eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
401 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
22.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥چندتا صفت خوبو برای مردم بیان کردیم و ازشون خواستیم تا حدس بزنن اینا متعلق به کیه؟ ❗️جواباشون جالبه! حتی فکرشم نمیتونید بکنید... 🤔بنظر شما این فرد کیست؟!
🥀 ما از شما کم گفته‌ایم اما... فاطمه یعنی نه فقط ایستادن زنی غیور پشت درب اتش گرفته خانه‌اش، یعنی ایستادگی مقابل ظلمی که در حق امام زمانش میشد. فاطمه نه فقط جسمی رنجور و زخمی یعنی غمی که روح بزرگش را آزرده بود. فاطمه یعنی چشمی بینا که انحراف از اسلام و پیام پیامبر را میدید که برای غصب نکردن خلافتی که حق علی بود چادر بر خاک کوچه کشید. فاطمه یعنی تنی بیمار ولی کوهی از استقامت که به مسجد رفت و خطبه خواند برای گرفتن حقی که خدا به او داده بود. فاطمه یعنی فصاحت و بلاغت در کلامش ان زمان که خطبه خواند و مردم در حیرت بودند که این فاطمه است که سخن می‌گوید یا پیامبر. فاطمه یعنی شبانه به همراه علی و پسرانش خانه به خانه در زدن برای گرفتن عهد از مردمی بی وفا. فاطمه یعنی اب شدن پشت درب خانه‌ها زمانی که ندایش بی جواب می‌ماند. فاطمه یعنی زبان علی شدن زمانی که او به مصلحت مهر سکوت بر لبانش زده بود. فاطمه یعنی غصه‌هایش برای علی، برای امامش، غصه‌هایی که جسم رنجورش را سراپا نگه می‌داشت تا برای از دست نرفتن حق با تمام وجودش بجنگد. فاطمه یعنی کوثر جوشان پیامبر یعنی نشانه ی عزت و وقار و ایستادگی شدن در زمانه ای که زن بودن را این گونه معنا نمی‌کردند. فاطمه یعنی دلی شکسته که در روزهای پایان عمر لب فرو بست و شبانه دفن شدن را وصیت کرد. فاطمه یعنی مزاری بی‌نشان که فرزند غریب و دل شکسته‌اش از بی‌عهدی ما بر آن می‌گرید ما از شما کم گفتیم مادر... اما وجودت حتی از الفاظ هم بی‌نیاز است چرا که فاطمه را، فاطمه معنا می‌کند. 🖤 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بیهوده‌نگردید‌بہ‌تڪرار‌در‌این‌شهر، او‌طرز‌نگاهش‌بخدا‌شعبہ‌ندارد💔:)! 🌿 •❀🌸🦋@ebrahimdelhaa🦋🌸❀•
11.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 🎥 به نفع حکومت است، که حجاب را آزاد کند‼️🤔 🍃🌹🍃 ❌ بدون تعصب گوش کنید 🎙 | |
عصر رمان داریم✨♥️
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
♥️♠️♥️ #عشق_با_طعم_سادگی♥️ #قسمت_ اینبار من خندیدم_خیلی بدجنسی امیرعلی ! حالا شب میای دنبالم؟ کال
♥️✨♥️ ♥️ با توقف ماشین نگاهم رو از روبه رو گرفتم_ممنون نمیای خونه؟ کمی روی صندلیش چرخید روبه من _نه ممنون سالم برسون دستم رو جلوبردم تا باهاش دست بدم که فقط به دستم نگاه کرد اعتراض آمیز گفتم: امیرعلی _ببین محیا چیزه... چشمهام و ریز کردم_چیزه...! اوفی گفت و دستهاش رو نشونم داد_عجله داشتم فکر کردم دیرشده ممکنه بری برای همین دستهام... نزاشتم ادامه بده و یک دستش رو گرفتم و همراه دست خودم تو هوا تکون دادم که به حرکتم و صورتم که به طرز بامزه ای کش اومده بود خندید _دختر خوب خب مگه اجبار داری دستت سیاه میشه شونه هام رو بالا انداختم و دستش رو رها کردم_من فرق میکنم امیرعلی... عیب نداره سیاه بشه ولی دستم و رد نکن غصه ام میگیره! بازهم نگاهش از اون نگاه هایی شد که دل آدم و میبرد...دستم رفت سمت دست گیره و درو باز کردم ...ولی امشب باز گل انداخته بود شیطتم سریع چرخیدم و انگشت سیاهم رو روی دو گونه امیرعلی کشیدم که چشمهاش گرد شدو ومتعجب از کار من! با لحن بچگانه ای گفتم: حالا اینم تنبیهت آقا ...حالا مجبوری صورتت رو هم بشوری لبخند دندون نمایی زدم که به خودش اومدو خندید...به خودش توی آینه کوچیک ماشین نگاه کرد_عجب تنبیهی ببین باصورتم چیکار کردی؟ مثل بچه های تخس گفتم: خوب کردم یک ابروش خیلی بامزه بالا رفت ...دیگه داشت بی پروا میشد قلبم برای بوسیدن گونه اش سریع از ماشین بیرون پریدم و خم شدم توی ماشین _سلام برسون به همه از عمو احمدهم از طرف من تشکرکن کشیده و مهربون گفت: چشم بزرگیتون رومیرسونم خداحافظی آرومی گفتم ولی قبل اینکه در رو ببندم... _محیا... محیا... اینبار بیشتر خم شدم توی ماشین _جونم؟ بازهم بی هوا گفته بودم انگار امیرعلی هم هنوز عادت نکرده بود به من و این بی پروایی قلبم , که هر دولنگه ابروهاش بامزه بالا رفت و لبخند زدو من رو به خنده انداخت ! منتظر نگاهش کردم که انگشتش رو محکم کشید روی بینیم و این بار من تعجب کردم و امیرعلی ازته دل خندید _حالا یک یک شدیم برو توخونه سرده لبخند پررنگی روی صورتم نشست و قلبم جوشید برای این امیرعلی که کنارخودم تازه میدیدم این شیطنتش رو ..اخم مصنوعی کردم که خنده اش جمع شدو لحنش جدی_ناراحت شدی؟ دستش رفت سمت جعبه دستمال کاغذی که من سریع و سرخوش گفتم :خیلی دوستت دارم دستمال کاغذی خشک شد توی دستش و نگاه شکه شدش چرخید روی صورتم ...عجیب بود قلبم بیقراری نمیکرد انگار دیگه حسابی کنار اومده بود با احساسهایی که موقع نزدیکی به امیرعلی فوران میکرد! به خودش اومدو بین موهاش دست کشید... دستمال کاغذی دستش رو روی بینیم کشید _برو هوا سرده! دستمال رو گرفتم و عقب کشیدم ...با لبخند مهربونی که به صورتش پاشیدم دستم رو به نشونه خداحافظی تکون دادم وزنگ در خونه رو فشار ...در که با صدای تیکی باز شد امیر علی دستش رو برام بلند کردو دور شد...من هم با انرژی که از حضورش گرفته بودم وارد خونه شدم ,درسته که امیرعلی هنوز باقلبم کامل راه نیومده بود ولی شده بود یک دوست !یک دوست کنار واژه شوهر بودنش برای همین هم خستگی اولین کلاسم که بیشتر حول و حوش معارفه گشته بود دود شدو به هوا رفت! ♥️✨♥️
♥️✨♥️ ♥️ احوال پرسی های عمه با مامان هنوز ادامه داشت و من هم طبق عادت بچگی هام پایین پای مامان کنار میز تلفن نشسته بودم و سرم روی زانوی مامان بود و مامان مشغول نوازش موهام! مامان_آره اینجاست همدم خانوم...نه امروز کلاس نداشته...گوشی خدمتتون...از من خداحافظ سلتم برسونین تازه داشت خوابم میبرد از نوازشهای مامان که گوشی رو گرفت سمتم _سلام عمه جون عمه_ سلام عزیزم کم پیدا شدی؟ _شرمنده عمه کلاسهام این ترم اولی یکم فشرده است من شرمنده ام عمه_دشمنت شرمنده گلم میدونم... این عطیه هم که خودش رو روزها حبس میکنه تو اتاق به بهونه درس خوندن من که باور نمی کنم می خونده باشه خندیدم_چرا عمه می خونه من مطمئنم عمه هم خندید _شام بیا پیش ما امشب امیرمحمدم میاد احساس کردم توی صدای عمه یک شادی در کنار غمه از این دیر اومدن ها! تعارف زدم با شیطنت _مزاحم نمیشم خندید_لوس نکن خودت رو تو از کی تعارفی شدی ؟ من هم خندیدم_چشم عمه جون میام من و تعارف! من و که میشناسین فقط خواستم یکم مثل این عروسها ناز کنم نگین عروسمون هوله! مامان چشم غره ظریفی به من رفت و عمه اون طرف خط از ته دل قهقه زد! _امان از دست تو به امیرعلی میگم بیاد دنبالت _نه خودم میام ...می خوام عصری بیام کمکتون اون عطیه که فعال خودشه و کتابهاش! عمه با لذت گفت: ممنون عمه خوشحال میشم زودتر بیای ولی نه برای کمک بیا ببینمت _چشم عمه_ قربونت عزیزم کاری نداری؟ _سالم برسونین خداحافظ با خداحافظی عمه گوشی رو گذاشتم سرجاش...از جا بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه برای صحبتهای مادر دختری که آخرش ختم میشد به نصیحتهای مامان! پوست دور گوجه فرنگی رو مارپیچ می گرفتم تا بتونم شکل گلش کنم برای تزیین سالاد! _باز حس کدبانو بودن تورو گرفت؟ نگاهی به عطیه که با کتاب قطور دستش وارد آشپزخونه شده بود کردم و عمه به جای من جواب داد_دخترم یک پا کدبانو هست برای عطیه چشم ابرو اومدم که چشم غره ای به من رفت و به کلم هایی که سسی بود ناخنک زد ...آروم زدم پشت دستش _یک ساعته دارم روش و صاف و تزئین میکنم اخمی کرد_خب حالا باز تو یک کاری انجام دادی عمه زیر برنجهاش رو که دمش بالا اومده بود کم کرد_طفلکی محیا که از وقتی اومده داره کار میکنه ...توچیکار کردی؟ چپیدی تو اتاق به بهونه درس خوندن! خندیدم که کوفت زیرلبی به من گفت و بلندتر ادامه داد_نه خیر مثل اینکه توطئه عمه و برادرزاده است علیه من گل گوجه ایم رو وسط ظرف گرد سالاد و روی کلم های بنفش گذاشتم وزیرلب گفتم: حسود پشت چشمی نازک کرد و کتابش رو انداخت روی سنگ کابینت_ چه خبره مامان دومدل خورشت کم تحویل بگیر این امیرمحمدت رو! عمه گره روسریش رو مرتب کرد_نگو مادر بچه ام دیر به دیرمیاد نمی خوام کم و کسر باشه میدونم خورشت کرفس دوست داره برای همین کنار مرغ درست کردم براش! لحن مادرانه عمه دلم رو لرزوندو عطیه هم کنار من روی زمین نشسته بود با پوف بلندی پوست خیار سبز دستش رو پرت کرد توی سینی و اخمهاش سفت رفت توی هم !