شاید خیلی حرف ها توی دل خفه شده...
شاید خیلی نوشتهها
توی خاک گم شده...
خیلی هاش رو آب اروند باخودش برد...
درست یادم نیست اما نشستم
باخیالاتم قاطی کردم،ي
چیزایی نوشتم که خودمم
گریه کردم باهاش اتفاقا💔
و یقین دارم از این
دست نوشتههای نوشته نشده
توی جنگ زیاد بوده.،بگذریم
بخونم برات از دستنوشتههام..؟!
صداهایی مبهم و عربی به گوشم میخورد
گمان میکنم سرباز عراقی دارد میرسد
نمیدانم چند تا از بچه ها هنوز زندهاند،
اما اینقدر میدانم که...
کسی که سرم روی سینهاش
بود جان داد
{این را از یازهرایش فهمیدم}💔
نمیدانم چه شده بود
هی میخواست بلند شود
هی میگفت :مادر خوش آمدی✨
سید مهدی چقدر تعارف میکرد؛نمیدونم لابد مهمون مهمی داشته:)
الان که برایت مینویسم اینجا
آب تمام شده؛چند ساعت پیش
اما یک قمقمه آب داشتیم
سه بار تا نفر آخرِ رفت قمقمه.
اما هنوز قمقمه خالی نشده!
درست نمیدیدم اما فکر کنم کاغذهایش را مرتب میکرد...
+این پسرم کاغذهایش حکایتی شده
روزی که میومدیم جبهه مادرش میگفت:
این حسین ما عاشق شده هواشو داشته باش...😅
+هرروز مینوشت
میگفت:( اینا یه روزی میرسه به دست اون که میخوام💔
دیگر وقت نیست بنویسم..
هرخط که مینویسم برای شما
آن صدا نزدیکتر میشود
گمان کنم بفهمد من زندهام
چون نمیتوانم سرفه نکنم!!!
حرفم تمام ..
التماس دعا🤲🏻
•••
گویند مرا به رسم رفاقت دعا کنید
اما شمامرابه قصد شهادت دعا کنید(:"