11.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سیاست_زنانه #خانواده
با مامانم دعوام شده پیش شوهرم دردل کردم😔
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
📌 فواید استفاده از روغن سياهدانه : 🥬🥦
😀 جلوگیری از سفیدی زودرس موها و نقش موثر در سیاهی مو
😀 رفع کرمهای معده
😀 درمان زگیل و ترک دست و پا
😀 درمان درد مفاصل و ورم ها
😀 تقویت موهای شکننده
😀 تمیز کننده کلیه و مجاری ادرار
😀 تقویت سیستم ایمنی بدن
😀بهبود آرتروز، روماتیسم و التهاب لثه
😀 درمان سرفه های ناشی از سرماخوردگی (ماساژ سینه با روغن سياهدانه )
😀 رفع تنگی نفس
😀 ضد حساسیت فصلی
خلاصه هرچی که فکرشو بکنید با روغن سیاه دانه میشه درمان كرد.
@vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ازدواج
✅در روند هر رابطهای زمانی میرسه که فرد به صورت جدی به این موضوع فکر میکنه، آیا شخصی که با او در حال آشنایی هستم، فرد مناسبی هست تا بقیه عمر خودم رو باهاش سپری کنم یا نه؟
🔸با وجود اینکه هیچ معیار استاندارد و مطلقی وجود نداره که میزان قدرت رابطهتون رو با طرف مقابل بسنجه و به شما بگه که آیا آیندهی شما با این فرد تضمین هست یا نه؟! اما چندین نشانه وجود داره که باید هر فرد در آستانه ازدواج دقت کنه تا بفهمه که شخص مقابلش فرد مناسبی هست یا نه ؟
از جمله اینکه:
۱) فرد مسئولیتپذیری هست.
۲) شخصیت مثبتنگری و مثبت اندیشی داره.
۳)کنترلگری نداره.
۴)منطق و توانایی گفتگو داره
۵)توانایی مدیریت هیجاناتش رو تو موقعیتهای مختلف داره
۶) توجه کردن رو خوب بلده
۷)در ملاقات با شماظاهری آراسته داره
۸)مدیریت پولی رو بلده
۹) شخصیت شوخطبع و انعطاف پذیری داره.
۱۰)شنونده خوبیه
۱۱)استقلال فکری داره و وابستگی افراطی نداره
۱۲)احترام گذاشتن رو بلده
و.....
✍و در نهایت فردی رو که تصمیم دارین برای همسری انتخاب کنید، چه ویژگیهای دیگهای میتونه داشته باشه؟؟
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
روغننارگیلدر پوستبهعنوانیکآبرسان
طبیعیعملمیکنه. آنتیاکسیدانیکه
در روغننارگیلموجود است بهترینماده
برایپیشگیریاز چینوچروک در پوست
است و موجبِ، جوانماندن پوست
شما میشه به زبانِساده 🥳
@vlog_ir
موز شادیآور است و حاوی نوعی آمینو
اسید "و ویتامینB6 است" که
باعث ترشح هورمونشادی بخش میشه
خوردن"روزانه یک موز احساسات بد و"
خشم و افسردگی کاهشمیده😎
@vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زندگی_پس_از_زندگی
واکنش مجری برنامه جاذبه به پرت کردن سیب توسط عباس موزون
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
ترجیح میدم با افرادی درارتباط باشم که حرف دهنشون رو میفهمن ،نه کسایی که هیچی توی دلشون نیست .
@vlog_ir
16.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خانوم_خونه
خودت رو فراموش نکن!
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
#به_وقت_عاشقی
الا ای آنکه از بالا به مشتاقان نظر داری
مرا بیمار خود کردی و از دردم خبر داری♥️
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
-أَدْعُوكَ يَا رَبِّ راهِباً راغِباً
راجِياً خائِفاً..
+تورا می خوانم ای پروردگارم
در حال هراس و اشتیاق و امید و بیم..🤍
@vlog_ir
عاشقانه ای برای زندگی
باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان #سُنی سوری سپرده باشد و او نمیخواست رازی که برادرم به
طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با #اشکهایم به مصطفی التماس میکردم :«تورو خدا پیداش کنید!»
بیقراریهایم #صبرش را تمام کرده و تماسهایش به جایی نمیرسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :«کجا میرید؟»
دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد :«اینجا موندنم فایده نداره.» #مادرش مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمیخواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد.
دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال میزد :«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟»
از صدایم تنهایی میبارید و خبر #زینبیه رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید :«من #سُنیام، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمیتونم اینجا بشینم تا #حرم بیفته دست اون کافرا!»
در را گشود و دلش پیش اشکهایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر #شیعه را کرد :«مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعهاس یا #ایرانیه!» و میترسید این اشکها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد.
او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من میترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح #حضرت_زینب (علیهاالسلام) شدم.
تلوزیون #سوریه فقط از نبرد حمص و حلب میگفت، ولی از #دمشق و زینبیه حرفی نمیزد و از همین سکوت مطلق حس میکردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم.
اگر پای #تروریستها به داریا میرسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه میکردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهاییمان اضافه شد.
باورمان نمیشد به این سرعت به #داریا رسیده باشند و مادرش میدانست این خانه با تمام خانههای شهر تفاوت دارد که در و پنجرهها را از داخل قفل کرد.
در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم #آیت_الکرسی میخواند و یک نفس نجوا میکرد :«فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمیدانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد.
حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریستهای #ارتش_آزاد جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهمالسلام) چنگ میزدم تا معجزهای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد.
مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود.
خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه #وحشت کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بیپاسخم آتشش زدم :«پیداش کردید؟»
همچنان صدای تیراندازی شنیده میشد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاریام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد :«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.»
این بیخبری دیگر داشت جانم را میگرفت و #امانت ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :«اگه براتون اتفاقی میافتاد نمیتونستم جواب برادرتون رو بدم!»
مادرش با دلواپسی پرسید :«وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمیرفت جلوتر بیاید و دلش پیش #زینبیه مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد :«نه هنوز!»
و حکایت به همینجا ختم نمیشد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :«خونه #شیعههای اطراف دمشق رو آتیش میزنن تا مجبور شن فرار کنن!»
سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :«نمیذارم کسی بفهمه من شیعهام!» و او حرف دیگری روی دلش سنگینی میکرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :«شما ژنرال #سلیمانی رو میشناسید؟»
نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و میدانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :«میگن تو انفجار دمشق #شهید شده!»
قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. میدانستم از فرماندهان #سپاه است و میترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفسنفس افتادم :«بقیه ایرانیها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد...
https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff