eitaa logo
مجله مجازی واو
250 دنبال‌کننده
171 عکس
274 ویدیو
0 فایل
| مجله مجازی واو | پاتوقی برای اهالی خواندن و نوشتن واو حرف عطف است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🗒️کاش حداقل آداب گفتگو را بلد بودند! ✍️مریم اردویی 🔳پنج نفریم. مشخصات درج‌شده در بلیط می‌گوید بلیط‌مان کوپه‌ی شش نفره نیست بلکه سالنی چند ده نفره است. سوار می‌شویم و از روی شماره‌ها صندلی‌هایمان را پیدا می‌کنیم. دو ردیف مانده به انتهای سالن صندلی من است. می‌نشینم. زاویه‌ی پشتی صندلی را مطابق میل ستون فقراتم تنظیم می‌کنم. تا به خودم می‌آیم چند نفر خانم جوان که سه نفرشان کشف حجاب کرده‌اند و الباقی در آستانه‌ی کشف حجابند وارد سالن می‌شوند و عدل ردیف جلوی ما می‌نشینند. به دوستم نگاه می‌کنم. دیدن این بانوان مکشوفه، برایمان عادی نیست. دوستم به دنبال راه برون‌رفت از این اوضاع به محض دیدن مأمور قطار، درخواست یک کوپه‌ی شش نفره می‌کند؛ البته اگر امکانش باشد. مأمور قطار قول نیم‌بندی می‌دهد و می‌رود. کتابی را از کیفم بیرون می‌آورم تا در کنار مدیریت زمان، چشمم را هم مدیریت کنم. اما با وجدانی که نمی‌خواهد بخوابد چه کنم؟! کتاب را می‌بندم و سرم را به پشتی صندلی تکیه می‌دهم. پلک‌هایم را روی هم می‌گذارم. فکرها به ذهنم هجوم می‌آورند و از سر و کول هم بالا می‌روند. صدای خنده‌های گاه و بیگاه آن بانوان رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند. به ساعتم نگاه می‌کنم. ساعت از دوازده شب گذشته است. خانم محجبه‌ای که کنارم نشسته و رخ در نقاب چادر کشیده و چرت می‌زند، تکانی می‌خورد و می‌گوید: «چندین بار از صدای حرف و خنده‌‌شون بیدار شدم.» سرم را به سمتش می‌چرخانم و می‌گویم: «آزادند دیگه». یکی از دوستان همراهم به دختری که با موهای مش کرده و اتوکشیده صندلی جلوتر نشسته به آرامی تذکر می‌دهد که شالش را سرش کند. دختر چشم غره‌ای می‌رود و می‌گوید: «دلم نمی‌خواد.» خانم چادری که در ردیف بغل نشسته صدا بلند می‌کند: «اینکه حرف نشد.» دختر خانم سمت او برگشته و می‌گوید: «مگه من به شما می‌گم چادرت رو دربیار که تو به من می‌گی چیکار کنم؟» خانم چادری جواب می‌دهد: «شما حق نداری این رو بگی. چون حجاب قانون مملکته.» خانم بی‌حجاب محکم‌ترین استدلالش را رو می‌کند: «دلم نمی‌خواد قانون رو رعایت کنم.» دیگر سکوت را جایز نمی‌بینم. وارد بحث می‌شوم: «ببخشید خانم محترم شما معنای آزادی را اشتباه متوجه شدید. آزادی این نیست که هر کار دلم بخواد بکنم. اینجا یه مکان عمومیه و همه در آرامش و امنیتش سهم داریم. اما شما عملا حریم بقیه رو نقض کردید. الان شب از نیمه گذشته و ما احتیاج به استراحت داریم اما خنده‌ها و بلندبلند حرف زدن شما آسایش ما رو به هم زده.» به جای گوش دادن دائم تلاش می‌کند جواب بدهد. دوست ندارد بشنود. فقط می‌خواهد حرف بزند. اصلا همه حرف می‌زنند و هیچ کس نمی‌شنود. یکی صدا بلند می‌کند: «شما برو دزدی نکن.» حالا از کجا دزدی ما برایش مسجل شده، خدا می‌داند! ادامه‌ی بحث بی‌فایده است. سکوت می‌کنم. درگیری لفظی بین خانم‌های چادری و دخترکان بی‌حجاب ادامه دارد. همهمه بالا گرفته که مسئول قطار وارد سالن می‌شود. یکی از همان خانم‌ها داد می‌زند: «خفه شید»! تدبیر مسئولین قطار اما انتقال خانم‌ها به سالن دیگری است. رعایت قانون پیشکش، کاش حداقل آداب گفتگو را بلد بودند! 🆔 @vaavmag 🔗 https://vaavmag.ir
🔻چند برش از کتاب 🗒می‌گفت شأن روحانیت را حفظ نکردی! ✍نفیسه ترابی 🔳«کهکشان‌نیستی» عنوان کتابی است که طریقه‌ی شیدایی سیدعلی‌قاضی را در قالب داستان‌هایی کوتاه روایت می‌کند. نویسنده‌ی کتاب در مقدمه آورده است: «کهکشان‌نیستی فاقد استانداردهای رمان است... نویسنده تمام آنچه چه در کتب، چه از اساتید و چه سینه‌به‌سینه شنیده شده را در این کتاب گردآوری کرده و به آن چینش داستانی داده است.» او هدف از کتابت آن را خروجی نفوسی آگاه با انگیزه‌های الهی و توحیدی می‌داند. با هم برش‌هایی از این کتاب را می‌خوانیم. *شأن روحانیت را حفظ نکردی!* با چشمان بی‌روحی که داشت خیره خیره به سید علی نگاه می‌کرد، گفت: «شأن لباس روحانیت را حفظ نمی‌کنی. نمی‌دانی نباید اینجا این‌گونه روی زمین بنشینی؟» سید علی اخم‌هایش را درهم کرد و گفت: «شأن لباس روحانیت دیگر چیست؟» شیخ عدنان گفت: «لباس رسول خدا (ص) را تنت کرده‌ای و نمی‌دانی شأن آن چیست؟ این لباس، لباس علماست، لباس بزرگان! با این سر و وضع خاکی، کنار گدایی نشستن، زیبنده‌ی این لباس نیست.» سیدعلی، درحالی‌که دیگر از آن لطافت کلامش خبری نبود، با قاطعیت پاسخ داد: «اگر شأن لباس روحانیت این است که من نتوانم روی زمین کنار این برادرم بنشینم، همان بهتر که حفظش نکنم.» *چطور می‌توان فانی مولا شد؟* سال‌ها بود کسی از من برای کاری اجازه نگرفته بود. خودم را جابه‌جا کردم. با دستانش عبای خاکی‌اش را بالا گرفت، کنارم روی زمین نشست و به ورودی حرم مولا نگاه کرد و با ته‌لهجه ترکی، به عربی فصیح گفت: چطوری مجاور حرم مولا؟ با تعجب از لقبی که گرفته بودم، گفتم: بد نیستم، شکر خدا! - رفیق! چطور می‌توان فانی در اراده مولا شد؟ - سید در حد من حرف بزن، بفهمم چه می‌گویی؟ - منظورم این است چطور می‌شود آدم یاد بگیرد به چیزی که این آقا برای آدم می‌خواهد، راضی باشد؟ خودش فکر نکند، تصمیم نگیرد، کار را واگذار کند به او و بنشیند و تماشا کند. - سال‌هاست که کارم نشستن و بساط داشتن در اینجاست، تا به‌حال ندیدمت. اهل کجایی؟ - ایرانی‌ام. اهل تبریز... حاجی تو اینجا می‌نشینی امیدت به چیست؟ از کارت خسته نمی‌شوی؟ - سید راستش من باور کرده‌ام که گدایم و این باعث شده همین‌جا بمانم و منتظر مردم باشم. از وقتی این را قبول کردم، برایم راحت شده. روز و شب می‌گذرانم و چشمم به آدم‌هاست که می‌آیند یا نمی‌آیند. دیدم خیره خیره نگاه می‌کند و با برقی در چشمانش لبخند می‌زند. گفتم: چرا می‌خندی؟ - پاسخم را دادی! - می‌خواهم در عوض این پاسخ، هدیه‌ای به تو بدهم. داستانی تعریف کرد و مرا که سال‌ها از مولای این حرم غافل بودم بیدار کرد و سپس دست در جیب قبایش کرد و مبلغ درشتی را در دستم گذاشت و گفت: «این هم برای توست» *تربیت تو در دست مادرزن است!* -آقا این مادرزن دیگر از آزارواذیت چیزی نبوده که از دستش بربیاید و سر من و همسرم نیاورده باشد؛ زبان به آزار و طعنه و فحش و هرآنچه می‌شود، در مقابل دیگران باز کرده است و آبروی ما را می‌برد. با این فشار فقر که ام مهدی، همسرم، با آن دست‌وپنجه نرم می‌کند من نمی‌دانم باید چه کنم. اواخر مادرش آمد و کیسه‌های برنج خوش‌عطر عنبر را با روغن حیوانی به پرده اتاق ما نزدیک می‌کرد تا رنج و عذاب من و دخترش را بیش از پیش مشاهده کند. -راه حل چیست سید هاشم؟ -آقا، حقا دیگر تاب ندارم و آمده‌ام از خدمت شما اذن بگیرم تا همسرم را طلاق دهم. -حالا از این حرف‌ها و ماجراها بگذریم، آیا همسرت را دوست داری؟ -بله آقا، هدیه را خیلی دوست دارم. -ام مهدی هم تو را دوست دارد سید هاشم؟ -بله، او هم مرا بسیار دوست دارد و زن صبور و بامحبتی است. -ابدا راه طلاق گرفتن نداری. برو صبوری پیشه کن. تربیت تو به دست مادرزنت است. با آنچه می‌گویی خداوند چنین مقرر فرموده که ادب تو و راه باز شدن در به روی تو، به دست این مادرزن و تحمل سختی‌ها و مشکلات ارتباط با او خواهد بود. زمانی که نفس غیر از این خواسته معشوق را طلب کرد، واجب است انسان آماده جنگ و قتال با او باشد. - آقا هر چه شما بفرمایید. اگر ممکن است، برای زندگی ما و باز شدن این گره، در حق این بنده دعا بفرمایید. - خود را به دامن توکل و عنایت سیدالشهدا بسپار؛ خداوند کار را درست می‌کند. 🆔 @vaavmag 🔗 https://vaavmag.ir
🗒️نورهای صحنه را خاموش کنید 🔺در خدمت و خیانت هواداران سلبریتی‌ها ✍️مریم دوست‌محمدیان 🔳مفهوم ایماژ مفهوم وسیعی است با کارکردی متفاوت در هر عرصه؛ در هنر، ایماژ همان تصویر است؛ با صورت ذهنی یک پدیده که به وسیله‌ی قوه‌ی تخیل ایجاد می‎شود. یعنی تصویر غیر واقعی و بازآفرینی‎شده‌ی یک چیز بدون در نظر گرفتن حقیقت آن چیز؛ مصطفی ملکیان، ایماژ را «خیالینه» معنا کرده است؛ و میرشمس‎الدین ادیب سلطانی، زبان‎شناس، نویسنده و مترجم ایرانی، مترادف آن را لغت «پی‎انگاره» قرار داده است. بزرگان ادبیات داستانی نیز ایماژ را تصویری کردن شخصیت اصلی داستان می‎دانند؛ به نحوی که جهان داستان را باورپذیر و تماشایی کند. هنرمندان عرصه‌ی تئاتر و نمایش نیز از ایماژ برای برجسته کردن عنصری از عناصر صحنه که مدنظر عوامل پشت صحنه است استفاده می‎کنند. آن‎ها این کار را به وسیله‌ی نور در صحنه انجام می‎دهند. در فیلم و مستند هم از نور برای ایماژیک کردن عنصر مورد نظر استفاده می‎کنند؛ و آن قدر این مسأله یعنی برجسته‎سازی یک اندیشه و کانونی کردن چیزی که در ذهن سیاست‌گذار می‎گذرد مهم است که مفهوم ایماژ در رسانه‎های مربوط به صدا از قبیل رادیو و پادکست و امثال آن مورد استفاده قرار می‎گیرد. همان‎طور که دیده شد این مفهوم لغزنده بوده و در هر عرصه‎ای کارکرد خودش را دارد؛ و همه‌ی این‎ها در یک نقطه با هم اشتراک دارند؛ و آن بازنمایی مفهوم و اندیشه‎ای باواسطه است؛ با هدف مهم جلوه دادن آن مفهوم و اندیشه. از زمان به‎کارگیری این شیوه‌ی درخشان در عرصه‌ی هنر که عبور کنیم می‎رسیم به اواخر قرن ۱۸ میلادی و شخصی به نام «لرد بایرون» که از این تکنیک در هنر برای آفریدن شخصیت‎های استثنایی در بطن جامعه استفاده کرد. این شاعر هنرمند انگلیسی با ارائه‌ی معنای جدیدی از فرد و فردیت، مفهوم جدیدی از خویشتن را تعریف کرد؛ و موجب پدیده‎ای اجتماعی به نام «سلبریتی» شد. سلبریتی، واژه‎ای یونانی است که هالی گراوات، نویسنده، متفکر و استاد دانشگاه در آمریکا برای آن، مفهوم لغزنده‎ای بین تجلیل و ازدحام را در نظر گرفته است؛ تجلیل به معنای بزرگ‎داشت و ازدحام به معنای بالا رفتن از سر و کول یکدیگر. او این خصلت آدمی را که «همه درباره‌ی من حرف بزنند» عامل مهمی در پیدایش پدیده‌ی سلبریتی و ایجاد «شخصیت فردمحور» برای عده‎ای از افراد مشهور و میل به «تحسین عمومی» می‎داند. کسی که برای تکمیل تکه‎ای از شخصیت خودش محتاج «مخاطب قضاوتگر» است. مخاطب قضاوتگری که در فرهنگ اجتماعی امروزی به اصطلاح «هوادار» خوانده می‎شود. و این هواداری همان ایماژیک کردن وجهی از وجوه مدنظر کنشگران پشت پرده است که با به خدمت گرفتن افراد مشهور و عامه‌ی مردم صورت می‎گیرد. این کنشگران پشت پرده که هیچگاه زحمت آمدن به روی صحنه را به خود نمی‎دهند برای رسیدن به هر تغییر سیاسی، فرهنگی و اجتماعی آدم‎های مشهور در هر عرصه‎ای را روی صحنه می‎برند؛ و با کمک هوادارن نور می‎اندازند به اندیشه‎ای که توسط گفتار و کردار بازیگران، روی صحنه می‎رود. نوری خیره‎کننده که چشم‎ها را مسخ می‎کند و جایی برای دیدن چیزهای دیگر باقی نمی‎گذارد. به بیانی دیگر، سلبریتی‌‎ها و هواداران دو بالی هستند که نیروی محرکه‌ی آن دهانی باز برای گفتن همه‌چیز برای سلبریتی‎ها و گوش‎های به فرمان برای هواداران است برای اوج گرفتن اندیشه آدم‎هایی که هیچ وقت آن‎ها را نمی‎بینیم. نوری که هوادار به این صحنه می‎تاباند آن قدر قدرتمند است که می‎تواند همه‌ی جریانات اجتماعی را تحت‎الشعاع قرار دهد و به قول روسو، فیلسوف و نویسنده‌ی دوره‌ی رنسانس در اروپا، کنترل مصلحت همگانی را به دست بگیرد. فقط کافی‎ست این نور به آن نقطه‌ای که مدنظر فرد پشت صحنه است نتابد؛ آن وقت است که چشم‎ها امکان دیدن چیزهای دیگر را بر روی این صحنه پیدا می‎کند. 🆔 @vaavmag 🔗 https://vaavmag.ir
🗒️با وجود این همه رنج در زندگی، چگونه می‌توان شاد بود؟ ✍️زهرا شفیعی سروستانی 🔳آیا شما خوشبخت هستید؟ خوشبختی چه مؤلفه‌هایی دارد؟ با وجود این همه رنج در زندگی، چگونه می‌توان شاد بود؟ آرتور بروکس، استاد دانشگاه هاروارد، در مقاله‌ای به بررسی این موضوع از دیدگاه فلاسفه‌ی یونان باستان پرداخته است. او دو دیدگاه را به عنوان برترین دیدگاه‌ها درباره‌ی خوشبختی معرفی می‌کند و معتقد است همه‌ی انسان‌ها به یکی از این دو سبک گرایش دارند. او مروجان این دو مکتب را «اپیکور» و «اپیکتتوس» می‌داند. اپیکور که رهبر مکتبی با نام خودش، یعنی اپیکوری است، معتقد بود شادی محصول لذت است و لذت یعنی رهایی از دغدغه‌های ذهنی و آلام جسمانی. اپیکوری‌ها عموما هر آنچه مایه‌ی رنج و ناراحتی است را ناپسند می‌شمارند و رنج و درد طولانی‌مدت را سودمند نمی‌دانند. آن‌ها قائل به اصالت لذت هستند و بر لذت بردن از زندگی تأکید دارند. اپیکتتوس اما باور داشت، شادمانی محصول یافتن معنای زندگی و پذیرش سرنوشت خویش است. به نظر می‌رسد، تفکر اپیکوری نمی‌تواند مبنای ارزش‌های اخلاقی قرار گیرد. زیرا لذت، تمایلات فردی است و اگر این تمایلات مبنای تفکر و حرکتی قرار بگیرد، ارزش‌های اخلاقی انسان را به سوی نسبی‌گرایی سوق می‌دهد. نظریه‌ی اپیکتتوس هم با اینکه معقولانه‌تر به نظر می‌آید اما در شرح و جزئیات، نواقصی دارد که آدمی را برای برگزیدنش دچار تردید می‌کند. رواقی‌ها که اپیکتتوس هم یکی از نمایندگان این مکتب است، معتقدند شادی حقیقی با چشم بستن بر لذات حاصل می‌شود و انسان برای رسیدن به خوشبختی و سعادت، باید سرنوشت خود را بپذیرد. این نظرات تقدیرگرایانه و منافی با فطرت، هم با روح انتخاب‌گری و اختیار انسان در تضاد است و نمی‌تواند مبنای سعادتمندی انسان مختار قرار گیرد. در پایان بروکس، چنین نتیجه می‌گیرد که انسان باید ترکیبی از این دو تفکر را برگزیند تا در زندگی به تعادل برسد. اما این پرسش پیش می‌آید که چگونه ممکن است پذیرفتن دو تفکری که یکدیگر را نفی می‌کنند باعث ایجاد دوگانگی در انسان‌ها نشود؟ آیا نمی‌توان راهی را برگزید تا همچنان که پای‌بست زندگی بر آن استوار است، لذات را هم انکار نکند؟ یا به عبارتی آیا ممکن نیست که شادمانی و سعادت حقیقی، با گذر از لذات حاصل شود؟ و آیا حقیقتا لذات مانع سعادت انسان است؟ برخلاف نظر بروکس که تنها به دو مسیر برای کسب خوشبختی و سعادتمندی انسان باور دارد، در میان فلاسفه‌ی اسلامی و برخی دیگر از فلاسفه‌ی یونان باستان مواضع متعادل‌تری درباره‌ی ارتباط میان لذت و فضیلت وجود دارد. این فیلسوفان، قائل به نفی لذات برای رسیدن به سعادت نیستند و حتی معتقدند که می‌توان از لذات به عنوان ابزاری برای کسب سعادت بهره برد. فلاسفه‌ی اسلامی در باب این موضوع چنین گفته‌اند که اساسا گرایش به لذت، یک گرایش فطری است و انسان فطرتا طالب خوشی و راحتی و گریزان از درد و رنج است و روح ذاتا نمی‌تواند از لذات صرف‌نظر کند. حتی خداوند هم در قرآن وقتی انسان را به پیروی از دستورات تشویق می‌کند، یکی از پاداش‌ها را برخورداری از نعمت‌ها و لذات عنوان می‌کند و در مقابل، جزای سرپیچی از فرمان الهی را عذاب و رنج معرفی می‌کند. اما مطابق نظر این گروه از فلاسفه، لذات اگر تحت کنترل و مدیریت قوه‌ی عقل در آید به سعادت و خوشبختی می‌انجامد و همچنین سعادت و خوشبختی در این است که انسان لذاتی دائمی و فراگیر برگزیند. آن‌ها معتقدند پیگیری لذات به خودی خود نامطلوب نیستند، مگر زمانی که در لذات آنی و زودگذر خلاصه شود و آن‌ها به جای وسیله‌ی رسیدن به سعادت، خود، معنای زندگی قرار گیرند. اساسا انسان به همان دلیل که گریزان از رنج است، لذت‌های آنی را ترجیح می‌دهد تا نیاز نباشد رنج انتخاب لذات برتر را به جان بخرد. زیرا کسب لذات برتر مانند نیازهای حسی چون میل به خوردن و خوابیدن و امیال جنسی نیست که به صورت طبیعی در اختیار انسان قرار گیرد و برای به دست آوردنش تلاش و کوشش لازم است. اما گویی این مسئله از دیدگان انسان مغفول مانده است که لذات آنی نیز، رنج‌هایی در پی دارند، چه بسا عمیق‌تر از رنج انتخاب لذات برتر. ارسطو نیز در این‌باره می‌گوید: «‌لذات زندگی، شرط لازم اما ناکافی برای خوشبختی است. لذت خیر است، اما خیر مطلق نیست، لذت بخشی از معنای زندگی است و از لوازم سعادت است، نه عین سعادت. بنابراین ما زندگی نمی‌کنیم برای رسیدن به لذت، بلکه زندگی می‌کنیم برای رسیدن به خوشبختی که در سایه‌ی آن می‌توان برترین لذات را تجربه کرد.» و در جای دیگر می‌گوید: «فرد پرهیزکار به دنبال لذت پایدار می‌رود و ناپرهیزکاران لذت‌های آنی و جسمانی را برمی‌گزینند. بنابراین پرهیزکاران به خوشبختی واقعی می‌رسند و دیگران معنای زندگی را از دست می‌دهند.» 🆔 @vaavmag 🔗 https://vaavmag.ir
🗒اعتراض بوقی در تونل شمال! ✍فاطمه منفرد 🔳اواسط مهرماه بود و اوج التهابات. تهران روز و شب‌های شلوغی را پشت سر گذاشته بود و ما تقریبا چندساعتی بود که خبردار شده بودیم برای یک قرار کاری باید خودمان را به یکی از شهرهای شمالی برسانیم. همه‌چیز برای سفر مهیا بود و همگی خود را برای طی کردن مسافت تقریبا پنج ساعته آماده کرده بودیم، اما هیچ‌یک از ما حتی حدس نمی‌زدیم که هجده ساعت در جاده‌ها بمانیم! تقریبا از اوایل مسیر همه متوجه شدیم که جمعیت زیادی در جاده است. سیل جمعیت بی‌شک شما را به یاد تعطیلات عید نوروز می‌انداخت. ناسلامتی اعلام سه روز اعتراضات و اعتصابات سراسری شده بود! حالا اما معلوم نبود چه اعتراض و اعتصابی است که همه یاد شمال افتاده بودند! ترافیک سنگین همه را کلافه کرده بود. سرنشینان ماشین‌ها یکی‌یکی پیاده شده و بیشتر مسیر جاده را قدم می‌زدند. اما تصویری که می‌ساختند به هیچ عنوان دیدنی نبود. اما داستان به همینجا ختم نشد. ما هنوز با غول تونل‌ها مواجه نشده بودیم. بله! شروع هر تونل و به پایان رساندن آن تقریبا به کابوس تبدیل شده بود. از ورودی هر تونل، برخی از ماشین‌ها شروع به زدن بوق ممتد می‌کردند و دقیقا تا لحظه‌ای که از تونل خارج شوند صدای بوق قطع نمی‌شد! جالب آنکه دیگران را هم تشویق به انجام این کار می‌کردند! این فقره رسما مایه‌ی عذاب بود. برای دقایقی تمام ماشین‌ها در حالت ایست کامل قرار داشتند. فقط کافی است تصور کنید در یک فضای بسته که از قضا طولانی هم هست به صورت مداوم صدای بوقِ همزمانِ چندین ماشین به گوشتان برسد و از شما هیچ کاری ساخته نباشد. آیا هیچکس به فکر خطری بود که داشت همه ما را تهدید می‌کرد؟ خطر ریزش تونل! نه، به ظاهر ژست مبارزه مهم‌تر است. به هر قیمتی که تمام شود! تحمل این وضعیت خود‌به‌خود شکنجه بود. در تمام لحظاتی که در تونل‌ها بودیم یا به عبارت درست‌تر در تونل‌ها گیر افتاده بودیم، به سرنشینانی فکر می‌کردم که ممکن بود مشکل اعصاب داشته باشند، باردار باشند، نوزاد شیرخواره به همراه داشته باشند، میگرن داشته باشند و... . اما انگار برای آن جماعت بوق‌زن، این موضوع هیچ اهمیتی نداشت. لحظه‌ای سربرگرداندم و دیدم که راننده ماشین کناری درحالی‌که دستش را روی بوق ثابت نگه داشته با سر به ما اشاره می‌کند که به این اعتراض مدنی(!) بپیوندیم. با خود فکر کردم حتما هدف والایی در ذهن دارد که به دنبال همراه کردن همه‌ی ما است. با اشاره‌ی دست به او گفتم: «چرا باید این کار را تکرار کنم؟» و او در جواب، شیشه‌ی ماشینش را پایین داد و گفت: «شما هم بزن حالا! کیف می‌ده»! این مسیر طلسم شده قصد تمام شدن نداشت و انگار جاده تا آن‌طرف کره‌ی زمین کش آمده بود. هر زمان که از صدای بوق‌ها رها می‌شدیم و به ذهنمان استراحت می‌دادیم تا برای رسیدن به تونل بعدی آماده شود با صدای بلند ضبط ماشین‌ها دوباره سردرد می‌گرفتیم. و این چرخه تا رسیدن به مقصد ادامه داشت. نکته‌ی جالب‌تر اینکه ژست اعتراض گرفته بودند برای هوای آلوده‌ی تهران و درختان فرسوده‌ی ولیعصر هم غصه می‌خوردند اما برایشان هیچ اهمیتی نداشت که فیلتر سیگارها و زباله‌هایشان را در جاده‌ها و طبیعت بکر شمال کشور پرتاب‌ کنند! به ظاهر همه‌ی آن‌ها پیگیر حقوق پایمال شده‌ی خودشان بودند اما به قیمت اینکه تمام قوانین رانندگی را در جاده زیر پا بگذارند و به حقوق دیگران بی اهمیت باشند. البته شاید هم به سبک خودشان اعتراض می‌کنند، اعتراضات مبتذل بوقی! 🆔 @vaavmag 🔗 https://vaavmag.ir
🗒انسان‌ها چگونه آشوبگر می‌شوند؟ 🔺مطالعات دکتر دیوید فیلیپس، پرده از راز مهمی درباره رفتار اجتماعی انسان‌ها برداشت ✍️فاطمه طوسی 🔳دهه ۱۹۸۰ میلادی دیگر داشت به آخر می‌رسید. یکباره سرانه‌ی خودکشی در یکی از سه مجمع‌الجزایر بزرگ اقیانوس آرام بالا رفت. آنقدر که نرخ خودکشی در مجمع‌الجزایر میکرونزی از هرجای دیگر دنیا بیش‌تر شد. جالب اینجاست که پسران پانزده تا بیست‌وچهار سال در میکرونزی، هفت‌برابر بیش‌تر از آمریکایی‌ها دست به این کار می‌زدند. شباهت‌های عجیبی هم میانشان بود. بسیاری‌شان بعد از یک درگیری با خانواده، خودشان را از بین می‌بردند. فرقی نمی‌کرد این درگیری بر سر چه چیزی باشد. گاهی به خاطر کمی پول بود برای نوشیدنی یا نخریدن لباس فارغ‌التحصیلی. حتی یکی‌شان بعد از دعوا با برادر کوچکش که توی خانه سروصدا به راه انداخته بود، تصمیم گرفت زندگی‌اش را تمام کند. این پسرهای نوجوان، روش خودکشی‌شان هم شبیه به هم بود و یادداشت‌هایی که قبل از مرگ برای بقیه می‌گذاشتند، شباهت غریبی با هم داشت. ماجرا کم‌کم برای یک دانشمند انسان‌شناس جالب شد. دونالد روبنشتین بعد از بررسی‌های زیاد گفت که این خودکشی‌ها انگار به یک مناسک تبدیل شده و با هر خودکشی، احتمال خودکشی بعدی بیش‌تر می‌شود. وقتی کتاب «نقطه عطف» را می‌خوانیم، به ماجرای دیوید فیلیپس می‌رسیم. او هم به دنبال جوابی برای علت شیوع این رفتارهای آسیب‌زا بود. آقای جامعه‌شناس، اخبار خودکشی روزنامه‌ها را به مدت بیست سال بررسی کرد و دست‌آخر فهمید که رفتار، ایده یا تصمیم یک عده می‌تواند مثل یک ویروس واگیردار، بین بقیه‌ی افراد جامعه شایع شود، بدون آن‌که خبری از یک تقلید کور یا پیروی منطقی باشد. از نظر او، صرفاً تأثیر نامرئی انسان‌ها روی همدیگر، آن‌ها را وامی‌دارد که تصمیمی مشابه بگیرند. شاید مثال آشنا و دم‌دستی‌اش عبور از چراغ قرمز عابر باشد. وقتی می‌خواهیم پیاده از عرض خیابانی رد بشویم و چراغ را قرمز می‌بینیم، می‌ایستیم. اما کافی است عابر دیگری بی‌خیالِ چراغ، از کنارمان رد شود. آن‌وقت است که ما هم پشت سرش راه می‌افتیم. همه این‌ها در کسری از ثانیه اتفاق می‌افتد، بدون این‌که فکری پشت این تصمیم باشد. انگار ما مرغ مقلدی باشیم که طوطی‌وار رفتار آن شخص را تکرار می‌کند. سوال این‌جاست که ما این تصمیم را ناخودآگاه گرفته‌ایم؟ نمی‌توان گفت. وقتی یک نفر، مثلاً آدم معروفی دست به خودکشی می‌زند، کار او روی افراد دیگر هم اثر می‌گذارد. انگار به آن‌ها این اجازه را می‌دهد که به چنین تصمیم ناگواری فکر کنند. خیلی‌ها زندگی سختی دارند یا شرایط جسمی و روحی بدی را می‌گذرانند. این‌که در این وضعیت، خبر خودکشی کسی را ببینند و بشنوند، می‌تواند آن‌ها را به سمت این تصمیم تلخ هل بدهد. حالا بیایید به حوادث ماه‌های اخیر، نگاهی دوباره بیاندازیم: در ماجرای آشوب‌های اخیر هم عده‌ای بودند که بدون فکر به دنبال صحنه‌گردان‌های آن، به خیابان‌ها ریختند و شعار براندازها از دهانشان بیرون پرید. سطل‌های زباله را آتش زدند، به اموال عمومی که محل نفع خودشان بود، خسارت زدند، راه مردم را بند آوردند و توی دل همشهری‌هایشان را خالی کردند و چه‌بسا در ریختن خون غیرتی‌های شهرشان با غرض‌ورزها شریک شدند. بعید می‌دانم بعضی‌شان حتی لحظه‌ای به عواقب کارشان فکر کرده باشند. خیلی‌ها از آنها، بعدتر حتی پشیمان شده بودند از کاری که کردند. مانند همان پسران جوانی که انگار جزیی از زنجیره‌ی رفتاری جامعه‌شان شده بودند و متأثر از آن، ناگهان خود را غوطه‌ور در عوالم مرگ دیدند. زنجیره‌ای که مغناطیس قدرتمندی است برای جهت‌دهی به رفتارهای انسانی. فقط ویروس‌ها و شایعه‌ها نیستند که در جوامع منتشر می‌شوند. رفتارها، ایده‌ها و تصمیم‌ها هم، مؤثر یا مخرب، می‌توانند در یک لحظه‌ی جادویی، از آستانه‌ی خود عبور کنند و مانند یک آتش دامن خیلی‌ها را بگیرند. آن لحظه‌، لحظه‌ای است که به جای هیجان و غلیان، منطق و عقلانیت را وارد معرکه کرد. قبل از هر اقدام یا تصمیمی، باید به خوبی، قدم‌های بعدی ماجرا را دید. آن وقت شاید طور دیگری عمل می‌کردیم... 🆔 @vaavmag 🔗 https://vaavmag.ir
🗒یک انقلاب بدون رهبر و طرح و مردم! ✍فاطمه شایان‌پویا 🔳لباس‌های زهرا را می‌پوشانم و چادر سر می‌کنم. یک ماسک سه‌لایه به صورت خودم‌ و یکی برای زهرا می‌زنم که به‌خیال خودم جلوی آلودگی هوا را با فیلتری که ندارد، بگیرد. لقمه‌‌ی نان‌ و پنیر و گردو را می‌گذارم توی کوله‌‌اش و در واحد را می‌بندم. پنج دقیقه‌ی بعد سوار تاکسی هستیم به سمت میدان. جلسه‌ی بستن سکانس دوم مسابقه و چکش‌کاری‌های نهایی است. مستند‌مسابقه‌ای‌ که تاریخ انقلاب ایران و استعمار را برای دختران نوجوان بررسی می‌کند و از سکانس اولش کلی بازخورد خوب گرفته‌ایم. گوشی را روشن می‌کنم و نگاهی به ساعت می‌اندازم. امیدوارم‌ جلسه را شروع نکرده باشند. توی گروه پیام جدیدی دیده می‌شود. مریم نوشته یک مسجد و دو مدرسه دیگر هم درخواست کرده‌اند مسابقه را برایشان اجرا کنیم. ذوق می‌کنم. زهرا می‌زند به پهلویم: «مامان، خوشحالی؟ خاله می‌خواد بیاد خونه‌مون؟» ماشین توی ترافیک می‌ماند. راننده قوز کرده و نگاهی به مغازه‌های کنار می‌اندازد. مرد کنارش سر تکان می‌دهد: «همه‌چی گرون! دیروز خواستم یه کلیپس واسه دخترم بخرم، ۸۵ تومن بود؛ نخریدم. البته یه کمد داره پر. کلیپسش ولی قشنگ بود.» زن کناری‌ام،‌ موهای کنار شالش را مرتب می‌کند: «گرونی که هست، ولی خب، چرا جوونا اینجوری شدن؟ چرا اینقدر می‌خرن؟ یک کمد گل‌سر لازمه برای یه دختر؟!» زهرا چادرم را ریز می‌کشد. لقمه می‌خواهد.‌ دستش می‌دهم. نگاهی به ماشین‌های کناری می‌اندازم و باز یادم می‌افتد ۱۶ آذر است. فکر می‌کنم مبادا این روز آخر را طبق فراخوان سه‌روزه‌شان ریخته‌باشند در خیابان؟! دو روز قبل که خبری نشد.‌ نکند این روز آخر از شانس ما شلوغ شده باشد؟ در همین فکرم که ماشین راه می‌افتد‌‌. نفس راحتی می‌کشم و خنده‌ام می‌گیرد که امروز هم‌ خبری نیست. راننده هنوز شاکی است. دوباره گیر می‌دهد به دولت و کمد کلیپس و آخر هم‌ صدایش را پایین می‌آورد: «داداش... اینو می‌گم بین خودمون باشه. انقلاب شده... آره... نظام قبلی تموم شد رفت... چند روز دیگه اعلام می‌کنن. فقط ما باید باورش کنیم. می‌فهمی؟؟؟ باور...» چشم‌هایمان از تعجب گشاد می‌شود و هاج و واج به هم‌ نگاه می‌کنیم. من و خانم شال بر سر، یک‌دفعه پقی می‌زنیم زیر خنده و جلوی دهانمان را می‌گیریم. آقایی که جلو نشسته، سر کج می‌کند سمت خیابان. لابد برای اینکه راننده خنده‌اش را نبیند. به این فکر می‌کنم که انقلاب و دگرگونی سیاسی یک شبه و بی‌برنامه که نمی‌شود. هر انقلابی رهبری می‌خواهد. در این اعتراضاتِ انقلاب‌نما هم تا دلت بخواهد رهبر ریخته بود. از گروهک‌های تروریستی بگیر تا همجنس‌بازان و سلطنت‌طلبان که این اواخر با داعیه‌داران قاجار به مرز تکامل در تفرقه رسید. سرم را بالا می‌آورم و رو به راننده می‌گویم: «اگر انقلاب بشه کیا جای این‌ها میان؟» راننده از توی آینه نگاهم می‌کند و بی‌وقفه می‌گوید: «خودشون یه نفر که کاردرسته رو می‌ذارن دیگه!» خودشان یعنی دقیقا چه کسانی؟ این آدم‌هایی که کارگزاران این نظامند که سر جایشان هستند و دارند کار می‌کنند. کسانی هم که به آن هفتاد‌و‌دو ملت بیرون وصلند و شعارشان ابتذال و فحاشی‌های ناموسی است که نه طرحی دارند و نه وحدتی. دلشان خوشِ نیمچه همراهی مردم بود که آن هم همین امروز اظهر من‌الشمس شد. انقلاب و جنبش که بدون رهبر و طرح و مردم شدنی نیست! سرم را می‌چرخانم سمت مغازه‌های باز و پرچم‌های ایرانی که سر در بعضی‌هایشان آویخته شده. رادیو، خبر ساعت ۹‌ بامداد را از صدای جمهوری اسلامی ایران اعلام می‌کند و من دارم فکر می‌کنم راننده واقعا از کدام انقلاب حرف می‌زند؟ 🆔 @vaavmag 🔗 https://vaavmag.ir
🗒خوشبینی دشمن امید... ✍حکیمه سادات نظیری 🔳قدیم‌ترها مردم باور داشتند خوشبختی مفهوم خیلی ساده‌ای‌ست که با چند صد تومان پول و یک کف دست تفاهم بدست می‌آید. خیلی هم دور نه، همین دهه‌ی شصت و پنجاه خودمان. اما این ثروت بزرگی که در خانه‌ی ساده مردم به راحتی پیدا می‌شد از چه جنسی بود؟! خوشبینی یا امید؟! گرچه این دو مفهوم همیشه نزدیک به هم معنا شده‌اند و مرز دقیقی نمی‌توان بین‌شان کشید اما هر کدامشان ثمره‌ی باغ متفاوتی است و خاصیت‌های گوناگونی دارد. عجیب به‌نظر می‌رسد اما تری ایگلتون، جایی از کتابش که سال ۲۰۱۵ منتشرشده خوش‌بینی را نوعی ابتذال و حتی انکاری روان‌شناختی قلمداد می‌کند. اما وقتی به فلسفه‌ی این حرف برسیم منطق حرف‌های او نمایان می‌شود. ایگلتون می‌نویسد که ایالات متحده‌ی امریکا و کره‌ی شمالی با سیاستی که سابقه‌ی طولانی دارد همواره در پی خوشبینی بوده‌اند. سیاستی که بر باورها استوار است و در سایه‌ی چنین سیاستی ملت‌ها همواره خوش‌بینی را مترادف با وطن‌پرستی و هر نوع بدبینی را نوعی هنجارشکنی به حساب می‌آورند. همین‌جاست که ابتذال مثل سایه‌ای که در تاریکی نشسته، به درون حیاط قدم می‌گذارد و لباس خوشبینی را می‌پوشد. در واقع ایگلتون سعی دارد مخاطب را به شفافیت وادار کند. چطور می‌شود وقتی بیرون از خانه برف سنگینی می‌بارد لب پنجره نشست و خوش‌بینانه هوای شب پیش رو را آفتابی پیش‌بینی کرد!؟ خوشبینی که ایگلتون معرفی می‌کند همینگونه ساده‌لوحانه است و چشم‌های ما را بر واقعیتی که اطرافمان جاری است می‌بندد. اما امید ماهیت رو به جلو دارد. و بر خلاف خوش‌بینی که اعتماد به‌ نفسی کاذب پدید می‌آورد، نوعی انگیزش نسبت به هدفهای پیش‌رو فراهم می کند. آدم‌های امیدوار با تمرکز بر هدفی که دارند، اراده‌شان را به همان سمت هدایت کرده و عملیات کوچکی ترتیب می‌دهند اما خوش‌بینی تنها انتظار وقایع خوب است بدون آنکه نیاز به اقدام خاصی را بطلبد. به همین دلیل است که آدم‌های خیلی خوش‌بین اغلب توانایی خودشان را فراتر از واقعیتی که هست، تصور می‌کنند و دست روی دست می‌گذارند تا آن اتفاق مطلوب رخ دهد. کم‌کم پاسخ به سؤال اول متن، آسان‌تر می‌شود. ثروت رایگانی که توی خانه‌ی همه‌ی ما می‌تواند باشد امید است. امید به روشنی ما را با شرایط خودمان مواجهه می‌دهد و بدین‌ترتیب همانطور که چارلز اسنایدر عقیده دارد نیروی اراده‌ی ما به سمت هدف خاصی که در ذهن داریم روان می‌شود. بر اساس پژوهشی که اسنایدر و همکارانش انجام داده‌اند، آدم‌هایی که ظرف امیدشان پر است تصور مثبتی نسبت به خودشان دارند و امکانات و فرصت‌های درست را می‌شناسند، درست شبیه قدیمی‌های ما که حیاط خانه‌شان را با امید جارو می‌زدند و صبح به صبح کرکره‌ی مغازه و مکتب و نانوایی را با همین امیدهای روشن بالا می‌دادند. آنها ورای هر سختی، توانایی بالقوه‌ای را کشف می‌کردند که باورمندانه می‌کوشیدند بالفعل شود.‌ گرچه آن ابتذالی که ایگلتون می‌کوشد در کتابش به تصویر بکشد امری جهانی است و می‌تواند دامن‌گیر تمام آدم‌های متعصب خوش‌بین شود، اما اینجا و در کشور ما هم‌زمان که مشکلات یقه‌مان را می‌چسبد، امید هم شبیه نقش اول سریال‌ها دست از کار نمی‌کشد و مدام روی پرده می‌رود. 🆔 @vaavmag 🔗 https://vaavmag.ir
🗒یک راه‌حل کاربردی برای غلبه بر افکار منفی ✍راحله صالحی 🔳روزی که پی بردم اکثر مشکلاتی که به‌ خاطر سختی‌شان ناله سر داده‌ام، با دستان خودم ساخته شدند؛ روز عجیبی بود! معمولا در مواجهه با مشکلات، شرایط بیرونی به چشمم می‌آمد و زمان‌هایی که خیلی فاز معنوی برمی‌داشتم حکمت و مصلحت خدا را موثر می‌دانستم. کم پیش می‌آمد از خودم بپرسم «خب تمام این دلایلی که برای خودت ردیف کردی درست، نقش تو چی بوده توی بروز این مشکل؟» قریب به یک سال بود که در به درِ پیدا کردن شغلی بودم که هم نان‌وآب‌دار باشد، هم به دردبخور و متناسب با روحیه و وضعیت زندگی‌ام. تقریبا تمام درهایی که کوباندم، بسته بودند. نااُمید نشده بودم، اما خسته چرا. تصمیم گرفتم شانسم را با آزمون استخدامی امتحان کنم، هرچند اُمید چندانی به قبول شدن نداشتم. نام‌نویسی کردم اما با خیال اینکه هنوز خیلی وقت هست، منابع را نگرفتم تا به دعوتِ مطالعه لبیک بگویم. یکی دو ماه که با این دست فرمان جلو رفتم، از دوست و آشنا و در و همسایه شنیدم «بابا آزمون استخدامی پارتی‌بازیه، کسی قبول نمی‌شه که!». از ذهنم گذشت نکند خودم را سرکار گذاشته باشم؟ نکند وقت بگذارم منابع را بخوانم و بعد هیچی به هیچی! ولش کن، نمی‌خوانم! فقط می‌روم سر جلسه هرچه بلد بودم جواب می‌دهم. اینطوری دلم نمی‌سوزد اگر پذیرفته نشدم. روز آزمون جواب نیمی از سوالات را بلد نبودم و آن‌هایی که آشنا به نظر می‌رسیدند، در جواب قطعی‌شان تردید داشتم. می‌توانستم با زدن جواب‌های صحیحِ سوالات آشنا یک جوری به مرحله‌ی بعد راه پیدا کنم، اما دریغ از یادآوری پاسخ درست. همان‌جا بود که یک سیلی جانانه از طرف واقعیت، به گوشم نواخته شد. «اگر فقط یک ماه وقت گذاشته بودی و می‌خوندی، الان حال و روزت این نبود». حقیقت آن‌قدر بی‌پرده جلوی چشمانم قد عَلَم کرده بود که نمی‌توانستم مثل قبل تقصیر را گردن شرایط و مصلحت و زمین و زمان بیندازم. پیش‌بینی‌ام درست از آب درآمد و من در آزمون استخدامی قبول نشدم؛ اما نه بخاطر پارتی‌بازی، بلکه به‌خاطر نخواندن منابع و جواب ندادن به سوالات! زمانی که فهمیدم دوستم که نه پارتی داشته و نه مثل من آیه‌ی یأس در گوش خودش می‌خوانده، قبول شده؛ مطمئن شدم «از ماست که بر ماست». در علم روان‌شناسی این موضوع با عنوان «پیش‌بینی خودتحقق‌بخش» مطرح شده است. پیش‌بینی خودتحقق‌بخش فرضیاتی است که در صورتی که درست انگاشته شوند، به صورت مستقیم یا غیرمستقیم به عملی شدن خودشان کمک می‌کنند. ممکن است ما وقتی می‌خواهیم رویدادهای منفی را تبیین کنیم، نقش خودمان را در این اتفاقات نادیده بگیریم. اگر کمی مشکلات‌مان را موشکافی کنیم، متوجه می‌شویم گاهی به‌گونه‌ای رفتار کرده‌ایم که گویی حدسیات‌مان درست هستند. در نتیجه عملکردمان را به‌نحوی تنظیم کردیم که پیش‌بینی‌هایمان رنگ واقعیت به خود بگیرند. اجتناب، اتلاف وقت و تهدید سه نوع رفتاری هستند که منجر به پیش‌بینی خودتحقق‌بخش می‌شوند. روبرت کی مرتون در تعریف این مفهوم می‌گوید: «پیش‌گویی‌هایی که خود را تأیید می‌کنند، در آغاز صرفا یک تعریف و تشخیص نادرست از شرایط هستند. این تعریف و تشخیص‌ها سبب بروز اقدامات و رفتارهایی می‌شوند که در نهایت کمک می‌کنند پیش‌بینی‌های اولیه به واقعیت تبدیل شوند. فرد پیش‌بینی‌کننده، در این حالت پیش‌گویی‌های روز‌های ابتدایی خود را یادآوری می‌کند و ادعا می‌کند از ابتدا این‌ها را می‌دانسته. غافل از اینکه پیش‌بینی‌های او موجب خلق شرایط امروز شده است». یکی از تمرین‌هایی که کمک می‌کند به جنگ با این دشمن پنهان برویم، این است که لیستی از پیش‌بینی‌های منفی گذشته تهیه کنیم. سپس رو‌به‌روی هر یک بنویسیم «چگونه خودم کاری می‌کنم که این پیش‌بینی‌ها درست از آب در بیایند؟» در نهایت فهرستی از «تمام آن‌ کارهایی که می‌توانیم انجام دهیم تا پیش‌بینی‌های منفی‌مان تایید نشوند» آماده می‌کنیم. قدم بعدی روشن است، توکل و اقدام مستمر. 🆔 @vaavmag 🔗 https://vaavmag.ir
🗒ما، همین مایی که انگار گفتگو یادمان رفته! ✍شقایق خبازیان 🔳اول. رمضان ۱۴۳۰ قمری بود: شهریور ۱۳۸۸. در جمع نسبتا شلوغ خانوادگی بودیم، سر سفره‌ی افطار. اذان به نیمه رسیده بود و همه قبول ‌باشدهایشان را گفته بودند که یکی، موقع باز کردن روزه‌اش با آب جوش، به‌عادت گفت: «یا حسین». یکی دیگر از ته سفره پوزخند زد: «مرگ بر...». سکوت شد. می‌گویم سکوت شد، یعنی چند ثانیه حتی صدای برداشتن و گذاشتن استکان و قاشق‌چنگال هم شنیده نشد. بعضی به تأیید سکوت کردند و بعضی از سر خشم. اما سکوت شد، چون آن زمان، هنوز برهم زدن رفاقت‌ها و حرمت‌ها، به خاطر موضع‌گیری‌های سیاسی رسم نبود. پس فقط چند ثانیه سکوت شد و بعد انگار نه انگار! مشغول سفره و گپ و گفت شدیم. آن موقع، هنوز نمی‌دانستیم. دوم. بهمن نود و یک بود. با رفیق تازه‌یافته‌ای در میانه‌ی خیابان نیک‌بخت اصفهان ایستاده بودیم. دو طرف یک جوی آب. آشنایی‌های اولیه صورت گرفته بود و رسیده بودیم به منش و افکار. پرسید: سال ۸۴ به کی رأی دادی؟ جواب. پرسید: سال ۸۸ چی؟ به کی رأی دادی؟ جواب. سکوت شد. احساس کردم، جویی که در دو سمتش ایستاده‌ایم همزمان، هم وسیع می‌شود، هم عمیق. رود می‌شود و می‌تواند که رفاقتمان را با خودش ببرد. سکوت شد، طولانی‌تر از قبل، اما دوستی‌مان به هم نخورد، ولو با زحمت و رنج. بهمن نود و یک، هنوز می‌شد برای نگه داشتن رفاقت‌ها و خویشاوندی‌ها، به حرمت و محبت چنگ انداخت. سوم. چند ماه پیش بود. لابلای اخبار و استوری‌ها و روایت‌ها گم بودیم. اینستاگرام هنوز فیلتر نبود. دوست خانوادگی‌مان به استوری‌های همسرم واکنش نشان داده بود و همسرم به استوری‌های او. یکی این گفته بود و یکی آن و خلاصه کار به توهین کشیده بود. همدیگر را توی تمام پلتفرم‌ها بلاک کردند و رفاقت خانوادگی چند ساله‌ی ما به‌ هم خورد. مهر ۱۴۰۱ انگار ما دیگر بلد نبودیم حرمت‌ها را نگه داریم. مهر سال ۰۱ ما، نمی‌دانم چرا، باور کرده بودیم که روایت‌مان، الا و لابد تنها روایت درست است. ما دیگر حتی نمی‌توانستیم صبر کنیم تا خبری که از کسی، جایی شنیده بودیم جا بیفتد، معتبر شود، موثق شود. دهه‌ی هشتاد خیلی‌هایمان نمی‌دانستیم. دهه‌ی نود بعضی‌هایمان نمی‌دانستیم. اما حالا دیگر همه‌ی ما فهمیده‌ایم که شکافی که بینمان است، چقدر عمیق است و چقدر قدرت دارد. قدرت دارد که ما را مقابل هم قرار بدهد و نقاط مشترکمان، وجوه محبتمان را محو کند. ما... همین مایی که در تمام بحث‌های سیاسی دنیا شرکت می‌کنیم و تا بحث کمی پیچیده و عمیق می‌شود، با یک جمله‌ی «من سیاسی نیستم» می‌خواهیم سر و ته بحث را هم بیاوریم. ما، که تن داده‌ایم به موضع‌گیری‌های شدید، به حمله‌های مکرر به هم، بی‌آنکه حرف‌های طرف مقابل را اصلا گوش بدهیم‌. بی‌آنکه روی حرف‌هایی که خودمان می‌زنیم هم فکر و مطالعه کنیم. ما که سکوت و مدارا را از یاد برده‌ایم و نمی‌دانم چطور و از کجا به این باور رسیده‌ایم که اگر به روی هم چنگ بیندازیم و خشم‌مان را بر سر هم خالی کنیم، همه چیزمان درست می‌شود! 🆔 @vaavmag 🔗 https://vaavmag.ir
🗒ما چگونه ما شدیم؟ ✍جعفر علیان‌نژادی 🔳در میان گفتارها و اندیشه‌های مختلف شرقی و غربی، مسأله‌ی مردم شدن مردم، یکی از موضوعات به ظاهر ساده و در واقع بسیار پیچیده است. اینکه یک مردم چگونه ساخته می‌شوند، هنوز برای بسیاری از متفکرین مجهول است. در طول تاریخ دویست ساله‌ی اخیر ایران حداقل شاهد سه تعبیر، و دو دگردیسی مفهومی از آن چیزی که اکنون به مفهوم مردم یاد می‌شود، وجود داشته است. در تعبیر اول از واژه‌ی «ملت» یاد می‌شده است. ملت به معنای آیین یا دین تا همین دویست ساله‌ی اخیر، اصطلاحی معروف بود. تقریبا این اصطلاح را می‌توان به نوعی در کنار مفهوم رعایا، و نه در مقابل آن به کار برد. ملت به معنای جمع دینداران در واقع، رعایای حاکم یا شاه ایران نیز بودند. به یک معنا در آن زمان مصداق مردم، هم ملت هم جمع رعایا بود. نوعا گاهی ملت مردم علمای دین، و رعایا مردم شاه هم نامیده می‌شدند. در آستانه‌ی مشروطه بود که ملت هم‌معنا با واژه‌ی ناسیون که تعبیری لاتین بود شد.‌ ادعا آن بود که ناسیون، معنای مردم متعلق به شاه و یا متعلق به علمای دین را محدود و مشروط ساخته و این برای اولین بار است که ملت در معنایی آزاد از قید و شرط به کار رفته است. چیزی نگذشت که معلوم شد ناسیون یا ملت در معنای جدید، دال و کلمه‌ای میان تهی است که اشاره به هیچ مردمی نمی‌کند. در طول دوران پهلوی تلاش زیادی شد تا برای ملت در معنای ناسیون نوعی مفهوم‌سازی تاریخی باستانی در تقابل با ملت به معنای جمع دینداران شود. این تلاش‌های بسیار بیشتر از آنکه به مردمی واحد بینجامد، نوعی ابهام و شکاف مفهومی ایجاد کرد. تنها اما برای اولین بار به معنی واقعی کلمه بود که در مبارزات علیه رژیم پهلوی، مردم مصداق و معنای خود را یافتند، این «اراده‌ی عمومی» که منجر به تشکیل صفوف فشرده و بی‌شمار مردم می‌شد، در میل به بازگشت به خویشتن دینی و ملی نمایان شد. انقلاب یک تعارض تاریخی و یک چالش مدرن را در خود هضم کرده بود. اکنون می‌شد از مردم حرف زد بدون اینکه بخواهیم تنها به بخشی از جمعیت‌ها اشاره کنیم. می‌شد با خیال راحت به مردم اشاره کرد و چنین اشاره‌ای همه‌ی آحاد مسلمان ایرانی را در برگیرد. انقلاب مفهوم مردم را به ایران برگرداند. همان مفهومی که عمومی، جامع و کلی بود‌ و هیچ ایرانی را از دایره‌ی خود خارج‌ نمی‌کرد. انقلاب اسلامی یک انقلاب مفهومی در مسأله‌ی مردم هم بود. این انقلاب مفهومی، با هضم معنای ملیت و دین در مردم، برای نخستین‌ بار گره کور تلفیق سنت و تجدد را باز، و نظمی جدید ایجاد کرد. نظمی که ورای تمام شکاف‌های زبانی، قومی، جنسیتی، نسلی و مذهبی قرار می‌گرفت. این «مردم» در یک روند تاریخی ساخته شد. داستان مردم انقلابی، روایت یک پیوستگی تاریخی است، نه یک گسست. نظم جدیدی که حاصل این معنا از مردم بود، همزمان به امر دین و دنیای آنان معنا داد و به ما اعلام کرد از همه‌ی تجارب تاریخ معاصر درس گرفته‌ایم و به معنای واقعی کلمه، عبرت گرفته و عبور کرده‌ایم. و اینگونه بود که ما، «ما» شدیم. 🆔 @vaavmag 🔗 https://vaavmag.ir
🗒 ۱۵ نکته‌ی کلیدی رهبر انقلاب درباره‌ی جهاد تبیین در ماه‌های اخیر، زیاد شنیده شده دوستانی که ناظر به مطالبه‌ی رهبر انقلاب مبنی بر ضرورت انجام «جهاد تبیین»، تمایل دارند اقدام و حرکتی دراین‌باره انجام دهند اما نمی‌دانند چگونه. برخی از افراد هم که به این موضوع مبادرت ورزیده‌اند، مواردی که می‌بایست ملزم به رعایت آن باشند را در جریان نیستند. بنابراین در زیر، ۱۵ موردی را که رهبر انقلاب بر آن تأکید کرده‌ و در کتاب «جهاد تبیین» گردآوری شده، آورده می‌شود: ۱. در صحبت‌ها، قول به غیر علم، غیبت، تهمت، بدگویی و بدزبانی نباید باشد. ۲. روشنایی را بدون اسم آوردن از این و آن معرفی کنید تا تاریکی خودبه‌خود معرفی شود. ۳. مادامی که چیزی ثابت نشده حق نداریم به اشخاص اتهام بزنیم. ۴. به مسائل اصلی و اولویت‌ها بپردازید. خودتان را به مسائل فرعی سرگرم نکنید ۵. متعهد به اجرای قانون باشید، چه به نفع بود و چه به ضرر. ۶. زیربنای فکری اسلامی را از بیانات امام(ره) استخراج و برای مردم تبیین کنید. ۷. از معارف اندیشمندانی چون شهید مطهری، شهید بهشتی و علامه طباطبایی، آیت‌الله مصباح بهره ببرید. ۸. بایستی حرف را به دل‌ها برسانیم، نه اینکه حرف را پرتاب کنیم و برایمان مهم نباشد کسی گرفت یا نه. ۹. به سؤالات ذهنی مخاطب که احیانا آنها را به زبان نمی‌آورد پاسخ دهید. ۱۰. ناامید نشوید. اگر خسته شوید کار پیش نمی‌رود. ۱۱. با تبیین و تکرار، گفتمان‌سازی کنید تا به طور طبیعی به عمل نزدیک شود. ۱۲. از ظرفیت فضای مجازی استفاده کنید. ۱۳. حقایق عقلانی را با عنصر عاطفه آبیاری کنید. ۱۴. از هنر و بیان هنری برای تبیین حقایق استفاده کنید. ۱۵. مسائل را «واقع‌بینانه» تحلیل کنید. غلبه‌ی نگاه منفی یا مثبت هر دو غلط است. 🆔 @vaavmag 🔗 https://vaavmag.ir