eitaa logo
واجب فراموش شده 🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
4هزار ویدیو
124 فایل
💕 #خُداونـدا #بی_نگــاهِ لُطفــــِ #تــــُ هیچ ڪاری #بـــــِ سامان نمیرِسَــد 😍 نگــاهَـــت را از مــا نَــگـــیـر 🌸 ارتباط با مدیر کانال ↶ ↶ @man_yek_basiji_hastam 🌸 تبادلات ↶ ↶ @Sarbazeemam110
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅 اسلام صلی الله علیه و آله: ✍️ إنَّ الْحُسَيْنَ بْنَ عَلِيٍّ فِي السَّمَاءِ أَكْبَرُ مِنْهُ فِي الْأَرْض 🔴 به یقین حسین بن علی در آسمان والاتر از زمین است. 📚 بحار الأنوار جلد ۹۱ صفحه ۱۸۴ @Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
💟 ظرافت های #امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر در خانواده و نزدیکان #ظرافت 1⃣1⃣ ✅ مراقبت از تسویه حساب ها
💟 ظرافت های در خانواده و نزدیکان 2⃣1⃣ ✅ بالا بردن دائمی اعتبار برای اثرگذاری بیشتر 👌دائم در حال آبرو خریدن و عزیز شدن باشیم. 🤔با چی باید اعتبارمان را بالا ببریم؟ 🌸 با محبت و نیکی کردن *الإِنسانُ عبیدُ الإِحسان* 🌷 شما که در فامیلتان مشهور هستید به مومن بودن، به با خدا بودن، به اهل دین بودن؛ 🌱 باید با محبت ترین فردِ فامیلتان باشید😊 🍃 ما باید سعی کنیم تا می توانیم نسبت به فامیل، محبت و خوبی کنیم 🍃 از بدی هایشان بگذریم ( تا جایی که به حق الله نرسد و شأن خدا زیر پا گذاشته نشود) ❗️شما نباید فقط به عنوان یک فرد گیر بده و یک شخص اذیت کن شناخته بشوید❗️ که بگویند: ای وای، باز هم فلانی آمد... میخواد به ما گیر بدهد! 🤦‍♂ ✍ برگرفته از سلسله مباحث استاد علی تقوی با موضوع "کانون مهرورزی" @Vajebefaramushshode
هفته اول محرم دهه امر به معروف و نهی از منکر... اصلی قیام عاشورا چه بود؟؟؟؟🤔❗️ 🍃امر به معروف و نهی از منکر و ساختار کلی جامعه و حکومت و زمامداران بود.... امام حسین(ع) در وصیت نامه ی خود خطاب به برادرشان «محمدحنفیه» فرمودند: 🌸من نه از روی خودخواهی و سرکشی و هوسرانی (از مدینه) خارج می گردم... و نه برای ایجاد فساد و ستمگری... بلکه من از این حرکت... اصلاح مفاسد امت جدم و است...👌 راه مولایمان امام‌حسین (ع) را ادامه دهیم....✨ منبع:خوارزمى، مقتل الحسين، 1/ 188، مجلسى، بحارالانوار، 44/ 329 @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❗️😱 در یکی از سخنرانی‌ها گفتم : از ما به ظهور مشتاق‌تره ؛ بعد از مراسم در خانه شک کردم نکنه که اشتباه کردم. با این احوال خوابم برد. دیدم پرنده‌ای آمده داخل خانه، نمیتونه به بیرون راه پیدا کنه و پرنده به همین خاطر و شده بود. سعی کردم شیشه را بشکنم ... در آن حال صدایی در گوشم پیچید که : 😱😰 در کانال زیر 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1875640339C4f4a70819d 👆👆👆 ❌ناب‌ترین کانال مهدوی و آخرالزمانی
♦️ 😍 ♦️دلنوشته های دختری از تبار سادات ♦️ ♦️ سلسله مباحث ترک گناه ♦️ 🙈 ♦️ ♦️ ذکر پیدا شدن گمشده توصیه آیت الله بهجت ♦️ http://eitaa.com/joinchat/1875640339C4f4a70819d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 4⃣3⃣#قسمت_سی_وچهارم 💠 چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این #معج
❣﷽❣ 📚 💥 5⃣3⃣ 💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق و !» 💢سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! به‌خدا اگه نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط می‌کرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف و روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!» 💠 تازه می‌فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن سرشان روی بدن سنگینی می‌کرد و حیدر هنوز از همه غم‌هایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از چیزی نگفته بود؟» 💢 و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شیشه چشمم را از گریه پُر می‌کرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد. 💠 ردیف ماشین‌ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم می‌کرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای بردم :«چطوری آزاد شدی؟» 💢حسم را باور نمی‌کرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه می‌کنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را می‌پوشاندم و همان نغمه ناله‌های حیدر و پیکر کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!» 💠 و همین جسارت عدنان برایش دردناک‌تر از بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و می‌کرد من می‌شنیدم! به خودم گفت می‌خوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به‌خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!» 💢و از نزدیک شدن عدنان به تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط مرا نجات داده و می‌دیدم قفسه سینه‌اش از هجوم می‌لرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟» 💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشین‌ها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع ، من و یکی دیگه از بچه‌ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، کردن و بردن سلیمان بیک.» 💢از تصور درد و که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخ‌های سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله می‌کرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و می‌خواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.» 💠 از که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم (علیهم‌السلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچه‌مون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف می‌زنی بیشتر تشنه صدات میشم!» 💢 دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمی‌کردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود. 💠 مردم همه با پرچم‌های و برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه‌مان را به هم نمی‌زد. 💢بیش از هشتاد روز در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشق‌ترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم. ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
♥️ 💠میخواستن عکس یادگاری بگیرند. از ماشین پیاده شد یک گروه دیگر برای دومین بار از ماشین پیاده اش کردند. برای عکس گرفتن دفعه ی سوم ..... 👆 🌷 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode