7.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
#استاد_شجاعی
🔴اگر مردم، مدیران ومسئولان به بیانیه گام ۲ ایمان داشته باشند و هدفشون آوردن منجی باشه، مشکلات کشور به سرعت برطرف خواهد شد...
ستاد تشکلهای مردمیِ پیروانِ ولایت حامیان آیت الله رئیسی✊
💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده...
@Vajebefaramushshode
#استوری
#وضعیت
#مقام_معظم_رهبری
🍀آنجایی که جای رفق هست با رفق عمل کنید...
💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده...
@Vajebefaramushshode
#حدیث_مهم
💥#استحاله ذهنی - فرهنگی!
✅ از حضرت امير عليه السلام نقل شده که ايشان فرمودند:
💢کسی که با قلبش معروفی را ستايش نكند و منكری را رد و انكار نكند(با رفتارش معروف را
معروف و منكر را منكر ندارد؛
از معروف بودنِ معروف و منكر بودنِ منكر در جامعه حراست و پاسداری نكند؛
يا امر به معروف و نهی از منكر را حتی در مرتبه قلبی و رفتاری هم انجام ندهد) ،
قلبش واژگونه گشته و بالای آن پايين و پايين قلب او بالا قرار خواهد گرفت
👈(به مرور جای معروف و منكر، حتی در ذهن خودِ او هم جابجا می شود).
✅ نكات:
- روايت در خصوص «استحاله فرهنگی»
و #جابجایی_معروف_و_منكر و بحث «عادی شدن گناه» و «عواقبِ» آن برای همه مردم و به ويژه ايمان و اعتقادات مردم است.
📌پيام ها و رهنمودها:
🔹حضرت می فرمايد: اگر کاری کرديد که معروف برای مردم هميشه معروف بماند و منكر برای
مردم هميشه زشت بماند، آنگاه (نه تنها مردم)، بلكه خودتان هم واژگون نمی شويد و به اصطلاح چپ نمی کنيد!
🔸اما اگر امر به معروف و نهی از منكر نكنيد، به مرور جای معروف و منكر در ذهن شما هم (که اهل انجام آن منكرات نبوديد و شروع کننده رواج آنها در جامعه نبوديد) ، جابجا می شود.
🍂مثلاً دزدی می شود پُز!
🍂يا اينكه خانم سيگار دستش بگيرد می شود ژست و پرستيژ! می شود ارزش!
🍂بی حجابی می شود مايه تحويل گرفتن بيشتر و...!
⭕️اگر #ارزش و #ضد_ارزش جایشان عوض شود،
آن وقت: «فَجُعِلَ أَعْلَاهُ أَسْفَلَهُ وَ أَسْفَلُهُ أَعْلَاه» ؛
خداوند هم ما را کله پا می کند و #باورهایمان عوض می شود؛
👈پس علاج واقعه قبل از وقوع بايد کرد!
دست پيش بگيريد تا پس نيفتيد.
🔺گناه می بينيد #امر_به_معروف و #نهی_از_منكر کنيد و نگذاريد گناه در ذهن خودتان و ديگران عادی شود.
چون اگر «عادی» شود بتدريج «ارزش»
می شود.
❌اگر به گناهكار #تذکر ندهيم کم کم باورش
می شود که اين کار خنثی است و عيب نيست.
اگر باز هم تذکر ندهيم باورش می شود که اين کار خيلی هم خوب است!
و شما اُمّل هستيد که آن را انجام نمی دهيد...؛
و کلاً ديگر آن را گناه نمی داند❗️
⚠️جديداً در اين کشورهای اطراف ما مثل ترکيه رسم شده که کاباره و فاحشه خانه و شراب فروشی افتتاح می کنند و موقع افتتاح، نماز جماعت می خوانند و از خدا طلب رزق و روزی واسع و مثلاً حلال و... می کنند!
که خدايا برکت بده به اين شراب فروشی و کاباره ما!! 🤯
اين واقعيت است! يعنی در ذهنشان ديگر شراب و فحشا بد نيست و عادی شده.
و ديگران زمان می برد تا اين مسئله در ذهنشان درست شود.
⬅️ پس چه کنيم؟
بايد جلويش را بگيريم.
قدری دير شده، ولی نصرت خداوند با ماست
و هر وقت پا به ميدان بگذاريم، خدا با ماست
«اِن تَنصُروا الله يَنصُرکُم...» .
**سند روایت: نهج البلاغه (للصبحی صالح) ؛ ص542 ؛ حكمت375( ترجمه از دشتی) _
وسائل الشيعة ؛ ج16 ؛ ص134
✍ دوره آموزش تخصصی امر به معروف و نهی از منکر (احادیث فراموش شده) /استاد علی تقوی
@Vajebefaramushshode
ـ
وَبازهم..،
جمعہاۍدیگرگذشت..؛
وَشهردراوجسکوتودرد،
نبودنترافریادمےزند..!
شهررا..،
ازچشممنببين،تارِتاااار..؛
ایناستحکایتمادرنبودتُو..،😔):
ـ
#چھجمعہهاغروبشدنیامدۍ💔'
ـ
⚠قسمت نوزدهم⚠
مرصاد حرفم را قطع میکند و میگوید:
-حالا وقتش نیست آقا کمیل، خدا شاهده که وقتش نیست.
دستم را به زمین تکیه میدهم و بلند میشوم، سپس میگویم:
-خیلی خب، راه بیفت بریم!
سپس هر دو به سمت بلندیهایی که به شهرک مطله منتهی میشود، میرویم.
قرار اول ما با عماد مطابق برنامه ریزیهایی که از قبل انجام داده بودیم، داخل یکی از حفرههایی بود که در داخل کوه ایجاد شده بود.
چند روز قبل و به کمک عوامل نفوذی ما خاک اسرائیل را شناسایی کرده و به وجب به وجبش آشنایی داشتیم. زمان زیادی نمیگذرد که نور سرخ و صدای آژیر خطر از نقطهی صفر مرزی در فضا پخش میشود. مات و مبهوت به سمت مرز برمیگردم و به جایی که احتمال میدهم عماد را اسیر کرده باشند، نگاه میکنم. مرصاد دانههای یخی روی ساعتش را پاک میکند تا از زمان مطلع شویم، سپس آهی میکشد و مضطربانه میگوید:
-لعنت بهشون، امیدوارم این چند دقیقهای که زودتر خبر دار میشن به عملیات آسیبی نزنه.
نفس کوتاهی میکشم و میگویم:
-نمیتونیم صبر کنیم مرصاد، سعی کن از تمام نیروی داخل زانوهات استفاده کنی تا خودمون رو به نقطهی امن اول برسونیم.
مرصاد همانطور که چند قدم به سمت بالای کوه میرود، نگاهم میکند و میگوید:
-ما حداقل باید نیم ساعت دیگه پیادهروی کنیم. هوا دست کم تا چهل دقیقهی دیگه روشن میشه و اگه توی این مدت نتونیم یه فکری واسه مخفیگاه بکنیم باید یه گوشهای تو دل همین کوه مخفی بشیم.
متعجب نگاهش میکنم و میپرسم:
-مخفی بشیم؟ معلومه چی داری میگی پسر خوب؟
شانهای بالا میاندازد و میگوید:
-ایرادش چیه؟
همان طور که سعی میکنم تا پایم را از داخل برف بیرون بیاورم و به چند متر جلوتر پرت کنم، جواب میدهم:
-ایرادش اینه که از سرما میمیریم! تنها شانس زنده موندن و به سمت اجرای عملیات حرکت کردن، همون چهل دقیقهای هست که گفتی.
چیزی نمیگوید تا به دل کوه بزنیم. در چنین شرایطی سکوت به تنظیم تنفس کمک میکند و منجر به تمرکز بیشتر برای رسیدن به هدف میشود.
آه میکشم، سینهام کم کم دارد سنگین میشود و نمیدانم این سوزش سینه به خاطر شرایط آب و هوایی است یا دوباره فکر و خیال دردی که یادگار پدر جانبازم است را به خاطرم میآورد. هر کدام از دوستان مدرسه و دانشگاهم از پدرهایشان پول و خانه و ماشین به ارث بردهاند و من از پدرم شرافت را به امانت گرفتهام. وطن پرستی و عدالت خواهی را از تمام رفتارهای ریز و درشتی که در زندگی انجام میداد، آموختم و به لطف حضورش در عملیاتهای شیمیایی از همان بدو تولد جانباز شدم.
با اینکه ریههای آسیب پذیرم هزار سختی و محدودیت داشت؛ اما پدرم همیشه میگفت:
-هر وقت که نفس کشیدی و به جای اکسیژن درد توی ریههات جمع شد، به خودت یاددآوری کن که پای حفظ این آرمانها چقدر خون روی زمین ریخته...
پدرم معتقد بود که ریههای آسیب پذیرم یک ارزش است، یک اتفاق خوب، یک زنگ هشدار برای روزهایی که در آیندهام رقم خواهم خورد.
نمیدانم چطور ممکن است که در دل مهمترین عملیات زندگیام، به روزهای کودکی پرت میشوم. به همان روزی که با صدای گریهی خواهرم راضیه چشم باز کردم. دلتنگ پدر بود و مادر سعی میکرد تا هر طور که شده آرامش کند. راضیه با هق هق از خواب بدی که دیده بود صحبت میکرد و مادر همانطور که سعی داشت جلوی اشکهایش را بگیرد، موهای راضیه را نوازش میکرد.
زمستان بود و شبیه همین حالا که برف یک بند میبارد، از شب گذشته برف باریده بود. همان اول صبح صدای کوبیده شدن درب خانه گریهی راضیه را قطع کرد. مادر با دلواپسی چادر گل دارش را سر کرد و به سمت درب کوچه دوید. من و راضیه از پشت پنجره به مادر نگاه میکردیم. اول دستهایش میلرزید. بعد چادرش را روی سرش کشید و بیتوجه به برفی که کف حیاط را سفید پوش کرده بود، به روی زمین نشست.
خبر شهادت پدر موهای مادرم را سفید و چشمهای راضیه را گریان کرد؛ اما اوضاع برای من فرق میکرد. خوب به یاد داشتم که وقتی پدرم برای آخرین بار داشت از چهار چوب خانه بیرون میرفت، دستش را روی شانهام گذاشت و گفت:
-پسرم یادت باشه اگه خدا خواست و بابات حاجت روا شد، تو باید مرد این خونه باشی. به مامانت کمک کنی و هوای آبجی راضیه رو داشته باشی.
خبر شهادت پدر من را یک روزه مرد کرد. آن روز بدون توجه به سرمای هوا به حیاط رفتم و زیر بغلهای مادرم را گرفتم تا به داخل اتاق برگردد. برای راضیه آب قند درست کردم و خودم تمام کارهای مراسم پدر را انجام دادم، بدون آن که حتی قطرهای اشک بریزم. مرد که گریه نمیکند!
مرصاد به شانهام میکوبد و میگوید:
-آقا کمیل حالت خوبه؟
مات و مبهوت نگاهش میکنم و میگویم:
-من... آره، خوبم. نگران نباش!
سپس انگشتان پایم را که انگار بیحس شده در کفش تکان میدهم.
نگاهی به پشت سرم میاندازم و از مرصاد میپرسم:
-چقدر راه مونده که برسیم؟
▪️▪️
@Vajebefaramushshode
مـن رأی مےدهـم
چــــــــــــــون در
مڪتبِحاجقاسم
هر رأیدهنده یک
مدافع حرم است
#انتخابات
هر رای دهنده یک مدافع حرم
🌹🍃🌹🍃
@Vajebefaramushshode
آبشُـددلزِانتظـٰار..،
وچِهـرهمَطلبنَدیـد..؛
دَردلِآیینـہیِمـٰا..،
حَسـرتِتمثـالمـٰاند..؛🥀:)
✍🏽صائبتبریزۍ
⚜#أَلعَجَل
•❥🌼━┅┄┄
@Vajebefaramushshode
تااَبددامنہۍِ ،
عِطربَهـٰاراستاینجا..؛
دَستگلهاست ،
کھبَردامنیٰاراستاینجا؛
هَرطرف ،
رایحہۍباغتجلّـےدارد..؛
هَرطرفپَنجرهۍِ ،
آینهزاراستاینجـٰا..؛😍):
⚜#عِیدُڪُممَبرُوڪ💗
•❥🌼━┅┄┄
@Vajebefaramushshode