هدایت شده از -وایه|Vayeh-
مهربونا..
میخوام شروع کنم به نوشتن یه داستان جدید که خوشحال میشم اگه موضوع پیشنهادی دارین باهام در میون بزارید :)
کمک بزرگیه بهم!
من👇🏻
@karamii10
اتفاقا یه جاهایی باید بهت برخوره و بگی
گور بابای دلم،من ارزشم خیلی مهم تر و بالاتر از حسیه که الان دارم!
-وایه|Vayeh-
موقعیت؟ دریا،شب،سرما،تاریکی،آهنگ من خوابم نمیبره معین زد :) استان مازندارن،اسپی کلا | ۱۶ فروردین ۱
میگفت قشنگترین جمله ای که واسه امشبت بخوام بگم اینه که
من گمان به رحمتت دارم یا رب،نا امیدم نکن :)
شبتون آروم!❤️🩹
غلتان بر ماسه ها | ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از ترس اینکه خواب نمونم برای راهی شدن به قم تصمیم گرفتم کلا نخوابم
صبح شد
دنبال کبریت گشتم
زیر کتری و روشن کردم
یه قهوه برای خودم زدم که بتونم بیدار بمونم
صدای بلبل و خروس و حال و هوای شمال قشنگ حالمو جا آورد!
دختر دوستمون که با هزار تا نق و نوق میخواست راهی مدرسه بشه و انگیزه برای رفتن نداشت و با کلی حرف و شوخی راضیش کردم برای رفتن
خودم رسوندمش تا مدرسه
با مدیرشون صحبت کردم
دلیل ننوشتن پیک نوروزیش و غیبت های زیادشو توضیح دادم
تا داخل کلاس بردمش
وقتی نشست سر جاش و خیالم راحت شد برگشتم
حس کردم مامانشم!
انگار مادر بودنو تجربه گردم
حس جالبی بود
در واقع مسئولیت پذیری قشنگه و اما سخت!
تو راه برگشت خیلی صحنه های زیبایی دیدم
ترجیح دادم سریع نرم خونه و یکم تو کوچه خیابون دور زدم برای خودم
موزیک مورد علاقمو پلی کردم
کوچه پس کوچه های شمال که اکثرا سرازیریه رو طی کردم
مرغ و خروس و اردکایِ سفید توی کوچه و خیابون مثل همیشه توجهمو به خودشون جلب کردن
یه وقتایی نیاز دارم مثل این حیوونیا رها باشم از هر چی فکر و خیال و غم و غصهس
دوست داشتم فقط و فقط تو اون هوای پاک، نفس عمیییق بکشم
خیلی لذت خوبی بود
برگشتم محل اقامت
و الانم دارم خودمو با گوشی و اطرافم سرگرم میکنم ک خوابم نبره و زودی راهی قم بشیم :)
تجربه قشنگ، تمیز و دلچسبی بود
مرسی که تا اینجا خوندی🤍
روز های شمال | صبحِ ۱۸ فروردین ۱۴۰۳
-وایه|Vayeh-
من وااااقعا دلم برای دوران ابتدایی تنگ شده🥲
باورم نمیشه اینقدر مثل برق و باد گذشت...