#خاطرات_شهدا
🔆 برای چی باید با تو دعوا کنم؟!
✍خصوصیات اخلاقی مهدی منحصربهفرد بود. بهطور مثال، اصلاً عصبانی نمیشد. من یاد ندارم طی چهار سال زندگی مشترکی که با مهدی داشتم، دعوایمان شده باشد. حتی یکی دوبار از عمد کاری کردم که عصبانیاش کنم، اما هربار با ملایمت و مهربانی عکسالعمل نشان داد. میگفتم: «مهدی! چرا تو اصلاً عصبانی نمیشی؟» در جواب، آیهٔ «رحماء بینهم اشداء علی الکفار» را میخواند و میگفت: «خدا توی قرآن اینجوری گفته؛ گفته با کفار با خشونت رفتار کنید، با اطرافیانتون با محبت. برای چی باید با تو دعوا کنم؟!»
👈 راوی: همسر شهید
📚 از کتاب «ف.ل.۳۱» روایت زندگی #شهید_مهدی_باکری، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا
📖 صفحات ۴۰ و ۴۱
✍ علی اکبری مزدآبادی
⚘یاد شهدا را زنده نگه داریم با ذکر جمیل صلوات
@valiyeasreejvarkola
#خاطرات_شهدا
✅ به همه از همین غذا دادند؟
در یکی از عملیاتها، برای ناهار چلوکباب برگ آوردند؛ با تمام مخلفاتش. آخ که چه طعمی داشت آن ناهار گرم! بوی برنج ایرانیاش، هوش از سر آدم میبرد. ما سفره را انداختیم و نشستیم که آقا مهدی آمد. تا چشمش به غذاها افتاد، اخم کرد. رو به من گفت: «این غذاها از کجا اومده؟» گفتم: «از آشپزخونه آوردم آقا مهدی.» گفت: «یعنی به همه از همین غذا دادند یا فقط برای فرماندهی آوردند؟» گفتم: «نه برای همه همینه. ناهار امروز چلوکبابه.» باز هم قانع نشد. بیسیم را برداشت و یکییکی با فرمانده گردانها تماس گرفت. و پرسید: «غذا چی آوردن براتون؟... نوش جان... کم نیومد؟...» ظاهرا یکیدوجا غذا کم اومده بود. سریع هماهنگ کرد تا برای شان ببرند. وقتی مطمئن شد غذای همه همین است و به تکتک بچههای خط مقدم هم غذا رسیده و کافی بوده و کسی گرسنه نمانده، آنوقت شروع به خوردن کرد.
راوی: غلامحسن سفیدکاری؛ مسئول دفتر فرمانده لشکر عاشورا
📚 از کتاب «ف.ل.۳۱» روایت زندگی #شهید_مهدی_باکری، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا
صفحه ۶۵
⚘یاد شهدا را زنده نگه داریم با ذکر جمیل صلوات
@valiyeasreejvarkola
#خاطرات_شهدا
⭕️ صدام شخصا برای سَر #شیرصحرای ایرانی جایزه تعیین کرد
🔹️او فقط با #هشت نفر کلاه سبز در دشت عباس کاری کرد که رادیو عراق اعلام کردکه یک لشکر از نیروهای ایرانی در دشت عباس مستقرشده است.
◇در بیست سالگی وارد ارتش شد و سریعا به نیروهای ویژه پیوست. فارغ التحصیل اولین دوره رنجری درایران بود ! دوره سخت چتربازی و تکاوری را در اسکاتلند گذراند.
◇اولین کسی بود که در دفاع مقدس نیروهای عراقی را به اسارت گرفت، او طی نامه ای به صدام او را به نبرد در دشت عباس فرا خواند.
◇صدام یک لشکر به فرماندهی ژنرال عبدالحمید معروف به دشت عباس فرستاد. عبدالحمید کسی بود که در اسکاتلند از این ایرانی شکست خورده بود.
◇ پس از نبردی نابرابر و طولانی عراقیها شکست خوردند و او شخصا ژنرال عبدالحمید را به اسارت میگیرد.
◇ مردم دشت عباس به او لقب «شیر صحرا» داده بودند. این لقب برای او چنان با مسما بود که رادیوهای دشمن هم با این لقب از او نام می بردند.
🌹او درعملیات قادردرمنطقه سرسول به شهادت رسید،سرلشکر شهید حسن آبشناسان فرمانده نیروی ویژه ایران بود که بیشتر مردم او را نمیشناسند.
#سرلشگر_شهید_حسن_آبشناسان
#شیر_صحرا
⚘یاد شهدا را زنده نگه داریم با ذکر جمیل صلوات
@valiyeasreejvarkola
#خاطرات_شهدا
"جهاد مشهد را خیلی دوست داشت.
هروقت دلش می گرفت و وقت آزاد داشت، می گفت بریم مشهد.خودش می رفت .
گاهی هم به من زنگ می زد و می گفت فاطمه بریم مشهد؟ می رفتیم.. خیلی سفر های خوبی هم می شد.
بعد از شهادت بابا، متولیان حرم های متبرکه، پرچم های متبرکه را برای مان فرستادند، تا با بابا دفن کنیم.
پرچم کربلا ، نجف ، حضرت زینب(س)..
بعد از شهادت جهاد هم پرچم های کربلا و حرم حضرت زینب (س) را برای مان فرستادند.
موقع تدفین اول پارچه امام حسین علیه السلام را که جهاد عاشق عزاداری برای شان بود را پهن کردیم؛ در همان حین کسی رسید که پرچم گنبد امام رضا (ع) را آورده بود.
آن فرد اصلا از زمان دقیق مراسم خبری نداشت. خواست خدا بود که به موقع رسید. این پرچم را حتی برای بابا هم نفرستاده بودند، انگار خود امام رضا علیه السلام آن را فرستاده بود."
👈 راوی: فاطمه مغنیه، خواهر شهید
#شهید_جهاد_مغنیه
⚘یاد شهدا را زنده نگه داریم با ذکر جمیل صلوات
@valiyeasreejvarkola
#خاطرات_شهدا
یک رزمندهی داماد
در گردان ما دیدبانی بود به نام "امیر سلیمانی” اهل آبادان که در ده روز مرخصی قبل از آغاز عملیات بیت المقدس ازدواج کرد. فرمانده گردان «احسان قاسمیه» با بچهها قرار گذاشت که هیچ کس به امیر خبر ندهد که خود را به عملیات برساند.
امیر از یک خانواده متمول آبادانی بود. پدرش یکی از ثروتمندترین افراد کشور بود. پدرش آخرین مدل ماشین آن زمان را در سن ۱۷ سالگی برایش تهیه کرده بود. سر قضیهای امیر با شهید پیچک دعوایش میشود. بعد همین اختلاف باعث رفاقت شان شد.
این آشنایی مسیر زندگی امیر را تغییر داد و یک فرزند ثروتمند که در رفاه زندگی میکند را به جبهه کشاند.
از اینکه امیر را با خود به منطقه نبردیم خوشحال بودیم. روز دوم درحالیکه از خاکریز پایین میرفتم یک نفر به کمرم زد. برگشتم و با کمال تعجب امیر را دیدم. در جواب تعجب من گفت: "فیروز موفق باشی.” او داماد دو روزه بود، که به جبهه آمد. امیر در مرحله سوم عملیات بیت المقدس به شهادت رسید.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز امیر سلیمانی
#راوی: جانباز سرافراز فیروز احمدی فرمانده دیدبانان گردان بریر(ادوات) تیپ ۱۰ حضرت سیدالشهدا(ع) و تیپ ۱۱۰ خاتم(ص)
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
🥀یاد شهدا را زنده نگه داریم با ذکر جمیل #صلوات
@valiyeasreejvarkola
#خاطرات_شهدا
شاهد مجنون
🌷صبح روز سوم فروردین ماه سال ۱۳۶۳ به اتفاق سردار بهروزی و فرمانده تیپ به جزیره مجنون رفتیم. آبراهها درست در مقابل، در دید دشمن بود. همانجا ایستادیم. پیوسته هلیکوپترهای مسلح به موشک مدام برای شکار قایق های ما در حرکت بودند. در آن آبراههای پرخطر، سردار بهروزی خود را به آب انداخت.
پرسیدم: «برای چه شنا میکنی؟» گفت:«غسل شهادت است.» چند تن از بچههای دیگر نیز در آب پریدند و همراه با او غسل شهادت نمودند. با شنیدن اذان ظهر برای خواندن نماز به چادری در تدارکات رفتیم و نماز را به جماعت خواندیم، سپس برای صرف ناهار کنار هم نشستیم در همین لحظه....
در همین لحظه هواپیمای دشمن شروع به بمباران منطقه کردند. من و سردار هر دو مجروح شده بودیم. آن نخل سرفراز، زخمهای دردناکی بر بدن داشت، اما متأسفانه به دلیل مجروحیت خودم یارای کمک به او را نداشتم! آن روز همه کسانی که به همراه سردار غسل شهادت کرده بودند به شهادت رسیدند و طولی نکشید که او نیز پرگشود و به مقصود رسید!
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید #سردارعبدالعلی_بهروزی
🥀یاد شهدا را زنده نگه داریم با ذکر جمیل #صلوات
@valiyeasreejvarkola
#خاطرات_شهدا
♨️ غلبه بر خستگی به روش شهید مهدی حسین پور
وقتی تو کار بهمون فشار میاومد یا خسته میشدیم، بهمون میگفت:
ثواب کار رو هدیه کنید به یکی از
«اهل بیت علیهم السلام»؛
اونوقت خستگی بهتون غلبه نمیکنه و شما بهش غلبه میکنید.
✍راوی: همرزم شهید
🌷یاد شهدا را زنده نگه داریم با ذکر جمیل #صلوات
@valiyeasreejvarkola
#خاطرات_شهدا
هم مداح بود، هم فرمانده!
سفارش کرده بود روی سنگِ قبرش بنویسند
یازهرا..!
اینقدر رابطهاش با حضرتِ مادر قوی بود
که مثل بیبی شهید شد
خمپاره که خورد به سنگرش،
بچهها رفتند بالا سرش
دیدند خمپاره خورده به پهلویِ سمت چپش..!
#شهیدمحمدرضا_تورجی_زاده
🌹یاد شهدا را زنده نگه داریم با ذکر جمیل صلوات
@valiyeasreejvarkola
#خاطرات_شهدا
♦️ دانشجوی دانشگاه #صنعتی_شریف بود، درسش که تمام شد طبیعتا باید ادامه تحصیل می داد اما رفت سمت کار، همه اطرافیان تعجب کردند که او با آن همه هوش و استعداد، خصوصا که شرایط ادامه تحصیل برایش مهیا بود چرا این کار را نکرد به همین خاطر شروع کردند اصرار کردن به او تا باز هم ادامه تحصیل بدهد اما او قبول نکرد و همه را با یک جمله کوتاه جواب داد.
💎 بعدها هم که توی کارش پیشرفت کرد و شد مسئول بازرگانی کل سازمان، اطرافیان که می دیدند ادامه تحصیل خیلی برای او ساده تر شده است باز هم اصرار کردند اما مصطفی باز هم همان جمله قبلی را جواب داد:«با همین مقدار تحصیلات هم خیلی کارها میشود انجام داد که انجام نداده ام».
✔️ همیشه همینطور بود سعی می کرد بیهوده هیچ کاری را انجام ندهد. هدفی را در نظر میگرفت به سمتش حرکت می کرد و توی راه رسیدن به آن به هیچ حاشیه ای هرچند جذاب توجه نمیکرد، کاری هم به سرزنش باقی مردم نداشت.
🌹 کل زندگی نه چندان طولانی اش به همین منوال گذشت، اصلا به همین خاطر رسیدن به هدف اصلیش که لقا خدا بود هم خیلی طول نکشید و در اوج جوانی به آن رسید
🔰 همکارش تعریف میکنه:
یک روز مصطفی و یکی از مدیران مجموعه
کارشون به جر و بحث میرسه .اون آقای مدیر هم قهر میکنه و میره سمت تهران... مصطفی هم با اینکه مقصر نبوده میره. عوارضی تهران می ایسته تا اون آقای مدیر رو ببینه و ازش عذرخواهی کنه.
🔰 بعد ها که از مصطفی می پرسن چرا اون کار رو کردی میگه اگه من عذرخواهی نمیکردم، اون آقای مدیر می افتاد روی دنده لجبازی و کار مملکت امام زمان (عج) رو زمین می موند.
🔴ماشین سازمان در اختیارش بود، من هم سوار میشدم و با هم میآمدیم طرف تهران. عقب نشسته بود و با لب تاپش کار میکرد. رادیو را روشن کردم. از پشت زد به شانهام. «آقا، این رادیو مال شما نیست. این ماشین دولته، صداش هم مال دولته، تو که موبایل داری، هدفون بذار توی گوشت، گوش کن.» از این تذکرها که میداد، به شوخی بهش میگفتم:«مصطفی با این کارها شهید نمیشوی.» میگفت:«اتفاقا اگر مراقب این چیزها باشی، یک چیزی میشوی.»
#کتاب_زندکی_به_سبک_شهدا #ناصرکاوه
🗓۲۱ دی
سالروز ترور دانشمند هسته ای مصطفی احمدی روشن
🥀یاد شهدا را زنده نگه داریم با ذکر جمیل #صلوات
@valiyeasreejvarkola
#خاطرات_شهدا
#آنجا_مسئله_حل_است.
قرار بود عملیاتی در نزدیکی شهر مهاباد انجام شود، بدین منظور، جلسهای با شرکت تعدادی از فرماندهان منطقه برگزار شد. هر یک از آنها، در مورد انتخاب محور عملیاتی، نظر میدادند. وقتی نتیجهای گرفته نشد، شهید بروجردی رو به قبله کرد و با حالت عرفانی گفت: «خدایا خودت فرجی حاصل کن.»
بچهها نقشه را جمع کردند. نزدیکیهای صبح با صوت قرآن «محمد»، از خواب بیدار شدم. او از من نقشه خواست، سپس به من گفت: «با دقت در نقشه نگاه کن تا روستای "قره داغ" را پیدا کنی.» هرچه گشتیم، پیدا نکردیم. بالأخره با تلاش بسیار، توانستیم در نقشهی دیگری آن را پیدا کنیم و او بسیار خوشحال شد و گفت که دیگر مسئله حل است.
بعد توضیح داد که: «وقتی همه خوابیدیم، بعد از یک ساعت من بیدار شدم، توسلی کردم و دو رکعت نماز خواندم و از خدا طلب یاری نمودم. مجدداً که خوابیدم، افسری به خوابم آمد و گفت: «فلانی، چرا اینقدر معطل میکنید؟ بروید و "قره داغ" را بگیرید. در آنجا مسئله حل است.»
🌹خاطره اى به ياد قهرمان لرستان، سردار سرلشکر پاسدار شهید محمّد بروجردی (ملقب به مسیح کردستان)
🥀 یاد شهدا را زنده نگه داریم با ذكر جمیل #صلوات
#اللهم_صل_علی_محمدوآل_محمدوعجل_فرجهم
@valiyeasreejvarkola
#خاطرات_شهدا
به کسی دستورنداد!!
🌷شاید یکی از زیباترین لحظات و دقایق زندگی جنگی همهی فرماندهان و رزمندگان کلیدی، دیدارهایی بود که بعد از پایان عملیاتها با حضرت امام داشتند. با دیدن آن پیر فرزانه گویی خستگی عملیات از جانها میرفت و بر داغ یاران شهید، آبی به خنکای حضور آن رهبر بزرگ پاشیده میشد. از آن دیدارها چندتایی از بقیه برایم خاطرهانگیز تر است؛ از این جهت که درسهای بزرگی آموختم. در این دیدارها، شش دانگ حواسها به کوچکترین کنشهای آن مرد آسمانی بود که در هر کدام حکمتی نهفته بود که برایمان از خواندن دهها کتاب اخلاق و عرفان تاثیر بیشتری داشت.
در یکی از این دیدارها بود که تا امام آمد توی اتاق و روی صندلی نشست، شهید حسن باقری اجازه خواست با دوربینی که خودش آورده بود، دو_سه عکس یادگاری بگیرد. امام گفت: «چه ایرادی داره پسرم؟! یکی از محافظها که اشاره کرد فلش دوربین برای چشم امام خوب نیست، حسن لامپ اتاق را روشن کرد تا عکسها خراب نشود. زود سه چهار عکس پشت سر هم گرفت و نشست روی زمین.
سکوت بر اتاق حاکم شد. آقای رضایی آمادهی ارائهی گزارش بود که امام از روی صندلی بلند شد. همه همراه او بلند شدند و با تعجب به هم نگاه کردند. امام از کنار فرماندهان رد شد و رفت طرف کلید برق و چراغ را خاموش کرد. در آن وقت روز نیازی به لامپ نبود، اما برای همهمان جالب بود که چرا هیچکس به این قضیه توجه نداشت و جالبتر آنکه چرا امام به کسی دستور نداد چراغها را خاموش کند و خودش شخصا بلند شد و کلید را زد.
🌹خاطره ای به یادسردارشهیدحسن باقری
🌷 یاد شهدا را زنده نگه داریم با ذکر #صلوات
@valiyeasreejvarkola
#خاطرات_شهدا
📌توسل به امام زمان (عج) در سیره شهید تورجی زاده
در عملیات والفجر دو ، همه مهمات خود را گم کرده بودیم. مهم تر از آن راه را هم گم کرده بودیم. دستمان از همه اسباب ظاهری قطع بود.
رو به بچه ها گفتم: «بچه ها! فقط یک راه وجود دارد. ما یک امام غایب داریم که در سخت ترین شرایط به دادمان می رسد. هر کسی در یک سمتی رو به دل بیابان حرکت کند و فریاد «یا صاحب الزمان» سر دهد. مطمئن باشید یا خود آقا تشریف می آورد و یا یکی از یاران شان به دادمان خواهد رسید.»
همه در دل بیابان با حضرت مأنوس شده بودیم. دیدم چند نفر با لباس پلنگی به سمت ما می آیند. پشت درختان و صخره ها قایم شدیم. وقتی جلوتر آمدند، شناختم شان. برادر نوذری از فرماندهان گردان یا زهرا (س) بودند.
خطاب به بچه ها گفتم: «دیدید امام زمان (عج) ما را تنها نگذاشت.»
🗣راوی: شهید تورجی زاده
📚کتاب یا زهرا سلام الله علیها؛ زندگی نامه و خاطراتِ
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
🌹 یاد شهدا را زنده نگه داریم با ذکر جمیل #صلوات
@valiyeasreejvarkola