#هفته_کتابخولنی
#کلام_رهبری
🔷رهبر معظم انقلاب:
💠من اين را مىخواهم عرض كنم كه در منزل خودِ من، همه افراد، بدون استثنا، هرشب در حال مطالعه خوابشان مىبرد. خود من هم همينطورم. نه اينكه حالا وسط مطالعه خوابم ببرد. مطالعه مىكنم؛ تا خوابم مىآيد، كتاب را مىگذارم و مىخوابم. همه افراد خانه ما، وقتى مىخواهند بخوابند حتماً يك كتاب كنار دستشان است. من فكر مىكنم كه همه خانوادههاى ايرانى بايد اينگونه باشند. توقّع من، اين است.
🔹۱۳۷۴/۰۲/۲۶🔹
✅ @vaslekhooban
#وصل_خوبان
🌺 عروس و دامادی که کام
روستائیان را شیرین کردند.
🍃زوج جهادگر دانشجوی پزشکی بیرجند، هزینه مراسم عروسی خود را به اتمام طرح آبرسانی به روستای «حاجی عطای درمیان» اختصاص دادند.
✅ @vaslekhooban
6.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#افول_آمریکا
😳دعای عجیب!😳
💢پرودگارا! انتخابات دیگری
ترتیب دهید تا ترامپ
انتخاب شود وهمه به راه
راست برگردند!
✅ @vaslekhooban
#کرامت_ناب
🕊🌹شهدا زنده اند🌹🕊
💠باور کنیم که شهدا زنده اند.
کاری که سید مرتضی انجام
داد با حسابهای مادی ما، جور
در نمی آید...ولی او آمده بود
و قرض ها ی مرد تفحص گر
را که او هم سید بودپرداخت
کرده بود.
🔶ادامه...
✅ @vaslekhooban
وصل خوبان
#کرامت_ناب 🕊🌹شهدا زنده اند🌹🕊 💠باور کنیم که شهدا زنده اند. کاری که سید مرتضی انجام داد
#کرامت_ناب
🕊🌹شهدا زنده اند🌹🕊
🔴می گفت:اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران.علیرغم مخالفت شدید خانواده و بخاطر عشقم به شهداء حجره پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر۲۷ محمد رسول الله (ص)راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم.
یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان... بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم.
یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم. سفره ساده ای پهن می شد اما دلمان،از یاد خدا شاد بود و زندگیمان،با عطر شهدا عطرآگین.تا اینکه...
🔷تلفن زنگ خورد وخبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد.آشوبی در دلم پیدا شد.حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم. نمی خواستم شرمنده اقوامم شوم.با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم.
🔷بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان وپلاک شهیدی نمایان شد.
🌷شهید سید مرتضیدادگر...
فرزند سید حسین اعزامی از ساری...
گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من....
🔷استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده شهید،به بنیاد شهید تحویل دهم.
🔷قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد،دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند.با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم.
🔷"این رسمش نیست با معرفت ها...ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم....راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده خانواده مان شویم. گفتم و گریه کردم.
🔷دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم: «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید...»
🔷وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.هرچه فکرکردم،یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.با خودم گفتم هرکه بوده به موقع پول را پس آورده،لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.به قصابی رفتم.خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم:
🔷بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است.به میوه فروشی رفتم،به همه مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سرزدم،جواب همان بود.بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است.گیج گیج بودم.خرید کردم و به خانه برگشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟
🔷وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته با چشمان گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد.
🔷جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
🔷همسرم هق هق کنان پاسخ داد:خودش بود. بخدا خودش بود.کسی که امروز خودش را پسر عمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.
کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم.مثل دیوانه ها شده بودم. عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم. می پرسیدم: آیا این عکس، عکس همان فردی است که امروز...؟
نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم.مثل دیوانه هاشده بودم.به کارت شناسایی نگاه کردم، شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین.. اعزامی از ساری..
وسط بازار ازحال رفتم.
🍃 آدرس مزار شهید:
کیلومتر۵ جاده ساری نکا،بعداز
بیمارستان سوانح و سوختگی،
قبل از روستای خارکش.
✅ @vaslekhooban
1_28333576.mp3
7.26M
#کرامت_ناب
🕊🌹 شهدا زنده اند🌹🕊
🔷راوی این کرامت ناب:
حجه الاسلام والمسلمین
سید حسین مومنی
🍃کرامتی ناب از شهید
سید مرتضی دادگر
✅ @vaslekhooban
27.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بدون_تعارف
♦️دیدار با خانواده ی محترم
پدر موشکی ایران.
✅ @vaslekhooban
#گلزار_شهدای_کرمان
#زیارتنامه
💠گلزارشهدای کرمان
صبح روز دو شنبه
۲۶ آبان۱۳۹۹
🌷🍃🕊اَلسَّلامُ عَلَیکُم
یَا اَولِیاءَ اللهِ و اَحِبّائَهُ ،
اَلسَّلامُ عَلَیکُم
یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ،
اَلسَلامُ عَلَیکُم
یااَنصَارَدینِ اللهِ،
اَلسَلامُ عَلَیکُم
یااَنصارَرَسُولِ اللهِ ،
اَلسَلامُ عَلَیکُم
یا اَنصارَاَمیرِالمُومِنینَ ،
اَلسَّلامُ عَلَیکُم
یا اَنصارَ فاطِمَةَ
سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ،
اَلسَّلامُ عَلَیکُم
یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ
بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ،
اَلسَّلامُ عَلَیکُم
یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ،
بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ،
وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها
دُفِنتُم ،
وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا،
فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم
فَاَفُوزَمَعَکُم.
🌷شهدا را یاد کنیم با ذکر
ملکوتی صلوات.
✅ @vaslekhooban
#راز_این_عکس
♦️شناسنامه ی اخوی...
🔷مشغول کار بودم که سر وکله ش پیدا شد. سرشُ کج کرد و گفت:
علی داداشی!تو لااقل اجازه بده که من برم جبهه، همه دوستام دارن می رن.
قاسم قبل از اینکه بیاید پیش من سراغ همه رفته بود و ناامیدش کرده بودند. این را که گفت، فکری به ذهنم خطورکرد،گفتم:
من حرفی ندارم برو...
زودی رفت. بلافاصله تلفن را برداشتم وشماره واحد اعزام را گرفتم و به دوستی که مسئول آن قسمت بودگفتم:
اخویِ ما داره می یاد سراغ شما که اجازه بدی بره جبهه، شناسنامهشُ بخواه و چون به سن قانونی نرسیده،بهانه ای بگیر و نگذار بره جبهه.
و مشغول برنامه ریزی برای برنامه فردا که تشییع ۱۶شهید بود شدیم. روز بعد ساعت ۸ صبح مادر زنگ زد و گفت:
قاسم دیشب نیامده.
گفتم: حتماً با بچهها رفته بسیج.
ظاهراً مادر قانع شد و من هم گوشی راقطع کردم ومشغول کارها شدم.
🕊وسط مراسم تشییع شهدا بودیم که مسئول اعزام بسیج را دیدم. زد پشت من و گفت:
حالا ما را می گذاری سرکار؟
گفتم: چطور؟
گفت: اخوی شناسنامهش را آورد اما سنش که مشکلی نداشت. گفتم:
خب؟!
گفت: خب که خب! ما هم مُهر زدیم و رفت.
گفتم: کجا؟
گفت: احتمالاً خرمشهر.
به هر کجا زدم که از طریق تلفن و دوستانش پیدایش کنم نشد که نشد. چند روز بعد ساعت ۹ صبح طبق معمول زنگ زدم به تعاون تا اسامی شهدایی را که آورده بودند، بپرسم، تا برای تشییع برنامهریزی کنیم. مسئول تعاون گوشی را برداشت وبعد از حال و احوال پرسی، گفتم:
اسامی شهدا رابگو که من یادداشت کنم.
گفت:اِ...اِ...اسم اخویت هم که توی لیست است...
🔹راوی:حسن، برادر شهید
قاسم شکیب زاده
✅ @vaslekhooban
5.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهید_شناسی
🌷شهید ادواردوآنیلی پسر
ثروتمندترین مرد ایتالیا را
بیشتر بشناسید...
🔹فیلمی ازسازمان فضای
مجازی بسیج.
✅ @vaslekhooban
#هفته_کنابخوانی
#حاج_قاسم
🔷افتخار می کنم به...🔷
🌺حاج قاسم، پس از خواندن
کتاب «آن بیست و سه نفر»
نامهای برای احمد یوسفزاده
نویسنده ی کرمانی کتاب
می نویسد که برای چندمین
بار می توان آن را مرور کرد،
و از خواندن آن لذت برد...
🔹ادامه...
✅ @vaslekhooban
وصل خوبان
#هفته_کنابخوانی #حاج_قاسم 🔷افتخار می کنم به...🔷 🌺حاج قاسم، پس از خواندن کتاب «آن بیست و سه
#هفته_کنابخوانی
#حاج_قاسم
🔹متن نامه شهید سلیمانی خطاب به نویسنده ی کتاب آن بیست و سه نفر :
بسم الله الرحمن الرحیم
💠مِنَ المُؤمِنینَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَیهِ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن یَنتَظِرُ وَمابَدَّلوا تَبدیلاً
🌺احمد عزیزم؛
تقریظ و تحسین رهبر عزیزمان مرا تشویق به خواندن کتابت کرد و پس از قرائت آن به مقامت غبطه خوردم و افسوس، که در کارنامهام یک شب از آن شبها و یک روز از آن روزهای گرفتار در قفس را ندارم. شماها عارفان حقیقی و عابدان به عبودیت رسیدهای هستید که به عرش رسیدید، ایکاش در همان بالا بمانید. چه افتخار آمیز است ربانیون بر منبر نشسته، تربیت یافتگان منابر خود را به تماشا بنشینند. چه زیباست جوانان جویای کمال، کودکانِ کمالیافته در قفس دشمن را ببینند.
ایکاش سفیرانِ در قصرهای مجلل نشسته کشورمان، این سفیران در قفس گرفتار شده را ببینند و چگونه سفیر بودن را بیاموزند.
🔷احمد عزیز؛ وقتی کتابت را خواندم ناخودآگاه صحنه اسارتی در مقابل دیدگانم مجسم شد و بهیاد آن اسیر، بر کتاب این اسیر، اشک ریختم، یاد قهرمان اسارت که اسارت را به اسیری گرفت.
بانوی معظمه خستهای که با مجروحیت دل و جسم، در حالی که سر برادران، برادرزادهها و فرزندان خود را بالای نی جلوی چشم داشت و دهها زن و کودکِ اسیرِ هرروز کتکخورده را در طول هزاران کیلومتر پیاده و یا بر شتر برهنه نشسته، سرپرستی میکرد، در عمق قرارگاه دشمن بر هیبت او شلاق زد و با بیانی که خاطره پدرش علی(ع) را در یادها زنده کرد همانند شمشیر برنده برادرش عباس بر قلب دشمن فرود آورد و با جمله "مارأیت الّا جمیلاً" عرش را گریاند و بشریت را تا ابد متحیر عظمت خود ساخت.
به کرمانی بودنم افتخار میکنم، از داشتن گوهرهایی همچون «شهسواری» که فریاد "مرگ بر صدام، ضد اسلام" را در چنگال دشمن سر داد و نشان داد بهخوبی درس خود را از مکتب امام سجاد(ع) آموخته است و «امیر شاهپسندی» که بر گوشتهایِ بر اثر شلاق فروریخته او اطو کشیدند و «احمد یوسفزاده»، «زادخوش»، «مستقیمی»، «حسنی» و ... که از اسارت عظمت آفریدند.
🔷در پایان درود میفرستم برمردی که بهاحترام شما و همه مجاهدین و شهدا، قریب سی سال چفیه یادگار آن روزها را به گردن آویخته تا عشق به این راه و مرام و فرهنگ را به همه یادآوری کند و بر هر نوشته شما بوسه میزند و در بالاترین جایگاه فقاهت، حکمت و اندیشه، زیباترین کلمات را نثارتان میکند. چقدر مدیون این مردیم و بدون او تاریکیم. خداوندا؛ وجودش را برای ایران و اسلام حفظ بفرما.
✅ @vaslekhooban