eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
400 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹پارت اول رمان کامل شدهhttps://eitaa.com/ebrahimdelhaa/421 🌺پارت اول رمان کامل شده https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/669 🔮پارت اول رمان کامل شدهhttps://eitaa.com/ebrahimdelhaa/1539 🍂پارت اول رمان کامل شده https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2392 🥀پارت اول رمان کامل شده https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2988 💞پارت اول رمان کامل شده https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2993 ☘پارت اول رمان ↯(ناتمام) https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/3835 🍃پارت اول کامل شده https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/4420 ♥️پارت اول کامل شده https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/4652 🌸پی دی اف https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/5647 🌼پارت اول کامل شدهhttps://eitaa.com/ebrahimdelhaa/5333 🍁پارت اول کامل شدهhttps://eitaa.com/ebrahimdelhaa/5456 🦋پارت اول کامل شده https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/6087 🌷پارت اول کامل شده https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/7762 🌾پارت اول کامل شدهhttps://eitaa.com/ebrahimdelhaa/8653 🌹پارت اول رمان کامل شده"محیاو امیر علی"" https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/10198 ♨️♨️پارت اول رمان↯"امنیتی عاشقانه درحال پارت گذاری"کپی ممنوع🚫 https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/11500 برای دیدن کتاب های معرفی شده روی بزنید😊
ان شالله عصر با شش پارت رمان درخدمتتونم🌹😍
📌قصه های کریمی و شهید عجمیان
🌷 یه متنی رو شهید حججی برای دوستشون نوشته بودن.. که کل زندگیشون تو اون معنی میشه! زندگی، بافتن یک قالی است نه به آن نقش و نگاری که خودت میخواهی؛ نقشه ازقبل مشخص شده است... تو در این بین فقط میبافی نقشه را خوب ببین..! نکند قالی بافته ات را نخرند...
هروقت راه را گمـ ڪردید ببینید دشمن ڪدامـ سمت‌را میڪوبد! همان جبھہ خودے است... -شھیدابراهیم‌همت🎙-
🔺شهید آوینی: در اين مملكت همه آزادند، بجز حزب الهی ها واقعا عین ناحقیه برخورد با بازیکنی که بهش توهین شده فقط به خاطر اعتقاداتش بی ادبی و بی اخلاقی بازیکن نساجی با بازیکن اخلاق مدار مهدی ترابی و در این مورد خیلیییی تحت فشار بوده با همه این تفاسیر بازم در جبهه حق مونده پس باید حمایتش کنیم فرق نداره پرسپولیسی هستید یا نه بحث،بحث فوتبال نیست بحث اعتقاداته!
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
♥️✨♥️ #عشق_با_طعم_سادگی🍃 خاله لیلا جای من جواب داد- خوب خوبه مادر... شیرزنیه برای خودش امیرعلی با
🌹🍃🌹🍃🌹 🌹 نگاه نگرانش روی صورتم می چرخیدو هر دو بازوم رو گرفت و تکونم داد- محیا چی داری میگی؟ سرم و فرو کردم تو سینه اش و هق زدم...عطر تن امیر علی رو نفس کشیدم ...دستهاش دورم حلقه شد و یک دستش نواز شگونه کشیده می شد روی سرم -آروم باش عزیز دلم ...آروم... نمیشد ...نمی تونستم آروم بشم ... -اگه من مرده ام قول میدی تو غسلم بدی ؟تو کفنم کنی؟ قول بده امیرعلی! وحشت زده از خودش جدام کرد – چی می گی محیا خدا نکنه بمیری ...بس کن... حالم خوب نبود با دستهای لرزونم دستهاش و گرفتم والتماس کردم-قول بده ...قول بده...خواهش میکنم...تو که باشی دیگه نمی ترسم... برام قرآن بخون مثل خاله لیلا باشه؟! نگاهش کالفه بود و نگران...! محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت: تمومش کن محیا خواهش می کنم دارم دق می کنم...غلط کردم آوردمت... جون من آروم باش سرم روی گردنش بود ...عطر شیرینش توی دماغم پیچید و حالم بهتر کرد و گریه ام کمتر شد فشار آرومی به من آورد-بهتری خانومم با صدای دورگه ای گفتم: خوبم آروم من و از خودش جدا کرد – ببین با چشمهات چیکار کردی؟ دست کشید روی گونه هام و اشکهام و پاک کرد-آخه با این حال و روزت چطوری ببرمت خونمون ...جواب مامانم و چی بدم ؟ بازم تکرار کردم-خوبم ! پوفی کرد- معلومه ...یک دقیقه بشین الان میام با پیاده شدن امیرعلی چشمهام رو بستم ...دیگه توانی تو بدنم نمونده بود! بچرخ صورتت رو آب بزنم نگاه گیجم رو دوختم به امیر علی که در سمت من رو باز کرده بود و با یک شیشه آب معدنی منتظر نگاهم می کرد! پاهای سستم رو بیرون از ماشین گذاشتم و خم شدم ...مشت پر آب امیرعلی نشست روی صورتم ...سردی آب شکه ام کرد و نفسم رفت -یخ زدم امیر علی! دستش مثل یک نوازش کشیده میشد روی صورتم-از عمد آب سرد گرفتم ...حالت و بهتر میکنه! دوباره مشتش رو پر آب کردو به صورتم پاشید و بعد هم آب ریخت روی دست هام ... باد سردی که به صورت خیسم می خورد حالم و بهتر میکردمثل یک شک بود برام که احتیاج داشتم بهش! -بهترشدی ؟ با تشکرو یک لبخند مصنوعی در جواب نگاه منتظر امیرعلی گفتم :آره خوبم -میخوای بری عقب دراز بکشی؟ به نشونه منفی سر تکون دادم و پاهام رو آوردم تو ماشین-نه می خوام کنارت باشم لبخندی به صورتم پاشیدو بابستن در؛ ماشین و دور زدو پشت فرمون نشست سرم حسابی بی هوا بود و امیر علی زیر چشمی نگاهش به من...چشمهام رو با انگشت اشاره و شصتم فشار دادم – میشه سرم و بزارم روی پات؟؟! با تعجب نگاهم کرد- اینجا؟ به جای جواب چرخیدم و سرم و روی پاش گذاشتم ... -اینجا اذیت میشی محیا بهت گفتم برو عقب صدام بازم لرزید توجه نکردم به حرفش-پات اذیت میشه؟ با روشن کردن ماشین دستش رو روی شقیقه ام کشید- نه چشمهات و ببند ...سرت درد می کنه؟ ↩️ 🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹 🌹 فقط سر تکون دادم و امیر علی مشغول رانندگی شدو گاهی دستش نوازشگونه کشیده میشد روی شقیقه ام که نبض میزد ! عطیه مشکوک چشمهاش و ریز کرد – گریه کردی؟ باز با امیر علی بحثت شده؟ چیزی گفته؟ بی حوصله گفتم: بی خیال عطیه مهلت جواب دادن هم بده یک تای ابروش و داد بالا – خب بفرمایین ببینم چیه؟ کف اتاق امیر علی باهمون چادر دراز کشیدم –هیچی ... عطیه- آره قیافه ات داد میزنه چیزی نیست ... امیرعلی کجاست میرم از اون بپرسم -جون محیا بی خیال شو.. باالخره رضایت دادو اومد توی اتاق- از زیر دست مامان بابا فرار کردی از جواب پس دادن به من نمی تونی سرگیجه داشتم ...چشمهام رو فشار دادم روی هم... هول هولکی باعمه و عمو سلام احوال پرسی کرده بودم تا به حال و روزم شک نکنن ولی عطیه تیز بود! -چی شده محیا؟ با صدا امیر علی نیم خیز شدم- هیچی عطیه مشکوک پرسید-چی شده امیرعلی ؟ خانومت که جواب پس نمی ده... نکنه دختر دایی ام رو دعوا کرده باشی! امیر علی خندید ولی خوب میدونستم خنده اش مصنوعیه چون چشمهاش داد میزد هنوز نگران منه – اذیتش نکن بی حوصله است عطیه- اونوقت چرا؟ امیرعلی کلافه پوفی کردکه من آروم گفتم: اگه دهن لقی نمی کنی من با امیرعلی رفتم غسالخونه هی بلندی گفت و چشمهاش گرد شد و داد زد-دیوونه شدی؟ دستم و گرفتم جلوی بینیم- هیس چه خبرته... دیوونه هم خودتی! عطیه سرزنشگر رو به امیرعلی گفت: این مخش عیب برمیداره تو چرا به حرفش گوش کردی ؟ -من ازش خواستم عطیه –تو غلط کردی امیرعلی اخطار آمیز گفت: عطیه عطیه- خب راست می گم نمی بینی حال و روزش و؟! امیر علی خم شدو کمک کرد چادرم و در بیارم -خوبم عطیه شلوغش نکن فقط یکم سرگیجه دارم بهم یک لیوان آب میدی؟ نگاه خصمانه و سرزنشگرش و به من دوخت و بیرون رفت امیر علی روی دوپاش جلوم نشست و دکمه های مانتوم رو باز کرد و مقنعه ام رو از سرم کشید...نگاهش روی گردنم ثابت موند -چیکار کردی با خودت محیا؟ نگاهم روچرخوندم تا گردنم رو ببینم ولی نتونستم ...انگشتش که نشست روی گردنم با حس سوزش خودم و عقب کشیدم و یادم افتاد اون موقعی که احساس خفگی می کردم چنگ انداختم به گلوم! نگاهش سرزنشگر بود که گفتم: اول هوای اونجا خیلی خفه بود ...من... ادامه حرفم با بوسه ای که امیرعلی کاشت روی گردنم تو دهنم ماسید ... با لحن ملایمی گفت: قربونت برم آخه این چه کاریه کردی؟! از بوسه اش گرم شده بودم و آروم ...لب زدم _خدا نکنه با بلند شدن صدای اذون که نشون میداد وقت نماز ظهره ...دستم رو کشید تا بلند بشم -پاشو وضو بگیر نماز بخون دلت آروم میگیره کنار شیر آب نشستم و به صورتم آب پاشیدم ...نسیم خنک موهام و به بازی گرفته بود...حالم خیلی بهترشده بود با اولین بوسه ای که امیرعلی کاشته بود روی گردنم .. ↩️ 🌹🍃🌹🍃🌹