eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
410 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹 یعنی؛ چشمش مقابل و جلوی سرش و سینه ش ♥️ بخاطر میخوره... وقتی همه می کنن که چقدر ... تو میگه که بنده خدا ها نمیدونن... من... با بستم♥️🍃 ••┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
عشق، لبخند نجیبی ست که روی لب توست... خنده ات علت آغاز غزل خوانی هاست... ♥️🕊🌷 ••┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
🕊 و در دنیا هرکه از جنس حسین ﷺ باشد، هرکه با حسین پیوند خورد.. و هرکه حسینۍ شود، در جهانِ آخرت نیز حسین سراغش را می‌گیرد؛ پیدایش می‌کند و رفاقت و شفاعت و همدلےاش را با او ادامه می‌دهد...💚 ••┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
بهت میگه من کنارتم؛ . .🌿!'
به وقت رمان❤️ جانانم تویی❤️👇🏻
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:38 دست و پام میلرزید بابت این تصمیمی که گرفته بودم و تا خود محضر دلهره داشت
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:39 چه اتاق خوشگل و بزرگی بود، منظره اش رو به حیاط بود و ست اتاقش سفید و مشکی بود، با صدای آقا امیر نگاهم و از اتاق گرفتم و به اون دادم -اینجا اتاق شماست خانوم -اتاق من؟ -بله -اتاق کامران کجاست؟ -یک طبقه پایین تر هستش چقدر کنجکاو بودم که اتاق کامران و ببینم -باشه خیلی ممنون لبخندی زد و از اتاق رفت بیرون و من موندم و این اتاق بزرگ، لبخند بزرگی روی لبام اومد و رفتم دم پنجره و داشتم منظره ی اتاق و میدیم که با صدای گوشیم میرم سمتش، کیمیا بود -جانم؟ -سلام ساحل خوبی؟ -آره عزیزم نیم ساعت هنوز نگذشته ها -بابا من نگرانتم این پسره یک بلایی سرت بیاره خندیدم و گفتم -فیلم زیاد میبینی نه؟ نگران نباش رفته -خب پس خوبه -کیمیا خونه مامانین؟ -آره عزیزم داریم خونه رو جمع میکنیم -منم الان میام -خل نشی ها همینجوری مامانت شک کرده حالا پاشی هم بیای مامانت چی فکر میکنه -خب من اینجا تنهام چیکار کنم؟ -نمیدونم، الان مامانت فکر میکنه دو تا عاشق دارن باهم قدم میزنن خندیدم و گفتم -خیلی خب حالا کاری نداری کیمی جان؟ -نه برو قربونت برم مواظب خودت باشی ها -باشه خداحافظ -خداحافظ گوشی و قطع میکنم و لباسام و عوض میکنم و میرم پایین، خونه به این بزرگی من تنها، لحظه شماری میکردم زود شب بشه برم خونه؛ با صدای زنگ آیفن از خواب میپرم و میخوام برم باز کنم که آقا امیر میگه -شما بشینین خانوم من میرم باز میکنم سرجام میشینم و شالم و درست میکنم که بعد از چند دقیقه کامران میاد داخل، از جام پا میشم و میگم -سلام نیم نگاهی بهم میندازه و همینجوری که راهش و میکشه و داره از پله ها میره بالا میگه -امیر یک تاکسی بگیر، بزار اینو ببره خیلی بهم برخورد ولی باید عادت میکردم به این توهین ها، سرجام خشکم زده بود که امیر اومد سمتمو گفت -خانوم من میبرمتون توی ماشین منتظرتونم بهش مجبور بودم اعتماد کنم و لبخندی زدم و گفتم -ممنون رفتم داخل اتاقم و کیفم و برداشتم و بدون خداحافظی راهم و کشیدم و رفتم سوار ماشین شدم، با رسیدن به خونه از امیر خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه، زنگ در و فشردم که مرتضی اومد و در و باز کرد. جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:39 چه اتاق خوشگل و بزرگی بود، منظره اش رو به حیاط بود و ست اتاقش سفید و مشک
رمان: جانانم تویی❤️ پارت:40 -سلام -سلام آقا مرتضی ببخشید همه ی زحمت های ما این روزا پای شما هستش -این چه حرفیه وظیفست -لطف میکنید لبخندی زد و از جلوی در رفت کنار که رفتم داخل، مامان و کیمیا شبنم فرش پهن کرده بودن کنار حوض و داشتن حرف میزدن و میخندیدن، لبخندی زدم و گفتم -به به جمعتون جمعه گلتون کم مامان لبخندی زد و گفت -سلام مادر خوش گذشت؟ -آره مامان جون جاتون خالی -چرا نگفتی آقا کامران بیاد داخل؟ -تعارف کردم اما نیومد با شبنم و کیمیا هم احوال پرسی کردم و تا شب نشسته بودیم و داشتیم خاطراتمون و تازه میکردیم. با صدای زنگ گوشیم از خواب بلند شدم، نگاهی به ساعت کردم ساعت ده بود، گوشی و برداشتم و گفتم -الو؟ -سلام خانوم صبوری متعجب گفتم -سلام شما؟ -کارن هستم -ااا خوبین آقای سرابی؟ -ممنون خوبم شما کارا خوب پیش میره با برادر مشکلی ندارید؟ -نه خداروشکر خوبه شما کاری داشتین تماس گرفتین؟ -مربوط به کارای شرکته اگه میشه پرونده راستین و برام بفرستین عکسشو تلگرام -چشم -خدانگهدار -خداحافظ وای حالا باید چیکار کنم، خدایا باید برم شرکت، آخه ساحل چرا جلوی زبونت و نمیتونی بگیری. کلافه از جام پاشدم و سریع حاضر شدم و رفتم سمتم شرکت، با هزار تا دعا و ثنا در شرکت و باز کردم و رفتم داخل، امیدوار بودم پرونده توی اتاق خود کارن باشه اما هرچی گشتم نبود و حالا مجبور بودم برم سمت اتاق کامران، آروم رفتم و در زدم که بعد از چند ثانیه ای گفت -بفرمایید در و باز کردم و رفتم داخل، با دیدنم عصبی شد و گفت -اینجا چیکار داری دختر جون؟ -آقا کارن گفت پرونده ی راستین و براش بفرستم -خب؟ -دست تو هستش؟ -به کی سپرده کارو این برادر من تو آلزایمر داری ؟پرونده ی راستین دست خودت بود دیگه هم توی اتاق من نیا نمیخوام ببینمت جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان: جانانم تویی❤️ پارت:40 -سلام -سلام آقا مرتضی ببخشید همه ی زحمت های ما این روزا پای شما هستش -ا
رمان: جانانم تویی❤️ پارت:41 -من نمیخواستم بیام فقط به خاطر آقا کارن اومدم حرفی نزد که را افتادم برم و همینطوری که میرفتم بیرون گفتم -در ضمن حستون متقابله بعد هم بدون اینکه چیزی ازش بشنوم سریع رفتم بیرون و کمد های میز و گشتم و بعد از پیدا کردن پرونده ها عکسی ازش گرفتم و همونجا براش فرستادم و پشت میز نشستم، با صدای زنگ گوشیم دست از تایپ کردن برداشتم و نگاهی به گوشیم انداختم با دیدن اسم شبنم کلید سبز و زدم -جانم شبنم؟ -سلام ساحل جان خوبی؟کجایی؟ -سلام قربونت شرکتم واسه چی؟ -هیچی همینجوری متعجب گفتم -چیزی شده؟ -اومم راستش... -بگو دیگه نگرانم کردی -من و مرتضی اومدیم خونتون که باهم بریم بیرون تا اومدیم صاحب خونه اومد و گفت که پسرش میخواد خونه رو ببینه و همین امروز خالی کنین الانم مرتضی داره معطلش میکنه و منم نمیدونستم تنهایی چیکار کنم واسه همین به تو زنگ زدم دستم و به سرم گرفتم و گفتم -خب من چیکار کنم؟ واستا الان میام -فقط عزیزم زودتر بیا کامرانم همراهت باشه ها -من این پسره رو چطوری راضی کنم بیاد؟ -یک حرکتی بزن عزیزم من به مامانت گفتم با کامرانی زود اومدی ها گوشی و قطع کردم و کمی این پا و اون پا کردم و با استرس تمام رفتم سمت در و آروم درو زدم -چیکار داری؟ درو باز کردم و آروم رفتم داخل که نگاهی به من کرد و گفت -چیه؟ -ببین کامران میشه باهام بیای تا خونه؟ -نه -ببین صاحب خونه اومده و میگه خونه باید امروز خالی بشه خواهش میکنم -نمیام -خب من پولم ندارم پوزخند صدا داری همراه با خنده زد و گفت -تو پس واسه چی با من ازدواج کردی؟ چقدر میخوای؟ بغضم و قورت دادم و آروم گفتم -دو میلیون سریع چکی برداشت و روش نوشت و داد به من و گفت -بگیر برو بیرون، بازم دارم بهت میگم کم جلو من پیدات بشه فهمیدی؟ بدون نگاه کردن بهش چک و برداشتم و سریع راه افتادم سمت خونه، توی راه قطره قطره اشک از چشمام میومد و سریع پاکشون میکردم. با رسیدن به خونه زنگ درو فشردم که مرتضی اومد دم در، بدون نگاه کردن بهش سلامی کردم و سریع رفتم داخل خونه، با دیدن خونه ای که نصفش جمع شده بود رو به شبنم کردم و گفتم -سلام شبنم ببین من فقط تونستم دو تومن ازش بگیرم -خب مگه خونه نمیخواین بخرین؟ -وای نمیدونم شبنم من دیگه نمیتونم اونو ببینم جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه😉❤️ نویسنده:m.s
https://harfeto.timefriend.net/16467192201397 حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤 🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a