#تکست
#خدا
#بیۅ
°°
خداتنھـاعاشقےست
ڪہازبـےتوجھـےمعشوقش
خستہنمےشود ..!
°°
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
1639644351227.jpg
412.2K
قسمتی از کتاب پسرک فلافل فروش
(شهیدمحمد هادی ذوالفقاری)
در یکی از روز ها شهید ذوالفقاری و یکی از بچه های مسجد از حوزه علمیه داشتن بیرون میومدن که ... شهید ذوالفقاری چند خانم بدحجاب را دید . جلوتر رفت و با صدای بلندی گفت:خواهرم حجابت رو حفظ کن .
بعد حرکت کرد.
توی راه با حالت دگرگونی گفت:دیگه از اسنجا خسته شدم این حجاب ها بوی حضرت زهرا ﴿س﴾ اینجا مثلا مخله های مذهبی تهران است و این وضیعت را دارد!
بعد با صدای گرفته تر گفت : خسته ام یعد از سفر کربلا دیگه دوست ندارم توی خیابون برم
من مطمئمت هستمـ چشمے ڪه به نگاه حرام عادت کند خیلی چیز ها رو از دست می ده چشم ڱنهڪار ݪایق شہادت نمیشه .
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
احسنت خیلی کتاب خوب و تاثیر گذاری هست 🌺
ان شالله در تابستون که یه کوچولو وقتم ازاده قسمت های کتاب رو به صورت رمان میزارم در کانال (با همراهی شما عزیزان البته🌺)
https://harfeto.timefriend.net/16388577357725
رفقا حرفاتونو ناشناس بزنید ❤️❤️❤️❤️👆🏻
✿−−−−−−−−✿
“‘🖇🔐
دࢪ این بازاࢪ ࢪنگاࢪنگ دنیا
من ؏شق ࢪا..♥
دࢪسࢪخے خۅنِ ࢪیخٺہاٺ دیدم
؏شق یعنے...
چشمہایٺ نظارھ گࢪ ا؏ماݪ من اسٺ░✨
-عزیزبرادرم
#شهیدابراهیمهادۍ🌸
(و علاوه براین که از شهید ابراهیم هادی پیام گذاشته میشه روزی سه پارت رمان هیجان انگیز مذهبی هم گذاشته میشه 😍
دیگه این کانال فوقالعاده هست 🌸 )
@ebrahimdelhaa
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
✿−−−−−−−−✿ “‘🖇🔐 دࢪ این بازاࢪ ࢪنگاࢪنگ دنیا من ؏شق ࢪا..♥ دࢪسࢪخے خۅنِ ࢪیخٺہاٺ دیدم ؏شق یعنے... چشم
بچه های کانال داش ابرام این بنر برای کانال خودمونه بخش کنید بین دوستان ❣🌷🌷🌷
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ پارت هفتاد و یک : سیسمونی رو برای خیریه به خواست محمدرضا دادیم . حال
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡ش شـقـ
پارت هفتاد و دو :
گوشی اش زنگ میخورد.
با دیدن نام گیرنده نگران نگاهم میکند .
از نگرانی اش نگران میشوم.
از من دور میشود . صدای ریز گیرنده می اید .
اهسته لبخندی میزند و نزدیکم می شود
_باید برگردیم .
_چی شده؟
_از سوریه زنگ زدن .
تا نام سوریه امد دلم ریخت . فکر میکردم دیگر نمی رود.
_این چندماه رو بخاطر تو و..و.. بچه صبر کردم
الان که تو بهتری باید برم
_محمدرضا من دیگه کسی رو ..برای ..
همان طور که نگاهش را به پنجره و گنبد می انداخت گفت : اون دنیا خیلی ها منتظر پاسخ ما هستن
کتش را پوشید و گفت : میرم حرم زود برمیگردم.
_میشه منم بیام ؟ میخوام برای اخرین بار ببینمش
به ناچار لبخندی زد و منتظر دم در ایستاد .
چادرم را سر کردم و به همراهش از هتل خارج شدیم .
برای اخرین دیدارم گریه کردم . صحن را دور زدم . ضریح را بغل کردم. مداحی گوش دادم و از حرم بیرون امدم
نرگس و همسرش مانده بودن .
و حالا امروز اخرین دیدارمان بود .
از صبح برایش دعا خواندم .
ساکش را چیدم و ...
نمیدانم چرا دلم اشوب شده بود . حسی وادارم میکزد تا بیشتر اورا بنگرم .
ساکش را برداشت .
چشمانش برق خاصی میزد .
بقیه داخل حیاط جمع شده بودن .
به من گفت داخل حیاط نیام . میخواست راحت دل بکند .
_دیگه داری میری؟
_اره
سرم را پایین انداختم .
اهسته با انگشتش سرم را بالا اورد .
_نجمه؟
_جانم؟
قطره اشکی از چشمانم سر خورد.
_من مطمئنم بعداز من تنها نیستی . مواظب امانتی مون باش .
_محمدرضا اگه بری من دیگه...
دستم را فشرد .
_شاید دلم رو بلرزونی اما ایمانم رو هیچ وقت .
سعی کردم جلوی خودم را بگیرم
نمیخواستم دیدهایم برایش تار شود
ساکش را روی شانه اش انداخت .
_بعداز میتونی ..م..میتونی..ازدواج کنی ..تو..خیلی ..برام خوب بودی و من رو ..رشد ...دادی.. پس باکسی ازدواج کن ..که لیاقتت رو داشته باشه.. نجمه ..من عاشقت هستم و خواهم بود ... هیچ وقت تنهات نمیزارم .. من همیشه به یادتم .. نجمه ..من..دوست دارم ..
همان طور که جلوی دهنم را گرفته بودم تا هق هقم بلند نشود گفتم"
محمدرضا من بعد تو دلم پیش هیچ کس رضای زندگی نمیده . محمدرضا قول بده ..باید قول بدی اون دنیا ..پشت حوری موری رو خط بکشی
ادامه دارد •••
ادامه ----
محمدرضا باید ق..قول بدی.. من رو شفاعت بکنی.. محمدرضا.. دل..دلم ..ب..برات تنگ میشه..
به خود که امدم دیدم روبه رویم نیست ..
دنبالش گشتم از حیاط دیدمش .. کنار در ایستاده بود.. برای اخرین بار نگاهش را به من داد از همان پشت و رفت ..
دلم را که رفت ..چادرم را سر کردم..
پابرهنه با همان لباس های شب قبل دنبالش دویدم ...
لباس هایم خوب بود...
جوراب ضخیم با شلوار مشکی و مانتو ...
به او که رسیدم تازه تاکسی حرکت کرد..
فقط توانستم اخرین قطرات گریه اش را تز شیشه ماشین تماشا کنم ..
زندگیم رفت..
همانجا نشستم ...
و هق زدم ..انقدر گریه کردم تا بی بی و معصومه خانم من را برگرداندن