درست نمیدیدم اما فکر کنم کاغذهایش را مرتب میکرد...
+این پسرم کاغذهایش حکایتی شده
روزی که میومدیم جبهه مادرش میگفت:
این حسین ما عاشق شده هواشو داشته باش...😅
+هرروز مینوشت
میگفت:( اینا یه روزی میرسه به دست اون که میخوام💔
دیگر وقت نیست بنویسم..
هرخط که مینویسم برای شما
آن صدا نزدیکتر میشود
گمان کنم بفهمد من زندهام
چون نمیتوانم سرفه نکنم!!!
حرفم تمام ..
التماس دعا🤲🏻
•••
گویند مرا به رسم رفاقت دعا کنید
اما شمامرابه قصد شهادت دعا کنید(:"