[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃 قسمت؛ #بیست_و_چهارم #هوالعشق پنجره را که باز کردم تمام بدنم سر شد
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #بیست_و_پنجم
#هوالعشق
#زندگی_جریان_دارد
-علی اقااااااا, بیدارشو ادارت دیر میشه ها پسرم
ای بابا چرا انقد میخوابه جدیدا؟
-عل..
در اتاق را که باز کردم علی نبود! 😟مگر میشود؟از کجا رفته من که ..سریع به سمت تلفن رفتم، شماره علی را گرفتم ،📞دستگاه مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد!یعنی چه؟
از نگرانی😨 سریع به طبقه پایین رفتم، پشت سر هم زنگ زدم، زینب با نگرانی در را باز کرده ،صورت رنگ پریده مرا که دید تعجبش بیشتر شد!😳
-چیشده فاطمه؟
- ز..زینب .علی کجاس؟ندیدیش؟گوشیش خاموشه.صبح بیخبر رفته.یادداشتم نزاشته.دیشبشم هی تو فکر بود.زینب علی کجاست چیشدهههههههههههه
-اروم باش فاطمه جان بیا تو خانوم بیا تو..
با کمک زینب روی اولین مبل نشستم و سرم در دستانم گرفتم.زینب با لیوان اب قند کنارم امد و خواست انگشترم را دربیاورد ، در اب بیندازد برای قوت، که با جیغ من دستانش درهوا ماند و ترسید
-نهههههههه
-چ ..چیشد فاطمه؟اروم باش چرا اینطوری شدی اجی؟
-زینببببببب.تاحالا نشده علی اینطور بیخبر بره.از کربلا که برگشتیم اینطور شده.دلم مثل سیر و سرکه میجوشههههههه
-عزیزم ببین.....
باصدای زنگ صحبت زینب قطع شد.به سمت ایفون که رفت،با چهره ای متعجب برگشت و گفت:
-داداشه!!!😟
به سرعت خودم را به سمت در رساندم علی در درگاه در بود که محکم با من برخورد کرد.اخ کوتاهی گفتم که علی بازوانم را گرفت
-چیشد فاطمه حالت خوبه؟😟
-حالممممممم خوبههههههه؟؟؟ نه میخوام ببینم خوبم الان؟علی کجا رفتی بیخبر؟نمیگی یه بدبخت بیچاره ای دلش شورمو میزنه؟؟ نمیگی؟؟😨😢
سرش را به زیر انداخت و نگاهی به زینب انداخت و بعد به من
-بریم خونه صحبت میکنیم.
با لحنی جدی و توام با ارامش مرا وادار به رفتن کرد
از زینب خداحافظی کوتاهی کردم و درمقابل چشمان پر سوال زینب به بالا رفتیم!! در را باز کرد و وارد شدم.به حالت قهر به سمت اشپزخانه رفتم،
بوی سوختن😣 گوشتم میامد به حالت دو به اشپزخانه رسیدم سریع زود پز را با دستمالی اویزان به سمت سینک بردم که دستمال اتش گرفت.
جیغ که کشیدم علی سریع به اشپزخانه امد و با کپسول اتش را خاموش کرد،به سمت من که امد جیغی کشیدم و گفتم
- به من دست نززززززززن😵
علی از این کارم تعجب کرد😳😔 و ناراحت اشپزخانه را ترک کرد!
روی زمین سر خوردم و شروع کردم به گریه کردن.هق هق گریه میکردم و دستانم را به دهان گرفتم تا صدایم بلندتر نشود، سایه علی را بالای سرم احساس کرم، کنارم زانو زد حرف نمیزد ،سکوت کرده بود واین سکوتش مرا میسوزاند.
من تازه به دنیایش پا گذاشته بودم و فن زنانگی را بلد نبودم 😞که خودمرا کنترل کنم یا ادای خانم های بزرگ را دربیاورم. باید به من حق میداد...نمیدانم شاید هم نباید..اخر سر زیر چانه ام را گرفت و سرم را به بالا اورد،نگاهش نمیکردم،زیر نگاه پر نفوذش ذوب میشدم که گفت
-خانم کوچولو منو نگا کن
سرم را به آنور کشیدم که دوباره جمله اش را تکرار کرد.نگاهش کردم چشم هایش غمگین 😒بود چرا؟؟
-اخه چرا این مرواریدارو میریزی مگه من مرد...
نگذاشتم کلمه مردن را به زبان بیاورد و دوباره جیغ کشیدم
-عه خانم کوچولو امروز چرا انقدر جیغ میزنی گوشم کر شد!!😉
صحبتی نکردم ک شروع کرد..
-خب ببخشید دیگه نمیگم..گل زهرام؟خب مثل اینکه نمیخواید صحبت کنید سرکار نه؟ببین فاطمه جان صبح که تو بیدار شدی و رفتی صورتتو بشوری گوشیم زنگ خورد، 📲سرهنگ عمادی بود،ازم خواست که برم پایگاهشون انقدر تند و دستوری گفت که سریع حاضر شدم گفت فوریه و سریع باید برم!توهم کارت طول کشید خخ.دیگه منم سریع رفتم. گوشیمم به این خاطر خاموش بود،چون گوشیارو میگیرن و خاموش میکنن عزیز جان. 😊بعدشم که برگشتم خونه.اینم گزارش من فرمانده.😄✋حالا ازاد باش میدید یا باید کلاغ پر برم؟؟☹️
به چهره بامزه و پر محبتش نگاه کردم و همه غم هایم یادم رفت آی خدا مگر تو چه داری سید؟ 😍دلایلش منطقی بود. ولی دلم میخواست کمی اذیتش کنم خخ.به حالت عصبانی😠 اخم هایم را درهم زدم و دست به کمر گفتم:
-نخیر کلاغ پر باس بری هرچه سریع تر
خنده اش 😁گرفته بود ولی بازی را بهم نزد دستش را کنار سرش گذاشت و گفت
-چشم فرمانده🙈
شروع کرد به کلاغ پر باهر نشست میگفت کلاغ و با هر پرش میگفتم پر که گفت:
_شهادت
ماندم چه بگویم لحظه ای مو به تنم سیخ شد. گفت
- شهادت پر پرواز میخواد و یه جون پرپر شده...
فقط نگاهش کردم و سرد شدم.
چرا این را میگفت؟چرا اینطور شده بود؟ایستاد،خندید و گفت
-خانوم میگم قول میدم دیگه نگم میمیرم! میگم #شهید_میشم
چطووره؟؟😉
فقط نگاهش کردم و حرفش را به شوخی گرفتم...افکار منفی را دور ریختمو و گفتم
-اقا پسر ببین هنوز اشتی کامل نشدما حواستو جمع کن باید هلیکوپتری خونرو برق بندازی هاها😏😉
خنده اش 😃گرفت و
✨پارت اول رمان #سرباز ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/421
✨پارت اول رمان #ناحله ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/669
✨پارت اول رمان #مقصودمازعشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/1539
✨پارت اول رمان #مدافععشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2392
✨پارت اول رمان #پلاکپنهان ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2988
✨پارت اول رمان #دستوپاچلفتی ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2993
✨پارت اول رمان #عاشقیزودگذر ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/3835
✨پارت اول رمان #ازمنتافاطمه ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/4420
https://harfeto.timefriend.net/16416273359987
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
❬📙🍂❭
هــرکسـےرابھرکاریساختند
کارمندیـوانـھیاوبودناسـت..!♥
#ابراهیمجـٰانِمـٰا🌼:)
.
•
📣#آموزش مجازی امربه معروف ونهی از منکر
#فرصت_عالی _برای مومنین👇👇
✅#آموزش_واجب_دین
✅#غیر_حضوری
✅#صدور_مدرک_معتبر_پایان_دوره
✅با حمایت #پشتیبانان_زبده
✅بدون #محدودیت_سنی و #جغرافیایی
📣📣📣ثبت نام با ارسال کلمه ی «معروف» به آیدی 👇
@vajeb123
@vajeb123
@vajeb123
در
🔅ایتا🔅سروش🔅بله🔅روبیکا🔅واتساپ
✅ آشنایی با مرکز:
http://b2n.ir/Moarefi
📆 طول دوره مقدماتی: ۲۵ روز
🕘 ❗️فـــقــط روزی ۱۵ دقیقه❗️😳
📣#آموزش مجازی امربه معروف ونهی از منکر
#فرصت_عالی _برای مومنین👇👇
✅#آموزش_واجب_دین
✅#غیر_حضوری
✅#صدور_مدرک_معتبر_پایان_دوره
✅با حمایت #پشتیبانان_زبده
✅بدون #محدودیت_سنی و #جغرافیایی
📣📣📣ثبت نام با ارسال کلمه ی «معروف» به آیدی 👇
@vajeb123
@vajeb123
@vajeb123
در
🔅ایتا🔅سروش🔅بله🔅روبیکا🔅واتساپ
📆 طول دوره مقدماتی: ۲۵ روز
🕘 ❗️فـــقــط روزی ۱۵ دقیقه❗️😳
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💛👑💛👑💛 👑💛👑💛 💛👑💛 👑💛 💛 #Part21 عاشقی زودگذر حاضر که شدم عطر تلخم رو زدم گوشیم و برداشتم رفتم بیرون که
💛👑💛👑💛
👑💛👑💛
💛👑💛
👑💛
💛
#Part22
عاشقی زودگذر
اون دوتا خواهرا گرام هم اومدن جایزه هاشون رو گرفتن.... ولی قیافه دوست خواهر حمید که اسمش کیانا مشتاق بود یه جوری بود نگاهش یه غمی توش بود
جوری که مامانم میگفت میخورد بهش همسن و سال مبینا باشه....
اونشب تا ساعت ۱۲ پیش بچه ها بودیم داشتیم حسینیه رو مرتب میکردیم...کارمون که تموم شد گوشیم رو از جیبم بیرون اوردم که ببینم ساعت چند که همون موقعه اسم مامانم افتاد رو گوشی جواب دادم و بهش گفت تا نیم ساعت دیگه خونه ام...
خسته و کوفته از پله ها رفتم بالا اروم وارد اتاقم شدم برق رو که روشن کردم دیدم مبینا نشسته رو تختم...
+سلام مبینا خانم بفرمایید این وقت شب توی اتاق من چه کار مییکنی؟!
مبینا باصدای ارومی گفت=وعلیکم چرا انقدر دیر اومدی چرا لباس های که من برات اماده کرده بودم رو کثیف کردی ؟؟ مثلا فردا میخواییم بریم خونه خاله اینا تونباید خوشتیب باشی؟!
+باشه باشه حالا بفرمایید بیرون من خودم تمیز میکنم لباس هارو بعدشم مگه خونه خاله چه خبره؟؟
مبینا=داداش مامان بهت نگفته؟ میخواییم برات آستین بالا بزنیم...
+چی میگی واسه خودت من هنوز ۱۹ سالمه اون وقت میخوای واسه من زن بگیرین... ای بابا...
مبینا= داداش مهدی مگه شما دختر خاله از هم خوشتون نمیومد؟! الانم که دارین بهم میرسین دیگه
+اون زمان دیگه گذشت ، دختر خاله دوسال از من کوچیک تره هنوز بچه اس حرکات بچه گانه داره، بعدشم من دیگه خوشم نمیاد..... فردا به مامان میگی یا خودم بهشون میگم الان برو بیرون اعصابم خورده...
مبینا بدون هیچ حرف دیگه ای رفت بیرون و منم لباسام رو با لباس قبلی هام عوض کردم...
پریدم رو تخت و با خودم گفتم=من هنوز کار ندارم شغل ندارم دانشجو ام اون وقت میخوان زن بگیرن واسم، قبلا منو دختر خاله بچه بودیم اینا یه فکرایی واس خودشون کردن ، من الان نمیدونم با خودم چند چندم اون وقت اینا وایسادن نقشه کشیدن واسه من...
تا چشمام رو بستم خوابیدم....
🖤🎩🖤🎩🖤🎩🖤🎩
"از زبان کیانا"
با هستی و داداشش خدافظی کردم و تشکر کردم که منو اوردن خونه مادر بزرگ اومدم زنگ بزنم که هستی گفت=اجی جان من ناراحت نباش واسه خودت میگم قشنگ اون موقعه که صدات زد ضایع بودی... حالا برو بعدا باهم حرف میزنیم
یه لبخند زدم و زنگ در رو زدم وارد خونه شدم.... یاخدا چه قدر کفشش .....
وارد شدم باهمه سلام علیک کردم رفتم پیش عمه ساره ام پسر کوچیکش رو گرفتم باهاش بازی کردن..... داشتم باهاش بازی میکردم که قیافه آقای وکیلی اومد جلو چشمام... چرا من این طوری شدم شدم به قول هستی دلم رو باختم بهش تو این فکرا بودم که دختر عموم که اسمش نرگس بود منم باهاش خیلی راحت بودم مثل یک خواهر بودیم باهام اومد پیشم نشست و زد رو شونم و گفت=به خواهر چه طولیییی موترییی
+مرسی اجی توخوبی
نرگس=نه چون تو خوب نیستی
+نگران نباش اجی کمی خسته ام
نرگس=اون کیانای که من میشناسم کوه هم کنده باشه انقدر کسل و بهم ریخته نیست، اگه دوست داری به من بگو اگه نمیخوای هم نگو ...
+اجی الان نمیتونم بهت بگم وایس هرموقعه Ok شدم بهت میگم
نرگس=باشه اجی اسرار نمیکنم هرجور راحتی حالا پاشو بریم تو حال میخواییم شام بخوریم پاشو...
با نرگس وارد حال شدیم و سفره رو انداختیم با کمک بقیه مردا هم صدا زدیم برای صَرف شام.....
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#N
✨پارت اول رمان #سرباز ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/421
✨پارت اول رمان #ناحله ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/669
✨پارت اول رمان #مقصودمازعشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/1539
✨پارت اول رمان #مدافععشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2392
✨پارت اول رمان #پلاکپنهان ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2988
✨پارت اول رمان #دستوپاچلفتی ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2993
✨پارت اول رمان #عاشقیزودگذر ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/3835
✨پارت اول رمان #ازمنتافاطمه ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/4420
https://harfeto.timefriend.net/16416273359987
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a