eitaa logo
عاشقانه ای برای زندگی
21.9هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
12.3هزار ویدیو
2 فایل
عاشقانه ای برای زندگی‌....... تو این‌کانال حرف های دم گوشی بانوان زده میشه آقایون لف بدن مجبور به ریمو نشم **یاد بگیریم شاد زندگی کنیم** ❤️❤️ 🦄🌱 از آشنایی هاتون برام بگین @M_dkhsh https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
مشاهده در ایتا
دانلود
از نظر طب سنتی بیماران مبتلا به دیابت دچار درجاتی از سوء مزاج سرد شده اند‌ گزنه برای این افراد بسیار مفید است. @vlog_ir
آستان رضایم خدا جدا نکند من و جدایی از این آستان خدا نکند..♥️ +حرم‌ علی‌ بن‌ موسی‌ الرضا(ع) به‌ یاد‌ اهالی‌ پناه‌ حرم🌱 یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
-یَا مَأویٖ قُلُوبَ المُتَعِبین.. خدایا آنکه پناه جوید در پناه توست و من به تو پناه آورده ام..🤍 @vlog_ir
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
عاشقانه ای برای زندگی
‌ #سرگذشت_زندگی_اعضا ‌ یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
قسمت۸ منم گفتم خیلی خب بابا کارش یه لوله رنگ مشکی و یه اکسیدان هست دیگه.رفتیم خونه دوستم سر راهم رنگ مشکی خریدیم و رفتیم اونجا برام مشکی کرد. مامانم آبجیم را فرستاد خونه دوستم دنبالم.تو راه که با آبجیم برمیگشتیم آبجیم گفت انقدر مامان ازت پیش بابا بد گفت که بابا جعبه آرایشت را آورد تو حیاط و انداخت تو باغچه و تمام رژ لب و لوازم آرایشهات پاشیدن بیرون . گفت همه را برام جم کرده .. وقتی رسیدیم خونه از ترس بابام جستم توی حمام .که بابام طاقت نیاورد و اومد پشت در حمام و گفت پدرت را در میارم و حق نداری دیگه آرایش کنی و تو هنوز دختر خونه منی و حق نداری دست تو صورتت ببری تا بری خونه شوهرت.. دختر همسایه روبرویمون زایمان کرده بود من با مامانم رفتیم خونشون برای جشن زایمانش. موقعی که برگشتیم خونه، داداشم گفت که شوهرت زنگ زده بود. منم هنوز چادرم دور کمرم بود گوشی را برداشتم و زنگ زدم خونه خواهرش که باهاش حرف بزنم و گفت بهم که شب ساعت ۸ تا ۹ میاد پیشم. گفتم باشه. یهو مامانم اومد تو اتاق و دید که من دارم با تلفن حرف میزنم. آخ آخ چیکار کرد. یهو شروع کرد و گفت صبر میکردی چادرت را در بیاری بعدش تلفن بزنی و شب دعوتش کنی و فلان. بابام هم که ماشین را پارک کرده بود اون موقع وارد خونه شد و فهمید چی شده. دوتا زد تو سر و صورت من و گفت ما هر چی سعی می‌کنیم این پسره نیاد اینجا تو زنگ میزنی که بیاد. پس خوب شد ما شوهرت دادیم وگرنه معلوم نیست برای شوهر سر از کجا در می‌آوردی و این حرفا . منم کلی گریه کردم و رفتم لباسام و عوض کردم و صورتم و شستم اشکم بند نمیومد. ناراحتی اینم داشتم که حالا شوهرم میاد مشخص نباشه گریه کردم خب زشته. تا اینکه دو ساعت بعد مامانم صدام کرد و گفت پاشو املت درست کن برای شام . رفتم شام درست کردم و اومدم رفتم تو اتاق بازم اشکم بند نمیومد اصلا.. تا اینکه شوهرم اومد و گفت چته چرا گریه کردی ؟؟ گفت نکنه برای اینکه من شبا میام اینجا بابات میگه چرا؟؟ روم نشد حقیقت را بگم، گفتم نه بابا من با آبجیم حرفم شده..اونشب نموند و رفت.یبار دیگم مامانم بد جور روی مخم بود که نباید شوهرت بیاد اینجا و زشته میرید تو اتاق پیش هم میخوابید.. منم انقدر دیگه بهم فشار اومده بود که تا مامانم رفت بیرون تلفن را برداشتم و زنگ زدم به خاله ام و گفتم خاله جون من روم نمیشه به شوهرم بگم که نیاد اینجا مامان ، بابام خیلی دارن بهم فشار میارن که نیاد اینجا.میشه بی زحمت شما بهش بگی که دیگه برای خوابیدن نیاد اینجا! و شماره محل کارش را دادم به خاله ام همون روز عصر خواهرش زنگم زد و گفت تو میدونی داداش چش شده؟ امروز خیلی عصبانی بود . منم خودم را زدم به اون راه و گفتم نمیدونم.. از اون طرفم مادر شوهرم اذیتم می‌کرد. https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
12.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کپش پایین👇👇👇👇 یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
عاشقانه ای برای زندگی
#سیاست_زنانه کپش پایین👇👇👇👇 یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـ
برای همسرت مادری نکن! اینو زیاد شنیدی ها..بیا من بهت بگم چطور دقیق این کار رو نکنی! عزیزم، خانم قشنگم... مدام تماس نگیر! هی نگو بدون تو می میرم! وای..از استرس مردم تو نیومدی زود! چه قدر من غصه تو رو بخورم! تو منو پیر کردی!!!🤨😫 👇👇👇 اینا دیالوگ های مادرهاست! نه تو بانوجان! 🙊🙊❌❌ غذاشو نمی‌خوره دو بار بهش جدی تذکر بده....غذا رو میزه.... دوست دارم با هم بخوریم. 😍😊 نیومد خودت بخور! نگو بدون تو هیچی از گلوم پایین نمیره! من چکار کنم بدون توووو!🫤🫠 بدبخت می‌شی... ویتامین‌های بدنت کم می‌شه، اگه فلان چیز و نخوری! این‌همه مکالمات یک مادره و تو مادرش نیستی و همسرشی!🤬 هر زمان که نشسته‌..‌. مدام نپرس ازش.... که چی می‌خوای برات بیارم یا اگر بیماره مدام دور و ورش نپلک!❌ تلاش کن که توی ساعت‌های مشخصی بهش توجه نشون بدهی!🫣 به‌هیچ‌عنوان رفتارهای مادرانه مثل قربون صدقه‌ی الکی  نگو! یا هی مدام نگو مواظب خودت باش بجای مواظب خودت باش... بگو به سلامت! 😊 می‌دونم که موفق می‌شی! 😊 می‌دونم که این‌بار که بری بیرون حتماً اتفاقای خوبی برات میفته!😊 به امید این‌که باخبر خیلی‌خوب برگردی! ایشالله که شاد باشی!😃👌 به‌هیچ‌عنوان از جمله مواظب خودت باش استفاده نکن که احساس ضعف به همسرت می ده. ❌ در واقع نباید اجازه بدی اون بفهمه تو محتاج اونی! و حال روحیت متصل به کارهایی هست که اون انجام میده. مثلا قهر کنه و غذا نخوره تو عصبانی میشی یا می ریزی به هم! که این طوری نقطه ضعف هاتو می فهمه و به موقعش ازارت میده!🥲 نذار اون بعد مادرانه تو رو فعال کنن که اگه این کار رو کنی...باهات لجبازی های بچگانه هم می‌کنند و فک میکنن مثل مادرشون هر کاری باهات کنند هستی!!!😔😔😔اگه شریک عاطفیت مدام قهر میکنه، بدون مادری نه معشوقه براش! @vlog_ir
عاشقانه ای برای زندگی
ساکت بودم و از نفس زدن‌هایم وحشتم را حس می‌کرد که به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و
از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهان‌کاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد :«داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا می‌خوای بیای؟» از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بی‌صدایم مقاومت مصطفی را شکست که بی‌هیچ حرفی سر جایش نشست و می‌دیدم زیر پرده‌ای از خنده، نگاهش می‌درخشد و به‌نرمی می‌لرزد. مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل به‌زحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت. باران به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد :«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح می‌کردم.» و من از همان سحر منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید :«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.» نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمشبخش صدایش جانم را نوازش داد :«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، می‌تونید تا آخر عمر بهم کنید؟» طعم به کام دلم به‌قدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لب‌هایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت. در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر در زینبیه عقد کردیم. کنارم که نشست گرمای شانه‌هایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین را خرج کرد :«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!» از حرارت لمس احساسش، گرمای در تمام رگ‌هایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربه‌ای شیشه‌های اتاق را در هم شکست. مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانه‌هایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم. بدن‌مان بین پایه‌های صندلی و میز شیشه‌ای سفره مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس می‌لرزید و همچنان رگبار به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره می‌خورد. ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد را می‌شنیدم :«از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!» مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم می‌کرد :«زینب حالت خوبه؟» زبانم به سقف دهانم چسبیده و او می‌خواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانه‌هایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید. مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجره‌های بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را می‌کوبید که جیغم در گلو خفه شد. مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر گوشه یکی از اتا‌ق‌ها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید. مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی هراسان دنبال اسلحه‌ای می‌گشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید :«این بی‌شرف‌ها دارن با و دوشکا می‌زنن، ما با کلت چی‌کار می‌خوایم بکنیم؟» روحانی مسئول دفتر تلاش می‌کرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجره‌های دفتر را به رگبار بسته بودند. مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنه‌ای دید که لب‌هایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد :«اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟» من نمی‌دانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری عادت شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند :«می‌خوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!» و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشی‌گری ناگهانی‌شان را تحلیل کرد :«هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم ایران می‌بینن! دستشون به نمی‌رسه، دفترش رو می‌کوبن!» سرسام مسلسل‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد، می‌ترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم می‌لرزیدم. چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونه‌های مصطفی از همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش می‌چرخید. از صحبت‌های درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خوانده‌اند که یکی‌شان با تماس گرفت و صدایش را بلند کرد :«ما ده دیقه دیگه بیشتر نمی‌تونیم کنیم!»... https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
تنها بودن افتضاح است. ولی تنهایی را به بودن با کسی که باعث می‌شود احساس وحشتناکی داشته باشم ترجیح می‌دهم. @vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی راحت و با ساده ترین و ارزان ترین لوازم درست میشه یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
اونجا که صائب تبریزی میگه: من آن شکسته بنایم درین خراب آباد که در خرابی من ناز می‌کند سیلاب. @vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفرست براش تا به خودش بیاد 🥺🫠❌️ یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir