#بـا_حیــا🍃🌹
#پســر_انـقلابـی یعنی؛
چشمش مقابل #نامحرم #پایین و
جلوی #دشمن سرش #بالا و سینه ش #سپره♥️
بخاطر #غیرت #کتک میخوره...
وقتی همه #مسخرش می کنن که چقدر #املی...
تو #دلش میگه که بنده خدا ها نمیدونن...
من...
با #امام_زمانم #پیمان بستم♥️🍃
••┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
عشق، لبخند نجیبی ست که روی لب توست...
خنده ات علت آغاز غزل خوانی هاست...
#شهید_ابراهیم_هادی♥️🕊🌷
••┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#هادےدلھٰا 🕊
و در دنیا هرکه از جنس حسین ﷺ باشد،
هرکه با حسین پیوند خورد..
و هرکه حسینۍ شود، در جهانِ آخرت نیز
حسین سراغش را میگیرد؛ پیدایش میکند
و رفاقت و شفاعت و همدلےاش را با او ادامه میدهد...💚
••┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:38 دست و پام میلرزید بابت این تصمیمی که گرفته بودم و تا خود محضر دلهره داشت
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:39
چه اتاق خوشگل و بزرگی بود، منظره اش رو به حیاط بود و ست اتاقش سفید و مشکی بود، با صدای آقا امیر نگاهم و از اتاق گرفتم و به اون دادم
-اینجا اتاق شماست خانوم
-اتاق من؟
-بله
-اتاق کامران کجاست؟
-یک طبقه پایین تر هستش
چقدر کنجکاو بودم که اتاق کامران و ببینم
-باشه خیلی ممنون
لبخندی زد و از اتاق رفت بیرون و من موندم و این اتاق بزرگ، لبخند بزرگی روی لبام اومد و رفتم دم پنجره و داشتم منظره ی اتاق و میدیم که با صدای گوشیم میرم سمتش، کیمیا بود
-جانم؟
-سلام ساحل خوبی؟
-آره عزیزم نیم ساعت هنوز نگذشته ها
-بابا من نگرانتم این پسره یک بلایی سرت بیاره
خندیدم و گفتم
-فیلم زیاد میبینی نه؟ نگران نباش رفته
-خب پس خوبه
-کیمیا خونه مامانین؟
-آره عزیزم داریم خونه رو جمع میکنیم
-منم الان میام
-خل نشی ها همینجوری مامانت شک کرده حالا پاشی هم بیای مامانت چی فکر میکنه
-خب من اینجا تنهام چیکار کنم؟
-نمیدونم، الان مامانت فکر میکنه دو تا عاشق دارن باهم قدم میزنن
خندیدم و گفتم
-خیلی خب حالا کاری نداری کیمی جان؟
-نه برو قربونت برم مواظب خودت باشی ها
-باشه خداحافظ
-خداحافظ
گوشی و قطع میکنم و لباسام و عوض میکنم و میرم پایین، خونه به این بزرگی من تنها، لحظه شماری میکردم زود شب بشه برم خونه؛ با صدای زنگ آیفن از خواب میپرم و میخوام برم باز کنم که آقا امیر میگه
-شما بشینین خانوم من میرم باز میکنم
سرجام میشینم و شالم و درست میکنم که بعد از چند دقیقه کامران میاد داخل، از جام پا میشم و میگم
-سلام
نیم نگاهی بهم میندازه و همینجوری که راهش و میکشه و داره از پله ها میره بالا میگه
-امیر یک تاکسی بگیر، بزار اینو ببره
خیلی بهم برخورد ولی باید عادت میکردم به این توهین ها، سرجام خشکم زده بود که امیر اومد سمتمو گفت
-خانوم من میبرمتون توی ماشین منتظرتونم
بهش مجبور بودم اعتماد کنم و لبخندی زدم و گفتم
-ممنون
رفتم داخل اتاقم و کیفم و برداشتم و بدون خداحافظی راهم و کشیدم و رفتم سوار ماشین شدم، با رسیدن به خونه از امیر خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه، زنگ در و فشردم که مرتضی اومد و در و باز کرد.
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:39 چه اتاق خوشگل و بزرگی بود، منظره اش رو به حیاط بود و ست اتاقش سفید و مشک
رمان: جانانم تویی❤️
پارت:40
-سلام
-سلام آقا مرتضی ببخشید همه ی زحمت های ما این روزا پای شما هستش
-این چه حرفیه وظیفست
-لطف میکنید
لبخندی زد و از جلوی در رفت کنار که رفتم داخل، مامان و کیمیا شبنم فرش پهن کرده بودن کنار حوض و داشتن حرف میزدن و میخندیدن، لبخندی زدم و گفتم
-به به جمعتون جمعه گلتون کم
مامان لبخندی زد و گفت
-سلام مادر خوش گذشت؟
-آره مامان جون جاتون خالی
-چرا نگفتی آقا کامران بیاد داخل؟
-تعارف کردم اما نیومد
با شبنم و کیمیا هم احوال پرسی کردم و تا شب نشسته بودیم و داشتیم خاطراتمون و تازه میکردیم.
با صدای زنگ گوشیم از خواب بلند شدم، نگاهی به ساعت کردم ساعت ده بود، گوشی و برداشتم و گفتم
-الو؟
-سلام خانوم صبوری
متعجب گفتم
-سلام شما؟
-کارن هستم
-ااا خوبین آقای سرابی؟
-ممنون خوبم شما کارا خوب پیش میره با برادر مشکلی ندارید؟
-نه خداروشکر خوبه شما کاری داشتین تماس گرفتین؟
-مربوط به کارای شرکته اگه میشه پرونده راستین و برام بفرستین عکسشو تلگرام
-چشم
-خدانگهدار
-خداحافظ
وای حالا باید چیکار کنم، خدایا باید برم شرکت، آخه ساحل چرا جلوی زبونت و نمیتونی بگیری.
کلافه از جام پاشدم و سریع حاضر شدم و رفتم سمتم شرکت، با هزار تا دعا و ثنا در شرکت و باز کردم و رفتم داخل، امیدوار بودم پرونده توی اتاق خود کارن باشه اما هرچی گشتم نبود و حالا مجبور بودم برم سمت اتاق کامران، آروم رفتم و در زدم که بعد از چند ثانیه ای گفت
-بفرمایید
در و باز کردم و رفتم داخل، با دیدنم عصبی شد و گفت
-اینجا چیکار داری دختر جون؟
-آقا کارن گفت پرونده ی راستین و براش بفرستم
-خب؟
-دست تو هستش؟
-به کی سپرده کارو این برادر من تو آلزایمر داری ؟پرونده ی راستین دست خودت بود دیگه هم توی اتاق من نیا نمیخوام ببینمت
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان: جانانم تویی❤️ پارت:40 -سلام -سلام آقا مرتضی ببخشید همه ی زحمت های ما این روزا پای شما هستش -ا
رمان: جانانم تویی❤️
پارت:41
-من نمیخواستم بیام فقط به خاطر آقا کارن اومدم
حرفی نزد که را افتادم برم و همینطوری که میرفتم بیرون گفتم
-در ضمن حستون متقابله
بعد هم بدون اینکه چیزی ازش بشنوم سریع رفتم بیرون و کمد های میز و گشتم و بعد از پیدا کردن پرونده ها عکسی ازش گرفتم و همونجا براش فرستادم و پشت میز نشستم، با صدای زنگ گوشیم دست از تایپ کردن برداشتم و نگاهی به گوشیم انداختم با دیدن اسم شبنم کلید سبز و زدم
-جانم شبنم؟
-سلام ساحل جان خوبی؟کجایی؟
-سلام قربونت شرکتم واسه چی؟
-هیچی همینجوری
متعجب گفتم
-چیزی شده؟
-اومم راستش...
-بگو دیگه نگرانم کردی
-من و مرتضی اومدیم خونتون که باهم بریم بیرون تا اومدیم صاحب خونه اومد و گفت که پسرش میخواد خونه رو ببینه و همین امروز خالی کنین الانم مرتضی داره معطلش میکنه و منم نمیدونستم تنهایی چیکار کنم واسه همین به تو زنگ زدم
دستم و به سرم گرفتم و گفتم
-خب من چیکار کنم؟ واستا الان میام
-فقط عزیزم زودتر بیا کامرانم همراهت باشه ها
-من این پسره رو چطوری راضی کنم بیاد؟
-یک حرکتی بزن عزیزم من به مامانت گفتم با کامرانی زود اومدی ها
گوشی و قطع کردم و کمی این پا و اون پا کردم و با استرس تمام رفتم سمت در و آروم درو زدم
-چیکار داری؟
درو باز کردم و آروم رفتم داخل که نگاهی به من کرد و گفت
-چیه؟
-ببین کامران میشه باهام بیای تا خونه؟
-نه
-ببین صاحب خونه اومده و میگه خونه باید امروز خالی بشه خواهش میکنم
-نمیام
-خب من پولم ندارم
پوزخند صدا داری همراه با خنده زد و گفت
-تو پس واسه چی با من ازدواج کردی؟ چقدر میخوای؟
بغضم و قورت دادم و آروم گفتم
-دو میلیون
سریع چکی برداشت و روش نوشت و داد به من و گفت
-بگیر برو بیرون، بازم دارم بهت میگم کم جلو من پیدات بشه فهمیدی؟
بدون نگاه کردن بهش چک و برداشتم و سریع راه افتادم سمت خونه، توی راه قطره قطره اشک از چشمام میومد و سریع پاکشون میکردم.
با رسیدن به خونه زنگ درو فشردم که مرتضی اومد دم در، بدون نگاه کردن بهش سلامی کردم و سریع رفتم داخل خونه، با دیدن خونه ای که نصفش جمع شده بود رو به شبنم کردم و گفتم
-سلام شبنم ببین من فقط تونستم دو تومن ازش بگیرم
-خب مگه خونه نمیخواین بخرین؟
-وای نمیدونم شبنم من دیگه نمیتونم اونو ببینم
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه😉❤️
نویسنده:m.s
https://harfeto.timefriend.net/16467192201397
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a