من همون شخصیت مبهم داستانم که یه دفعه بدون اینکه به کسي چیزي بگه ، قید همه چي و همه کسو میزنه و میره .
تو یه زماني از زندگیم گیر افتادم که نه راه پس دارم نه راه پیش و فقط باید وایسم نگاه کنم ببینم تهش قراره به کجا ببرتم .
همه آدما یه روزي یا یه شبي بدون اینکه بدونن واسه آخرین باره همدیگرو میبینن ، و درک کردنش خیلی تلخه .