جلسه مشاوره انتخاب رشته.استاد وکیلی.mp3
36.04M
📚 الگوی صحیح انتخاب رشته
📍 گفتگویی با نوجوانان دبیرستان معارف
▫️هدف و وظیفۀ دانشآموزان متوسطۀ دوم، در زندگی چیست؟
▫️معیارهای صحیح انتخاب رشته چیست؟
▫️چرا تعداد دانشگاهها و مدرکهای دکتری ایران از کشورهای دیگه بیشتر است؟
══••✾❀✾••═
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 #عشق_باطعم_سادگی🌹 خبری از ظرف یکبار مصرف نبود و روی پیشونی هیچکس هم اخم نبود به خاطر این هم
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#عشق_باطعم_سادگی🌹
خاله لطف دارن من تعریفی نیستم والا
به لحن صمیمی ام خندید
-راستش محیا خانوم ...
پریدم وسط حرفش ...از لفظ خانوم کنار اسمم خوشم نمی اومد به خصوص اگر طرف مقابلم یک
دختر بود و هم سن و سال !اسمم رو بی هیچ پسوندی ترجیح می دادم چون صمیمیت خوبی ایجاد می کرد !
-بی خیال خانوم گفتن و این حرفها محدثه جون من با محیا خالی راحت ترم !
لبخندی صورتش و پر کرد
-باشه...راستش مامان خیلی از برخورد شما تعریف می کرد ...من با اینکه مامان بابام هر دو غسال
هستن هنوزم جرئت نکردم از نزدیکی اونجا رد بشم واقعیتش هم ترس مانع بود و هم قدیما
خجالت !
میدونستم از چی حرف می زنه- حالا چی؟
خندید از سر ذوق-نه اصلا میبوسم دست و پاشون رو !
با خنده سر تکون دادم به حرف ساده ولی از ته قلبش!...به دسته گلش خیره شد !
-شما چطوری جرئت کردین برین؟
-اوم...خب راستش یکم قصه اش مفصله...منم مثل تو می ترسیدم خیلی ولی...
خنده اش گرفت-ولی؟؟
من هم خندیدم به این مبهم حرف زدنم
-می دونی محدثه جون من عاشق امیر علی ام شوهرم و میگم !...بعد از عقدمون فهمیدم میره
کمک عمو اکبرش ...اکبرآقا رو میشناسی که؟
به نشونه آره سر تکون دادو من با خودم فکر کردم الان اعلام کردن عشقم نسبت به امیرعلی چه
دلیلی داشت برا گفتن علت رفتنم ! شونه هام رو برای خودم آروم بالا انداختم و ادامه دادم
خب وقتی فهمیدم اول شکه شدم ولی کم کم با دیدگاه امیرعلی آشنا شدم و دوست داشتم منم
تجربه کنم اون چیزی رو که امیرعلی باهاش داشت ساده کنار می اومد ولی برای من خیلی سخت
بود و شاید تصورش برای بقیه سخت تر!
خندید-پس از سر عاشقی این کارو انجام دادین؟
خب حالا علت حرفم معلوم شد!ولی فقط هم از سر عاشقی نبود ! شایدهم بود! واقعا نمی دونستم !
خندیدم و یک چشمکی نثار محدثه کردم
_آره دیگه!
سعی کرد حواسش باشه عروسه و باید سنگین باشه برای همین با احتیاط خندیدو گرنه مطمئنا از
ته دل و بلند می خندید به این حرکتهای من که زود صمیمی شده بودم !جای عطیه خالی که
همیشه میگفت زود پسرخاله میشی باهمه یکم خانوم باش !
خانومی همونطور که چادر رنگی به سرش می کشید داد زد خانوما آقا داماد داره میاد !
از روی صندلی بلند شدم و دوباره دست محدثه رو فشردم-خب من دیگه برم ... خوشحال شدم
از آشناییت خوشبخت باشین
لبخند مهربونی زد- ممنونم ...خیلی خوشحال شدم اومدین
-باعث افتخارم بود که دعوتم کردین!مگه میشد نیام !
لبخندش کش اومد که صدای کل کشیدن بلند شد این یعنی داماد وارد خونه شده !
سریع عقب کشیدم-من دیگه برم طفلکی آقا داماد اگه بفهمه من جاش و تصاحب کردم غصه
اش میگیره!
محدثه بازم با احتیاط خندیدو من دور شدم و موقع روبه روشدن عروس و داماد بهم و دست
دادنشون, من هم با بقیه از سر ذوق و شادی دست زدم ودعای خوشبختی کردم براشون با دیدن
نگاه هاشون بهم که پر از عشق و دلدادگی بود !
پر انرژی از خاله لیلا خداحافظی کردم همین طور از محدثه که داشت تازه شام می خورد کنار
شوهرش ...همراه فاطمه خانوم بیرون اومدم ...کوچه پر بود از آقایونی که شام خورده بودن و
منتظر خانومهاشون بودن
↩️#ادامه_دارد
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#عشق_باطعم_سادگی🌹
فاطمه خانوم به جایی اشاره کرد
-آقاها اونجان !
به سمتی که فاطمه خانوم اشاره کرد راه افتادیم ...امشب علی آقا هم اومده بود تک پسر عمو اکبر
که اونشب رفته بودیم خونشون نبود و نمیدونم کجا بود !عالیه هم تک دختر عمو بود ولی اون
عروس شده بود و علی آقا مجرد بود هنوز!
سر که بلند کردم نگاه امیرعلی رو دیدم که با یک لبخند داره به نزدیک شدن ما نگاه می کنه...
عاشق این لباس چهارخونه آبی فیروزه ایش بودم که بهش میومد مثل همیشه ساده پوشیده بود !
پیراهن و شلوار!...علی آقا هم همین طور فقط این وسط اکبر آقا بود که کت و شلوار پوشیده بود
ولی با یک دوخت ساده !
لبخندی روی لبم نشوندم ورو به همه سلام بلندی گفتم و فاطمه خانوم هم بعد از من سلام کرد و
هر دو جواب شنیدیم
فاطمه خانوم نزدیک عمو اکبر رفت و امیرعلی نزدیک من با اون لبخند دوست داشتنیش!
-خوش گذشت ؟
حیف جا و مکانش نبود وگرنه با ذوق دستهام و بهم می کوبیدم و دو وجب می پریدم هوا و بعد می
گفتم عالی بود !
ولی خب نمیشد برای همین همه ذوقم رو ریختم توی صدام-خیلی خوب بود!
امیرعلی خندید انگار درصد ذوق و شیطنتم رو از توی چشمهام خونده بود.
وسط خنده چین کم رنگی افتاد روی پیشونیش ...سرش جلو اومد و نزدیک گوشم
-خانومم قرار نشد فقط قسمت خانومها از اون رژت استفاده کنی ؟چرا پاکش نکردی؟
نمی دونم چرا خجالت کشیدم و سرم پایین افتاد...امیرعلی توی تاریکی کوچه چطوری متوجه رنگ
لبم شد؟! ...رژم رنگ جیغی نبود که!...قبل اومدنمون هم که اومده بود خونمون دنبالم و منتظر شد
تا حاظر بشم وقتی من و رژ به دست دید که فقط موقع عروسی ها ازش استفاده می کردم , مانع
کارم شد و ازم خواست توی جلسه خانومها ازش استفاده کنم !... من هم به حرفش عمل کردم
ولی خب فکر می کردم بعد خوردن اون شام خوشمزه ای که برنجش بوی کنده میداد و خونه
همسایه بغلی خاله لیلا درست شده بود حتما اثری ازش روی لبهام نمونده!
-دلخور شدی؟
سکوت و خجالتم رو اشتباه براداشت کرده بود ...هول کردم
-نه ...نه..
لبخند محوی روی صورتش نشست و کامل جلوم وایستاد و...نه من کسی رو میدیدم نه کسی من
رو تو این تاریک روشنی کوچه!
دستمال دستش رو بالا آورد –تمیزه!
با تعجب به چشمهاش نگاه کردم که منظورش رو بفهمم ! با احتیاط هاله کم رنگی از رژ رو که
روی لبم مونده بود رو پاک کرد!و من متوجه شدم منظورش تمیزیی دستمال کاغذی بوده! از کارش
غرق خوشی شدم و اون لحظه برام مهم نبود تمیزی و کثیفی دستمال!
امیر علی با لحن نوازشگونه ای گفت:
-خانوم من دوست داری اینکارم و بزاری پای تعصب یا غیرت بیش از حد مهم نیست برام!...باید
بگم من با استفاده شما از لوازم ارایشی مشکلی ندارم به شرطی که توی جلسه عروسی باشه و
اونم فقط سمت خانومها یاهم فقط برای خودم !
قلبم لرزید و بی اختیار لب پایینم رو کشیدم زیر دندونم...این غیرتی شدن یعنی دوستم داشت
دیگه؟!...یعنی قشنگ شدنم رو فقط سهم خودش می دونست؟! چی بهتر از این ؟!
دلم ضعف رفت دستهام رودور کمرش حلقه کنم وتاپ تاپ قلبم رو تو اغوشش آروم !ولی نمیشد
باحرص لب پایینم رو بیشتر زیر دندونهام له کردم و نگاه امیرعلی که میخ چشمهام بود خندون
شد
یک قدم به عقب رفت و باشیطنت ولی آروم گفت :حیف که نمیشه نه؟
ابروهام بالا پرید و قیافه ام متعجب لبمم از شر دندونهام خالص شد ...با احتیاط شروع کرد به
خندیدن و من گیج تر شدم! چی نمیشد؟
↩️#ادامه_دارد
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#عشق_باطعم_سادگی🌹
امیرعلی ...محیا خانوم بریم
نگاه از امیرعلی گرفتم و امیرعلی به جای من جواب علی آقا رو داد-آره علی جان
قدم برداشت سمت ماشین علی آقا !چون عمو اکبر ماشین نداشت و عطیه قبلا گفته بود عموش از
رانندگی میترسه!امشبم که امیرعلی نتونسته بود ماشین عمو احمد و بگیره و همه قرار بود باهم
برگردیم!
تمام راه هنوزم تو فکر حرف امیر علی بودم و گیج ...با توقف ماشین با گرمی از علی آقا تشکر
کردم و تعارف زدم بیان تو خونه ولی قبول نکردن به بهونه دیر وقت بودن و سلام رسوندن !
در خونه که با صدای تیکی باز شد و آماده شدم برای خداحافظی دوباره و دورشدن ماشین علی آقا
که در کمال تعجب دیدم امیر علی از ماشین پیاده شد.
–ببخش علی جان الان میام
سرم رو به نشونه خداحافظی برای فاطمه خانوم و عمو اکبر تکون دادم و وارد خونه شدم و با
تعجب به امیر علی که در خونه رو تا نیمه بیشتر پشت سرش می بست نگاه کردم
-چیزی شده؟
با نگاه خندونش جلو اومد -نه
چادرم روی شونه هام سر خورد-پس...
هنوز حرفم تموم نشده بود که گم شدم توی آغوشش و کنار شقیقه ام بوسه نرمی
مهرشد ...گیج بودم ولی آروم گرفته بودم چه قدر دلم این آغوش دوست داشتنی رو می خواست !
کنار گوشم با خنده گفت : تو کوچه با اون همه شلوغی که نمیشد میشد؟
باز من گیج نگاهی به چشمهای خندونش انداختم که بلندتر خندید و از من جدا شد
-خب من دیگه برم
زبونم از کار افتاده بوداحساسی مثل خواب آلودگی داشتم گیج بودم از حرفها و کارهای امیرعلی و
آرامش گرفته بودم از آغوشش
لبهاش رو می فشرد تا نخنده به این حال و روز مسخره ام –خیلی شب خوبی بود...مرسی که
اومدی ..مرسی که خوبی ..نمیشد بی تشکر برم وقتی با این همه سادگی هستی همیشه! ...
خداحافظ
فقط تونستم زمزمه کنم -خداحافظ
داشتیم به عید نزدیک می شدیم و فصل خونه تکونی همه شروع شده بود ! ...چون بیشتر کلاسهام
به خاطر کم بودن دانشجوها تعطیل می شد و تو خونه بودم نمی تونستم از زیر کار های خونه فرار
کنم!... مامان هم همیشه در حال نصیحتم بود که دیگه عروس شدم و باید یاد بگیرم چون سال
دیگه باید خونه ی خودم و تمییز کنم! ...منم کلی حرص می خوردم... بیزار بودم از این فصل سال
و این که باید سرتا پای خونه رو بشوری!
با خستگی از نردبون پایین اومدم – مامان دیگه بسه باور کنین خونه داره برق میزنه !
مامان نگاهی به دکور بزرگ خونه که از صبح با شال افتاده بودم به جون دکوری هاش انداخت-آره
خوبه تمییز شده...دستت دردنکنه ولی دیگه این قدر غر نزن
روی زمین وارفتم-آخه این چه رسم مسخره ایه بابا...همچین همه جا رو تمییز میکنین انگار بعد
تحویل سال قرار نیست کثیف بشه...اونم چطوری به صورت فشرده توی یک هفته
مامان اخم مصنوعی کردو به شامپو زدنش روی فرش ادامه داد- گفتم این قدر غر نزن تازه باید
یک زنگ به عمه ات هم بزنی ببینی کاری نداره بری کمک!
براق شدم و دستهام رو به نشونه تسلیم بردم بالا- بی خیال مادر من اون عطیه چه غلطی می کنه
اونجا!
مامان لب پایینش رو گزید- درست حرف بزن مامان ...تو جای خودت عطیه جای خودش!
پوفی کردم –ببینم شماهم که عروس آوردی عروسهاتون این فصل سال اینجا پیداشون میشه یا
نه؟!
محسن که کنار محمد داشت تلوزیون می دید گفت: خانوم من که حق نداره دست به سیاه و سفید
بزنه خودم نوکرشم!
چشمهام گرد شدو مامان زیزیرکی خندید
↩️#ادامه_دارد
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#عشق_باطعم_سادگی🌹
محمد هم بدون اینکه از تلوزیون چشم برداره گفت:منم همین طور
دست مشت شده ام رو گرفتم جلوی دهنم-چه پرویین شما دوتا ...خجالتم بد چیزی نیستا ؟حالاکی به شما دوتا زن میده!
محسن تخس گفت: همونجور که عمه یک چیزی خورد تو سرش اومد تو رو برای پسرش گرفت
یک عاقلی هم پیدا میشه به ما زن بده!
خنده ام گرفته بو ومعلوم بود مامان هم داره خنده اش رو کنترل میکنه ولی اخم کرد
- محسن درست حرف بزن ...این چه حرفیه!
محمد نگاه مامان کرد- خب راست میگه دیگه مادر من این چه دختریه بزرگ کردین ..عمه سرش
کلاه رفته گشاد! ...نمی کنه یک زنگ بزنه یک تعارف بزنه و بره کمک... قبول کنین عروس
مضخرفیه برای عمه دیگه!وبسیار تنبل...!
من چشمهام گردتر میشدو مامان اخطار آمیز گفت: بله بله چشمم روشن ...دوباره نشنوم این
حرفها رو ها....اصلا ببینم شما دوتا چرا جلوی تلوزیونین ؟مگه نگفتم اتاقتون و مرتب کنین درضمن
شال کشی کاشی های آشپزخونه هم مال شماست!
دلم خنک شد...محسن پوفی کشید-بیخیال مادر من محمد غلط کرد گفت بالا چشم محیا ابروه
...اصلا عمه بهتر از محیا گیرش نمیومد!
خودش و لوس کرد – جون محسن کوتاه بیا ...بابا مدرسه رو پیچوندیم استراحت کنیم نه اینکه
حمالی !
خنده ام رو خوردم و بلند شدم درحالیکه با کنترل تلوزیوون رو خاموش می کردم گفتم: اون که
وظیفه جفتتونه
محمد که حواسش توی تلوزیوون رفته بود و محو فیلم با خاموش شدنش چرخید سمت من_چی
استراحت کردن؟
خندیدم و دست به سینه گفتم:نخیر حمالی
ابروهاش بالا پریدو مامان خندید... جلو رفتم و یکی زدم پشت گردن جفتشون –به من میگین
تنبل؟ پاشین ببینم
محسن گردنش رو ماساژ داد – دستت سنگینه ها بیچاره امیرعلی ! خدا بخیر کنه براش رسما
بدبخت شده!
براق شدم سمتش که با محمد دویدن تو اتاقشون و در رو قفل کردن و من نفس زنون موندم
وسط هال...مامان هم از ته دل خندید!
دستهای زمخت شده ام رو به خاطر کار کردن با مایع های شوینده , زیر آب شستم ... خدا رو
شکر مامان استراحت اعلام کرده بود و من قرار بود طبق خواسته اش به عمه زنگ بزنم !
با بوق دوم عطیه تلفن و جواب داد
-بله ...سلام
می دونستم این سلام کردن و بله گفتن طلبکارش به خاطر دیدن شماره خونه ما روی تلفنشون
بوده و حدس زده منم!
-علیک سلام چته تو؟
-من چمه؟ بگوچیکارم نیست؟! دیوونه شدم ...از صبح بشورو بساب داریم باورکن دست برام
نمونده! شدم عین این پیرزن های هفتاد ساله...آخه یکی نیست بگه مادر من خب وسط سال یک
دستی به سرو روی این خونه بکش که مجبورنشی آخر سال من وبگیری به بیگاری که خونه ات
سرسال نو برق بزنه!
بلند خندیدم به لحن جدی و غرغر کردنش
-درد بی درمون !می خندی واسه من !پاشو بیا کمک ...این همه خودت و برای مامان بابام لوس
می کنی بهت می گن دخترم دخترم ...حداقل یک جایی بدرد بخور دخترم
دوباره خندیدم به اون دخترمی که با حرص گفته بود!
-اتفاقا برای همین زنگ زدم ببینم عمه کاری نداره بیام کمک ؟
-نه بابا چه عجب ! میزاشتی سال تحویل زنگ میزدی دیگه ! حالا می خوام چیکارت کنم؟ حالا که
همه حمالی هاش و من کردم تو می خوای همه رو با خودشیرینی بزنی پا خودت ؟! نه عزیزم لازم
نکرده
#ادامه_دارد
🌹🍃🌹🍃🌹
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 #عشق_باطعم_سادگی🌹 محمد هم بدون اینکه از تلوزیون چشم برداره گفت:منم همین طور دست مشت شده ا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا