغ شده، همدلی می‌تواند نخ تسبیح گمشده‌ای باشد که انسان‌هایی با افکار متفاوت را گرد هم جمع می‌کند. قفل‌هایی که بر شیشه‌ی خیارشور مشکلات جامعه زده شده با یک دست باز نمی‌شود؛ حتی با دست یک حزب یا گروه خاص نیز. کافی‌ست همگی با یکدلی دورش حلقه بزنیم و گوشه‌ای از درش را با توان و ظرفیتمان باز کنیم. 🆔 @vaavmag 🔗 https://zil.ink/vaavmag
🗒️در جهانی که همه به دنبال خاص بودن‌ هستند، بیایید معمولی باشیم ✍️زینب خزایی مشترک همراه اول هستید یا ایرانسل و یا رایتل؟ اگر همراه اول هستید حتماً این پیامک را دریافت کرده‌اید «شما معمولی نیستید. شماره‌ی معمولی نخرید». شاید در تبلیغات دیگری و یا در فیلم‌ها، سریال‌ها و مصاحبه‌های تلویزیونی باز هم با چنین محتوایی مواجه شده باشید. روندی که سعی دارد همه‌مان را به سمت خاص بودن هُل بدهد. رسانه‌ها دارند به ما القا می‌کنند معمولی باشی یعنی بی‌کیفیتی، کم‌کیفیتی و غیرقابل توجهی. اگر با همین فرمان پیش برویم چه بسا چند سال بعد، معمولی بودن به یک «فحش» هم تبدیل بشود. به قول نقی معمولی در پایتخت: «چرا وقتی می‌خواید بگید چیزی بده می‌گید معمولیه؟» تبلیغات رسانه‌ای مبتنی بر رقابت هستند. بن مایه‌ی رقابت چیست؟ نابرابری. وقتی در احاطه‌ی فراگیر رسانه‌ها قرار می‌گیریم انگار سوار الاکلنگی شده‌ایم که هیچ وقت نمی‌توانیم آن را به تعادل برسانیم چون هرگز به اندازه‌ی کافی نمی‌توانیم خاص باشیم. آسیاب سرمایه‌داریِ رسانه وقتی خوب کار می‌کند که ما باور کنیم مأموریتمان در زندگی این است که زیبا باشیم، پولدار باشیم، مدام پله‌های موفقیت را دوتا یکی طی کنیم و چه و چه. به قول «هنری دیوید ثورو» فیلسوف و نویسنده‌ی آمریکایی، «توده‌های مردم زندگی آرامی را با ناامیدی می‌گذارنند». این ناامیدی که ثورو درباره‌ی آن حرف می‌زند احساس گیر افتادن در زندگی‌ای است که انتخاب ما نیست. مثل افتادن در قفس. در یک حفره. در چرخه‌ای که رسانه‌ها طراحی کرده‌اند، معمولی بودن در تقابل با موفقیت و مدرنیته قرار می‌گیرد. نهایتاً تو وقتی یک آدم شاد هستی که پول و موفقیت داشته باشی و این‌ها برایت شهرت و «دیده شدن» هم می‌آورد. شاخص‌هایی که درونی نیستند و بیشترِ اعتبارشان را از لایک بیرونی کسب می‌کنند. و من یک آدم «همیشه ناراضی از خود» هستم. چون مآموریت دارم معمولی نباشم. پس مدام در حال مصرفمم تا این حفره را پر کنم و به خوشبختی برسم. خانه و ماشینم را عوض می‌کنم که خاص باشم. ترکیب چهره و اندامم را، نحو‌ه‌ی لباس پوشیدن و تعاملات اجتماعی‌ام را، رژیم غذایی‌ و حتی شماره‌ی تلفن همراهم را. خوشبختی در بسته‌هایی به نام «معمولی نبودن» و با برچسب «خاص بودن» بهمان عرضه می‌شود اما پس از مدتی کارکردش را از دست می‌دهد. ما هم آن را دور می‌اندازیم و می‌رویم سراغ بسته‌ی جدید. رسانه‌ها کارشان تولید انبوه «بسته‌های خوشبختی» است و ما بیمارگونه به دنبال مصرف بسته‌هایشان برای خاصِ خوشبخت شدن. این چرخه مثل گردونه‌های شانس همیشه در حال چرخیدن است. مگر این‌که دستی آن را متوقف کند. آن هم دستِ کسی نیست جز دست کوچک خودمان در میان این همه دم و دستگاه غول‌آسا. فقط خودِ ما هستیم که می‌توانیم در برابر این باورها مقاومت کنیم. که اگر بر خلاف جریان غالب رسانه‌ای، به قله‌ی زنجیره‌ی مصرف هم نرسیدیم می‌توانیم خوشبخت باشیم. که اگر شهرت و ثروت نداشتیم و دیده هم نشدیم می‌توانیم عمیقاً زندگی کنیم. پذیرفتن خودِمعمولی‌مان رمز این مقاومت است. خود معمولی به معنای آدم خمود‌ه‌ی منفعل و راکد نیست که آدمی است که اسیر جریان غالب رسانه‌ای نشده. خود معمولی یعنی کسی که حاضر نشده بخش بزرگی از زندگی‌اش را به ازای تأیید اعتبار بیرونی، تقدیم رسانه‌ها کند. این ما هستیم که برای خوشبختی و نحوه‌ی دستیابی به آن و سربلندی، مرز تعیین می‌کنیم نه رسانه‌ها. که البته این تسلیم نشدن هم آموزش می‌خواهد و هم تمرین. برویم ببینیم چقدر اهل تمرینیم. 🆔 @vaavmag 🔗 https://zil.ink/vaavmag
🗒️اندروفین خون شما چقدر است؟ ✍️حکیمه سادات نظیری بچه که بودم یک سؤال جالب داشتیم که به نوعی شخصیت‌شناسی ابداعی بنظر می‌رسید. چه رنگی دوست داری؟! دوازده سالگی می‌گفتم قرمز! پشت‌بندش می‌پرسیدند حتما شهربازی و فوتبال هم دوست داری، قرمز رنگ هیجان است. من هم نصفه‌نیمه تأیید می‌کردم که هیجان دارم. آن‌وقت‌ها اگر جواب سؤال را با رنگ‌های آبی ملایم و سبز کمرنگ می‌دادی یعنی آدم آرام و خونسردی به‌نظر می‌رسیدی. بزرگتر که شدم رنگ مورد علاقه‌ام شد صورتی، که هم، رنگ ملایم جزو تناژهایش بود، هم رنگ‌های تندتری مثل سرخابی یا صورتی خیلی تیره. دانشگاه که رفتم، شناختن آدم‌ها با رنگ دلخواهشان دیگر ساده‌لوحانه به نظر می‌رسید. روانشناسی می‌گفت هیجان‌ها درونِ همه وجود دارند چه کسی که قرمز دوست دارد چه آن آدمی که سرتا پای زندگی‌اش را سبز ملایم رنگ کرده از مبلمان خانه‌اش بگیر تا کیف پوشک بچه‌اش! هیجان، همان بروز عواطف و احساسات ماست که در موقعیت‌های گوناگون تحت‌تأثیر محرک‌های بیرونی قرار می‌گیرد و رفتار متفاوتی از ما سر می‌زند. هیجان‌های اولیه، مشترک‌ترین هیجانات همه‌ی مردم این کره‌ی خاکی هستند، چه سیاه‌پوست مالزیایی، چه یک ایرانی غم را به خوبی می‌فهمند و در مقابل سوگ واکنش رفتاری‌شان، غمگین شدن است. اما هیجانات ثانویه براساس هیجان اولیه شکل می‌گیرند. برای مثال عذاب وجدانی که پس از بحث با کسی سراغتان می‌آید، هیجان ثانویه است. اینجا احساس اولیه‌ی شما خشم است که بعدتر عذاب وجدان را با خودش می‌آورد. پنج هیجان اولیه عبارت‌اند از : عشق، ترس، غم ،شادی، خشم. دوره‌ی دانشجویی‌ام چهارسال بود اما بعد از آن شناختن آدم‌ها حتی از قبل هم سخت‌تر شده بود. روانشناسی یادم می‌داد آدم‌ها می‌توانند چطور باشند یا چگونه از پس بسیاری از پیچیدگی‌های مغزشان بربیایند اما به همین میزان سردرگمم می‌کرد. درست مثل وقتی که هیجان‌های ثانویه پیچیده می‌شوند و چند هیجان همزمان در فرد شکل می‌گیرند. تصور کنید فردی که در نبرد برای زنده ماندن، با احساس اولیه‌ی ترس، دست‌و‌پنجه نرم می‌کند و عاقبت موفق می‌شود بر دشمن غلبه کرده و حیاتش را دوام دهد چه احساسی دارد؟ شادی از زنده ماندن در کنار غم از دست دادن دوستش، می‌تواند تناقض باشد. یا حتی خشمی که درونش هنوز می‌جوشد. زنجیره‌ی هیجاناتی که ممکن است بر اساس هیجان اولیه شکل بگیرد گاهی قابل کنترل نیست، همین‌جاست که آموختن از هیجان و روش کنترل آن مهم می‌شود. هیجان مثل خون که درون رگ‌های همه سیلان دارد، در گردش است و هر روز با اتفاقات گوناگون پمپاژ می‌شود اما هیجان ناکارآمد با سه معیار اساسی شناخته می‌شود : شدت احساس، زمان مدید و ابراز نامناسب. ساده‌اش این است که شما خشمی شدید را ماه‌ها، با فریادی بلند نشان دهید یا حتی به فریاد بسنده نکنید، بزنید درب خانه را هم بشکنید! این نمونه یک هیجان زننده است. در حالی که می‌شد خیلی راحت همان وقتی که خون در رگ‌هایتان به‌سرعت پمپاژ می‌شد و خبری تازه در مغز مخابره می‌شد یک لحظه بایستید و از خودتان بپرسید این خبر چقدر صحت دارد؟! آن‌وقت خشم درون شما که هیجان اولیه است به هیجان‌های ثانویه مخرب دامن نمی‌زد. این‌روزها که اطرافمان پر از خبرسازی‌های جعلی است، یکبار دیگر باید برگردیم و با عینک ته استکانی سرخط خبر و فرستنده‌اش را ببینیم. شاید این‌بار جریان طور دیگری بود. 🆔 @vaavmag 🔗 https://zil.ink/vaavmag
🔻مهم‌ترین قطعه پازل زندگی 🗒آیا با وجود کوهی از مشکلات، امیدی به بهتر شدن اوضاع هست؟ ✍️فاطمه رامشک طبیعت همیشه برای انسان منبع الهام بوده است. این معلم بزرگ، در آرامش تمام و به آهستگی، برای دانش‌آموزان زیرک و ریزبین، آموختنی‌های زیادی دارد. بگذارید مرداب را به‌عنوان بخشی از طبیعت در ذهنمان تصور کنیم. یک گودال بزرگ آب که اطرافش پر است از درخت. شاخ و برگ درختان سر خم کرده و نور، از اندک روزنه‌های بین آن‌ها راه گذر پیدا می‌کند. تصویر اطراف در آب منعکس نمی‌شود چراکه جلبک‌های زیر و روی آب، آن را کدر کرده‌اند. گل‌ولای هم در این امر، به کمک جلبک‌ها شتافته‌اند. در این هیاهو چشممان می‌خورد به گلی با زیبایی مسحورکننده: نیلوفر آبی. نیلوفر آبی، محل زندگی خشن و بعضا زشتی دارد. در مرداب و میان گل‌ولای رشد می‌کند. البته این همه‌ی ماجرا نیست. نیلوفر آبی علاوه بر اینکه خودش راهی برای رشد پیدا می‌کند، هم‌زمان محیط را هم تغییر می‌دهد. طراوت و زیبایی، تحفه‌ای است که نیلوفر آبی برای مرداب به ارمغان می‌آورد. حالا باید از خودمان بپرسیم نیلوفر آبی چه درسی برای ما دارد؟ بیایید خوب به اطرافمان نگاه کنیم. آدم‌های آشنا، دوست، فامیل و خانواده را به خاطر بیاوریم. حتما چندین و چند نیلوفر آبی میان آن‌ها پیدا می‌کنیم. کسانی که در شرایط مرداب‌گون زندگی گل داده‌اند. در مقابل، حتما افرادی را می‌شناسیم که گلایه از شرایط، آن‌ها را میان ریشه‌های زمخت درخت‌های مرداب گیر انداخته و آیینه‌ی امیدشان را جلبک کدر کرده. ژان پل سارتر معتقد است که سرنوشت بشر در دست خود اوست. می‌گوید: «امیدی جز به عمل نباید داشت و آنچه به بشر امکان زندگی می‌دهد فقط عمل اوست.» این نگاه به ما فرصتی می‌دهد تا از خود بپرسیم پیش از گلایه از شرایط و عوامل بیرونی، چقدر برای بهتر شدن اوضاع تلاش کرده‌ایم؟ سارتر در جای دیگر با تأکید بیشتر می‌گوید: «اگر کودکی ناقص‌الخلقه که بدون دست و پا از مادر متولد می‌شود قهرمان دو و میدانی نشود تنها گناه از خود آن کودک بوده است.» وجودگرایان بر این عقیده‌اند که هیچ محدودیت بیرونی‌ای نمی‌تواند آزادی انسان را به‌طور مطلق سلب کند. همچنین این باور را که انسان، شرایط و دیگران را علیه خود بداند تا به بهانه‌ی آن، تلاش‌های نافرجامش را توجیه کند، نادرست می‌داند. در باور دینی، عمل و اراده، وجه تمایز انسان نسبت به دیگر مخلوقات است. تفاوتی که دیدگاه دینی با وجودگرایان دارد، قائل بودن به قضا و قدر، و سنت‌های الهی و تأثیر آن بر اتفاقات زندگی فرد و جامعه است. با این حال، ترکیب سکون و شکایت از عوامل بیرونی بدون تلاش برای تغییر وضعیت، در نگاه دینی محکوم است. هرچند که عمل و اراده تنها یک قطعه از پازل معمای زندگی است اما قطعا مهم‌ترین آن است. که فرمود: «وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَى». با نگاه دوباره به طبیعت، متوجه می‌شویم که موانع و نواقص، عامل رکود و بی‌تحرکی نیستند؛ این درسی است از نیلوفر آبی که در بسیاری از فرهنگ‌ها، نمادی از کمال است. 🆔 @vaavmag 🔗 https://zil.ink/vaavmag
🗒آیا مینیمالیسم ما را از اسارت اشیاء رها می‌کند؟ ✍شقایق خبازیان ماری کوندو، سرشناس‌ترین نام در مکتب مینیمالیسم است. او در کتاب «مرتب‌سازی: جادوی زندگی‌عوض‌کن» از روش‌هایی حرف می‌زند که می‌توانیم برای کاستن از دارایی‌ها و اشیاء دور و برمان به کار بگیریم. مینیمالیسم به ما وعده می‌دهد که می‌تواند زندگی‌هایمان را از هر آنچه بی‌ارزش و به‌دردنخور است، پاکسازی کند. این مکتب ادعا می‌کند که ما را می‌توند از نبرد ناتمام با خرت‌وپرت‌های لازم و غیر لازم برهاند و سرانجام، ما را از اسارت دارایی‌هایمان آزاد کرده و اشیاء را به خدمت ما درمی‌آورد. در نگاه اول، کل این مکتب و هدفش، روش‌هایش و دستاوردهایش به نظر عالی و نجات‌دهنده می‌رسند. من هم مثل خیلی از افراد دیگر، همیشه در قید و بند مبارزه‌ی میان فضای کمدها و قفسه‌ها در یک جبهه و اشیاء مفید و به‌دردنخور در جبهه‌ی مقابل هستم. من هم مدام از خودم می‌پرسم که واقعا اگر اثاث و وسایل کمتری داشتیم، زندگیمان راحت‌تر نبود؟ و دریافته‌ام که اگر با اشیاء کمتر و کاربردی‌تری سروکار داشته باشم، مدیریت زمانم از چندین جنبه ساده‌تر خواهد بود. با این حال مکتب مینیمالیسم، گرچه به نظر راه‌حل مؤثری برای تمامی این سؤال‌ها و دغدغه‌هاست، اما نتیجه و بروز بیرونی‌اش انگار چندان ارتباطی هم به ساده‌زیستی و رها شدن از درگیری مداوم با اسباب و لوازم زندگی ندارد. به‌عکس، آنچه که در صفحات و وبلاگ‌ها و خانه‌های افراد مبلغ مکتب مینیمالیسم می‌بینیم، یک زندگی کاملا شیک و لوکس است، ولو با اثاث کمتر! مبلغان مکتب مینیمالیسم برای حفظ تماشاچیان خود، باید زرق‌وبرق و جذابیت خانه‌های خود را حفظ کنند و زرق‌وبرق هم یعنی درگیری مکرر و تمام‌ناشدنی با اشیاء. واقعیت این است که کمتر داشتن و کمتر خریدن، قابل نمایش و شوآف نیست. نوعی زهد و پرهیز می‌طلبد و البته تاب تحمل قضاوت چشم‌هایی که ممکن است به تو انگ فقر و تنبلی و کم‌کاری بزنند. پس اگر تقید به یک زندگی مینیمال، به دلیل ایجاد یا حفظ یک وجهه‌ی اجتماعی یا رسانه‌ای اتفاق بیفتد، شاید بهتر است به کلیت آن شک کرد. شاید بهتر است این سؤال را پرسید که اگر قرار است همچنان ساعت‌های زیادی از شبانه‌روز را به تصمیم‌گیری درباره‌ی اشیاء اطرافمان بگذرانیم، پس این مکتب به چه دردی می‌خورد؟ اگر قرار است برای حفظ ظاهر و جذابیت خانه و زندگیمان، همیشه گرفتار شکل و مکان مبل‌ها و گلدان‌ها و دستمال‌های جورواجور باشیم، آیا این رویه به هدف خود رسیده است؟ به‌راستی، مینیمالیسم اشیاء را به خدمت ما درآورده یا ما را در خدمت اشیاء؟ 🆔 @vaavmag 🔗 https://vaavmag.ir
🗒️فیلمی که زودتر از همه، صدای آمدن فمنیسم را هشدار داد ✍️فائزه نادری بی‌شک اگر بخواهیم فیلمی ببینیم که واقعا فیلم باشد و سینما را به عنوان خود سینما محترم بداند و به آن ارج و استقلال دهد، باید به سراغ کلاسیک‌ها برویم، سراغ آثار کسانی چون وایلر، فورد و هیچکاک. این‌ها کسانی بودند که از پتانسیل و پشتوانه‌ی ادبیاتی فرهنگ خود برای خلق آثاری که به سینما آبرو دهد استفاده می‌کردند. مثلا وایلر فیلمی دارد به نام «داستان کارگاه». کارگردان، اثر را از روی یک نمایشنامه به همین نام ساخته و حتی نامش را عوض نکرده، طبیعتا چون نمایشنامه بوده لوکیشن‌های فیلم بسیار محدود است اما او داستان را آنقدر پرکشش و از طرفی آنقدر (به زعم خودش) لازم برای آن سال‌ها یافته که برای فیلم شدن انتخابش کرده و استادانه سینمایی‌اش کرده تا محدودیت لوکیشن اصلا به چشم مخاطب نیاید. همه‌جای فیلم دوربین همان‌جایی است که باید باشد، همان زاویه‌ای را دارد که باید داشته باشد، مثلا جایی که مخاطب باید زن ماجرا را درک کند و به اون حق دهد، دوربین کارآگاهی که مهم است و قرار نیست زن را درک کند صریحا کنار می‌زند و تک‌شات زن را می‌دهد. یا جایی که نباید به کاراگاه داستان حق دهیم، حتی از تیپ‌های بی‌اهمیت داستان استفاده می‌کند تا به این نتیجه برسیم هیچ چیز در این فیلم بی‌خود نیست. حتی خط‌های موربِ بخشی از میزانسن در صحنه‌هایی کار می‌کند. فیلم به لحاظ فرم هیچ چیز کم ندارد. اما مگر مؤلفانِ اثر چه کمبودی در درونِ خود و جامعه حس کردند که اثری چنین بدون اشکال ساختند؟ توجه به بازه‌ی زمانی خلق نمایشنامه‌ و فیلم می‌تواند به ما بگوید که مؤلفان این اثر در مواجهه با مردم خویش چه می‌دیدند و چه می‌شنیدند و چه آرزوهایی برای افراد و جامعه‌ی خویش داشتند؟ و برآیند تمام اینها چطور در اثرشان بدون هیچ حرف مستقیمی منعکس شد و حتی به مردم یک دهه بعدشان خط و تصویر داد. چطور پرده‌ی سینما آیینه‌ی آینده شد؟ موج اول فمنیسم از اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیست آغاز شد. موجی که چیزی جز حقوق عادی مثل حق رأی برای زنان نمی‌خواست. کم‌کم مشارکت زنان در جامعه بیشتر شد و حالا آنها هم مثل مردان به مطالبه‌ی هر مِیلی که حق می‌پنداشتند دست یافته بودند. از طرفی جامعه‌ی بعد از دو جنگ جهانیِ باطل به شدت نسبیت‌گرا، انسان‌گرا و لذت‌طلب شده بود. بدیهی بود که این مؤلفه‌ها بر آنچه زنان و مردان میانه‌ی قرن بیستم حق تصور می‌کردند تأثیر داشت. نمایشنامه‌ی این اثر در ۱۹۴۹ و فیلمش در ۱۹۵۱ ساخته شده، یعنی دقیقا یک دهه قبل از خروج رسمی موج دوم فمینیسم، یعنی میان زمزمه‌هایی درباره‌ی حق سقط عمدی جنین، آزادی روابط قبلِ ازدواج و تغییر تعریف جوان خوب. هنرمند آن دوران در جو چنین جامعه‌‌‌ای و میان چنین زمزمه‌های احتمالا مدیریت شده‌ای، عمیقا حس می‌کند که باید کاری کند، پس اثری می‌سازد که در آن مردی که هنوز اخلاق‌گراست و با یک دکتر جنین‌کُش دشمن است، آینده‌ای ندارد و باید فرجامش تراژیک باشد، و از آنجا که نیاز به ساخت اثر را از زمزمه‌های جامعه‌ی خودش، بدون سیاه‌بینی، کینه‌توزی و ژست روشنفکرانه گرفته؛ اثرش را چنین استادانه به لحاظ فرم، و بدون هیچ حرف مستقیمی می‌تواند بسازد. ده سال بعد از این فیلم موج دوم فمینیسم با همان حقوق جدید که آن روزها مدعا می‌شد مفیدند و صرفا امیال انسانی نیستند، رسما پدیدار می‌شود و تمام اخلاق‌گراهای جامعه شاید خیلی ناخودآگاه از ترس پایانی تراژیک، سکوت می‌کنند و همراه می‌شوند. و شد آنچه نباید... 🆔 @vaavmag 🔗 https://vaavmag.ir