🥀السلام علیک
یا روح الله ...
وقت آن آمده تا
بیعت خود تازه کنیم ...💚
وعده ما، ۲۸خرداد
پای صندوق های رأی ...✊
به نهضت آمرین بپیوندید👇
@Vajebefaramushshode
⚠قسمت چهاردهم⚠
<<عماد>>
[روستای کفرکیلا - مرز فلسطین اشغالی]
هوا فوق العاده سرد شده است. باد، برفهای معلق در هوا را با خود به چپ و راست میبرد و دست آخر به صورت ما میکوبد.
روستای کفرکیلا که یکی از مناطق مرزی لبنان و اسرائیل است، هنوز هم شبیه سی سال پیش بکر و دست نخورده باقی مانده است.
نگاهی به مرصاد میاندازم و میپرسم:
-چقدر تا مرز مونده؟
به پیش رویش نگاه میکند. مشخص است که نمیتواند جواب دقیق و درستی بدهد. باد و برف چنان غائلهای به پیدا کردند که بینایی هر کسی را محدود میکند.
کمی مکث میکند و با ناتوانی جواب میدهد:
-دقیق نمیتونم بگم، برف روی تموم نشونههایی که گذاشته بودم رو پوشونده.
سرم را به نشانهی درک کردن شرایط تکان میدهم. تعریف مرصاد را از زبان خیلیها شنیدهام و برای همین این هم قبول کردم تا او به عنوان نفر سوم من و کمیل را در این عملیات همراهی کند. مرصاد فوق العاده حرفهای است و از همه مهمتر سابقهی زندگی در شهرهای تل آویو و اورشلیم را دارد و اسرائیل را درست مثل کف دستش بلد است.
نگاهی به آسمان میاندازم که سراسر سرخ است. برف بیامان میبارد و طوفانی در سطح بیابان به پا میکند.
میخواهیم به راهمان ادامه دهیم که کمیل ناگهان میگوید:
-یه لحظه صبر کنید.
مکث میکنم. کمیل رو به مرصاد میکند و همانطور که به سمت شمال اشاره میکند، میگوید:
-مرز کنار اون پرچم ایران نیست؟
باد شدت میگیرد و دانههای یخی برف را در هوا میچرخاند. مرصاد به زحمت چشمهایش را باز نگه میدارد و پرچم سه رنگ ایران را میبیند و بلافاصله میگوید:
-درسته آقا، همونه... خودشه، رسیدیم.
نفس کوتاهی میکشم و رو به مرصاد میپرسم:
-مطمئنی اشتباه نمیکنی؟ باید به سربازی که امشب اینجا شیفته زنگ بزنما.
سرش را به نشانهی اطمینان از حرفی که زده تکان میدهد و میگوید:
-بله آقا، وقتی توی تیم حاج عماد مغنیه بودم خودم اون پرچم رو نصب کردم.
لبخندی میزنم و میگویم:
-جدی؟ کارت خیلی درسته.
سپس به کمیل اشاره میکنم تا کارش را شروع کند. دستکش مشکی رنگش را بیرون میآورد و روی زمین مینشیند. حلقهی دورش را تنگتر میکنیم تا مبادا سیستم جاسوسی اسرائیل به نور صفحهی موبایل کمیل حساس شود. چند باری به روی صفحه میزند و بعد از وارد کردن کدهایی که فقط خودش از آنها سر در میآورد، سرش را بلند میکند و میگوید:
-حله عماد، حالا میتونی بهش زنگ بزنی.
شمارهی سربازی که امشب در نقطهی مرزی شیفت است را به کمک بچههای تیم سایبری تهران و با دسترسی به سیستم نه چندان ایمن پایگاه مرزی اسرائیل به دست آوردیم و حالا به لطف هنرنمایی کمیل، قرار است شمارهی مقر فرماندهیشان به جای شمارهی تلفن ماهوارهای من به روی صفحه تلفن سرباز نقش ببند.
تلفن ماهوارهای را از داخل جیب کاپشنم بیرون میآورم و بعد از باز کردن آنتش به شمارهی سربازی که امشب سر شیفت است، زنگ میزنم.
بعد از چند باری که بوق میخورد، تلفن را جواب میدهد و میگوید:
-سلام قربان، مشکلی پیش اومده؟
با لهجهی غلیظ عبری جواب میدهد:
-موقعیت مکانیت رو اعلام کن.
بلافاصله جواب میدهد:
-۲۳ درجهی شرقی قربان، درست زیر نور چراغ.
مکثی میکنم و میگویم:
-برو نزدیک فنس، نیروهای قبلی گزارش دادن که سر و صداهای عجیبی از اون قسمت شنیده شده.
فورا جواب میدهد:
-چشم قربان، اطاعت میشه.
زیر لب بسم الله میگویم و بعد از خواندن آیهی <وَ جَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدّاً وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ> که یادگاری از پدر شهیدم است، با اشارهی من به سمت فنسهایی که در طول مرز اسرائیل و لبنان کشیده شده است حرکت میکنیم.
بارش شدید برف و هم زمانیاش با این طوفان بزرگی که به راه افتاده است به ما کمک میکند تا از چشم سرباز اسرائیلی دور بمانیم. مرصاد اسلحهاش را از بند کمرش باز میکند و همانطور که صدا خفه کن را روی سر تفنگش میچرخاند، زانوی راستش را به زمین تکیه میدهد تا شلیک دقیقی داشته باشد.
سرباز اسرائیلی به فنسهای حائل بین مرز لبنان و اسرائیل نزدیک میشود. بلافاصله با اشارهی دست از کمیل میخواهم تا از سمت چپ به او نزدیک شود. سپس خودم به طرف راستش میروم تا اوضاع آن طرف را چک کنم. در این عملیات هیچ راه دور برگردانی وجود ندارد و تنها یک اشتباه برای خارج شدن از مسیر اصلی و دور شدن هدف کافی است. کوچکترین خطا باعث میشود تا قبل از آن که بخواهیم به فاصله گرفتن از مرز فکر کنیم، زیر بارانی از گلولههای سربازان مرزی اسرائیل زمین گیر شویم. زیر لب صلوات میفرستم و با چشمهایم تمام دور و اطراف را نگاه میکنم.
تا چشم کار میکند و برف است و بورانی بیسابقه که بر فضا حکم فرمایی میکند. مچ دست چپم را جلوی دهانم میگیرم و میپرسم:
-کمیل اوضاع خوبه؟
@Vajebefaramushshode
⚠ادامه قسمت چهاردهم⚠
بلافاصله جواب میدهد:
-نه آقا، باید یه خرده صبر کنیم.
مضطرب میپرسم:
-چیزی شده؟
بلافاصله جواب میدهد:
-فکر کنم این سربازه تنها نیست.
از روی حرص آهی میکشم و میپرسم:
-واضح حرف بزن، یعنی چی تنها نیست؟
کمیل میگوید:
-چراغ کمپشون الان خاموش شد، وقتی این داره کنار فنسها پست میده یعنی در بهترین حالت یه نفر دیگه توی اون کمپ لعنتی هست.
نفس عمیقی میکشم و در حالی که سعی میکنم تا تمرکزم را از دست ندهم، مرصاد را صدا میزنم و میگویم:
-شلیک کن، فقط سعی کن دقیقترین شلیک زندگیت رو انجام بدی.
▪️▪️
@Vajebefaramushshode
تا قیامت دلِ ما ،
دَر گرو زلفِ تُو است ؛
افتخارِ دلم این است ،
تُویۍ در دلِ ما :)♥️'
•❥🌼━┅┄┄
@Vajebefaramushshode
ـ
زیارتتهمهایامسالپُرفیضاست؛
ولیمرابطلببیشتر،شبِجمعه✨!
#امامحسینجانم
ـ
چُوبَختنیست..،
کھشایستهِوصالِتُوباشم..؛
بھصَبرڪُوشمو..،
خُرسندباخیالِتُوباشمˇ◡ˇ!
↫#أیُّهَاالعَزیٖز♥️」
⚜#أللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِکَالفَرَج
•❥🌼━┅┄┄
@Vajebefaramushshode
تــو بایـد باشی
تا روز هایم پر شود از#نور
پر شود از#عشــق ،
و دقایقم از #شهادت و با#شهدا بودن لبریز گردد ...
تــو باید باشی
📎#سلام_صبحتون_شهـدایـی🌷
🌹🍃🌹🍃
@Vajebefaramushshode