★☆★☆★
این پنج قانون رو تو دفترت بنویس : ♥︎
قانون شماره یک : خدارو فراموش نمیکنم وقتی چیزی رو بدست آوردم که مدت ها آرزوش رو داشتم
قانون شماره دو:از موفقیت همه خوشحال میشم تا یه زمانی نوبت خودمم برسه و این رو یادم میمونه که آدم تنگ نظر چیزی بدست نمیاره.
قانون شماره سه : هیچوقت نمیگم که حسش نیست یا از فردا شروع میکنم، این جمله ها واسه من تموم شدست
قانون شماره چهار :حرف نمیزنم عمل میکنم تا به اهدافم برسم و خواسته هام رو بدست بیارم
قانون شماره پنج : خدا همیشه حواسش به من هست پس منم همیشه یادم میمونه که خدا درونه منه و از من محافظت میکنه♥︎
◕‿◕❥🦋❥
🌹─━━━━⊱⭐️⊰━━━━─
☕️𝐉𝐨𝐢𝐧 @xzaratanpryan
(◕‿◕)
قدر این عُمر گران را نه تو
دانی و نه من
اسب آمال جهان را نه تو
رانی و نه من
گرم از لطف خدا عُمر دو
صَد نوح کنی
باخبرباش که آخر نه تو
مانی و نه★
◕‿◕❥🦋❥
🌹─━━━━⊱⭐️⊰━━━━─
☕️𝐉𝐨𝐢𝐧 :@xzaratanpryan
(◕‿◕)
📚پسر چوپان پاک
روزى شاه عباس با لباس درويشى در شهر مىگشت. غروب شد. شب هر چه گشت جائى براى خوابيدن پيدا کند نتوانست.
به او گفتند در سه فرسنگى شهر چوپانى هست که مهمان مىپذيرد. پادشاه به آنجا رفت. چوپان به درويش گفت زنم آبستن است و نمىتواند از مهمان پذيرائى کند. درويش اصرار کرد و چوپان قبول کرد.
بعد از شام، زن چوپان شروع کرد به آه و ناله. چوپان به درويش گفت: زنم در حال زائيدن است و من هم همين يک اتاق را دارم.
شاهعباس گفت: يک مقدار هيزم به من بده در ايوان آتش روشن مىکنم و مىنشينم. چوپان رفت دنبال قابله. زن چوپان يک پسر به دنيا آورد. صبح رمالى آوردند.
رمال رمل انداخت و گفت: اين پسر با دختر شاهعباس عروسى مىکند. شاهعباس تصميم گرفت پسر را بخرد و ببرد و به دست جلاد بسپارد.
به چوپان گفت: من بيست سال است که فرزندى ندارم. هر چه بخواهى به تو پول مىدهم، پسرت را به من بفروش. چوپان مخالفت کرد زن چوپان گفت: ما باز هم بچهدار مىشويم. بچه را بده. زن چوپان سه روز به بچه شير داد. بعد شاهعباس به اندازهٔ دو برابر وزن بچه ليره به چوپان داد و بچه را به قصر برد.
شاهعباس دو وزير داشت. يکى کافر و ديگرى مسلمان بود. شاهعباس بچه را به وزير مسلمان داد و گفت: ببر و او را بکش...
❌ ادامه در پست های بعدی....
◕‿◕❥🦋❥
🌹─━━━━⊱⭐️⊰━━━━─
☕️𝐉𝐨𝐢𝐧 :@xzaratanpryan
(◕‿◕)
دنیای آرامش❤️- 𝒅𝒐𝒏𝒚𝒂𝒚𝒆 𝒂𝒓𝒂𝒎𝒆𝒔𝒉♡
📚پسر چوپان پاک روزى شاه عباس با لباس درويشى در شهر مىگشت. غروب شد. شب هر چه گشت جائى براى خوابيدن
وزير بچه را بود ولى دلش سوخت و او را در غارى گذاشت. بعد پيراهن بچه را با خون کلاغى که شکار کرده بود، خونين کرد و آورد پيش شاه فردا که شد چوپان گله را به بالاى آن کوه برد. به امر خدا بزى مأمور شد که به بچه شير بدهد.
وقتى چوپان گله را برگرداند، صاحب بز ديد و شير ندارد و به چوپان اعتراض کرد. روز دوم هم همينطور شد. روز سوم چوپان بز را تعقيب کرد و بچه را ديد و او را با خود به خانه آورد.
ده سال گذشت. در اين مدت هم چوپان صاحب فرزندى نشد. پس از پانزده سال، شاهعباس با لباس درويشى به در خانه چوپان رفت.
غروب که شد از چوپان پرسيد چند فرزند داري؟ چوپان گفت: فرزندى ندارم اين پسر را هم در خرابهاى پيدا کردهام.
شاهعباس فهميد که پسر همان است که قرار بود وزير او را بکشد. نامهاى نوشت و به پسر داد که به قصر ببرد. در آن نامه نوشته شده بود که پسر را بکشند. پسر نامه را برداشت و برد نزديکىهاى قصر کنار نهرى خوابيد. دختر پادشاه که از حمام برمىگشت پسر را ديد و عاشقش شد.
ديد گوشهٔ نامهاى از جيب او بيرون آمده نامه را برداشت و خواند و فهميد که پدرش دستور داده او را بکشند. آن را پاره کرد و نامهٔ ديگرى نوشت که طلاق دختر را از پسر وزير بگيرند و براى پسر حامل نامه عقد کنند و رفت.
پسر بيدار شد. نامه را به دست وزير داد. وزير نامه را خواند، ملائى را خبر کرد. طلاق دختر را از پسر خود گرفت و او را به عقد پسر درآورد و بعد عروس و داماد را با صد سوار به خانهٔ چوپان بردند. پادشاه وقتى آنها را ديد مبهوت ماند و با خود گفت: آنچه خدا خواهد همان خواهد شد....
◕‿◕❥🦋❥
🌹─━━━━⊱⭐️⊰━━━━─
☕️𝐉𝐨𝐢𝐧 :@xzaratanpryan
(◕‿◕)
چشم تا بر هم زدم نور چراغ از دست رفت
من پی وصل تو می گشتم، فراغ از دست رفت
در حریم شعله ی عشق تو من پروانه وار
آنقدر بی بال چرخیدم که داغ از دست رفت
خانه ی شوق تو را منزل به منزل گشته ام
آنزمان پیداش کردم که سراغ از دست رفت
همچو بلبل وصل گل می خواستم صد حیف و آه
تا رسیدم در کنار گل دماغ از دست رفت
خواستم اندیشه را با عشق افساری زنم
از پی افسار تا رفتم الاغ از دست رفت
جهد کن عاشق که در فصل بهاران سر رسی
قبل از آنکه گویدت پاییز ، باغ از دست رفت
#رضا_حیدرینیا
@xzaratanpryan
دوباره بر سر آنم که هی زنم پا را
که باز پر کنم از خود سکوت صحرا را
به سعی تازه ای از دل برون کنم خود را
بچینم از دل باغت گل تماشا را
بجز تو حرف مرا ساده کس نمی فهمد
مگر به ناله فروشم غبار دل ها را
ظهور عشق فقط التیام زخم من است
مباد زنده کند این طلب تمنا را
بیا که نشئه ی من شد خمار یک حسرت
خمار صد شبه دارم بیار مینا را
به غیر روی تو ام نیست جلوه گاه دگر
که جز تو از دل ما کس نمی برد ما را
حریق شعله ی خواهش به جان دل افتاد
به آب دیده نشاندم شرار سودا را
به سعی و کوشش من جاده ای به قعر تو نیست
ز سعی موج نباشد شکست دریا را
به مرگ تازه نمودم دوباره عشق تو را
صلیب می شکند غربت مسیحا را
#رضا_حیدرینیا
◕‿◕❥🦋❥
🌹─━━━━⊱⭐️⊰━━━━─
☕️𝐉𝐨𝐢𝐧 :@xzaratanpryan
(◕‿◕)
نمِ باران نشسته روی شعرم... دفترم یعنی!
نمیبینم تو را ابریست در چشم تَرم یعنی
سرم داغ است و یک کوره تبم، انگار خورشیدم
فقط یکریز میگردد جهان دورِ سرم یعنی
تو را از من جدا کردند و پشت میلهها ماندم
تمام هستیام نابود شد، بال و پرم یعنی
نشستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتم
اذان گفتند و من کاری نکردم... کافرم یعنی؟
اگر ده سال بر میگشتم از امروز میدیدی
که من هم شور دارم عاشقی را از بَرَم یعنی
تنِ تو موطِن من بوده پس در سینه پنهان کن
پس از من آنچه میماند به جا؛ خاکسترم یعنی
نشستم چای خوردم، شعر گفتم، شاملو خواندم
اگر منظورت اینها بود، خوبم... بهترم یعنی!
#مهدی_فرجی
◕‿◕❥🦋❥
@xzaratanpryan
همین که خلق شدیم ابتدا علی گفتیم
نداشتیم دهان، بیصدا علی گفتیم
شبیه زلف به خود پیچ خورده بود جهان
گشوده شد گره از کار، تا علی گفتیم
هزار آینه چیدند در برابر هم
در آن تجلی بیانتها علی گفتیم
خدا به خلقت حیدر، تبارک الله گفت
و ما به خلقت خود مرحباعلی گفتیم
فرشته گفت که عشق است و بارِ سنگینی است
به روی دوش گرفتیم و "یاعلی" گفتیم
به هر دلیل که باشد به نفع ما شده است
در آن سحر -چه بدانم؟- چرا علی گفتیم
نه جبر بود نه تفویض شرح قصهی ما
«قدر» که سخت گرفت، از «قضا» علی گفتیم
به روی آب نوشتیم مرتضی و سپس
به گوش آتش و خاک و هوا علی گفتیم
نمانده است زمان خالی از ارادت ما
همیشه با یکی از انبیا علی گفتیم
شدیم شاخهی طوبی و چیدمان موسی
و قبل معجزهاش با عصا، علی گفتیم
به شکل باد گذشتیم از دهانهی غار
و با رسول خدا در حرا علی گفتیم
دعا به چشمه بدل کردمان زلال و طهور
بدون دغدغه سر تا به پا علی گفتیم
و اهل خاک بگویند هرچه میگویند
نظر به غیر نکردیم؛ ما علی گفتیم
#سعید_مبشر
◕‿◕❥🦋❥
🌹─━━━━⊱⭐️⊰━━━━─
☕️𝐉𝐨𝐢𝐧 :@xzaratanpryan
(◕‿◕)
صبح آمده، پاییز غزل میکارد
باید که قریحهام قلم بردارد
پاییز، تمام شعرها شعرتر است
از دوش درخت عاشقی میبارد
#صبحپاییزی
◕‿◕❥🦋❥
🌹─━━━━⊱⭐️⊰━━━━─
☕️𝐉𝐨𝐢𝐧 :@xzaratanpryan
(◕‿◕)
باز باران با ترانه...
با گهر های فراوان...
می خورد بر شانه هایم...
تا بگریم بی بهانه...
یادم آرد روز باران...
گردش یک روز دیرین...
در کنارت،خوب و شیرین...
خنده هایی عاشقانه...
سر خوش و خوشحال مثل...
کودکی ده ساله بودم...
مینشستم در کنارت...
شاد و خرم...
دست در دست تو...
آن انگشت های کودکانه...
با نگاهت با کلامت...
با صدایت،با سلامت...
میگذشتم از خیال و
دور میگشتم ز خانه....
حال، من تنها نشستم...
با تنی زخمی و بی جان...
می زند شلاقِ چشمم...
روی گونه،تازیانه...
#علی_اعرابی
◕‿◕❥🦋❥
🌹─━━━━⊱⭐️⊰━━━━─
☕️𝐉𝐨𝐢𝐧 :@xzaratanpryan
(◕‿◕)