فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرآن
🔴 خواص سورههای قرآن طبق روایات 👇
✅️ سوره جمعه؛ محبوب شدن در نزد مردم
✅️ سوره شمس؛ موفقیت و تقویت حافظه
✅️ سوره مُزَّمِّل؛ زندگی خوش
✅️ سوره حمد و توحید؛ افزایش برکت
✅️ سوره ناس؛ درمان تمامی دردها
👈 نکته؛ هر کدام از این سورهها طبق روایات روش مخصوص دارند.
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
#به_وقت_عاشقی
-ای عهده دار مردم بی دست و پا حسین
-آغوشِ تو پناه دلِ خسته ها حسین..♥️
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
-لَا تَقنَطُوا مِنْ رَحمَةِاللهِ إِنَّاللهَ
يَغفِرُ الذُّنُوبَ جَميعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُالرَّحِيمُ
اگر در گناه افراط کردی، از رحمتِ خدا
ناامید نشو؛ که امید به مغفرت،
زمینه آمرزش است..🌱
@vlog_ir
#سرگذشت_زندگی_اعضا
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
عاشقانه ای برای زندگی
#سرگذشت_زندگی_اعضا یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
قسمت ۱۰
بعدا فهمیدیم کار همسر من بوده که لو داده بوده بابام و ..
خیلی هممون ناراحت شدیم. فکر میکنم حدود دو سالی بابام زندان افتاد. روزگار گذشت تا پدر شوهر من دو سال بعد از ازدواج ما خورد زمین و ضربه مغزی شد و ۴ ماه بیمارستان بستری شد و رفت توی کما و شوهر منم که همینجوری هم درست و حسابی کار نمیکرد دیگه یکبارگی کار را ول کرد و به بهانه بیمارستان نرفت سرکارش .
مادر شوهرم هم از روستا اومد و همگی خونه برادر شوهره مستقر شدن ماهم میرفتیم منزل برادر شوهرم . ولی من بیشتر خونه خودم بودم. تا اینکه آخر سر خسته شدم و اعتراض کردم به همسرم که دیگه بسه و همش یا خونه برادرتی یا بیمارستانی . چرا سرکار نمیری. چطور برادرت سرکارش را میره به طور معقول بیمارستان هم میاد از پدرش هم نگهداری میکنه. ولی تو چرا نمیری.چنان دعوایی بامن کرد که چرا اینجوری میگی و خلاصه دعوا بدجور بالا گرفت. منم به قهر رفتم خونه بابام. بعد همسرم مثلا اومد دنبال من که منو ببره . هی میگفت پاشو بیا بریم منو عصبانی نکن منم گفتم نمیام که نمیام . یهو دیدم تا بابام رفت نماز بخونه اونم با کفش پرید از حیاط تو خونه و مچ دستم را کشید و خواست مثلا منو ببره خونه خودمون منم جیغ زدم و گفتم ولم کن. بابام هم نمازش را قطع کرد و اومد تو سینه اش پرتش کرد اونور و گفت گمشو از خونه من بیرون .که همسر بیشعور و بی ادب من گردن بابام و گرفت و گلاویز شدن. آبجیهام شروع کردن جیغ زدن تمام همسایه ها جمع شدن یکی از همسایه ها که مرد قلدری هم بود اومد تو حیاط و همسرم را گرفت و انداخت بیرون و گفت گمشو بیرون ببینم جوجه تیغی .. ولی آبروی ما دیگه رفته بود. منکه فشارم افتاده بود و یخ کرده بودم دو هفته بعد بزرگترها، برادرش و داماداشون اومدن و گفتن اعصابش بخاطر پدرش خراب بوده و اینا ..بابام هم گفت طلاهاش و بیاره، ببرتش ما رو آشتی دادن و رفتیم خونمون.بعد سه روز خبر رسید که پدرشوهرم رو از بیمارستان مرخص کردن و بردنش روستا. همسرم هم گفت پاشو بریم روستا، میدونستم مخالفتم فایده ای نداره گفتم باشه بریم.بعد از دو روز پدرش فوت شد زمینی که برای ما گذاشته بود و فروختند و خرج عزای خودش کردند.
۴ ماه بعد مرگ پدرشوهرم باردار شدم و سن ۱۹ سالگی یه پسر تپل به دنیا آوردم از حق نگذریم همسرم دوران بارداری هوام رو داشت.مادرشوهرمم خوشحال بود بچه پسر بود و اونام روستایی و پسر دوست..
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
4_6017295039061824895.mp3
8.88M
در این مواقع خوردن چای سم است!
🔸 نوشیدن چای همراه با إسانس مرکبات
🔸 نوشیدن چای بیش از حد داغ
🔸 چای پررنگ
🔸 نوشیدن چای پس از خوردن غذا
🔸نوشیدن چای قبل از خواب
@vlog_ir
عاشقانه ای برای زندگی
مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد :«یا اینجا همهمون
من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریاد کشید :«برید پایین، ابوالفضل پوشش میده از ساختمون خارج شید!»
دلم نمیآمد در هدف تیر #تکفیریها تنهایش بگذارم و باید میرفتیم که قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم.
در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرّش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه کوبید و بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راهپله بلند شد :«سریعتر بیاید!»
شیب پلهها به پایم میپچید، باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین میرفتم و مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بلاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم.
ظاهراً هدفگیری مصطفی کار خودش را کرده بود که صدای تیراندازی تمام شد، ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت میچرخید تا کسی شکارمان نکند و با همین #وحشت از در خارج شدیم.
چند نفر از رزمندگان #مقاومت مردمی طول خیابان را پوشش میدادند تا بلاخره به خانه رسیدیم و ابوالفضل به دنبال مصطفی برگشت.
یک ساعت با همان لباس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم چیده بودم، گریه میکردم و مادرش با آیهآیه #قرآن دلداریام میداد که هر دو با هم از در وارد شدند.
مثل #رؤیا بود که از این معرکه خسته و خاکی ولی سالم برگشتند و همان رفتنشان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لبهایم نمیآمد و اشک چشمم تمام نمیشد.
ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که میلنگید و همانجا پای در روی زمین نشست، اما مصطفی قلبش برای اشکهایم گرفته بود که تنها وارد اتاق شد، در را پشت سرش بست و بیهیچ حرفی مقابل پایم روی زمین نشست.
برای اولین بار هر دو دستم را گرفت و انگار عطش #عشقش فروکش نمیکرد که با نرمی نگاهش چشمانم را نوازش میکرد و باز حریف ترس ریخته در جانم نمیشد که سرش را کج کرد و آهسته پرسید :«چیکار کنم دیگه گریه نکنی؟»
به چشمانش نگاه میکردم و میترسیدم این چشمها از دستم برود که با هر پلک اشکم بیشتر میچکید و او دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که غمزده خندید و نازم را کشید :«هر کاری بگی میکنم، فقط یه بار بخند!»
لحنش شبیه شربت قند و گلاب، خوش عطر و طعم بود که لبهایم بیاختیار به رویش خندید و همین خنده دلش را خنک کرد که هر دو دستم را با یک دستش گرفت و دست دیگر را به سمت چشمانم بلند کرد، بهجای اشک از روی گونه تا زیر چانهام دست کشید و دلبرانه پرسید :«ممنونم که خندیدی! حالا بگو چی کار کنم؟»
اینهمه زخمی که روی دلم مانده بود مرهمی جز #حرم نداشت که در آغوش چشمانش حرف دلم را زدم :«میشه منو ببری حرم؟» و ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمیآوردم که آینه نگاهش شکست، دستش از روی صورتم پایین آمد و چشمانش #شرمنده به زیر افتاد.
هنوز خاک درگیری روی موهایش مانده و تازه دیدم گوشه گردنش خراش بلندی خورده و خط نازکی از #خون روی یقه پیراهن سفیدش افتاده بود که صدا زدم :«مصطفی! گردنت چی شده؟»
بیتوجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شیشه #شرمی که در گلویش مانده بود، صدایش به خسخس افتاد :«هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگشون دراوردم! الان که نمیدونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر #سید_علی_خامنهای بود، همه جا رو به گلوله بستن! حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟»
میدانستم نمیشود و دلم بیاختیار بهانهگیر #حرم شده بود که با همه احساسم پرسیدم :«میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟»
از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید :«چرا نمیشه عزیزدلم؟» در سکوتی ساده محو چشمانم شده و حرفی پشت لبهایش بیقراری میکرد که کسی به در اتاق زد.
هر دو به سمت در چرخیدیم و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشید و همزمان پاسخ داد :«دارم میام!» باورم نمیشد دوباره میخواهد برود که دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم.
چند قدمی دنبالش رفتم و صدای قلبم را شنید که به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد :«#زینبیه گُر گرفته، باید بریم!»
هنوز پیراهن #دامادی به تنش بود، دلم راضی نمیشد راهیاش کنم و پای حرم در میان بود که قلبم را قربانی #حضرت_زینب (علیهاالسلام) کردم و بیصدا پرسیدم :«قول دادی به نیتم #زیارت کنی، یادت نمیره؟»
دستش به سمت دستگیره رفت و #عاشقانه عهد بست :«به چشمای قشنگت قسم میخورم همین امشب به نیتت زیارت کنم!»
و دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود که با متانت از در بیرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست...
https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
🥒توصیه چربی سوزی
هیچ چیز به اندازه خیار شکم پرکن و پرخاصیت و کم کالری نیست. به خصوص اگر با آب لیموترش خورده شود، می تواند چربی سوز خوبی در وعده صبحانه شما باشد.
@vlog_ir
5.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پرپشت کردن مژه ها
پوست لیمو را در روغن کرچک یا روغن زیتون، درون یک کاسه خیس کنید و اجازه دهید این مخلوط حداقل 2 هفته بماند.پس از آن، با استفاده از یک تکه پنبه یا برس، ریمل مژه یا ابرو، می توانید روغن را روی مژه های خود، قبل از خوابیدن بمالید و اجازه دهید تا یک شب کامل بماند.صبح بعد از بیدار شدن با آب گرم بشورید.این کار را هر شب برای 1 تا 3 ماه ،یا تا دریافت نتایجی که می خواهید، انجام دهید😊
@vlog_ir
8.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خانواده_همسر
با خانواده شوهرت قاطعانه و جرعتمندانه رفتار کن ‼️
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir