🗒شما مبتلا به سندروم شیشه خیارشور هستید!
✍فاطمهالسادات شهروش
حتما برایتان اتفاق افتاده که فردی در اطرافتان ناتوان از انجام کاری است و شما زیر لب با خودتان گفتهاید: «کاری نداره که». بین خودمان بماند؛ ولی در این شرایط شما هم به زمرهی کسانی پیوستهاید که به سندروم شیشهی خیارشور مبتلا هستند. نام این سندروم از شرایطی گرفته شده که در آن فردی قادر به بازکردن درِ شیشهی خیارشور نیست؛ اما بقیه فکر میکنند کاری ساده است و اگر خودشان بودند با یک حرکت سریع آن را انجام میدادند.
حوزهی تربیت فرزند، والدگری و همسرداری از موقعیتهایی است که این سندروم گریبان بسیاری از ما را میگیرد. زمانی که گمان میکنیم گریههای بیامان نوزاد به خاطر ناشیبودن مادر است یا وقتی بچهای بیجهت فریاد میزند حتما آن را گردن تربیت نادرست والدین میاندازیم، بیش از هر وقت دیگری در دام این سندروم افتادهایم. «رولف دوبلی» در کتاب هنر خوب زندگیکردن میگوید برخی از موفقیتهای ما به کدپستی خانهای مربوط است که در آن به دنیا آمدهایم. پس اگر فرزندی ژنتیکی مشکل گوارشی داشته باشد یا در محلهای رشد کند که هر روز از خانهی در و همسایه صدای فحش و ناسزا میآید، روا نیست انگشت اتهام را به سمت والدین بگیریم. چه بسا اگر خودمان هم در موقعیتی مشابه قرار بگیریم عملکردی بسیار بدتر از خود بروز دهیم.
زمانیکه هنوز چند ماهی از تولد فرزندم نگذشته بود، گریههای بیامانش همه را کلافه میکرد. «مامانش فقط بلد بوده درس بخونه... بچهی اول همینه... بلد نیست بچهداری کنه... اگه بعد از شیر خوردن آروغشو بگیره اینطوری نمیشه» اینها و خیلی زخمزبانهای دیگر روح رنجورم را همچون سوهان میتراشید. هیچکس به من حق نمیداد. بالأخره در یک مهمانی وقت انتقام فرا رسید. نوزادم که شروع به گریه کرد فریادِ «هل من ناصر» سر دادم ولی همانهایی که قبلا هزار ایراد از مادرانگیام گرفته بودند، نتوانستند حتی برای چند ثانیه او را آرام کنند و بفهمند مشکل از کجاست. در نهایت همه با ناامیدی و خجالت «نمیدونیم این چشه»ای حوالهام کردند و دست از سر من و نوزادم برداشتند. البته بعدها معلوم شد دخترم رفلاکس پنهان داشته و عیب از بچهداری من نبوده. رفلاکسِ بچهی من مانند شیشهی خیارشوری شده بود که همه میخواستند به زعم خودشان به راحتی بازش کنند؛ اما کلید شیشه خیارشور رفلاکس دخترم در دستان شربتی ضد رفلاکس بود که پیش هیچکدامشان نبود.
«فقدان مهارت همدلی» مهمترین عاملی است که ما را به سمت ابتلا به این سندروم پیش میبرد. دکتر میشل بربا در کتاب کلیدهای پرورش هوش اخلاقی در کودکان و نوجوانان به پرورش هفت نیکخویی ضروری در فرزندان اشاره کرده که نخستین آنها همدلی است. دکتر برنا همدلی را توان درک و احساس علائق و نگرانیهای دیگری تعریف کرده و معتقد است گرچه کودکان با توان همدلی به دنیا میآیند، باید این توانایی را به درستی در آنها تقویت کرد؛ وگرنه به همان صورت رشد نایافته باقی میماند. از نظر او نشانههای افراد همدل را میتوان در دو دسته کلامی و رفتاری تقسیم کرد. «از اینکه دلت شکست ناراحت شدم» و «برای من هم یک بار همین اتفاق افتاد. برای همین برایت ناراحت هستم» مثالهایی از کنشهای کلامی افراد همدل است. به علاوه آنها با لحن آرامشبخشی با دردمندان حرف میزنند و چون درد آنها را درک میکنند بهتر میتوانند دیگران را تسکین دهند.
آن شب دیگران بخشی از مشکلات من و نوزادم را میدیدند. کسی گمان نمیکرد شاید قبلا همهی راهحلهایشان را امتحان کرده و شکست خورده باشم. زمانی که توانایی، ظرفیت و پیشزمینهی دیگران را نادیده میانگاریم و فقط قابی را میبینیم که در آن لحظه از مسائلش پیش چشممان میآید، خیال میکنیم مشکل پیشپاافتاده و حلکردنش ساده است. درست مانند در شیشهی خیارشوری که فکر میکنیم با خالیکردن هوای حبس شده در آن پس از شنیدن صدای پیس با اشاره انگشت باز میشود.
این روزها که بازار برچسبزنی به مخالفان حسابی داغ شده، همدلی میتواند نخ تسبیح گمشدهای باشد که انسانهایی با افکار متفاوت را گرد هم جمع میکند. قفلهایی که بر شیشهی خیارشور مشکلات جامعه زده شده با یک دست باز نمیشود؛ حتی با دست یک حزب یا گروه خاص نیز. کافیست همگی با یکدلی دورش حلقه بزنیم و گوشهای از درش را با توان و ظرفیتمان باز کنیم.
🆔 @vaavmag
🔗 https://zil.ink/vaavmag
🗒️در جهانی که همه به دنبال خاص بودن هستند، بیایید معمولی باشیم
✍️زینب خزایی
مشترک همراه اول هستید یا ایرانسل و یا رایتل؟ اگر همراه اول هستید حتماً این پیامک را دریافت کردهاید «شما معمولی نیستید. شمارهی معمولی نخرید». شاید در تبلیغات دیگری و یا در فیلمها، سریالها و مصاحبههای تلویزیونی باز هم با چنین محتوایی مواجه شده باشید. روندی که سعی دارد همهمان را به سمت خاص بودن هُل بدهد. رسانهها دارند به ما القا میکنند معمولی باشی یعنی بیکیفیتی، کمکیفیتی و غیرقابل توجهی. اگر با همین فرمان پیش برویم چه بسا چند سال بعد، معمولی بودن به یک «فحش» هم تبدیل بشود. به قول نقی معمولی در پایتخت: «چرا وقتی میخواید بگید چیزی بده میگید معمولیه؟»
تبلیغات رسانهای مبتنی بر رقابت هستند. بن مایهی رقابت چیست؟ نابرابری. وقتی در احاطهی فراگیر رسانهها قرار میگیریم انگار سوار الاکلنگی شدهایم که هیچ وقت نمیتوانیم آن را به تعادل برسانیم چون هرگز به اندازهی کافی نمیتوانیم خاص باشیم. آسیاب سرمایهداریِ رسانه وقتی خوب کار میکند که ما باور کنیم مأموریتمان در زندگی این است که زیبا باشیم، پولدار باشیم، مدام پلههای موفقیت را دوتا یکی طی کنیم و چه و چه. به قول «هنری دیوید ثورو» فیلسوف و نویسندهی آمریکایی، «تودههای مردم زندگی آرامی را با ناامیدی میگذارنند». این ناامیدی که ثورو دربارهی آن حرف میزند احساس گیر افتادن در زندگیای است که انتخاب ما نیست. مثل افتادن در قفس. در یک حفره.
در چرخهای که رسانهها طراحی کردهاند، معمولی بودن در تقابل با موفقیت و مدرنیته قرار میگیرد. نهایتاً تو وقتی یک آدم شاد هستی که پول و موفقیت داشته باشی و اینها برایت شهرت و «دیده شدن» هم میآورد. شاخصهایی که درونی نیستند و بیشترِ اعتبارشان را از لایک بیرونی کسب میکنند. و من یک آدم «همیشه ناراضی از خود» هستم. چون مآموریت دارم معمولی نباشم. پس مدام در حال مصرفمم تا این حفره را پر کنم و به خوشبختی برسم. خانه و ماشینم را عوض میکنم که خاص باشم. ترکیب چهره و اندامم را، نحوهی لباس پوشیدن و تعاملات اجتماعیام را، رژیم غذایی و حتی شمارهی تلفن همراهم را. خوشبختی در بستههایی به نام «معمولی نبودن» و با برچسب «خاص بودن» بهمان عرضه میشود اما پس از مدتی کارکردش را از دست میدهد. ما هم آن را دور میاندازیم و میرویم سراغ بستهی جدید. رسانهها کارشان تولید انبوه «بستههای خوشبختی» است و ما بیمارگونه به دنبال مصرف بستههایشان برای خاصِ خوشبخت شدن.
این چرخه مثل گردونههای شانس همیشه در حال چرخیدن است. مگر اینکه دستی آن را متوقف کند. آن هم دستِ کسی نیست جز دست کوچک خودمان در میان این همه دم و دستگاه غولآسا. فقط خودِ ما هستیم که میتوانیم در برابر این باورها مقاومت کنیم. که اگر بر خلاف جریان غالب رسانهای، به قلهی زنجیرهی مصرف هم نرسیدیم میتوانیم خوشبخت باشیم. که اگر شهرت و ثروت نداشتیم و دیده هم نشدیم میتوانیم عمیقاً زندگی کنیم. پذیرفتن خودِمعمولیمان رمز این مقاومت است. خود معمولی به معنای آدم خمودهی منفعل و راکد نیست که آدمی است که اسیر جریان غالب رسانهای نشده. خود معمولی یعنی کسی که حاضر نشده بخش بزرگی از زندگیاش را به ازای تأیید اعتبار بیرونی، تقدیم رسانهها کند. این ما هستیم که برای خوشبختی و نحوهی دستیابی به آن و سربلندی، مرز تعیین میکنیم نه رسانهها. که البته این تسلیم نشدن هم آموزش میخواهد و هم تمرین. برویم ببینیم چقدر اهل تمرینیم.
🆔 @vaavmag
🔗 https://zil.ink/vaavmag
🗒️اندروفین خون شما چقدر است؟
✍️حکیمه سادات نظیری
بچه که بودم یک سؤال جالب داشتیم که به نوعی شخصیتشناسی ابداعی بنظر میرسید. چه رنگی دوست داری؟! دوازده سالگی میگفتم قرمز! پشتبندش میپرسیدند حتما شهربازی و فوتبال هم دوست داری، قرمز رنگ هیجان است. من هم نصفهنیمه تأیید میکردم که هیجان دارم. آنوقتها اگر جواب سؤال را با رنگهای آبی ملایم و سبز کمرنگ میدادی یعنی آدم آرام و خونسردی بهنظر میرسیدی. بزرگتر که شدم رنگ مورد علاقهام شد صورتی، که هم، رنگ ملایم جزو تناژهایش بود، هم رنگهای تندتری مثل سرخابی یا صورتی خیلی تیره. دانشگاه که رفتم، شناختن آدمها با رنگ دلخواهشان دیگر سادهلوحانه به نظر میرسید. روانشناسی میگفت هیجانها درونِ همه وجود دارند چه کسی که قرمز دوست دارد چه آن آدمی که سرتا پای زندگیاش را سبز ملایم رنگ کرده از مبلمان خانهاش بگیر تا کیف پوشک بچهاش!
هیجان، همان بروز عواطف و احساسات ماست که در موقعیتهای گوناگون تحتتأثیر محرکهای بیرونی قرار میگیرد و رفتار متفاوتی از ما سر میزند. هیجانهای اولیه، مشترکترین هیجانات همهی مردم این کرهی خاکی هستند، چه سیاهپوست مالزیایی، چه یک ایرانی غم را به خوبی میفهمند و در مقابل سوگ واکنش رفتاریشان، غمگین شدن است. اما هیجانات ثانویه براساس هیجان اولیه شکل میگیرند. برای مثال عذاب وجدانی که پس از بحث با کسی سراغتان میآید، هیجان ثانویه است. اینجا احساس اولیهی شما خشم است که بعدتر عذاب وجدان را با خودش میآورد. پنج هیجان اولیه عبارتاند از : عشق، ترس، غم ،شادی، خشم.
دورهی دانشجوییام چهارسال بود اما بعد از آن شناختن آدمها حتی از قبل هم سختتر شده بود. روانشناسی یادم میداد آدمها میتوانند چطور باشند یا چگونه از پس بسیاری از پیچیدگیهای مغزشان بربیایند اما به همین میزان سردرگمم میکرد. درست مثل وقتی که هیجانهای ثانویه پیچیده میشوند و چند هیجان همزمان در فرد شکل میگیرند. تصور کنید فردی که در نبرد برای زنده ماندن، با احساس اولیهی ترس، دستوپنجه نرم میکند و عاقبت موفق میشود بر دشمن غلبه کرده و حیاتش را دوام دهد چه احساسی دارد؟
شادی از زنده ماندن در کنار غم از دست دادن دوستش، میتواند تناقض باشد. یا حتی خشمی که درونش هنوز میجوشد. زنجیرهی هیجاناتی که ممکن است بر اساس هیجان اولیه شکل بگیرد گاهی قابل کنترل نیست، همینجاست که آموختن از هیجان و روش کنترل آن مهم میشود. هیجان مثل خون که درون رگهای همه سیلان دارد، در گردش است و هر روز با اتفاقات گوناگون پمپاژ میشود اما هیجان ناکارآمد با سه معیار اساسی شناخته میشود : شدت احساس، زمان مدید و ابراز نامناسب.
سادهاش این است که شما خشمی شدید را ماهها، با فریادی بلند نشان دهید یا حتی به فریاد بسنده نکنید، بزنید درب خانه را هم بشکنید! این نمونه یک هیجان زننده است. در حالی که میشد خیلی راحت همان وقتی که خون در رگهایتان بهسرعت پمپاژ میشد و خبری تازه در مغز مخابره میشد یک لحظه بایستید و از خودتان بپرسید این خبر چقدر صحت دارد؟! آنوقت خشم درون شما که هیجان اولیه است به هیجانهای ثانویه مخرب دامن نمیزد. اینروزها که اطرافمان پر از خبرسازیهای جعلی است، یکبار دیگر باید برگردیم و با عینک ته استکانی سرخط خبر و فرستندهاش را ببینیم. شاید اینبار جریان طور دیگری بود.
🆔 @vaavmag
🔗 https://zil.ink/vaavmag
🔻مهمترین قطعه پازل زندگی
🗒آیا با وجود کوهی از مشکلات، امیدی به بهتر شدن اوضاع هست؟
✍️فاطمه رامشک
طبیعت همیشه برای انسان منبع الهام بوده است. این معلم بزرگ، در آرامش تمام و به آهستگی، برای دانشآموزان زیرک و ریزبین، آموختنیهای زیادی دارد. بگذارید مرداب را بهعنوان بخشی از طبیعت در ذهنمان تصور کنیم. یک گودال بزرگ آب که اطرافش پر است از درخت. شاخ و برگ درختان سر خم کرده و نور، از اندک روزنههای بین آنها راه گذر پیدا میکند. تصویر اطراف در آب منعکس نمیشود چراکه جلبکهای زیر و روی آب، آن را کدر کردهاند. گلولای هم در این امر، به کمک جلبکها شتافتهاند. در این هیاهو چشممان میخورد به گلی با زیبایی مسحورکننده: نیلوفر آبی.
نیلوفر آبی، محل زندگی خشن و بعضا زشتی دارد. در مرداب و میان گلولای رشد میکند. البته این همهی ماجرا نیست. نیلوفر آبی علاوه بر اینکه خودش راهی برای رشد پیدا میکند، همزمان محیط را هم تغییر میدهد. طراوت و زیبایی، تحفهای است که نیلوفر آبی برای مرداب به ارمغان میآورد. حالا باید از خودمان بپرسیم نیلوفر آبی چه درسی برای ما دارد؟
بیایید خوب به اطرافمان نگاه کنیم. آدمهای آشنا، دوست، فامیل و خانواده را به خاطر بیاوریم. حتما چندین و چند نیلوفر آبی میان آنها پیدا میکنیم. کسانی که در شرایط مردابگون زندگی گل دادهاند. در مقابل، حتما افرادی را میشناسیم که گلایه از شرایط، آنها را میان ریشههای زمخت درختهای مرداب گیر انداخته و آیینهی امیدشان را جلبک کدر کرده.
ژان پل سارتر معتقد است که سرنوشت بشر در دست خود اوست. میگوید: «امیدی جز به عمل نباید داشت و آنچه به بشر امکان زندگی میدهد فقط عمل اوست.» این نگاه به ما فرصتی میدهد تا از خود بپرسیم پیش از گلایه از شرایط و عوامل بیرونی، چقدر برای بهتر شدن اوضاع تلاش کردهایم؟
سارتر در جای دیگر با تأکید بیشتر میگوید: «اگر کودکی ناقصالخلقه که بدون دست و پا از مادر متولد میشود قهرمان دو و میدانی نشود تنها گناه از خود آن کودک بوده است.» وجودگرایان بر این عقیدهاند که هیچ محدودیت بیرونیای نمیتواند آزادی انسان را بهطور مطلق سلب کند. همچنین این باور را که انسان، شرایط و دیگران را علیه خود بداند تا به بهانهی آن، تلاشهای نافرجامش را توجیه کند، نادرست میداند.
در باور دینی، عمل و اراده، وجه تمایز انسان نسبت به دیگر مخلوقات است. تفاوتی که دیدگاه دینی با وجودگرایان دارد، قائل بودن به قضا و قدر، و سنتهای الهی و تأثیر آن بر اتفاقات زندگی فرد و جامعه است. با این حال، ترکیب سکون و شکایت از عوامل بیرونی بدون تلاش برای تغییر وضعیت، در نگاه دینی محکوم است. هرچند که عمل و اراده تنها یک قطعه از پازل معمای زندگی است اما قطعا مهمترین آن است. که فرمود: «وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَى».
با نگاه دوباره به طبیعت، متوجه میشویم که موانع و نواقص، عامل رکود و بیتحرکی نیستند؛ این درسی است از نیلوفر آبی که در بسیاری از فرهنگها، نمادی از کمال است.
🆔 @vaavmag
🔗 https://zil.ink/vaavmag
🗒آیا مینیمالیسم ما را از اسارت اشیاء رها میکند؟
✍شقایق خبازیان
ماری کوندو، سرشناسترین نام در مکتب مینیمالیسم است. او در کتاب «مرتبسازی: جادوی زندگیعوضکن» از روشهایی حرف میزند که میتوانیم برای کاستن از داراییها و اشیاء دور و برمان به کار بگیریم. مینیمالیسم به ما وعده میدهد که میتواند زندگیهایمان را از هر آنچه بیارزش و بهدردنخور است، پاکسازی کند. این مکتب ادعا میکند که ما را میتوند از نبرد ناتمام با خرتوپرتهای لازم و غیر لازم برهاند و سرانجام، ما را از اسارت داراییهایمان آزاد کرده و اشیاء را به خدمت ما درمیآورد.
در نگاه اول، کل این مکتب و هدفش، روشهایش و دستاوردهایش به نظر عالی و نجاتدهنده میرسند. من هم مثل خیلی از افراد دیگر، همیشه در قید و بند مبارزهی میان فضای کمدها و قفسهها در یک جبهه و اشیاء مفید و بهدردنخور در جبههی مقابل هستم. من هم مدام از خودم میپرسم که واقعا اگر اثاث و وسایل کمتری داشتیم، زندگیمان راحتتر نبود؟ و دریافتهام که اگر با اشیاء کمتر و کاربردیتری سروکار داشته باشم، مدیریت زمانم از چندین جنبه سادهتر خواهد بود.
با این حال مکتب مینیمالیسم، گرچه به نظر راهحل مؤثری برای تمامی این سؤالها و دغدغههاست، اما نتیجه و بروز بیرونیاش انگار چندان ارتباطی هم به سادهزیستی و رها شدن از درگیری مداوم با اسباب و لوازم زندگی ندارد. بهعکس، آنچه که در صفحات و وبلاگها و خانههای افراد مبلغ مکتب مینیمالیسم میبینیم، یک زندگی کاملا شیک و لوکس است، ولو با اثاث کمتر! مبلغان مکتب مینیمالیسم برای حفظ تماشاچیان خود، باید زرقوبرق و جذابیت خانههای خود را حفظ کنند و زرقوبرق هم یعنی درگیری مکرر و تمامناشدنی با اشیاء.
واقعیت این است که کمتر داشتن و کمتر خریدن، قابل نمایش و شوآف نیست. نوعی زهد و پرهیز میطلبد و البته تاب تحمل قضاوت چشمهایی که ممکن است به تو انگ فقر و تنبلی و کمکاری بزنند. پس اگر تقید به یک زندگی مینیمال، به دلیل ایجاد یا حفظ یک وجههی اجتماعی یا رسانهای اتفاق بیفتد، شاید بهتر است به کلیت آن شک کرد. شاید بهتر است این سؤال را پرسید که اگر قرار است همچنان ساعتهای زیادی از شبانهروز را به تصمیمگیری دربارهی اشیاء اطرافمان بگذرانیم، پس این مکتب به چه دردی میخورد؟
اگر قرار است برای حفظ ظاهر و جذابیت خانه و زندگیمان، همیشه گرفتار شکل و مکان مبلها و گلدانها و دستمالهای جورواجور باشیم، آیا این رویه به هدف خود رسیده است؟ بهراستی، مینیمالیسم اشیاء را به خدمت ما درآورده یا ما را در خدمت اشیاء؟
🆔 @vaavmag
🔗 https://vaavmag.ir
🗒️فیلمی که زودتر از همه، صدای آمدن فمنیسم را هشدار داد
✍️فائزه نادری
بیشک اگر بخواهیم فیلمی ببینیم که واقعا فیلم باشد و سینما را به عنوان خود سینما محترم بداند و به آن ارج و استقلال دهد، باید به سراغ کلاسیکها برویم، سراغ آثار کسانی چون وایلر، فورد و هیچکاک. اینها کسانی بودند که از پتانسیل و پشتوانهی ادبیاتی فرهنگ خود برای خلق آثاری که به سینما آبرو دهد استفاده میکردند.
مثلا وایلر فیلمی دارد به نام «داستان کارگاه». کارگردان، اثر را از روی یک نمایشنامه به همین نام ساخته و حتی نامش را عوض نکرده، طبیعتا چون نمایشنامه بوده لوکیشنهای فیلم بسیار محدود است اما او داستان را آنقدر پرکشش و از طرفی آنقدر (به زعم خودش) لازم برای آن سالها یافته که برای فیلم شدن انتخابش کرده و استادانه سینماییاش کرده تا محدودیت لوکیشن اصلا به چشم مخاطب نیاید.
همهجای فیلم دوربین همانجایی است که باید باشد، همان زاویهای را دارد که باید داشته باشد، مثلا جایی که مخاطب باید زن ماجرا را درک کند و به اون حق دهد، دوربین کارآگاهی که مهم است و قرار نیست زن را درک کند صریحا کنار میزند و تکشات زن را میدهد. یا جایی که نباید به کاراگاه داستان حق دهیم، حتی از تیپهای بیاهمیت داستان استفاده میکند تا به این نتیجه برسیم هیچ چیز در این فیلم بیخود نیست. حتی خطهای موربِ بخشی از میزانسن در صحنههایی کار میکند. فیلم به لحاظ فرم هیچ چیز کم ندارد.
اما مگر مؤلفانِ اثر چه کمبودی در درونِ خود و جامعه حس کردند که اثری چنین بدون اشکال ساختند؟ توجه به بازهی زمانی خلق نمایشنامه و فیلم میتواند به ما بگوید که مؤلفان این اثر در مواجهه با مردم خویش چه میدیدند و چه میشنیدند و چه آرزوهایی برای افراد و جامعهی خویش داشتند؟ و برآیند تمام اینها چطور در اثرشان بدون هیچ حرف مستقیمی منعکس شد و حتی به مردم یک دهه بعدشان خط و تصویر داد. چطور پردهی سینما آیینهی آینده شد؟
موج اول فمنیسم از اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیست آغاز شد. موجی که چیزی جز حقوق عادی مثل حق رأی برای زنان نمیخواست. کمکم مشارکت زنان در جامعه بیشتر شد و حالا آنها هم مثل مردان به مطالبهی هر مِیلی که حق میپنداشتند دست یافته بودند. از طرفی جامعهی بعد از دو جنگ جهانیِ باطل به شدت نسبیتگرا، انسانگرا و لذتطلب شده بود. بدیهی بود که این مؤلفهها بر آنچه زنان و مردان میانهی قرن بیستم حق تصور میکردند تأثیر داشت. نمایشنامهی این اثر در ۱۹۴۹ و فیلمش در ۱۹۵۱ ساخته شده، یعنی دقیقا یک دهه قبل از خروج رسمی موج دوم فمینیسم، یعنی میان زمزمههایی دربارهی حق سقط عمدی جنین، آزادی روابط قبلِ ازدواج و تغییر تعریف جوان خوب.
هنرمند آن دوران در جو چنین جامعهای و میان چنین زمزمههای احتمالا مدیریت شدهای، عمیقا حس میکند که باید کاری کند، پس اثری میسازد که در آن مردی که هنوز اخلاقگراست و با یک دکتر جنینکُش دشمن است، آیندهای ندارد و باید فرجامش تراژیک باشد، و از آنجا که نیاز به ساخت اثر را از زمزمههای جامعهی خودش، بدون سیاهبینی، کینهتوزی و ژست روشنفکرانه گرفته؛ اثرش را چنین استادانه به لحاظ فرم، و بدون هیچ حرف مستقیمی میتواند بسازد.
ده سال بعد از این فیلم موج دوم فمینیسم با همان حقوق جدید که آن روزها مدعا میشد مفیدند و صرفا امیال انسانی نیستند، رسما پدیدار میشود و تمام اخلاقگراهای جامعه شاید خیلی ناخودآگاه از ترس پایانی تراژیک، سکوت میکنند و همراه میشوند. و شد آنچه نباید...
🆔 @vaavmag
🔗 https://vaavmag.ir
🗒️کاش حداقل آداب گفتگو را بلد بودند!
✍️مریم اردویی
🔳پنج نفریم. مشخصات درجشده در بلیط میگوید بلیطمان کوپهی شش نفره نیست بلکه سالنی چند ده نفره است. سوار میشویم و از روی شمارهها صندلیهایمان را پیدا میکنیم. دو ردیف مانده به انتهای سالن صندلی من است. مینشینم. زاویهی پشتی صندلی را مطابق میل ستون فقراتم تنظیم میکنم. تا به خودم میآیم چند نفر خانم جوان که سه نفرشان کشف حجاب کردهاند و الباقی در آستانهی کشف حجابند وارد سالن میشوند و عدل ردیف جلوی ما مینشینند. به دوستم نگاه میکنم. دیدن این بانوان مکشوفه، برایمان عادی نیست. دوستم به دنبال راه برونرفت از این اوضاع به محض دیدن مأمور قطار، درخواست یک کوپهی شش نفره میکند؛ البته اگر امکانش باشد. مأمور قطار قول نیمبندی میدهد و میرود.
کتابی را از کیفم بیرون میآورم تا در کنار مدیریت زمان، چشمم را هم مدیریت کنم. اما با وجدانی که نمیخواهد بخوابد چه کنم؟! کتاب را میبندم و سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم. پلکهایم را روی هم میگذارم. فکرها به ذهنم هجوم میآورند و از سر و کول هم بالا میروند. صدای خندههای گاه و بیگاه آن بانوان رشتهی افکارم را پاره میکند. به ساعتم نگاه میکنم. ساعت از دوازده شب گذشته است. خانم محجبهای که کنارم نشسته و رخ در نقاب چادر کشیده و چرت میزند، تکانی میخورد و میگوید: «چندین بار از صدای حرف و خندهشون بیدار شدم.» سرم را به سمتش میچرخانم و میگویم: «آزادند دیگه».
یکی از دوستان همراهم به دختری که با موهای مش کرده و اتوکشیده صندلی جلوتر نشسته به آرامی تذکر میدهد که شالش را سرش کند. دختر چشم غرهای میرود و میگوید: «دلم نمیخواد.» خانم چادری که در ردیف بغل نشسته صدا بلند میکند: «اینکه حرف نشد.» دختر خانم سمت او برگشته و میگوید: «مگه من به شما میگم چادرت رو دربیار که تو به من میگی چیکار کنم؟» خانم چادری جواب میدهد: «شما حق نداری این رو بگی. چون حجاب قانون مملکته.» خانم بیحجاب محکمترین استدلالش را رو میکند: «دلم نمیخواد قانون رو رعایت کنم.»
دیگر سکوت را جایز نمیبینم. وارد بحث میشوم: «ببخشید خانم محترم شما معنای آزادی را اشتباه متوجه شدید. آزادی این نیست که هر کار دلم بخواد بکنم. اینجا یه مکان عمومیه و همه در آرامش و امنیتش سهم داریم. اما شما عملا حریم بقیه رو نقض کردید. الان شب از نیمه گذشته و ما احتیاج به استراحت داریم اما خندهها و بلندبلند حرف زدن شما آسایش ما رو به هم زده.» به جای گوش دادن دائم تلاش میکند جواب بدهد. دوست ندارد بشنود. فقط میخواهد حرف بزند. اصلا همه حرف میزنند و هیچ کس نمیشنود. یکی صدا بلند میکند: «شما برو دزدی نکن.» حالا از کجا دزدی ما برایش مسجل شده، خدا میداند!
ادامهی بحث بیفایده است. سکوت میکنم. درگیری لفظی بین خانمهای چادری و دخترکان بیحجاب ادامه دارد. همهمه بالا گرفته که مسئول قطار وارد سالن میشود. یکی از همان خانمها داد میزند: «خفه شید»! تدبیر مسئولین قطار اما انتقال خانمها به سالن دیگری است. رعایت قانون پیشکش، کاش حداقل آداب گفتگو را بلد بودند!
🆔 @vaavmag
🔗 https://vaavmag.ir
🔻چند برش از کتاب #کهکشان_نیستی
🗒میگفت شأن روحانیت را حفظ نکردی!
✍نفیسه ترابی
🔳«کهکشاننیستی» عنوان کتابی است که طریقهی شیدایی سیدعلیقاضی را در قالب داستانهایی کوتاه روایت میکند. نویسندهی کتاب در مقدمه آورده است: «کهکشاننیستی فاقد استانداردهای رمان است... نویسنده تمام آنچه چه در کتب، چه از اساتید و چه سینهبهسینه شنیده شده را در این کتاب گردآوری کرده و به آن چینش داستانی داده است.» او هدف از کتابت آن را خروجی نفوسی آگاه با انگیزههای الهی و توحیدی میداند. با هم برشهایی از این کتاب را میخوانیم.
*شأن روحانیت را حفظ نکردی!*
با چشمان بیروحی که داشت خیره خیره به سید علی نگاه میکرد، گفت: «شأن لباس روحانیت را حفظ نمیکنی. نمیدانی نباید اینجا اینگونه روی زمین بنشینی؟»
سید علی اخمهایش را درهم کرد و گفت: «شأن لباس روحانیت دیگر چیست؟»
شیخ عدنان گفت: «لباس رسول خدا (ص) را تنت کردهای و نمیدانی شأن آن چیست؟ این لباس، لباس علماست، لباس بزرگان! با این سر و وضع خاکی، کنار گدایی نشستن، زیبندهی این لباس نیست.»
سیدعلی، درحالیکه دیگر از آن لطافت کلامش خبری نبود، با قاطعیت پاسخ داد: «اگر شأن لباس روحانیت این است که من نتوانم روی زمین کنار این برادرم بنشینم، همان بهتر که حفظش نکنم.»
*چطور میتوان فانی مولا شد؟*
سالها بود کسی از من برای کاری اجازه نگرفته بود. خودم را جابهجا کردم. با دستانش عبای خاکیاش را بالا گرفت، کنارم روی زمین نشست و به ورودی حرم مولا نگاه کرد و با تهلهجه ترکی، به عربی فصیح گفت: چطوری مجاور حرم مولا؟
با تعجب از لقبی که گرفته بودم، گفتم: بد نیستم، شکر خدا!
- رفیق! چطور میتوان فانی در اراده مولا شد؟
- سید در حد من حرف بزن، بفهمم چه میگویی؟
- منظورم این است چطور میشود آدم یاد بگیرد به چیزی که این آقا برای آدم میخواهد، راضی باشد؟ خودش فکر نکند، تصمیم نگیرد، کار را واگذار کند به او و بنشیند و تماشا کند.
- سالهاست که کارم نشستن و بساط داشتن در اینجاست، تا بهحال ندیدمت. اهل کجایی؟
- ایرانیام. اهل تبریز... حاجی تو اینجا مینشینی امیدت به چیست؟ از کارت خسته نمیشوی؟
- سید راستش من باور کردهام که گدایم و این باعث شده همینجا بمانم و منتظر مردم باشم. از وقتی این را قبول کردم، برایم راحت شده. روز و شب میگذرانم و چشمم به آدمهاست که میآیند یا نمیآیند.
دیدم خیره خیره نگاه میکند و با برقی در چشمانش لبخند میزند. گفتم: چرا میخندی؟
- پاسخم را دادی!
- میخواهم در عوض این پاسخ، هدیهای به تو بدهم.
داستانی تعریف کرد و مرا که سالها از مولای این حرم غافل بودم بیدار کرد و سپس دست در جیب قبایش کرد و مبلغ درشتی را در دستم گذاشت و گفت: «این هم برای توست»
*تربیت تو در دست مادرزن است!*
-آقا این مادرزن دیگر از آزارواذیت چیزی نبوده که از دستش بربیاید و سر من و همسرم نیاورده باشد؛ زبان به آزار و طعنه و فحش و هرآنچه میشود، در مقابل دیگران باز کرده است و آبروی ما را میبرد. با این فشار فقر که ام مهدی، همسرم، با آن دستوپنجه نرم میکند من نمیدانم باید چه کنم. اواخر مادرش آمد و کیسههای برنج خوشعطر عنبر را با روغن حیوانی به پرده اتاق ما نزدیک میکرد تا رنج و عذاب من و دخترش را بیش از پیش مشاهده کند.
-راه حل چیست سید هاشم؟
-آقا، حقا دیگر تاب ندارم و آمدهام از خدمت شما اذن بگیرم تا همسرم را طلاق دهم.
-حالا از این حرفها و ماجراها بگذریم، آیا همسرت را دوست داری؟
-بله آقا، هدیه را خیلی دوست دارم.
-ام مهدی هم تو را دوست دارد سید هاشم؟
-بله، او هم مرا بسیار دوست دارد و زن صبور و بامحبتی است.
-ابدا راه طلاق گرفتن نداری. برو صبوری پیشه کن. تربیت تو به دست مادرزنت است. با آنچه میگویی خداوند چنین مقرر فرموده که ادب تو و راه باز شدن در به روی تو، به دست این مادرزن و تحمل سختیها و مشکلات ارتباط با او خواهد بود. زمانی که نفس غیر از این خواسته معشوق را طلب کرد، واجب است انسان آماده جنگ و قتال با او باشد.
- آقا هر چه شما بفرمایید. اگر ممکن است، برای زندگی ما و باز شدن این گره، در حق این بنده دعا بفرمایید.
- خود را به دامن توکل و عنایت سیدالشهدا بسپار؛ خداوند کار را درست میکند.
🆔 @vaavmag
🔗 https://vaavmag.ir
🗒️نورهای صحنه را خاموش کنید
🔺در خدمت و خیانت هواداران سلبریتیها
✍️مریم دوستمحمدیان
🔳مفهوم ایماژ مفهوم وسیعی است با کارکردی متفاوت در هر عرصه؛ در هنر، ایماژ همان تصویر است؛ با صورت ذهنی یک پدیده که به وسیلهی قوهی تخیل ایجاد میشود. یعنی تصویر غیر واقعی و بازآفرینیشدهی یک چیز بدون در نظر گرفتن حقیقت آن چیز؛ مصطفی ملکیان، ایماژ را «خیالینه» معنا کرده است؛ و میرشمسالدین ادیب سلطانی، زبانشناس، نویسنده و مترجم ایرانی، مترادف آن را لغت «پیانگاره» قرار داده است. بزرگان ادبیات داستانی نیز ایماژ را تصویری کردن شخصیت اصلی داستان میدانند؛ به نحوی که جهان داستان را باورپذیر و تماشایی کند.
هنرمندان عرصهی تئاتر و نمایش نیز از ایماژ برای برجسته کردن عنصری از عناصر صحنه که مدنظر عوامل پشت صحنه است استفاده میکنند. آنها این کار را به وسیلهی نور در صحنه انجام میدهند. در فیلم و مستند هم از نور برای ایماژیک کردن عنصر مورد نظر استفاده میکنند؛ و آن قدر این مسأله یعنی برجستهسازی یک اندیشه و کانونی کردن چیزی که در ذهن سیاستگذار میگذرد مهم است که مفهوم ایماژ در رسانههای مربوط به صدا از قبیل رادیو و پادکست و امثال آن مورد استفاده قرار میگیرد.
همانطور که دیده شد این مفهوم لغزنده بوده و در هر عرصهای کارکرد خودش را دارد؛ و همهی اینها در یک نقطه با هم اشتراک دارند؛ و آن بازنمایی مفهوم و اندیشهای باواسطه است؛ با هدف مهم جلوه دادن آن مفهوم و اندیشه.
از زمان بهکارگیری این شیوهی درخشان در عرصهی هنر که عبور کنیم میرسیم به اواخر قرن ۱۸ میلادی و شخصی به نام «لرد بایرون» که از این تکنیک در هنر برای آفریدن شخصیتهای استثنایی در بطن جامعه استفاده کرد. این شاعر هنرمند انگلیسی با ارائهی معنای جدیدی از فرد و فردیت، مفهوم جدیدی از خویشتن را تعریف کرد؛ و موجب پدیدهای اجتماعی به نام «سلبریتی» شد.
سلبریتی، واژهای یونانی است که هالی گراوات، نویسنده، متفکر و استاد دانشگاه در آمریکا برای آن، مفهوم لغزندهای بین تجلیل و ازدحام را در نظر گرفته است؛ تجلیل به معنای بزرگداشت و ازدحام به معنای بالا رفتن از سر و کول یکدیگر. او این خصلت آدمی را که «همه دربارهی من حرف بزنند» عامل مهمی در پیدایش پدیدهی سلبریتی و ایجاد «شخصیت فردمحور» برای عدهای از افراد مشهور و میل به «تحسین عمومی» میداند. کسی که برای تکمیل تکهای از شخصیت خودش محتاج «مخاطب قضاوتگر» است. مخاطب قضاوتگری که در فرهنگ اجتماعی امروزی به اصطلاح «هوادار» خوانده میشود. و این هواداری همان ایماژیک کردن وجهی از وجوه مدنظر کنشگران پشت پرده است که با به خدمت گرفتن افراد مشهور و عامهی مردم صورت میگیرد. این کنشگران پشت پرده که هیچگاه زحمت آمدن به روی صحنه را به خود نمیدهند برای رسیدن به هر تغییر سیاسی، فرهنگی و اجتماعی آدمهای مشهور در هر عرصهای را روی صحنه میبرند؛ و با کمک هوادارن نور میاندازند به اندیشهای که توسط گفتار و کردار بازیگران، روی صحنه میرود. نوری خیرهکننده که چشمها را مسخ میکند و جایی برای دیدن چیزهای دیگر باقی نمیگذارد.
به بیانی دیگر، سلبریتیها و هواداران دو بالی هستند که نیروی محرکهی آن دهانی باز برای گفتن همهچیز برای سلبریتیها و گوشهای به فرمان برای هواداران است برای اوج گرفتن اندیشه آدمهایی که هیچ وقت آنها را نمیبینیم. نوری که هوادار به این صحنه میتاباند آن قدر قدرتمند است که میتواند همهی جریانات اجتماعی را تحتالشعاع قرار دهد و به قول روسو، فیلسوف و نویسندهی دورهی رنسانس در اروپا، کنترل مصلحت همگانی را به دست بگیرد. فقط کافیست این نور به آن نقطهای که مدنظر فرد پشت صحنه است نتابد؛ آن وقت است که چشمها امکان دیدن چیزهای دیگر را بر روی این صحنه پیدا میکند.
🆔 @vaavmag
🔗 https://vaavmag.ir
🗒️با وجود این همه رنج در زندگی، چگونه میتوان شاد بود؟
✍️زهرا شفیعی سروستانی
🔳آیا شما خوشبخت هستید؟ خوشبختی چه مؤلفههایی دارد؟ با وجود این همه رنج در زندگی، چگونه میتوان شاد بود؟ آرتور بروکس، استاد دانشگاه هاروارد، در مقالهای به بررسی این موضوع از دیدگاه فلاسفهی یونان باستان پرداخته است. او دو دیدگاه را به عنوان برترین دیدگاهها دربارهی خوشبختی معرفی میکند و معتقد است همهی انسانها به یکی از این دو سبک گرایش دارند.
او مروجان این دو مکتب را «اپیکور» و «اپیکتتوس» میداند. اپیکور که رهبر مکتبی با نام خودش، یعنی اپیکوری است، معتقد بود شادی محصول لذت است و لذت یعنی رهایی از دغدغههای ذهنی و آلام جسمانی. اپیکوریها عموما هر آنچه مایهی رنج و ناراحتی است را ناپسند میشمارند و رنج و درد طولانیمدت را سودمند نمیدانند. آنها قائل به اصالت لذت هستند و بر لذت بردن از زندگی تأکید دارند. اپیکتتوس اما باور داشت، شادمانی محصول یافتن معنای زندگی و پذیرش سرنوشت خویش است.
به نظر میرسد، تفکر اپیکوری نمیتواند مبنای ارزشهای اخلاقی قرار گیرد. زیرا لذت، تمایلات فردی است و اگر این تمایلات مبنای تفکر و حرکتی قرار بگیرد، ارزشهای اخلاقی انسان را به سوی نسبیگرایی سوق میدهد. نظریهی اپیکتتوس هم با اینکه معقولانهتر به نظر میآید اما در شرح و جزئیات، نواقصی دارد که آدمی را برای برگزیدنش دچار تردید میکند.
رواقیها که اپیکتتوس هم یکی از نمایندگان این مکتب است، معتقدند شادی حقیقی با چشم بستن بر لذات حاصل میشود و انسان برای رسیدن به خوشبختی و سعادت، باید سرنوشت خود را بپذیرد. این نظرات تقدیرگرایانه و منافی با فطرت، هم با روح انتخابگری و اختیار انسان در تضاد است و نمیتواند مبنای سعادتمندی انسان مختار قرار گیرد. در پایان بروکس، چنین نتیجه میگیرد که انسان باید ترکیبی از این دو تفکر را برگزیند تا در زندگی به تعادل برسد. اما این پرسش پیش میآید که چگونه ممکن است پذیرفتن دو تفکری که یکدیگر را نفی میکنند باعث ایجاد دوگانگی در انسانها نشود؟ آیا نمیتوان راهی را برگزید تا همچنان که پایبست زندگی بر آن استوار است، لذات را هم انکار نکند؟ یا به عبارتی آیا ممکن نیست که شادمانی و سعادت حقیقی، با گذر از لذات حاصل شود؟ و آیا حقیقتا لذات مانع سعادت انسان است؟
برخلاف نظر بروکس که تنها به دو مسیر برای کسب خوشبختی و سعادتمندی انسان باور دارد، در میان فلاسفهی اسلامی و برخی دیگر از فلاسفهی یونان باستان مواضع متعادلتری دربارهی ارتباط میان لذت و فضیلت وجود دارد. این فیلسوفان، قائل به نفی لذات برای رسیدن به سعادت نیستند و حتی معتقدند که میتوان از لذات به عنوان ابزاری برای کسب سعادت بهره برد. فلاسفهی اسلامی در باب این موضوع چنین گفتهاند که اساسا گرایش به لذت، یک گرایش فطری است و انسان فطرتا طالب خوشی و راحتی و گریزان از درد و رنج است و روح ذاتا نمیتواند از لذات صرفنظر کند. حتی خداوند هم در قرآن وقتی انسان را به پیروی از دستورات تشویق میکند، یکی از پاداشها را برخورداری از نعمتها و لذات عنوان میکند و در مقابل، جزای سرپیچی از فرمان الهی را عذاب و رنج معرفی میکند.
اما مطابق نظر این گروه از فلاسفه، لذات اگر تحت کنترل و مدیریت قوهی عقل در آید به سعادت و خوشبختی میانجامد و همچنین سعادت و خوشبختی در این است که انسان لذاتی دائمی و فراگیر برگزیند. آنها معتقدند پیگیری لذات به خودی خود نامطلوب نیستند، مگر زمانی که در لذات آنی و زودگذر خلاصه شود و آنها به جای وسیلهی رسیدن به سعادت، خود، معنای زندگی قرار گیرند. اساسا انسان به همان دلیل که گریزان از رنج است، لذتهای آنی را ترجیح میدهد تا نیاز نباشد رنج انتخاب لذات برتر را به جان بخرد. زیرا کسب لذات برتر مانند نیازهای حسی چون میل به خوردن و خوابیدن و امیال جنسی نیست که به صورت طبیعی در اختیار انسان قرار گیرد و برای به دست آوردنش تلاش و کوشش لازم است. اما گویی این مسئله از دیدگان انسان مغفول مانده است که لذات آنی نیز، رنجهایی در پی دارند، چه بسا عمیقتر از رنج انتخاب لذات برتر.
ارسطو نیز در اینباره میگوید: «لذات زندگی، شرط لازم اما ناکافی برای خوشبختی است. لذت خیر است، اما خیر مطلق نیست، لذت بخشی از معنای زندگی است و از لوازم سعادت است، نه عین سعادت. بنابراین ما زندگی نمیکنیم برای رسیدن به لذت، بلکه زندگی میکنیم برای رسیدن به خوشبختی که در سایهی آن میتوان برترین لذات را تجربه کرد.» و در جای دیگر میگوید: «فرد پرهیزکار به دنبال لذت پایدار میرود و ناپرهیزکاران لذتهای آنی و جسمانی را برمیگزینند. بنابراین پرهیزکاران به خوشبختی واقعی میرسند و دیگران معنای زندگی را از دست میدهند.»
🆔 @vaavmag
🔗 https://vaavmag.ir
🗒اعتراض بوقی در تونل شمال!
✍فاطمه منفرد
🔳اواسط مهرماه بود و اوج التهابات. تهران روز و شبهای شلوغی را پشت سر گذاشته بود و ما تقریبا چندساعتی بود که خبردار شده بودیم برای یک قرار کاری باید خودمان را به یکی از شهرهای شمالی برسانیم. همهچیز برای سفر مهیا بود و همگی خود را برای طی کردن مسافت تقریبا پنج ساعته آماده کرده بودیم، اما هیچیک از ما حتی حدس نمیزدیم که هجده ساعت در جادهها بمانیم!
تقریبا از اوایل مسیر همه متوجه شدیم که جمعیت زیادی در جاده است. سیل جمعیت بیشک شما را به یاد تعطیلات عید نوروز میانداخت. ناسلامتی اعلام سه روز اعتراضات و اعتصابات سراسری شده بود! حالا اما معلوم نبود چه اعتراض و اعتصابی است که همه یاد شمال افتاده بودند! ترافیک سنگین همه را کلافه کرده بود. سرنشینان ماشینها یکییکی پیاده شده و بیشتر مسیر جاده را قدم میزدند. اما تصویری که میساختند به هیچ عنوان دیدنی نبود.
اما داستان به همینجا ختم نشد. ما هنوز با غول تونلها مواجه نشده بودیم. بله! شروع هر تونل و به پایان رساندن آن تقریبا به کابوس تبدیل شده بود. از ورودی هر تونل، برخی از ماشینها شروع به زدن بوق ممتد میکردند و دقیقا تا لحظهای که از تونل خارج شوند صدای بوق قطع نمیشد! جالب آنکه دیگران را هم تشویق به انجام این کار میکردند! این فقره رسما مایهی عذاب بود. برای دقایقی تمام ماشینها در حالت ایست کامل قرار داشتند. فقط کافی است تصور کنید در یک فضای بسته که از قضا طولانی هم هست به صورت مداوم صدای بوقِ همزمانِ چندین ماشین به گوشتان برسد و از شما هیچ کاری ساخته نباشد. آیا هیچکس به فکر خطری بود که داشت همه ما را تهدید میکرد؟ خطر ریزش تونل! نه، به ظاهر ژست مبارزه مهمتر است. به هر قیمتی که تمام شود!
تحمل این وضعیت خودبهخود شکنجه بود. در تمام لحظاتی که در تونلها بودیم یا به عبارت درستتر در تونلها گیر افتاده بودیم، به سرنشینانی فکر میکردم که ممکن بود مشکل اعصاب داشته باشند، باردار باشند، نوزاد شیرخواره به همراه داشته باشند، میگرن داشته باشند و... . اما انگار برای آن جماعت بوقزن، این موضوع هیچ اهمیتی نداشت. لحظهای سربرگرداندم و دیدم که راننده ماشین کناری درحالیکه دستش را روی بوق ثابت نگه داشته با سر به ما اشاره میکند که به این اعتراض مدنی(!) بپیوندیم. با خود فکر کردم حتما هدف والایی در ذهن دارد که به دنبال همراه کردن همهی ما است. با اشارهی دست به او گفتم: «چرا باید این کار را تکرار کنم؟» و او در جواب، شیشهی ماشینش را پایین داد و گفت: «شما هم بزن حالا! کیف میده»!
این مسیر طلسم شده قصد تمام شدن نداشت و انگار جاده تا آنطرف کرهی زمین کش آمده بود. هر زمان که از صدای بوقها رها میشدیم و به ذهنمان استراحت میدادیم تا برای رسیدن به تونل بعدی آماده شود با صدای بلند ضبط ماشینها دوباره سردرد میگرفتیم. و این چرخه تا رسیدن به مقصد ادامه داشت.
نکتهی جالبتر اینکه ژست اعتراض گرفته بودند برای هوای آلودهی تهران و درختان فرسودهی ولیعصر هم غصه میخوردند اما برایشان هیچ اهمیتی نداشت که فیلتر سیگارها و زبالههایشان را در جادهها و طبیعت بکر شمال کشور پرتاب کنند! به ظاهر همهی آنها پیگیر حقوق پایمال شدهی خودشان بودند اما به قیمت اینکه تمام قوانین رانندگی را در جاده زیر پا بگذارند و به حقوق دیگران بی اهمیت باشند. البته شاید هم به سبک خودشان اعتراض میکنند، اعتراضات مبتذل بوقی!
🆔 @vaavmag
🔗 https://vaavmag.ir
🗒انسانها چگونه آشوبگر میشوند؟
🔺مطالعات دکتر دیوید فیلیپس، پرده از راز مهمی درباره رفتار اجتماعی انسانها برداشت
✍️فاطمه طوسی
🔳دهه ۱۹۸۰ میلادی دیگر داشت به آخر میرسید. یکباره سرانهی خودکشی در یکی از سه مجمعالجزایر بزرگ اقیانوس آرام بالا رفت. آنقدر که نرخ خودکشی در مجمعالجزایر میکرونزی از هرجای دیگر دنیا بیشتر شد. جالب اینجاست که پسران پانزده تا بیستوچهار سال در میکرونزی، هفتبرابر بیشتر از آمریکاییها دست به این کار میزدند. شباهتهای عجیبی هم میانشان بود. بسیاریشان بعد از یک درگیری با خانواده، خودشان را از بین میبردند. فرقی نمیکرد این درگیری بر سر چه چیزی باشد. گاهی به خاطر کمی پول بود برای نوشیدنی یا نخریدن لباس فارغالتحصیلی. حتی یکیشان بعد از دعوا با برادر کوچکش که توی خانه سروصدا به راه انداخته بود، تصمیم گرفت زندگیاش را تمام کند. این پسرهای نوجوان، روش خودکشیشان هم شبیه به هم بود و یادداشتهایی که قبل از مرگ برای بقیه میگذاشتند، شباهت غریبی با هم داشت. ماجرا کمکم برای یک دانشمند انسانشناس جالب شد. دونالد روبنشتین بعد از بررسیهای زیاد گفت که این خودکشیها انگار به یک مناسک تبدیل شده و با هر خودکشی، احتمال خودکشی بعدی بیشتر میشود.
وقتی کتاب «نقطه عطف» را میخوانیم، به ماجرای دیوید فیلیپس میرسیم. او هم به دنبال جوابی برای علت شیوع این رفتارهای آسیبزا بود. آقای جامعهشناس، اخبار خودکشی روزنامهها را به مدت بیست سال بررسی کرد و دستآخر فهمید که رفتار، ایده یا تصمیم یک عده میتواند مثل یک ویروس واگیردار، بین بقیهی افراد جامعه شایع شود، بدون آنکه خبری از یک تقلید کور یا پیروی منطقی باشد. از نظر او، صرفاً تأثیر نامرئی انسانها روی همدیگر، آنها را وامیدارد که تصمیمی مشابه بگیرند.
شاید مثال آشنا و دمدستیاش عبور از چراغ قرمز عابر باشد. وقتی میخواهیم پیاده از عرض خیابانی رد بشویم و چراغ را قرمز میبینیم، میایستیم. اما کافی است عابر دیگری بیخیالِ چراغ، از کنارمان رد شود. آنوقت است که ما هم پشت سرش راه میافتیم. همه اینها در کسری از ثانیه اتفاق میافتد، بدون اینکه فکری پشت این تصمیم باشد. انگار ما مرغ مقلدی باشیم که طوطیوار رفتار آن شخص را تکرار میکند. سوال اینجاست که ما این تصمیم را ناخودآگاه گرفتهایم؟ نمیتوان گفت. وقتی یک نفر، مثلاً آدم معروفی دست به خودکشی میزند، کار او روی افراد دیگر هم اثر میگذارد. انگار به آنها این اجازه را میدهد که به چنین تصمیم ناگواری فکر کنند. خیلیها زندگی سختی دارند یا شرایط جسمی و روحی بدی را میگذرانند. اینکه در این وضعیت، خبر خودکشی کسی را ببینند و بشنوند، میتواند آنها را به سمت این تصمیم تلخ هل بدهد.
حالا بیایید به حوادث ماههای اخیر، نگاهی دوباره بیاندازیم: در ماجرای آشوبهای اخیر هم عدهای بودند که بدون فکر به دنبال صحنهگردانهای آن، به خیابانها ریختند و شعار براندازها از دهانشان بیرون پرید. سطلهای زباله را آتش زدند، به اموال عمومی که محل نفع خودشان بود، خسارت زدند، راه مردم را بند آوردند و توی دل همشهریهایشان را خالی کردند و چهبسا در ریختن خون غیرتیهای شهرشان با غرضورزها شریک شدند. بعید میدانم بعضیشان حتی لحظهای به عواقب کارشان فکر کرده باشند. خیلیها از آنها، بعدتر حتی پشیمان شده بودند از کاری که کردند. مانند همان پسران جوانی که انگار جزیی از زنجیرهی رفتاری جامعهشان شده بودند و متأثر از آن، ناگهان خود را غوطهور در عوالم مرگ دیدند. زنجیرهای که مغناطیس قدرتمندی است برای جهتدهی به رفتارهای انسانی.
فقط ویروسها و شایعهها نیستند که در جوامع منتشر میشوند. رفتارها، ایدهها و تصمیمها هم، مؤثر یا مخرب، میتوانند در یک لحظهی جادویی، از آستانهی خود عبور کنند و مانند یک آتش دامن خیلیها را بگیرند. آن لحظه، لحظهای است که به جای هیجان و غلیان، منطق و عقلانیت را وارد معرکه کرد. قبل از هر اقدام یا تصمیمی، باید به خوبی، قدمهای بعدی ماجرا را دید. آن وقت شاید طور دیگری عمل میکردیم...
🆔 @vaavmag
🔗 https://vaavmag.ir