eitaa logo
دیالکتیک علم و عرفان ناب
412 دنبال‌کننده
3هزار عکس
268 ویدیو
114 فایل
کوانتوم(علم فیزیک جدید) وتعالیم عرفانی،دلنوشته ها و اشعارم وسخنان و اشعار بزرگان اهل علم و ادب تلاشی در حد توان تقدیم به وجود مقدس صاحب الزمان .عج. و تمامی شهدای اسلام❤ 👈نشر باذکر شریف صلوات بر محمّد و آل محمّد و عجل فرجهم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
آخر عشق به از اول اوست تو ز آخر سوی آغاز میا تا فسرده نشوی همچو جماد هم در آن آتش بگداز میا بشنو آواز روان‌ها ز عدم چو عدم هیچ به آواز میا مولانای جان🌻 @wittj2
‌ ‌ در اَزَل پرتو حُسنت ز تجلّی دم زد عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد جلوه‌ای کرد رُخَش دید مَلَک عشق نداشت عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد نظری خواست که بیند به جهان صورت خویش خیمه در آب و گِل مزرعه ی آدم زد مدعی خواست که آید به تماشاگه راز دست غیب آمد و بر سینهٔ نامحرم زد جان عِلوی هوسِ چاهِ زَنَخدان تو داشت دست در حلقهٔ آن زلف خَم اندر خَم زد حضرت حافظ🌻 @wittj2
🔮🎷جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت... ✍استاد ابراهیم دینانی در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد            عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد  جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت          عین آتش شد و از غیرت و بر آدم زد  عشق همان مظاهر است و حسن همان مظهر است. معنی رخ و فرقش با حسن چیست؟ ج= رخ در فارسی اگر خواسته باشیم مطابق اصطلاح عرفانی صحبت کنیم همان وجه است صورت است، رخ یعنی صورت، صورت شیئ یا وجهه‌ شیئ و هر انسانی همه‌ی هویتش در وجهش پیداست شما اگر بخواهید شخصی را بشناسید به صورتش نگاه می‌کنید حالا این شخص ممکنه صد کیلو وزن داشته باشه الان در هویت شناسی اشخاص هم وقتی می‌خواهند اشخاص را بشناسند در همان عکس صورت نگاه می‌کنند نگاه نمی‌کنند که دستش چیه، پایش چیست، شما در صورت همه چیز را می‌بینید، جلوه‌ای کرد رخش جلوه‌ی تجلی حق بود تجلی حسن بود در صورت یعنی یک جلوه‌ی کامل بود، شما اگر یک شخص را دستش را ببینی شما نمی‌شناسی، پایش را ببینی نمی‌شناسی ولی اگر تنها عکس صورتش را به شما بدهند شما شناسایی می‌کنید در واقع مقام هویت یک شخص در رخش در صورتش متجلی است حق تعالی حسن مطلق است این حسن مطلق زیبایی مطلق است این زیبایی مطلق مادامی که مطلق است قابل درک نیست باید تجلی کند، تجلی در یک وجهه است، رخ حق یعنی وجه حق در یک وجهی که یعنی وجهه کامل، وجهه الله الاعظم وجه یعنی همه چیز حق آشکار می‌شود مثل این‌که انسان همه چیز در صورتش آشکار می‌شود یعنی صورت یک انسان را ببینی در واقع همه‌ی شخصیت و وجه او را دیده‌ای. حق تعالی با یک جلوه که اون جلوه‌ی کامل است جلوه‌ی ازل است و نخستین جلوه است تمام هویت الهی‌اش را می‌خواهد در اون جلوه آشکار کند یعنی صفات جلال و هم صفات جمال هم ازلیت و هم ابدیت، هم لطف و هم قهر. این جلوه‌ی ازلی است این نخستین جلوه‌ی حق است این جلوه که آشکار شد که به رخ تعبیر کرده حافظ ملک حق این جلوه را نداشت چرا؟ برای اینکه ملک فقط مظهر تنزیه حق است مظهر تشبیه نیست ملک شهوت ندارد و غضب ندارد ملک تنزیهی است خیلی چیزها ندارد درست است اینها را که ندارد سَلبی است شهوت و غضب حیوانی است اما همین حیوانی و جمادی و نباتی را ندارد و اینها نداشتن است فقط مظهر تنزیه حق تعالی است یعنی کمال دارد، معرفت دارد، پاکی دارد، ملک پاک مطهر هست و اصلاً گناه نمی‌کند ملک معصوم است پاک است ملک مظهر تنزیه است اما اون جلوه‌ای که حق تعالی کرد یعنی جلوه‌ی رخ یعنی تمام جلوه تمام صفات جمال و جلال و لطف و قهر حق باید در این جلوه آشکار شود ملک توانایی این ظهور را نداشت ملک حداکثر فرشتگان می‌توانستند مظهر تنزیه حق باشند اما مظهر تشبیه حق نمی‌توانند باشند حق تعالی دید اینها فقط مظهر تنزیه‌اند و مظهر تشبیه نیستند و حق و جلوه‌ی رخ همه‌ی حسن حق در یک جلوه ظاهر شد و حق تعالی دید اینها فقط جنبه‌ی پاکی دارند و حق تعالی عین آتش شد و از غیرت و غیرت در اینجا غیرتی که ما می‌گوییم تعصب است نیست، زیرا حالت نیست در حق تعالی. می‌خواست حق تعالی غیرت هم نشان دهد جماد و نبات و حیوان، غضب و شهوت جنبه‌ی غیرت دارد حق تعالی تنزیه محض است یک غیرت هم هست منتهی در این غیرت تنزیه هم هست حق تعالی هم تشبیه است و هم تنبیه حق تعالی در همه چیز باید جلوه کند حتی شیطان مظهر حق است شیطان مخلوق حق است از ملک حق تعالی خارج نیست فرشته در یک حدی می‌توانست منعکس کند زیبایی حق را که همان جنبه‌ی طهارت و تنزیه حق بود اما این جلوه‌، جلوه‌ی تمام نبود و چون فرشته این طاقت را نداشت این غیرت یعنی این غیرت هم باید باشد یعنی همش تنزیه نباشد، تشبیه هم باشد من این غیرت را تشبیه همانند می‌کنم چون حق تعالی هم جنبه‌ی تنزیهی دارد و هم تشبیهی، اونی که می‌تواند تمام صفات حق را منعکس کند یعنی هم صفت هادی حق و هم صفت مُضِل به عبارت دیگر انسان هم شیطانی دارد و هم رحمانی. شیطان هم انسان را منعکس می‌کند. ببینید شیطان هم باید انسان را منعکس کند، شیطان را از ملک خداوند جدا ندانید این را توجه داشته باشید که در مقام معرفت خیلی مهم است. ملک جنبه‌ی بهیمی و غضب و تضاد نداشت. اون چیزی که تمام صفات حق را هم هادی و هم مضل هم جلال و هم جمال هم لطف و هم قهر همه را می‌توانست منعکس کند انسان بود عین غیرت شد. یعنی حق تعالی تنزیه محض نمی‌خواست تشبیه هم می‌خواست و این غیرت را من تشبیه معنی می‌کنم، نه غیرت به معنی جنبه‌ی عاطفی انسان که خونش به جوش آید. بلکه حق تعالی جنبه‌ی تشبیهی هم می‌خواست و این بود که این تجلی را بر آدم زد، این جلوه‌ی تمام می‌توانست فقط در انسان منعکس شود و انسان کامل کسی که در عین غیرت در عین تنزیه تشبیه است در عین تشبیه تنزیه است در عین جدایی متحد است در عین اتحاد جدایی است در عین وحدت کثرت است و در عین کثرت وحدت است از درون کثرت وحدت می‌بیند از وحدت به کثرت می‌آید همه چیز عالم را و همه چیز هستی در انسان شد @wittj2
نه در ملک و تنها موجودی که همه‌ی صفات حق تعالی را در اون جلوه‌ی ازلی که جلوه‌ی نخستین بود و کامل‌ترین جلوه بود تمام صفات حق تعالی در تمامی شئون حتی مظهر ذات حق (که انسان نه تنها مظهر صفات هست مظهر ذات هم هست) فرشتگان مظهر ذات نیستند مظهر صفاتند و انسان تنها موجودی است که هم مظهر ذات حق است و هم مظهر تمامی صفات جمالی و جلالی و لطفی و قهری است بنابراین اینجا جای اون بود که انصراف از ملائکه حاصل شود و این نصیب آدم شود و عین آتش و از غیرت و بر آدم زد معنی‌اش این است و یعنی خلاصه‌ی کلام انسان کامل‌ترین موجودی است که در عالم هستی آفریده شده و جلوه کرده شما موجودی کامل‌تر از انسان داری هیچ فرشته کامل‌تر از انسان نیست شاید فرشتگان ملأ اعلی مُهَیمَن از عوام انسان بالاتر باشند خب مقام تنزیه حقند ما وقتی از انسان صحبت می‌کنیم منظور انسان کامل است نه هر انسانی البته انسان‌های گمراه و انسان‌های شیطانی که مقامی ندارند شاید اینها از حیوانات هم پست‌تر باشند بعضی از انسان‌ها از حیوانات هم پست‌ترند اینجا مقام انسان کامل را ما می‌گوییم انسان کامل، کامل‌ترین موجودی است که در کل هستی متصوراست و مظهر حق است و مظهر اون جلوه‌ی نخستین است و کامل‌ترین موجود به ظهور رسید که اون آدم است و انسان کامل است. استاد حضرت علامه طباطبائی می‌گوید که رخ همان وجه است منتهی لُپ زیبایی خداوند وجهه این را به ملک عرضه می‌کند و می‌بیند که نه، تمایل نشان می‌دهند بعد میاد عین آتش می‌شود و می‌گوید وجهه اون جلوه‌ی نورانیه خداوند است و به نور وجهک الذی...می فرمایند: مهر خوبان دل و دین از همه بی‌پروا برد            رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد تو مپندار که مجنون سر خود مجنون شد     از سمک تا به سمایش کشش لیلا برد پرستش به مستی است در کیش مهر       برون از این حلقه هشیار هاست عقل می‌خواست کزین شعله چراغ افروزد      برق غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد مدعی خواست که آید به تماشا گه راز                 دست غیب آمد و بر سینه‌ی نامحرم زد این دو بیت را باید با هم معنی کرد تا معنی عقل معلوم شود. حافظ با عقل هیچگاه بد نیست اما اینجا نامحرمش می‌داند عقل همیشه کارش ادراک است و وضوح و تمایز عقل می‌فهمد اما یک جایی عقل اظهار ناتوانی می‌کند وقتی که به مقام ذات می‌رسد عقل می‌داند که اینجا دیگر حریف  نیست متوقف است تنها موجودی که حد خودش را می‌فهمد عقل است هیچ موجودی حد خود را نمی‌فهمد هر موجودی حد دارد بی‌حد نیست همه‌ی موجودات حدود دارند اما حد خود را نمی‌فهمند تنها موجودی که حد خود را می‌فهمد عقل است خیلی توانایی دارد همه‌ی چیزها را می‌فهمد عالم را عقل می‌فهمد کل این عالم را عقل می‌تواند بفهمد، صفات حق را عقل می‌فهمد معرفت ربوبی دارد اصلاً خدا را عقل می‌شناسد اما یک جاهایی می‌فهمد که نمی‌فهمد عقل وقتی به مقام ذات می‌رسد نمی‌فهمد می‌گوید من اینجا عاجزم به ناتوانی خودش متواضعانه اعتراف می‌کند به همین جهت متواضع‌ترین چیز در عالم است هیچ حیوانی متواضع نیست هیچ جاهلی متواضع نیست اصلاً تواضع یعنی موجودی که حد خودش را بداند. بعضی‌ها بی‌خود تواضع می‌کنند و از اون چیزی هم که دارند و هستند خودشان را پایین‌تر می‌آورند این هم خیلی بد است این ریاکاری است تواضع یعنی حد را شناختن یعنی هر موجودی حد خودش را بشناسد تنها موجودی که حد خود را می‌شناسد عقل است عقل همه چیز را می‌شناسد اما به ذات حق که می‌رسد می‌گوید من ناتوانم و اظهار عجز می‌کند آنها مقام راز است و مقام راز از اینجا می‌آید مقام سر یا راز عقل یک جایی به راز می‌رسد راز همان جایی است که عقل می‌گوید من ناتوانم از درکش حال حافظ می‌گوید عقل تا یک حدودی می‌رود اون جلوه از مقام حسن مطلق بود اون جلوه جلوه‌ی تام و تمام بود جلوه‌ی تمام بود جلوه‌ی ذات بود یعنی حق تعالی چند جور تجلی دارد یک تجلی ذاتی دارد و یک تجلی صفاتی فیض اقدس دارد و یک فیض مقدس. فیض مقدس آنجاست که صفات تجلی می‌کند. فیض اقدس ذات افاضه می‌کند تجلی ذات فیض اقدس است. مقام ذات مقام لایدرک است یعنی عقل نمی‌تونه برسد تجلی صفات یا تجلی افعال عقل می‌رسد و می‌فهمد اون حسن و اون رخ اولی و اون تجلی اولی که حافظ در این غزل آورده نخستین تجلی بود اون تجلی ذات بود و یا فیض اقدس در تجلی ذات عقل راه ندارد عقل اونجا اعتراف کرد به عجز خود گفت من دیگه اونجا راه ندارم.هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است      دردا که این معما شرح و بیان ندارداصلاً به بیان نمی‌آید مقام ذات یعنی اینکه ما بیان نداریم. بلکه به بیان نیامدنی است نه اینکه می‌آید و ما نمی‌توانیم بگوییم بلکه اصلاً تو بیان نمی‌آید این مقام راز است. اینجاست که عقل حالت مدعی پیدا می‌کند ولی البته اعتراف می‌کند دست غیب یعنی اون راز (غیب یعنی راز) اونی که لایدرک است اونی که غیب مطلق است. غیب که مردم معنی می‌کنند فکر می‌کنند چیزی که پنهان است @wittj2
پشت این دیوارمن نمی‌دانم چیست و از نظر من غائب است اما این غیبت نیست. خب من این در را باز می‌کنم و می‌روم می‌فهمم چه است. الان در کره‌ی مریخ من نمی‌دانم که چی هست ولی اگر کسی برود می‌فهمد چی هست. غیبی که در اصطلاح و روایات و آیات ما هست غیب مطلق است یعنی غیبی که هرگز ظاهر نمی‌شود اما این غیبی که ما می‌گوییم غیب نسبی است وقتی که رفتی می‌شناسی خب نرفتی تلاش بکنی برو برسی. غیب مطلق چیزی است که عقل بهش نمی‌رسه اینجا که حافظ عقل را مدعی می‌داندومی‌گوید آمد به تماشاگه راز همین را می‌خواهد بگوید می‌گوید غیب مطلق کار عقل نیست ولی اون غیب مطلق در مقام فیض اقدس تجلی کرده بود عقل اینجا اعتراف کرد به ناتوانی خودش این خلاصه‌ی حرف حافظ است. عقل می‌خواست کزان شعله چراغ افروزد این چراغ محدود کردن ذات حق است. عقل می‌خواست از آن شعله آن شعله شعله‌ی مطلق بود اون تجلی مطلق بود. تجلی مطلق عقل راه ندارد و به مطلق عقل راه ندارد عقل قالب است هر آنچه به ادراک عقلی درآید مقید است اصلاً مطلق به ادراک درنمی‌آید و اون تجلی مطلق بود اون می‌خواست از اون شعله‌ی مطلق چراغی روشن کند نمی‌شود تا چراغ شمرد و روشن شد قالب می‌شود عقل کارش قالب است هر چه بالا باشد عقل در یک پرده ادراک می‌کند اصلاً عقل معقول را ادراک می‌کند غیر معقول را که ادراک نمی‌کند، معقول شعله‌ است یعنی مقید است، اما اون راز راز مطلق بود عقل خواست مطلق را که راز است درک بکند نتوانست اینجا عقل مدعی است خود عقل مدعی است عقل به لحاظ اینکه مطلق را می‌خواست مقید کند حالت ادعا پیدا کرد اون دست غیب یعنی دست راز، اون رازی که هرگز مقید نمی‌شود و مطلق همیشه باقی می‌ماند به سینه‌ی نامحرم زد گفت تو در حد قیدیت باقی بمان .استاد آتش این برق غیرت به کی خورد؟ج=به عقل مدعی عقل می‌خواست که مدعی بشود و اون را چراغش کند یعنی مقیدش کند این ادعا بود برق غیرت یعنی نمی‌تونی مطلق به حال اطلاق باقی است الی الابد و اطلاق به قید درنمی‌آید و تو در حد مقید می‌فهمی و کار تو کار قید است بر سینه‌ی نامحرم زد یعنی به مطلق نامحرمی اما به قید محرمی. اینجا شیطان که مدعی نبوده جماد و نبات و حیوان که مدعی نبود اینجا جای عشق و عقل است توجه کنید اینجا مسأله مطلق و مقید است اینجا راز مطلق است جلوه‌ی مطلق بوده و جلوه‌ی ذات بود اینجا خواست ظاهر باشد عقل فکر کرد که به مطلق می‌رسد. عقل بالاخره کارش فهم است فکر کرد که به مطلق می‌رسد خواست که چراغ روشن کند روشن کردن چراغ یعنی مقید کردن مطلق، تا خواست مطلق را مقید کند دست غیب آمد گفت نه تو در حد مقید بمان و عقل در اینجا دچار وهم شد که مطلق را می‌شود مقید کرد.عقل، عقل‌ ماست اما در عین حال اون دست غیبی بود که حد عقل را تعیین کرد و فهمید که به راز راه ندارد و هنوز هم عقل به راز راه ندارد و روزی به راز می‌رسد این راز راز ازلی است عقل به راز راه ندارد، آنچه معقول می‌شود دیگر راز نیست عقل معقولات را درک می‌کند و هر آنچه معقول شد دیگر راز نیست، راز یعنی چه؟ یعنی چیزی که معقول واقع نمی‌شود و عقل نمی‌رسد ولی هر آنچه معقول است حتی هر چه سطحش بالاتر باشد عقل معقول را درک می‌کند اما راز لایدرک است اینجا عقل حالت مدعی را پیدا کرد یعنی عقل به راز نمی‌رسد و توهم را باید دور ریخت.استاد یکی از غزلیات راز آلود حافظ همین هم بود، حالا چرا خود این راز تماشاگه است؟ و تماشاچیان این پرده چه کسانی هستند؟ اولاً راز در همه چیز هست و راز راز است و مطلق راز است شما در هم چیز راز می‌بینید در این لیوان در این گل.... راز مطلق همه جا هست ولی شما همیشه راز را در پرده‌ می‌بینید و همیشه مطلق را در پرده‌ی مقید می‌بینید شما همیشه مقید می‌بینید اما آیا مقید جز مطلق چیز دیگری است؟ مقید همان مطلق است که با یک قید، راز در همه جا هست منتهی در یک پرده، راز که چیز محدودی نیست که یک گوشه افتاده باشد، این گرفتاری ذهنی ماست که همیشه می‌خواهد تفکیک کند و یک مرز بگذارد مرزی نیست، همه‌ی عالم پر از راز است شما در هیچ ذره‌ای نیست که راز نبینی این عالم مملو از راز است ولی شما راز مطلق را نمی‌بینی ذوالرمز و ذوالراز را نمی‌بینید شما مطلق را نمی‌بینی ولی چیزی در این عالم بدون راز وجود دارد؟ خیر حتی ذرات این عالم راز توش هست اما راز جنبه‌ی مطلقش پنهان است برای ما این خیلی مسأله فرایض است ما مطلق را به وصف مطلق نمی‌توانیم بگیریم و اگر بگیریم مقیدش می‌کنیم، حرف مهمی است که حکما و علمای علم اصول بحث کرده‌اند این مطلق مَقسَمی و مطلق قِسمی که بحث کرده‌اند خیلی مهم است .حتی اگر مطلق را به قید اطلاق مقید کنیم مطلق به ما هُوَ مطلق این باز قید می‌شود یعنی اون را می‌شود درک کرد مطلق به قید مطلق را می‌شود ادارک کرد، اما مطلق را به به شرط مقسمی را عرض می‌کنم که حتی قید اطلاق بینش نباشد اونجا که حتی اطلاق قید اطلاق نیست اون قابل درک نیست ما همیشه مطلق را
در پرده‌ی مقید می‌بینیم همیشه اشیاء را می‌بینیم ولی هر شئی را که می‌بینیم خود شئی را می‌بینیم رازی در درونش هست که اون راز از ما پنهان است. از این طریق به راز پی می‌بریم اما خود راز در کف ما نمی‌آید. راز خودش را در یک صورتی به ما نشان می‌دهد در یک جلوه‌ای او را می‌بینیم. درست است که تماشاگه است ما همیشه به راز تماشا می‌کنیم اما راز مطلق به ما هو مطلق صرف نظر از قید را شما می‌بینید؟ استاد اصلاً قشنگی راز به این است که تماشا شود، بله تماشا می‌شود در اشیا عالم راز است و همه‌ی زیبایی‌اش به این است که راز است سَنُریَهُم آیاتِنا فی الآفاق وَ فی اَنفُسَهُم. هستی راز است بنابراین هم چیز تماشاگه راز است. با مدعی مگویید اسرار عشق ومستی/ تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی. اینجا مدعی چیست؟ مدعی همانجاست که می‌خواهد راز پنهان کند کسی که راز را انکار می‌کند مدعی است. مدعی یعنی کسی که منکر راز است و می‌گوید من همه چیز را می‌فهمم رازی وجود ندارد الان مدعین عالم هم همین را می‌گویند که می‌گویند همین است که من می‌فهمم و غیر از این نیست تا غیر از این را انکار کردی پشت پرده را مدعی هستی، مدعی یعنی می‌گوید این است و جز این نیست. اما غیر این که تو فهمیدی هست اما یک رازی پس پرده هست این مدعی نیست. اما اگر گوید همین هست و جز این نیست ادعاست. عارفی شعر زیبایی گفته: آنچه پیش تو غیر آن ره نیست/ غایت فکر تو است الله نیست. تا اونجایی که فکر تو می‌رود و در نهایت که کوشش بکنی تو به غایت پایان فکر خود رسیدی نه به الله اونجا پایان فکر خود را اعلام کردی نه حقیقت مطلق را اما شما می‌پنداری که به حقیقت مطلق رسیده‌ای این ادعاست اگر فکر کنی به حقیقت مطلق رسیدی این ادعاست اما اگر بگویی پایان فکر من تا اینجاست این مدعی نیست. عقل هم می‌تواند مدعی باشد و هم می‌تواند نباشد عقلی که بگوید من رسیدم به حقیقت مطلق عقل مدعی است اما عقلی که بگوید من تا اینجا رسیدم و پشت این یک پرده‌ای است این مدعی نیست حافظ تفکیک کرده هم از عقل تمجید می‌کند و هم او را مدعی می‌داند حافظ جای دیگر دارد: ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست / آنکه آغاز ندار نپذیرد انجام.استاد یک حالت معلق بودن و هی رفتن و نرسیدن را نمی‌رساند؟ چرا دارد ما پیوسته باید برویم و پایانی هم برای ما نیست ولی هر منزل پایان راه قبلی است اما باز یک منزلی بعد از او هست و چون بی‌پایان است راز است رازی بی‌پایان است و مدعی کسی است که راه را تمام شده بداند. مرا در منزل جانان چه امن و عیش چون هر دم         جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها دیگران قرعه‌ی قسمت همه بر عیش زدند        دل غمدیده‌ی ما بود که همه بر غم زد.اینجا مطلب مهمی است و تمام حرف حافظ همین است این که می‌گوید ملائکه عشق ندارند فرشته عشق نداند که چیست نه اینکه عشق ندارند آنها عاشق حق هستند، غم ندارد این نکته مهم است می‌گوید عشق همیشه توأم با غم است اصلاً عاشق بی‌غم نداریم، عاشق بی‌درد شما تا حالا در این عالم دیده‌ای؟ خیر عشق توأم با دردمندی است اما عشق ملک توأم با دردمندی نیست ملک هم خدا را می‌شناسد در حد خودش تنزیهی است آنها عُباد حقند هم خدا را عبادت می‌کنند و هم خدا را دوست دارند و به یک معنی عاشق حقند اما دردمند نیستند ملائکه درد فراق را حس نمی‌کنند همیشه در یک مقام معین هستند همیشه یا در حال رکوع یا در حال سجود یا در حال تشبیه یا در حال ورد هستند یا در حال ذکرند در یک حالت هستند. ترقی هم ندارند فرشته تعالی و ترقی ندارد همونی که هست از ازل تا ابد همان است جبرئیل از ازل تا حالا یک ذره ترقی نکرده و مقامش بالاتر نرفته، انسان تعالی دارد مرتب این تعالی مسأله‌ی مهمی است یعنی انسان برعکس فرشته توقف ندارد فرشته همواره در یک حال است ما مُن لا الا وَ لَهُ مقامٌ معلوم ـ مقام معلوم دارد همیشه در یک مقام است اما انسان مقام معلوم ندارد مقامش نامعلوم است و همیشه در حال تعالی است و انسان کاملی که عاشق حق است دردمند است عشاق تمام اولیا تمام عرفا. سُلاک راه حق دردمندند درد فراق دارند اصلاً گاهی چنان ناله می‌زند که اون ناله عالم را می‌سوزاند. ناله‌ی هجران، عطار از هجران ابدی صحبت می‌کند این درد غم است درد فراق است البته وصال هم هست اما فراق هم هست. یک لحظه وصال است یک لحظه فراق است اینکه حافظ می‌گوید فرشته عشق ندارد، عشق بدون درد را می‌گوید می‌خواهد بگوید دردمندانه از آن انسان است و عاشق هم همیشه دردمند است حتی عشق مجاز هم توأم با درد است و اگر عاشقی درد نداشت او شیاد و دروغگوست. انسان سلوکش و عشق الهی‌اش توأم با دردمندی و هجران است و حُزنُ من شاء .... عارفین (امام صادق .ع. و همان است که موجب تعالی می‌شود و الا اگر یک مقام و معین داشت و راحت بود در یک مقامی تا ابد می‌ماند مثل فرشته که تعالی نداشت، تمام این مسأله تعالی انسان است تعالی هی بالا و بالا و بالاتر تا چه @wittj2
حد؟ تا بی‌پایان. رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند/ بنگر که تا چه حد است مقام آدمیت. همچنان می‌رو به پایانش مرس / طبیب عشق مسیحا نفس است و مشفق لیک.چودرد درتونبیند که رادوابکند کسی که دردمند نیست اصلاً مسیح نمی‌آید سراغش. دردم از یار است و درمان نیز هم       دل فدای او شد و جان نیز هم جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت    دست در حلقه‌ی آن زلف خم اندر خم زد این اوج حافظ است تشبیه هم هست. چاه زنخدان گودی است که رخ را زیباتر می‌کند می‌گوید جان عِلوی یعنی همان جانی که در تعالی بود نه جان سِلفی، می‌خواست برود به جمال برسد هوس جمال داشت یعنی انگیزه‌ی جمال داشت همت جمال داشت می‌خواست به زیبایی جمال برد در حرکت بود چه شد؟ رسیدن به جمال راحت نیست راه چه بود برای رسیدن جان علوی چه کار باید کرد؟ دست در حلقه‌ی آن زلف خم اندر خم زد. هر جا حافظ زلف به کار می‌برد👌 علامت کثرت است کثرت یعنی تجلیات این عالم یعنی برای رسیدن به جمال حق باید از وادی این عالم عبور کنی باید در این عالم زندگی کنی باید سختی‌های این عالم را طی کنی زلف حق تجلیات در کثرت است تجلی حق در کثرت تجلیات این عالم است جماد، نبات، حیوان، گرما، سرما، سختی، آسانی همه‌ی این عالم به زلف حق تشبیه می‌کند یعنی تجلی حق در مقام کثرت را زلف می‌داند اون زلف هم خم اندر خم است: تجلیات یک نواخت و یکجور نیست چقدر لحظه‌های این عالم پیچ در پیچ است شما باید از این راه سخت صعب العبور و پیچ در پیچ عبور کنی و دست در خم اون زلف بیندازی تا به کجا برسی؟ به چاه زنخدان و جمال ومحبوب و رسیدن به جمال محبوب با آویز شدن به عالم کثرت است یعنی از عالم کثرت برای رسیدن به عالم وحدت باید عبور کنی بدون عبور از راه کثرت رسیدن به وحدت برای انسان میسر نیست. استاد حضرت علامه زنخدان را نقطه‌ی زیر باء بسم الله می‌بیند اونجا فرمود رخ محبوب الف قامت یار است که اون نقطه تحت باء بسم الله چاه زنخدان است که این نقطه ⭐️حضرت علی علیه السلام است ولایت می‌گیرد. (که دروازه ورود به صاحت جمال الهی انسان کامل است). حافظ آنروز طربنامه‌ی عشق تو نوشت    که قلم بر سر اسباب دل خرم زد یعنی آن روزی که می‌خواست کتاب عشق بنویسد چون عشق خودش طربنامه است یعنی درباره‌ی وصف حال عشق خودش می‌خواست کتاب بنویسد طربنامه تعبیر کرده می‌خواست از عشق چیزی بنویسد حالا توصیف عشق در چیزی است که حافظ طربنامه اسمش را گذاشته و طربنامه چقدر زیباتر برای چیزی و عشقی که می‌خواهیم توصیف کنیم اونوقت چون طربنامه‌ی عشق را می‌خواست بنویسد اون قلم را وقتی می‌کشید بر دل خرم قلم می‌کشید و اونجا باید خرمی را پیشه می‌کرد چون طربنامه خواست بنویسد می‌خواست عشق را با خوبی و آرامی بنویسد و درست است که عشق دردناک است اما او می‌خواست با شوق برود چون با شوق می‌خواست این راه را برود و بر دل خرم قلم می‌زند. یعنی با خرمی با عشق و شوق این راه را طی می‌کرد یعنی راه را شوق‌آلود طی می‌کرد نه غم آلود درست است که راه دردناک است اما با قدم شوق حرکت می‌کرد با پای شوق در این راه گام برمی‌داشت تا برسد به معشوق آنروزی که می‌خواست طربنامه‌ی عشق را بنویسد گام شوق را برداشت و راه شوق را طی کرد. استاد بعضی مفسرین گفته‌اند که اون رخ را که دید اون زنخدان را دید و دچار وجد و هیجان درونی شد و نخواست با اون حالت عشق را وصف کند قلم را شکست یعنی بشوی اوراق اگر هم همدرس مایی/ که حرف عشق در دفتر نگنجد . ج= خیر وقتی که شوق را دید یعنی رقم زد طربنامه نوشت و چون شوق را دید و اون جمال را دید به شوق آمد و راه را با پای شوق طی کرد و طربنامه می‌نوشت. روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست     منت خاک درت بر بصری. نیست که نیست ناظر روی تو صاحب نظرانند آری      سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست  @wittj2
برگی از معرفت 🍂 ⭐️" باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی" صیادان، ماهی را یک بار نمی کَشَند. چنگال در حلقوم چون رفته باشد، پاره ای می کَشَند تا خونش می رود و سست و ضعیف می گردد. بازش رها می کنند. و همچنین باز می کَشَند تا به کلی ضعیف شود. چنگال عشق نیز چون در کام آدمی می افتد ؛ حق تعالی او را بتدریج می کَشَد که آن قوت ها و خوی های باطل که در اوست، پاره پاره از او برود که: اِنِّ اللّهَ یَقبِض وَ یَبسُطُ! فیه ما فیه🌻 @wittj2
شب به دل گفتم چه باشد آبروی زندگی؟ گفت چون پروانه در آغوش دلبر سوختن بیدل دهلوی🌻 @wittj2
کو شب قدر که قرآن به سر از تنگ دلی هی بگویم بعَلی ٍ بعلی بعلی مطلعُ الفجرشب قدر، سلام تو خوش است اُدخلوها بسلام ٍ ابدیّ ٍ ازلی مهدی جهاندار🌻 @wittj2