eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
402 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
🦋🍃🦋🍃🦋 #عقیق_فیروزه_ای🦋 ✍#فاطمه_شکیبا "عقیق" غائله نگین که بعد از یکی دوتا دعوا حل شد، نفس راحت نک
🦋🍃🦋🍃🦋 🦋 ✍ "فیروزه" پدر در اتاقش بود. صبر کرد تا تلفن پدر تمام شود. وقتی در زد و داخل شد، پدر می‌خندید. سلام کرد و جواب گرفت. پدر با ذوقی بچگانه گفت: -اگه می‌خوای بگی مداحیان رو دیدی، باید بگم همین الان باهاش حرف زدم. بشری خندید. پدر گفت: -قبلا به طور غیررسمی آبروم بودی، الان رسماً حیثیتمی. مطمئنم سربلندم می‌کنی! -استاد مداحیان همون عمو محموده که بچه بودم... -آره! یادته؟ -شما هیچ‌وقت درباره اون ماموریت و مجروحیت‌تون توضیح ندادین. می‌دونم نباید بپرسم. -دوست داری بدونی؟ -اگه به صلاحم باشه و بهم مربوطه. صورت پدر شکفته شد. پیشانی بشری را بوسید: -محیط بهت ساخته! داری راه می‌افتی. می‌دونی نباید به کنجکاوی دخترونه‌ات اجازه بدی دنبال چیزای الکی بری. بشری به خودش بالید. حس کرد از پس تمام امتحان‌ها برآمده است. پدر بشری را نشاند. چند لحظه‌ای نگاهش کرد. حس کرد چهار شانه‌تر و بلندتر شده. شاید به خاطر هیبت چشمانش بود. ناخودآگاه گفت: -از آقاجون شنیدم جدمون حاج میرزاحسین، خیلی بلند و رشید بوده. همه ازش حساب می‌بردن. -مثل شما. -مثل تو... باورم نمیشه تو همون بشری کوچولو باشی! -برای شما من همونم. هرچی شما بگین من هستم. پدر دست بشری را در دست گرفت: -ماموریت خرمشهر رو نگفتم، چون خیلی تلخ بود. یادآوریش اذیتم می‌کرد، اما الان صلاحه بدونی! بشری سر تا پا گوش شد، مثل نوجوانی‌اش! انگار می‌خواست خاطرات پدر را ببلعد. -اون ماموریت خیلی پیچیده و خاصه. نمی‌تونم از جزییاتش بگم. فقط بدون درباره حرکت جدایی طلب جنوب بود. توی مناطق مرزی. اون جا، یکی از بچه‌های خرمشهر هم باهامون بود. بچه گلی بود، دورادور می‌شناختمش، ابراهیم. نمیشه بگم چقدر اون مدت که خرمشهر بودیم تعقیب و گریز داشتیم، ولی دست رو جای حساسی گذاشته بودیم. اون باند یه ام الفساد واقعی بود. پا گذاشته بودیم روی سر مار. وسط کار، ماشین ابراهیم و خانمش رو کردن. هردوشون شهید شدن؛ کامل سوختن. خبر رو این‌طور منتشر کردیم که انفجار مین بوده؛ اطراف خرمشهر و مناطق مرزی این اتفاق‌ها می‌افته. خب نباید مردم می‌فهمیدن. یه اصل مهم توی کار ما، اینه که وقت گریه‌زاری نداریم. نباید به خاطر مسائل عاطفی، پروژه عقب بیفته. مثل همیشه، گفتیم خدا بیامرزتش و ادامه دادیم. نه این که خیلی خوشحال بودیم، نه. دلمون کباب بود ولی اگه وقت رو از دست می‌دادیم، خون ابراهیم و خانمش هدر می‌رفت. آخرش توی یه عملیات، خیلیاشون رو گرفتیم و چند نفرشون متواری شدن. که متاسفانه بخاطر اوضاع ناجور عراق و جنگ خلیج فارس، نشد بچه‌های برون مرزی دنبالشون رو بگیرن؛ ماموری که رفت دنبالشون مفقود شد و هنوزم خبری ازش نیست. اشک پشت چشم‌های بشری موج می‌زد اما بشری مقابل اشک‌هایش سد ساخته بود! ↩️ 🚫 🦋🍃🦋🍃🦋
🦋🍃🦋🍃🦋 🦋 ✍ رکاب"آقا" از در که وارد می‌شود، مادر خودش را در آغوشش می‌اندازد. دلم برای مادرم تنگ می‌شود. از رفتار بی بی و مادرش پیداست منتظر بوده‌اند برسد تا خوب در آغوشش گریه کنند. خیلی از زن‌های فامیل همین طورند. خواهرهای فرهاد، حتی مادر فرهاد هم به او پناه می‌آورد. همه را نوازش می‌کند و دل‌داری می‌دهد. خودش هم گریه می‌کند؛ به پهنای صورت. می‌دانم ‌آن‌قدر به فرهاد نزدیک نبوده و گریه‌اش نه به خاطر فرهاد که به خاطر مادر و بی بی است. خودش می‌گفت اصلا تحمل دیدن غم بی بی را ندارد. طوری گریه می‌کند که اگر نمی‌شناختمش، فکر می‌کردم از آن زن‌هایی است که با کوچک‌ترین اتفاق، صورت می‌خراشند و مویه می‌کنند. گریه کردنش را هم دوست دارم. رقت و عاطفه پنهانش را آشکار و چهره‌اش را روشن‌تر می‌کند. چشمانش زلال و خمار می‌شوند؛ و ترکیب زیبایی می‌سازند.مراسم که تمام می‌شوند، خانه مادرش می‌رویم. دو سه روز مرخصی گرفته‌ایم. پرونده‌ام را تازه فرستاده‌ام دادسرا و وقتم کمی بازتر شده. خانه خلوت می‌شود. بی رمقی را در چشمانش می‌بینم. خیلی خودش را اذیت می‌کند. بلند می‌شود که شام بیاورد برای مادر و بی بی که دو روز است چیزی نخورده‌اند. مینا خانم روی مبل کناری‌ام می‌نشیند و آرام می‌گوید: -من یه چیزی رو می‌خواستم از آبجی بپرسم، ولی دیدم حالش خوب نیست. میشه از شما بپرسم؟ -بفرمایین. -یکی از دوستام توی کلاس ورزش، گفته هرهفته یه جلسه دارن خونه رییس‌باشگاهمون که با کائنات ارتباط می‌گیرن و اینا. می‌گفت رییس باشگاه، سرحلقه عرفانه؛ یه‌اصطلاحاتی می‌گفت درباره عرفان و اینا. دعوتم کرد که برم. خیلی از بچه‌های باشگاه میرن. درجات مختلف طی می‌کنن و اینا. مشکوکم بهشون. نفس عمیقی می‌کشم. باز خوب است فهمیده و نتوانسته‌اند فریبش دهند. می‌گویم: -شکتون به جاست. این عرفان‌های کاذب پر از فسادن. هم اخلاقی هم روانی. بهم‌اطلاعاتشون رو بدین، پیگیری می‌کنم. اصلا طرفشون نرید. یک لحظه احتمالی در ذهنم جرقه می‌خورد. می‌پرسم: -ببینم، درباره شغل پدر و خواهرتون چیزی بهشون گفتین؟ کمی فکر می‌کند: -نه... یادم نمیاد، سعی می‌کنم خیلی از آبجی حرف نزنم که از دهنم نپره یه موقع. بابا هم خیلی وقته بازنشست شده، حرفی نزدم در این باره. آرام‌تر می‌گویم: -خیلی مواظب باشین. شغل پدر و خواهرتون ؛ برای همین باید بیشتر کنین. این فرقه‌ها دنبال گیر انداختن بچه‌های خانواده‌هایی هستن که این شغلای حساسو دارن؛ تا بتونن ازشون باج بگیرن. فکر نکنین با بازنشستگی پدر، همه چی حل شده. خیلی‌ها بعد از بازنشستگی به دام افتادن. حس می‌کنم ترسیده. می‌خندم و می‌گویم: -لازم نیست بترسین. فقط توی فضای حقیقی و مجازی، حواستون به حفاظت اطلاعاتـ... صدای جیغ بی بی، رشته کلام‌مان را پاره می‌کند. فکر کنم دوباره شارژ سرکار علیه تمام شده و افتاده. می‌روم بالای سرش و آرام صدایش می‌کنم. جواب نمی‌دهد؛ مثل هفته پیش. به خاطر نگرانی مادرش، بیمارستان می‌برمش. فکر می‌کردم با یک سرم، مرخصش کنند. اما دکتر بعد از معاینه، آزمایش تجویز می‌کند. می‌نشینم بالای سرش و دستش را می‌گیرم. به هوش آمده. با صدای گرفته گله می‌کند: -می‌دونستی با یه آب قند خوب میشم، چرا بیمارستان آوردیم؟ -مادره دیگه، نگران میشه. دستش را نوازش می‌کنم. دوباره می‌پرسم: -مطمئنی دکتر گفت اون ضربه بهت آسیب نزده؟ -آره. چطور؟ -برات آزمایش نوشته. مجبور است آزمایش‌ها را برای آرامش خاطر بی بی و مادرش بدهد. قبل از این که جواب آزمایش را بگیرم، صدایم می‌زند. آهنگ صدایش نوازشم می‌دهد. برمی‌گردم: -جانم؟ -جواب آزمایش رو تا خودم ندیدم به کسی نشون نده، باشه؟ -چشم. دکتر با لبخند خاصی نگاهم می‌کند. جواب آزمایش را دستم می‌دهد و می‌گوید: -هواش رو داشته باش، خوب نیست توی دوران بارداری آن‌قدر ضعف داشته باشه. بین حرف‌هایش به یک کلمه نامفهوم می‌خورم. "بارداری؟" شاخ‌هایم شروع به روییدن می‌کنند: -چی گفتین دکتر؟ -حدس می‌زدم، آزمایش گرفتم که مطمئن شم. چطور بعد از چهار ماه نفهمیدی مرد مومن؟ مبارکه! و می‌رود و مرا با حیرانی یک حس ناشناخته تنها می‌گذارد. الان باید دقیقا چه حسی داشته باشم؟! نمی‌دانم! فقط می‌دانم نشاط عجیبی دارم که هیچ‌وقت نداشته‌ام. تا رسیدن به اتاقش پرواز می‌کنم. نفس عمیق می‌کشم و در را باز می‌کنم. مادر و بی بی رفته‌اند. نمی‌دانم قیافه‌ام چه شکلی شده است که این طوری نگاهم می‌کند؟ می‌پرسد: -خب؟ جواب آزمایش چی شد؟ چرا این‌جوری نگام می‌کنی؟ بلند می‌خندم؛ مثل دیوانه‌ها. هنوز باورم نشده. دقیق‌تر نگاهش می‌کنم. جلو می‌روم. هم‌چنان می‌خندم. یک «دیوانه» حواله‌ام می‌کند. جواب آزمایش را می‌دهم دستش ، چون بلد نیستم چطور بگویم سه نفر شده‌ایم! ↩️ 🚫 🦋🍃🦋🍃🦋
🦋🍃🦋🍃🦋 🦋 ✍ عقیق هرکس که می‌خواست نیروی عملیات باشد، باید با سخت‌گیرترین استاد دانشکده‌می‌گذراند: استاد مداحیان! شنیده بود مداحیان تازه مسئول آموزش نیرو شده و تا قبل از آن، از بهترین نیروهای‌عملیاتی بوده و شوخی سرش نمی‌شود و اگر تا آخر دوره‌اش زنده بمانی، شانس آورده‌ای. می‌گفتند طوری آموزشت می‌دهد که با گوشت و پوست و استخوانت آموزش را احساس کنی! زور اول که مداحیان را دید، مطمئن شد شنیده‌ها دروغ نبوده است. مداحیان با چهره خشک و جدی و لباس نظامی از مقابل همه رد شد. انگار می‌خواست زهرچشم بگیرد. به ابوالفضل رسید. روی‌ چهره‌اش دقیق شد. پرسید: -اسمت چیه؟ -ابوالفضل غفاری. لرزشی در چشمان مصمم مداحیان پیدا شد، اما طول نکشید و به این ختم شد که دو روز بعد، به دفتر مداحیان احضارش کنند.پا کوبید و با آزاد باش و دستور مداحیان نشست. مداحیان بی مقدمه گفت: -منتظر بودم پسر ابراهیم رو این جا ببینم، اما فکر نمی‌کردم شاگردم باشه. بغضش را فرو داد و به تلخند کم‌رنگی اکتفا کرد. مداحیان گفت: -از جزئیات شهادت پدر و مادرت خبر داری؟ -انفجار مین ضدتانک. این طور بهم گفتن. -تو این رو قبول داری؟ دستی به صورتش کشید و نفس حبس شده را بیرون داد: -نه! -چرا؟ -بابای من همه اون محدوده رو مثل کف دست بلد بود. امکان نداره از مسیر بیراهه و پاکسازی نشده رفته باشه. از بلدچی‌ها هم پرسیدم.گفتن اون محدوده خیلی وقت بوده که پاکسازی شده بوده. اما کسی پیدا نشد که ازش بپرسم. هیچ کدوم از کسایی که که توی آخرین ماموریتش همراهش بودن رو نتونستم پیدا کنم. مطمئن شد مداحیان چیزهایی می‌داند که به شهادت پدر و مادر ربط دارد. نپرسید تا خودش بگوید. مداحیان گفت: -جای گفتن بعضی چیزها این‌جا به صلاح نیست. بیا به آدرسی که میگم تا باهات صحبت کنم. مداحیان تا آخر دوره صبر کرد ، تا ابوالفضل را به یک باغ در حاشیه شهردعوت کند. تمام باغ خشک شده بود جز چهار-پنج درخت توت آخر باغ. مداحیان و مردی دیگر بودند. منتظرش روی یک زیرانداز نشسته بودند.گوشه باغ، چند اتاقک کاهگلی و مخروبه بود. مداحیان دعوتش کرد که بنشیند. مرد رامعرفی کرد: -همکار بازنشسته‌ام، آقای زبرجدی. این جا هم باغ ایشونه. چهره زبرجدی برایش آشنا بود؛ اما نمی‌توانست به یاد بیاورد که او را کی و کجا دیده. زبرجدی خندید و گفت: -بچه که بودم، همه این‌جا سبز بود. پر از درخت توت و گردو و زردآلو. خشکسالی که شد، باغ خشک شد، به جز اون درختای توت که ریشه شون توی باغ بغلیه. این وقت سال توت خوبی میدن. ابوالفضل سر به زیر منتظر شنیدن حرف‌هایی شد که شش ماه و سیزده سال برایش صبر کرده بود. مداحیان گفت: -من و محمد با پدرت بودیم توی اون ماموریت. یه گروه تروریستی جدایی طلب بود. هرچی جلوتر می‌رفتیم، می‌فهمیدیم دست روی نقطه حساسی گذاشتیم. آن‌قدر که برای ساکت کردنمون، توی ماشین ابراهیم و خانمش بمب بذارن. ابوالفضل درد شدیدی در قلب و مغزش‌احساس کرد. تمام خاطرات تلخ بعد از شهادت پدر و مادر از ذهنش گذشت. لب گزید. زبرجدی حال ابوالفضل را فهمید و در آغوشش کشید: -نذاشتیم آب خوش از گلوشون پایین بره. تو هم نذار. این بهترین کاریه که می‌تونی برای شادی روح ابراهیم و مادرت بکنی! ↩️ 🚫 🦋🍃🦋🍃🦋
🦋🍃🦋🍃🦋 🦋 ✍ "فیروزه" بی بی دستان بشری را گرفت و نوازش کرد: -دیگه انقدر سرت گرم درس و دانشگاه شده به ما سر نمی‌زنی! -شرمنده بی بی. دلم براتون تنگ میشه ولی چه کار کنم؟ -هربار یه سری بزن! مگه من چندتا لیلا دارم؟ و بشری را محکم بوسید. دلش می‌خواست سر روی پای بی بی بگذارد، مثل بچگی‌هایش! بی بی حرف دلش را خواند. دست زد روی پایش و گفت: - بیا... بیا، مثل بچگیات روی پام بخواب! بشری از خدا خواسته سر روی پای بی بی گذاشت. مادر که دید، گفت: -خاک بر سرم، بی بی این لیلا دیگه گنده شده! بچه که نیست! -هرچی بزرگ بشه، لیلا کوچولوی منه! مثل همیشه‌اش، شروع به تعریف کردن، کرد: -سر بچه آخریم که حامله شدم، قرار شد اگه دختر بود اسمش رو بذاریم لیلا. یه شب خواب دیدم رفتم جمکران. نشسته بودم توی حیاط، که یه دختر هفت هشت ساله نشست کنارم. خیلی قشنگ بود، مثل ماه. من رو مامان صدا کرد. یکم باهاش حرف زدم و فهمیدم لیلای خودمه. یکم وقت بعد دیدم یه نوری توی ایوون مسجد ظاهر شد و مثل سالای جنگ، انگار چندتا شهید آورده بودن. توی تابوت. دختر بچه بلندشد و رفت سمت نور و تابوت اون شهدا. هرچی صداش زدم و گفتم لیلا! لیلا! برنگشت. رفت تا رسید به نور. منم خوشحال بودم که حتما این بچه‌ام یه چیزی میشه. به دنیا که اومد، اسمش رو گذاشتیم لیلا. ولی به شیش ماه نرسیده، مریض شد و از دستم رفت. تو اولین نوۀ دخترم بودی؛ فامیل ما بیشتر پسر میارن تا دختر. خواستم به یاد لیلا اسمت لیلا باشه، اما بابات زودتر با قرآن استخاره گرفته بود و گذاشته بود بشری. منم از رو نرفتم؛ شدی لیلای من، بشرای بابات. این ماجرا را شاید صدبار از بی بی شنیده بود؛ اما از شنیدنش خسته نمی‌شد. بی بی را حتی بیشتر از مادر دوست داشت. بی بی بزرگش کرده بود. برای همین شنیدن حرف‌های تکراری بی بی هم برایش جذاب بود.بی بی دستش را بین موهای بشری برد: -غیر درس و مشق، فکر سر و سامون گرفتنم باش. من دلم نتیجه می‌خواد! بشری خودش را به آن راه زد: -ان‌شالله بچه‌های مینا رو می‌بینید. یکم دیگه صبر کنید! بی بی خندید: -بچه‌های مینا هم به وقتش! فعلا بچه‌های لیلا تو اولویتن. هر گلی یه بویی داره! بشری نگاهی شیطنت آمیز به مادر کرد: -نه بی بی، آخه گل من کاکتوسه. نه رنگ داره نه بو. تازه دستتونم زخم و زیلی میشه خدای نکرده. بی بی قهقهه زد و بشری را بوسید: -تو گل لیلایی، لیلای منی... اصلا به هیچکس نمی‌دمت! -منم باهاتون موافقم بی بی! فقط مادر بود که نمی‌خندید. چون می‌دانست بشری شوخی نمی‌کند و خیلی وقت است «نه» به دلبستگی‌هایش گفته است. پ.ن:خیلی سخته آدم به دلبستگی هاش نه بگه! پ.ن:فهمیدین بشری و لیلا کین!😊 ↩️ 🚫 https://abzarek.ir/service-p/msg/885254 نظرات مهربون شما🌹 🦋🍃🦋🍃🦋
میدونےچیه‌‌رفیق؛ یکی‌ازترفندهای‌شیطون اینه‌که : […زین‌لَھـم‌اَعمالھـُم…] کارامونو قشنگ جلوه‌میده! خودمونم‌متوجه‌نیستیـما، فلذافكـر‌میکنیـم‌،بَه‌بَه‌وچَه‌چَه :) چهـ‌حسـابم‌‌صاف‌وپاکه ازپشـت‌پرده‌خبر‌نداریم‌که... مراقب‌اعمالتون‌باشید 💔 رنگ‌شیطون‌بہ‌خودش‌نگیرھ(:
استاد‌پناهیان : تجربه‌بهم‌یا‌دداده‌کہ... برای‌اینڪه‌طلب‌شهادت‌ڪنی ‌نبایدبه‌گذشته‌خودت‌نگاه‌کنۍ...! ࢪاحت‌باش... نگران‌هیچی‌نباش! فقط‌مواظب‌این‌باش‌کھ شیطون‌بهت‌نگه‌، تولیاقت‌شهادت‌ندارے...! 「عـاشقاݩ کربلا❥︎︎」
درسرم‌نیستــــ بجزحال‌وهوای‌تــووَعشق🤎...'! شادم‌ازاینڪه همه‌حال‌وهوایم‌تــــوشدی🙂🌱." 「عـاشقاݩ کربلا❥︎︎」
یه‌استاد‌داشتیـم‌مےگفت: اگه‌درس‌مےخونین‌بگین‌برا‌ۍ‌امام‌زمان اگه‌مهارت‌ڪسب‌مےکنین‌نیتتون‌باشه براےمفید‌بودن‌تو دولت‌امام‌زمان♥️🌱 اگہ ورزش‌ مےکنین‌امادگے‌براے دوییدن‌توحکومت‌ڪریمه‌آقا‌باشه 🔗 「عـاشقاݩ کربلا❥︎︎」
حضرت آقا : « امروز یک فریضه‌ قطعی و فوری است. 🌿» اونای که میگفتین "اگر خامنه‌ای حکم جهادم دهد؛ لشکر دنیا نتواند که جوابم دهد" بفرمایید اینم حکم جهادی که دو ساله رو زمین مونده (!) دل به کار بدین بچه‌های سیدعلی 「عـاشقاݩ کربلا❥︎︎」