چہ غمانگیزه وقتي الآن یہ خاطرهاي رو مرور میکنم و ميبینم نمیتونم دوباره اون اتفاق رو تجربه کنم =) .
اي ظریف ترین درد کہ بر سمت چپ سینہ ام نشستہ ایي ، این چنین بي تفاوت نباش ؛ چیزي کہ اینجا مي سوزد فانوس نیست ، قلب من است ..
یادمه قبلنا عزیزجون میگفت : مادر ، دخترِ قشنگم ؛ همیشه یادت باشه ك جنگل همون کویر بوده منتها بارون بهش گفته دوست دارم :)!