#سرگذشت_زندگی_اعضا
#تجربه_تلخ_ازدواج_من
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
عاشقانه ای برای زندگی
#سرگذشت_زندگی_اعضا #تجربه_تلخ_ازدواج_من یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـ
قسمتشانزدهم
با مشورت پدرم و قرض کردن پول ازش از کرج به تهران برگشتیم خونه ای اجاره کردیم فقط چند ماه مونده بود دختر کوچولوم به دنیا بیاد اما این آقا نه کار داشت نه پولی. نمیدونستم چکار کنم قند فله میگرفتم بسته بندی میکردم به مغازه دارها میفروختم تا نون شبمون در بیاد با کمک و اصرار من آگهی های روزنامه رو زنگ میزدیم بلکه کاری پیدا کنه. بچه اگه به دنیا بیاد چطوری باید تامین شه.
از اونجایی که خداوند هیچ کسی رو دست خالی بر نمیگردونه دعاهام مستجاب شد.مشاورِ ملکی در یکی از بهترین مناطق تهران شد و توی این فاصله از فحش و فضیحت و شکاکی و بدو بیراه گفتن به منو خانوادم کم نمیزاشت اما من دیگه بچه دار میشدم چاره ای جز این نمیدیدم باید زندگی کنم....
بچه هم به پدر احتیاج داره هم مادر روزها به سختی میگذشت موقع به دنیا اومدن دخترم بود با هزار امید و آرزو دوستش داشتم که به دنیا میادو زندگیمو عوض میکنه و سرم به اون گرم میشه.
دختر خوشگلی به دنیا آوردم و با هیچ چیزی عوضش نخواهم کرد تمام عمر و جوونی من در این بچه خلاصه شد تمام رنجها و خستگی هام در رفت و از خدای خودم همیشه به خاطر سالم بودنش تشکر میکنم.
پنج سالی با ناملایمتهای زندگیم گذشت همسرم سکته ی قلبی کرد و مجبور شدیم به توصیه ی پدرم طبقه ی بالای ایشون بریم تا اگه مشکلی پیش اومد اونا کمک باشن سکته ی دوم رو هم منزل پدرم کرد چون دکتر توصیه کرده بود دیگه موادمخدر استفاده نکنه اما میکرد.خسته بودم، زندگی خوبی نداشتم همسرم اعصاب درستی نداشت دلم میخواست بچمو بردارم به یک گوشه پناه ببرم که هیچ احدی پیدامون نکنه ،کم کم زمزمزه اش به گوش رسید که از مشاوری میخوام خودم دفتری بزنم و کارمو شروع کنم برای ارتقاء کارش هیچ ذوقی نداشتم اما درمنزل کم کاری و بی احترامی هم نمیکردم.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
11.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«خودم را دوست دارم
همه جا همراهم بوده و یک بار نگفت حاضر نیستم با تو بیایم..
آمد و هیچ نگفت
حرف نزد..
گفتم و او شنید
رنجش دادم و تحمل کرد..!»
@vlog_ir
9.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سیاست_زنانه
این ۳ تا چیز رو برای کسی نگو
خصوصا از اهدافت و کارایی که میخوای انجام بدی
مگه اینکه اون فردی که میخوای براش تعریف کنی مشاور باتجربه ای باشه و بتونه در رسیدن به هدفات کمکت کنه 🌱
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
دروغ تو هیچ حالتی جایز نیست مگر به مادر، بذار فکر کنه غذا خوبه، هوا خوبه، حالت خوبه، کلا همه چی رو به راهه ... :)🌱
@vlog_ir
عاشقانه ای برای زندگی
به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرختر میشد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانیاش را
باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان #سُنی سوری سپرده باشد و او نمیخواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون میدونن...»
و همین چند کلمه، زخمهای قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظهای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟»
نمیدانست عطر شببوهای حیاط و #آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش میتپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمتتون نمیشه؟»
برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم میخواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق #محبت شد :«رحمته خواهرم!»
در قلبمان غوغایی شده و دیگر میترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساسمان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم.
ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا میخوای من برگردم اونجا؟» دلشورهاش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امنتره!»
و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم.
تا رسیدن به #داریا سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی #دمشق را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقهای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبالمان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم.
حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوشزبانیهای ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت میکرد، آرامَش کنیم.
صورت مصطفی به سفیدی ماه میزد، از شدت ضعف و درد، پیشانیاش خیس عرق شده بود و نمیتوانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست.
کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمیخواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد.
همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمیآمد دیگر رهایم کند. با نگاه #نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بیقراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر میزنم!»
دلم میخواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بیپرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمیمونی، انشاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت #تهران!» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدیتر به مصطفی هم کرده بود که روی #نجابتش پردهای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد.
کمتر از اتاقش خارج میشد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچهای نیاورد تا تمام روزنههای #احساسش را به روی دلم ببندد.
اگر گاهی با هم روبرو میشدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ میشد، به سختی سلام میکرد و آشکارا از معرکه #عشقش میگریخت.
ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر میزد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را میلرزاند و چشمان مصطفی را در هم میشکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زودیها تمام نمیشود که گره #فتنه سوریه هر روز کورتر میشد.
کشتار مردم #حمص و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه #ارتش_آزاد شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه #سعودی العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد بهزودی آغاز خواهد شد.
در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله #تروریستهای ارتش آزاد میلرزید، چند روزی میشد از ابوالفضل بیخبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بیقراریام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق میچرخید و با هر کسی تماس میگرفت بلکه خبری از #دمشق بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی #سوریه کار دلم را تمام کرد.
وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به #زینبیه رسیده و میدانستم برادرم از #مدافعان_حرم است که دیگر پیراهن صبوریام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم...
https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
برای نادان نگهداشتنِ انسان ، باید به هر روشِ ممکن اندوهگینش کرد
"افسردگی ، فرصت اندیشیدن نمیدهد..."
@vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فرزند_پروری
✅کلام آخر✅
دخالت دیگران، مانع از تربیت صحیح کودک می شود، تلاش شما برای حفظ حریم خصوصی، به معنای توهین یا بی احترامی به دیگران نیست. تنها کاری که باید انجام دهید این است که به بهترین شکل ممکن از دیگران بخواهید که وارد حریم خصوصی شما و دیگران نشوند. برای انجام اینکار، از تکنیک های ارایه شده در پست حتما استفاده کنید🌱
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
📌ترفند ماندگاری عطر...💫
🟣معمولا بخش هایی از بدن که نبض میزنن یا حرارت بیشتری توی بدن دارن، مناطق برای اسپری کردن و عطر زدن هستن مثلا روی نبض دست، گردن، مچ پا و شکم بهترین مناطق برای عطر زدن هستن.
🟣بعضی ها عادت دارن عطر رو برای معطر شدن موی سر، روی موهاشون اسپری میکنن لطفا اینکارو نکنین! اول شانه خودتونو اسپری کنین و بعد به موها بکشین تا موها معطر بشن.
🟣اگر پوست خشکی دارین، حتما از یدونه کرم مرطوب کننده لوسیون قبل از اسپری کردن روی پوستتون استفاده کنین این کار باعث ماندگاری عطر و ادکلن میشه.
🟣روی نبض هایی که قراره عطر زده بشه، وازلین بزنین وازلین خاصیت جالبی داره که باعث مانا شدن عطر و بهتر به مشام رسیدن اون میشه.
@vlog_ir
چرا باید هر روز میوه مصرف کنیم؟
🍌موز: تقویت انرژی
🍇انگور:آرامش رگ های خونی
🫐بلوبری:تقویت قلب
🍊پرتقال:محافظت از پوستوبینایی
🍒گیلاس: آرامش اعصاب
🍉هندوانه: کمک به کاهش وزن
🍎سیب:کمک به مقاومت دربرابر عفونت
@vlog_ir
9.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#همسرانه #سیاست_زنانه
زنی که خوب مردا رو میفهمه 👏👏
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir