eitaa logo
عاشقانه ای برای زندگی
21.9هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
12.4هزار ویدیو
2 فایل
عاشقانه ای برای زندگی‌....... تو این‌کانال حرف های دم گوشی بانوان زده میشه آقایون لف بدن مجبور به ریمو نشم **یاد بگیریم شاد زندگی کنیم** ❤️❤️ 🦄🌱 از آشنایی هاتون برام بگین @M_dkhsh https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قالَ رَسُولُ اللّٰه (ص) :  جُلُوسُ المَرءِ عِندَ عِيالِهِ أحَبُّ إلَى اللّه ِ مِنِ اعْتِكافٍ في مَسجِدي هذا . پيامبر اکرم (ص) : نشستن مرد پيش زن و فرزندنش نزد خداوند محبوب تر است از اعتكاف در اين مسجد من . یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستم بر آسمان و دعایم شده چنین! یا رب مرا به جان سه ساله بیا ببخش💔! یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
-امیرالمومنین‌علیه‌السلام: در ماه رمضان زیاد استغفار و دعا کنید. دعا که به سبب آن، بلا از شما دور می‌شود و استغفار که گناهانتان را محو می‌کند..🌱 @vlog_ir
عاشقانه ای برای زندگی
دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان‌هایم زیر انگشتان درشتش خرد می‌شد و با چشمان وحشتزده‌ام دیدم
از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا می‌زد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش می‌کرد و من فقط می‌خواستم با او بروم که با چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا می‌ترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!» از کلمات بی سر و ته اضطرارم را فهمید و می‌ترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«می‌تونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟» برای از جان ما در طنین نفسش تمنا موج می‌زد و سعد صدایش درنمی‌آمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت. فشار دستان سنگین آن را هنوز روی دهانم حس می‌کردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش می‌زد و این دیگر قابل تحمل نبود که با هق‌هق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس می‌میرم!» رمقی برای قدم‌هایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم می‌کرد. با دستی که از درد و ضعف می‌لرزید به گردنم کوبیدم و می‌ترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :« همینجا بود، می‌خواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدم‌کُش معرفی کرده؟» لب‌هایش از ترس سفید شده و به‌سختی تکان می‌خورد :«ولید از با من تماس می‌گرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!» پیشانی‌اش را با هر دو دستش گرفت و نمی‌دانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از و برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمی‌کردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!» خیره به چشمانی که بودم، مانده و باورم نمی‌شد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما می‌خواستیم تو مبارزه کنار مردم باشیم، اما تو الان می‌خوای با این آدم‌کش‌ها کار کنی!!!» پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکی‌اش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمی‌فهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه‌بازی‌هایی که تو بهش میگی ، به هیچ جا نمی‌رسه! اگه می‌خوای حریف این بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشی‌های وهابی استفاده کنیم تا سرنگون بشه!» و نمی‌دید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را می‌خواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم می‌دوید، بدنم از گرسنگی ضعف می‌رفت و دلم می‌خواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد. مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را می‌پائید مبادا کسی سر برسد. زن پیراهنی سورمه‌ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با شروع کرد :«من سمیه هستم، زن‌داداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونه‌مون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!» من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او می‌دید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم. از درد و حالت تهوع لحظه‌ای نمی‌توانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر پیراهن سورمه‌ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم. از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانه‌اش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین می‌کشیدم و تازه می‌دیدم گوشه و کنار مسجد انبار شده است... https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
"چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من" @vlog_ir
یادتونه روزای اول ؟ که شوهرتون میخواست بیاد خونتون.. اون روزای اول که تازه باهم آشنا شده بودید، انقدر باهم داشتید که شاید انگشتتون به هم نمیخورد ها؛ 🌸ولی قبل از هر دیدار سه ساعت میرفتید حمام! قرار نبود باهم رابطه ای داشته باشید ها، ولی کل بدنتون رو میکردید مثل ... 🍃خلاصه کلی به خودتون میرسیدید و کلی وسواس به خرج میدادید تو انتخاب لباس و... 🌸ولی چرا الان که چند سال از گذشته، همه ی این کارهارو گذاشتید کنار؟ چرا اینقد همه چیز براتون عادی شده؟! چرا دیگه براتون مهم نیست که و تمیز بیاید به شوهرتون؟ 🍃یادتونه اونموقع ها چقد برای اومدنش لحظه شماری میکردید؟ میرفتید درو روش باز میکردید و یه استقبال گرررررم... ولی حالا همسرتون خودش کلیدو میندازه و میاد و شما اصلا انگار نه انگار!  یه سلام معمولی...😞 @vlog_ir
-وَ مَن لا ذَبِکَ غَیرُ مَخذُولٍ وَ مَن اَقبَلتَ عَلَیهِ غَیرُ مَملُوکٍ +و هر که به تو پناه آورد خوار نگردد و هر که تو به او توجه کنی بنده دیگری نشود!🤍 @vlog_ir
🚫 زندگي با مادرشوهر 🚫 💢 اگرجزو اون عروس هایی هستین که با خانواده همسرتون توی یه ساختمون زندگي مي کنين يه چيزي رو بايد براشون جا بندازين و اونم اينه که قرار نيست هر وقت خواستن بلند شن بيان خونه شما و يا هر مهموني که اومد خونشون، شما هم پاشين برين اونجا... 💢 مثلا زنگ مي زنن ميگن فلاني اومده اينجا، شما هم بيا، اگر اين مسئله اذيتتون مي کنه يه بهونه اي بيارين مثلا الان خسته اين، شوهرتون خوابه، بچه درس داره و... و ١٠ دقيقه برين با لباس مهموني بشينين و بعدش برگردين. 💢 کم کم متوجه مي شن و بي خيال شما ميشن. اگه هر مهموني خونشون مياد بعدش مستقيم و بدون دعوت مياد خونه شما سعي کنين اون ساعت حموم برين، خونه نباشين و... بلاخره بايد متوجه بشن که خونه شما هم براي خودش حريمي داره و از خونه مثلا مادرشوهرتون جداست. ⚠️البته حواستون باشه ❌به هیچ وجه بی احترامی صورت نگیره !! @vlog_ir
بعضی ‏آدما هم فقط به کاری که انجام دادی نگاه میکنن، به رفتار خودشون که منجر به این رفتار تو شده هیچ توجهی ندارن. @vlog_ir
🎗شوهرهااااا بخواند🎗 ✨از جاتون بلند شوید. فکر نکن وقتی از روی لیست خانم خرید می کنی، خریدهای مغازه رو جابجا می کنی، آشغالها رو دم در می گذاری ...، لطف می کنی. اینا اسمشون زندگیه. تو هم یه بازیگری نه یه تماشاگر. این طور نباشه که فقط کف بزنی. ✨حتی یک شوخی بیجا با زنان دیگر نکنید. اگر نمی تونید بفهمید از این حالت چقدر خانمتون می رنجه می تونید یکبار نقشتون رو در این مورد عوض کنید. تا ببینید چقدر این عادت ناپسند و مخرب است.😡👊 ✨دلیل عاشق شدنتان را به خاطر بسپارید. هر از چند گاهی، وقتی از دست او ناراحت و عصبانی هستی، یه قدم به عقب بردار. زنی که عاشقش شدی رو بخاطر بیار. همون زن، تو اتاق بغلی نشسته، اون که باهاش ازدواج کردی. او منتظرته. ✨سعی نکنید زنتان را تغییر دهید. او یه شخصه نه یه شیء. سعی نکن یک کمی بهش اضافه، یا کم کنی. تو با تغییر خودت می تونی به کمال او کمک کنی. ✨فی البداهه باشید. اون رو با چیزهای کوچک غافلگیر کن: شام، هدیه، یه کارت ناقابل. اون فقط می خواد بدونه که به او فکر می کنی و احساسش می کنی. ✨از الفاظ خودمانی استفاده کنید. اون رو با اسامی عاشقانه مثل عزیزم، خانومم صدا کن. @vlog_ir
خلف الإهتمام تختبئ کل معانی الحب. عشق وابسته به یک‌چیزه، «توجه»... _نزار قبانی @vlog_ir ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
-يَا مَنْ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ ای کسی که دوست میداری توبه کنندگان را..🤍 یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir