[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
#دستوپاچلفتی قســــــــــــــمت سوم بعد از اون سال من کمتر خونه مامان جون رفتم... بعد از ظهرا
قســــــــــــــمت چهارم
نمیدونستم باید چیکار کنم
اخه من از بچگی همه زندگیم برا مینا بود
بعنی دوست داشتم هرکاری کنم که اون خوشحال بشه و اون تایید کنه
مثلا حتی موقع لباس خریدنم هم مدلی میخریدم که اون خوشش میاد و تعریف میکرد.
اسباب بازیهام رو اونی رو میخریدم که مینا دوست داشت...
حتی با اینکه زیاد شکلات و چیزای شیرین دوست نداشتم ولی هربار مغازه میرفتم لج میکردم تا مامانم ابنبات بخره و به مینا میدادمشون
یه مدت خیلی تو خودم بودم
حوصله هیچ کاری نداشتم
چند بار به خونوادم اصرار کردم یه مسافرت بریم خونه خاله اینا ولی بابام مرخصی نداشت و نرفتیم
چند سال گذشت...
و این رابطه ی من و مینا هر سال کمرنگ و کمرنگ تر شد...
علتشم این بود خالم اینا عیدها و تابستونا به مسافرت زیارتی میرفتن و شهر ما نمیومدن و طی سال هم که میومدن به خاطر مدرسه مینا رو نمیاوردن و پیش همسایشون میموند.
از مینا برام فقط یه اسم مونده بود و کلی خاطره که هرزگاهی برا خودم مرور میکردم...
نمیدونستم این چه حسیه...
ولی من مینا رو واقعا دوست داشتم
یه دوست داشتن پاک...
به هرکی میگفتم بهم میگفتن عشق بچگیه...بری دانشگاه اینقدر دختر هستن که اسم مینا هم یادت نمیمونه...
امیدوار بودم همینجوری بشه...
امیدوار بودم بتونم با دلم کنار بیام...
.
دیگه اینقدر از مینا دور شده بودم که طی این سالها اگه تو مجلس عروسی یا جایی دعوت بودیم به یه سلام علیک سرسری بسنده میکندیم و میرفتیم
نمیدونم تو دل مینا چی میگذشت.
ولی من به همین سلام ها دلخوش بودم.
اصلا مراسم ها و این دورهمی ها رو به خاطر دیدن مینا دوست داشتم..
کلی تحلیل و بررسی میکردم که این بار سلامم رو خوب جواب داد...اینبار بد جواب داد...
شاید اون از جواب سلام ها هدفی جز رفع وظیفه نداشت ولی من به همین چیزا دلم خوش بود
مثلا یه بار اگه بعد سلام احوال پرسی میکرد که دیگه دلم میلرزید☺️
اگه لبخند میزد که دیگه هیچی...کلی تو رویا سیر میکردم
مینا بزرگ و بزرگ تر میشد و منم کم کم هرچی از سن بلوغم میگذشت کم کم ریش و سبیل هام داشت درمیومد...
از زبان مینا:
روزها میگذشت و بزرگ و بزرگ تر میشدم...
نمیدونستم چرا من باید یه پارچه سیاه سرم باشه ولی بقیه دوستام نه
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
قســــــــــــــمت چهارم نمیدونستم باید چیکار کنم اخه من از بچگی همه زندگیم برا مینا بود بعنی
قســــــــــــــمت پنجم
از زبان مینا
روزها میگذشت و بزرگ و بزرگ تر میشدم...
اوایلش نمیدونستم چرا من باید یه پارچه سیاه سرم باشه ولی بقیه دوستام نه...
خانوادم هیچ توضیحی درمورد چادر بهم نداده بودن...
فقط بعد 9 سالگی اصرار کرده بودن که روی سرم بزارم...
با اصرار خانواده گذاشته بودم و کم کم برام یه عادت شده بود
بابام میگفت دختر نباید تو بیرون بخنده...نباید بلند حرف بزنه...نباید دیروقت خونه بیاد...
این چیزا رو نمیتونستم درک کنم ولی حوصله جر و بحث هم نداشتم
جلوی اونها جوری نشون میدادم که این چیزا رو قبول دارم ولی تو جمع دوستانه معمولا بیخیال بودم
مثلا به بهونه درس خوندن با دوستها بیرون میرفتیم و خوش میگذروندیم.
راستش بین فامیل ها و تو خانواده هم صحبتی نداشتم ویه پسر خاله هم داشتم که هم بازی بچگیام بود ولی خب خیلی وقت بود ندیده بودمش و چون خانواده هامونم فضاشون بسته بود نمیتونستم باهاش حرفی بزنم...به خاطر همین علاقه ای به رفتن توی جمع های خانوادگی نداشتم و اکثرا بهونه درس میگرفتم و مسافرت ها رو نمیرفتم. .
.
از زبان مجید:
.
تصمیمم رو گرفتم
میخواستم شبیه مینا بشم...
چون مدتی ازش دور بودم علایقش رو نمیدونستم
نمیدونستم چی براش جالبه و چی نیست.
ولی میدونستم مینا یه دختر چادری و مذهبیه و خانوادشم که مذهبین..
پس حتما از یه پسر مذهبی خوشش میاد و اگه بخواد ازدواج کنه حتما همسر ایده آلش باید مذهبی باشه☺️
تصمیمم رو گرفتم که مذهبی بشم..
ولی نمیخواستم تصمیمم احساسی باشه...
میخواستم از ته عمق وجودم باشه...
تو کلاسمون یه پسری بود به نام الیاس که پدرش روحانی بود و خودشم قاری قرآن و تمام دعاهای مدرسه رو اون میخوند...و قرار بود سال دیگه بعد دیپلم بره حوزه
کم کم خودم رو بهش نزدیک کردم و باهاش رفیق شدم
یه روز بهش گفتم:
-سلام الیاس
-سلام مجید جان..خوبی؟!
-ممنونم...تو خوبی؟!یه کاری باهات داشتم
-الحمدلله..بفرما...در خدمتم
-راستش...چه جوری بگم
-بگو راحت باش
-میخواستم بپرسم چجوری میشه مثل تو شد؟!
-مثل من یعنی چی؟!
-یعنی همین کارایی که میکنی دیگه...قرآن میخونی...نماز میخونی...مسجد میری
-اها منظورت مذهبی شدنه
-اره
-خب کاری نداره که...اول باید سطح معلوماتت رو در این باره ببری بالا...
-خب چجوری؟!
-باید با یکی از روحانیا در ارتباط باشی
-اخه من که کسی رو نمیشناسم
-اگه دوست داشتی غروبا میام دنبالت بریم مسجدمون.
ادامه دارد.....
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
قســــــــــــــمت پنجم از زبان مینا روزها میگذشت و بزرگ و بزرگ تر میشدم... اوایلش نمیدونستم
قســــــــــــــمت ششم
-اگه دوست داشتی غروبا میام دنبالت بریم مسجدمون...چون بغلش حوزه هست خیلی طلبه ها هم اونجا میان...
-جدی میگی؟!؟خیلی ممنونم☺️باشه حتما
-پس یه ساعت قبل اذان بیا سر میدون☺️ .
غروب شد و با الیاس رفتم مسجد...طلبه ها هم بودن و داشتن تو مسجد قبل از اذان بحث درسی میکردن...
برام جالب بود که پسرهای کوچیک تر از من عبا رو دوششون بود و طلبه شده بودن.
در حال نگاه به اطراف بودم که الیاس دستم رو گرفت و رفتیم تو یه حلقه طلبه ها که راجب احکام بود نشستیم..
کم کم بحث ها داشت برام جالب میشد...
فهمیدم خیلی از کارام اشتباه بوده تا الان.
به قسمت احکام محرم و نامحرمی که رسید یاد مینا افتادم و ته دلم خالی شد
یاد اون روزا افتادم
فهمیدم احکام به اون سختی که خالم میگفت و اجرا کرد نبود ولی چه فایده...
.
.
یه چند مدتی کارم شده بود هر روز غروب مسجد رفتن با الیاس و هم بحث شدن با طلبه ها...
دیگه حتی نوع لباسام هم شبیه الیاس شده بود☺️
دیگه از شلوار لی و تیشرت استین کوتاه خبری نبود و فقط پیرهن استین بلند و شلوار پارچه ای یا کتان میپوشیدم...
موهامم کوتاه کرده بودم و کج میگرفتم...
ارتباطم با خدا خیلی خیلی بیشتر شده بود
نمیزاشتم یه نمازم قضا بشه
سعی میکردم همه مراسما رو برم.
از دعای کمیل گرفته تا روضه ها.
کم کم با الیاس هیات رفتم و پام به هیات باز شد.
شب های پنجشنبه جلسات هفتگی میرفتیم و کلا مسیر زندگیم عوض شد
ولی همچنان عشق مینا تو دلم بود
همچنان دوستش داشتم.
.
چند ماه بعد یه روز مامانم اومد اتاق و گفت
-مجید جان؟؟
-جانم مامان؟!
-پنجشنبه کاری نداری که؟!
-چطور؟!
-ریحانه بچه دختر داییم رو که یادته؟!
-اره...چطو
-هیچی بابا...نترس...چند ماه پیش تازه بچه دار شدن یه جشن گرفتن مارو هم دعوت کردن...باباتم که میشناسی اینجور جاها نمیاد...تو میای دیگه؟؟
-آخه مامان من...
-تو چی؟! کاری نداره که...میای میشینی یه گوشه غذاتو میخوری.
.
-من نمیتونم...سخته اخه...شاید اونا راحت نباشن...
-این همه مرد اونجاست حالا تو بیای ناراحت میشن تازه خالت و مینا هم میان.
-چی؟!مطمئنی که میان؟!
-اره مامان جان...همین چند لحظه پیش با خالت داشتم حرف میزدم...
-باشه پس میام
-چی شد یهو نظرت عوض شد
-ها...هیچی...هیچی
-ای شیطون
.
با خودم گفتم بهترین موقع هست برای نشون دادم خودم به مینا...احتمالا منو با این ظاهرم ببینه کلی تعجب میکنه و خوشش میاد
.
بالاخره روز موعود فرا رسید
دل تو دلم نبود.
.
#ادامه_دارد
https://harfeto.timefriend.net/16388577357725
رفقا حرفاتونو ناشناس بزنید ❤️❤️❤️❤️👆🏻
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
https://harfeto.timefriend.net/16388577357725 رفقا حرفاتونو ناشناس بزنید ❤️❤️❤️❤️👆🏻
نظرتون تا اینجا درمورد رمان ها چیه ؟؟؟،
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنجشنبه ست شادی روح پاک سردار دلها،
شهدای عزیزمون...
جمیع اموات، صلواتی همراه با سوره حمد قرائت کنیم
کانال کمیل🌺🌺🌺🌺🌺
قسمت همه گی بشه انشالله🌸🌸
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊
هدایت شده از [عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رفقا شبتون بخیر
خوبی بدی دید حلال کنید
التماس دعا شهادت
انشالله نگاه شهدا بهمون باشه
تا فردا اتماس دعا❣🌷🌷🌷🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌸🌸🌺
•••
#دعایعهد یادمون نره🌱
🌼✨اللّٰهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظِيمِ ، وَرَبَّ الْكُرْسِيِّ الرَّفِيعِ ، وَرَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ ، وَمُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجِيلِ وَالزَّبُورِ ، وَرَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ ، وَمُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظِيمِ ، وَرَبَّ الْمَلائِكَةِ الْمُقَرَّبِينَ وَالْأَنْبِياءِ وَ الْمُرْسَلِينَ
🌸✨اللّٰهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِوَجْهِكَ الْكَرِيمِ وَبِنُورِ وَجْهِكَ الْمُنِيرِ وَمُلْكِكَ الْقَدِيمِ ، يَا حَيُّ يَا قَيُّومُ ، أَسْأَلُكَ بِاسْمِكَ الَّذِي أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمَاواتُ وَالْأَرَضُونَ ، وَبِاسْمِكَ الَّذِي يَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ ، يَا حَيّاً قَبْلَ كُلِّ حَيٍّ ، وَيَا حَيّاً بَعْدَ كُلِّ حَيٍّ ، وَيَا حَيّاً حِينَ لَاحَيَّ ، يَا مُحْيِيَ الْمَوْتىٰ ، وَمُمِيتَ الْأَحْياءِ ، يَا حَيُّ لَاإِلٰهَ إِلّا أَنْتَ
🌼✨اللّٰهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِيَ الْمَهْدِيَّ الْقائِمَ بِأَمْرِكَ صَلَواتُ اللّٰهِ عَلَيْهِ وَعَلَىٰ آبائِهِ الطَّاهِرِينَ عَنْ جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِناتِ فِي مَشارِقِ الْأَرْضِ وَمَغارِبِها ، سَهْلِها وَجَبَلِها ، وَبَرِّها وَبَحْرِها ، وَعَنِّي وَعَنْ وَالِدَيَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللّٰهِ ، وَمِدادَ كَلِماتِهِ ، وَمَا أَحْصاهُ عِلْمُهُ ، وَأَحاطَ بِهِ کتابه
🌸✨اللّٰهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَبِيحَةِ يَوْمِي هٰذَا وَمَا عِشْتُ مِنْ أَيَّامِي عَهْداً وَعَقْداً وَبَيْعَةً لَهُ فِي عُنُقِي لَا أَحُولُ عَنْها وَلَا أَزُولُ أَبَداً ، اللّٰهُمَّ اجْعَلْنِي مِنْ أَنْصارِهِ وَأَعْوانِهِ ، وَالذَّابِّينَ عَنْهُ ، والْمُسارِعِينَ إِلَيْهِ فِي قَضاءِ حَوَائِجِهِ ، وَالْمُمْتَثِلِينَ لِأَوامِرِهِ ، وَالْمُحامِينَ عَنْهُ ، وَالسَّابِقِينَ إِلىٰ إِرادَتِهِ ، وَالْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْهِ
🌼✨اللّٰهُمَّ إِنْ حالَ بَيْنِي وَبَيْنَهُ الْمَوْتُ الَّذِي جَعَلْتَهُ عَلَىٰ عِبادِكَ حَتْماً مَقْضِيّاً فَأَخْرِجْنِي مِنْ قَبْرِي مُؤْتَزِراً كَفَنِي ، شاهِراً سَيْفِي ، مُجَرِّداً قَناتِي ، مُلَبِّياً دَعْوَةَ الدَّاعِي فِي الْحاضِرِ وَالْبادِي . اللّٰهُمَّ أَرِنِي الطَّلْعَةَ الرَّشِيدَةَ ، وَالْغُرَّةَ الْحَمِيدَةَ ، وَاكْحَُلْ ناظِرِي بِنَظْرَةٍ مِنِّي إِلَيْهِ ، وَعَجِّلْ فَرَجَهُ ، وَسَهِّلْ مَخْرَجَهُ ، وَأَوْسِعْ مَنْهَجَهُ ، وَاسْلُكْ بِي مَحَجَّتَهُ ، وَأَنْفِذْ أَمْرَهُ ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ
🌸✨وَاعْمُرِ اللّٰهُمَّ بِهِ بِلادَكَ ، وَأَحْيِ بِهِ عِبادَكَ ، فَإِنَّكَ قُلْتَ وَقَوْلُكَ الْحَقُّ : ﴿ظَهَرَ الْفَسٰادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِمٰا كَسَبَتْ أَيْدِي النّٰاسِ﴾ ، فَأَظْهِرِ اللّٰهُمَّ لَنا وَلِيَّكَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِيِّكَ الْمُسَمَّىٰ بِاسْمِ رَسُولِكَ ، حَتَّىٰ لَايَظْفَرَ بِشَيْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ ، وَيُحِقَّ الْحَقَّ وَيُحَقِّقَهُ
🌼✨وَاجْعَلْهُ اللّٰهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِكَ ، وَناصِراً لِمَنْ لَايَجِدُ لَهُ ناصِراً غَيْرَكَ ، وَمُجَدِّداً لِمَا عُطِّلَ مِنْ أَحْكامِ كِتابِكَ ، وَمُشَيِّداً لِمَا وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دِينِكَ وَسُنَنِ نَبِيِّكَ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وآلِهِ ، وَاجْعَلْهُ اللّٰهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدِينَ .
🌸✨اللّٰهُمَّ وَسُرَّ نَبِيَّكَ مُحَمَّداً صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وآلِهِ بِرُؤْيَتِهِ وَمَنْ تَبِعَهُ عَلَىٰ دَعْوَتِهِ ، وَارْحَمِ اسْتِكانَتَنا بَعْدَهُ . اللَّهُمَّ اكْشِفْ هٰذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هٰذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ ، وَعَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ ، إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيداً وَنَرَاهُ قَرِيباً ، بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ.
آنگاه «سه بار» بر ران خود دست میزنی و در هر مرتبه میگویی
✨الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا مَوْلايَ يَا صاحِبَ الزَّمان
•••
#عهد
╔━๑ღ💞ღ๑━╗
(🙃💙)
دلمنمالخودمنیستڪفیلۍداࢪد
عشقدࢪمڪتبماشࢪحطویلۍداࢪد
ڪوچڪࢪدهخبࢪ؎دادهڪہبࢪمۍگࢪدد
اوڪہدࢪگوشہایندهڪدهایلۍداࢪد
ا؎منتظࢪانِفࢪجشبࢪخیزید🖐🏻🌿
بۍگماناینهمہتاخیࢪدلیلۍداࢪد..!
#الهمعجللولیکالفرج❤️🩹
ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
•
.
هرشھیدیراکھدوستشداری..
کوچھدلترابھنامشڪن..
یقینبداندرکوچھپسکوچھهای
پرپیچوخمدنیاتنھایتنمـےگذارد..:)🌿
#امام_زمان
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#هادۍ_دلھا 🕊
•اَسْئَلُكَ اَنْ تُحْيِيَ قَلْبِيْ•
از تو مۍخواهم کہ دلم را زندھ ڪنۍ💙
#شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ🌱.
#یافاطمة_الزهرا_س
#فاطمیه
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#السلام_علیک_یاسیدالشهدا❤️
بہ رسم با ادبان احتـرام اضافہ ڪنیم
براے عـرض ارادٺ قیـام اضافہ ڪنیم
بہ سمٺ حضرٺ ارباب خم شویم همہ
بہ ذڪرصبح ڪمےهم سلام اضافہ ڪنیم
#صبحتون_کربلایی
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#امـام_زمـان🌱
جوانان براۍ خرسندۍات
جان در دایرۀ شھادت گذاشتند
و مردانمان موۍ در ساحت انتظار،
سپید کردند و پیرانمان بیتاب
لحظہی
دیدارت از سراۍ دنیا کوچیدند .
•• و دریغا کھ نیامدۍ یامھدی . . !🍂
✨پارت اول رمان #سرباز ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/421
✨پارت اول رمان #ناحله ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/669
✨پارت اول رمان #مقصودمازعشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/1539
✨پارت اول رمان #مدافععشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2392
✨پارت اول رمان #پلاکپنهان ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2988
✨پارت اول رمان #دستوپاچلفتی ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2993
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
✨پارت اول رمان #سرباز ↯ https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/421 ✨پارت اول رمان #ناحله ↯ https://eitaa.c
برا عزیزای دلییی که تازه عضو کانال ابراهیم دلها شدن😍😍😍🌺👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اے جاݩمـ بہ فدا ݓـۅ
😍😍😍
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوش به حال شهدا
وای به حال منو تو ...
#استوری
#شهدا
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #هفت
سمانه عصبی به طرف خروجی دانشگاه راه می رفت، که بازویش کشیده شد، عصبی برگشت، که با کسی که بازویش را کشیده، دعوایی کند.
با دیدن صغری ،اخمی کرد و با تشر گفت:
ــ چیه؟چی می خوای😠
صغری که بخاطر اینکه پشت سر سمانه دویده بود، در حالی که نفس نفس می زد گفت:
ــ سرمن داد نزن،با آقای بشیری دعوات شده به من ربطی نداره😕
سمانه_ اسمشو نیار، اینقدر عصبیم که اگه میشد همونجا حسابشو می رسیدم.!😠
صغرا ــ باشه آروم باش، بیا بریم همین کافه روبه روی دانشگاه ،هم یه چیزی بخوریم هم باهم حرف بزنیم🙁
سمانه به علامت پذیرفتن پیشنهاد صغری سرش را تکان داد.
پشت میز نشستند،
صغری بعد از دادن سفارش روبه روی سمانه که خیره به بیرون بود ،نشست؛
صغرا ــ الان حرف بزن،چرا اینقدر عصبی شدی وسط جلسه؟
سمانه ــ چرا عصبی شدم؟ اصلا دیدی چی میگفت...؟ نزدیکه انتخاباته به جای اینکه سعی کنیم جو دانشگاه آروم بمونه اومده برامون برنامه می ریزه چطور وجه ی بقیه نامزدهارو خراب کنیم.😐😠
با رسیدن سفارشات..
سمانه ساکت شد،با دور شدن گارسون روبه صغری گفت:
ــ اصلا اینا به کنار،.. این جلسه مگه مخصوص فعالین بسیج دانشگاه نبود؟؟😐
صغرا ــ خب آره😕
ــ پس این بشیری که یک ماهه عضو شده براچی تو جلسه بود؟😐
ــ نمیدونم حتما قسمت برادرا ازش دعوت کردند، اینقدر خودتو حرص نده😊
سمانه ــ صغری تو چرا این رشته رو انتخاب کردی؟؟😕
صغری که از سوال سمانه تعجب کرد، چند ثانیه فکر کرد و گفت :
ــ نمیدونم شاید به خاطر اینکه تو یک دانشگاه خوب اونم شهر خودم قبول شدم، و اینکه تو هم هستی
ــ اما من وقتی علوم سیاسی انتخاب کردم، دغدغه داشتم، الان #انتخابات نزدیکه، باید #دغدغه تک تک ما انتخابات باشه😊👌
ــ خب چه ربطی به آقای بشیری داره؟؟☹️
ــ همین دیگه،دغدغه ی ما، باید #آروم نگه داشتن دانشگاه باشه، نه برنامه ریزی واسه #تخریب نامزدها.صغری دانشگاه ما تو موقعیت حساسی قرار داره، کاری که بشیری داره انجام میده، #بزرگترین اشتباهه بخصوص که #بااسم_بسیج داره اینکارو میکنه، اگه به کارش ادامه بده،دانشگاه میشه میدون جنگ.😥
ــ نمیدونم چی بگم سمانه،الان که فکر میکنم میبینم حرفای تو درسته ولی چیکار میشه کرد🤷♀
ــ میشه کاری کرد،من عمرا در مقابل این قضیه ساکت بشینم😐✋
ــ حالا بعد در موردش فکر میکنیم،کافیتو بخور یخ کرد😊
سمانه تشکری کرد و کافی را به دهانش نزدیک کرد...
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #هشت
سمانه ضربه ای به در زد، و با شنیدن "بفرمایید"وارد اتاق شد:
ــ سلام،خسته نباشید
اقای سهرابی ــ سلام خواهرم،بفرمایید
سمانه روی صندلی نشست و گفت؛
ــ خانم احمدی گفتن که با من کار دارید!
سهرابی ــ بله درسته،شما چون قسمت فرهنگی رو به عهده دارید،چندتا کار بوده باید انجام بدید
سمانه ــ بله حتما
سهرابی ــ این چندتا پوستر رو بدید به بچه های خودمون ،بگید ایام انتخابات از اونا استفاده کنن تو تجمعا
سمانه ــ پوسترا چی هستن؟
سهرابی ــ پوسترایی که طراحی کرده بودید و خواستید پوسترشون کنم براتون این یک نمونه برا خودتون،اینا هم بدید بین بچه های دانشگاه
سمانه ــ خیلی ممنون
سهرابی ــ تو این فلش چندتا فایل صوتی هست که روی چندتاcdبزنید و به عنوان کار فرهنگی بین بچه تا پخش کنید، مداحی هستند، یه نمونه هم با پوسترا گذاشتم، که گوش بدید
سمانه با تعجب پرسید:😟
ــ ما خیلی وقته دیگه همچین فعالیت های فرهنگی انجام نمیدیم، به نظرتون برگزاری #جلسات_بصیرتی بهتر از پخش بنر و cdنیست؟؟
ــ شک نکنید که جلسات بهتر هستند اما بخشنامه ای هستش که به دستمون رسیده.
سمانه ــ میتونم ،بخشنامه رو ببینم
آقای سهرابی برای چند لحظه سکوت کرد و بعد سریع گفت:
ــ براتون میفرستم
ــ تشکر،اگه با من کاری ندارید من دیگه برم
ــ بله بفرمایید
سمانه وسایل را برداشت،
و از اتاق خارج شد، پوستر و cd خودش را در اتاقش گذاشت، و از دفتر خارج شد.
با دیدن چند نفر از اعضای بسیج دانشگاه،
پوسترها را به آن ها داد تا بین بقیه پخش کنند، و خودش به کافی نت کنار دانشگاه رساند، و سفارش داد، تا مداحی ها را روی ۹۰تا cd برایش بزند.
ــ کی آماده میشن؟؟
ــ فردا ظهر بیاید تحویل بگیرید
ــ خیلی ممنون
از همان جا تاکسی گرفت،🚕
و به خانه رفت،امروز روز پرمشغله ای بود، سعی کرد تا خانه برای چند لحظه هم که شده، چشمانش را روی هم بگذارد، تا شاید کمی از سوزش چشمانش کاسته شود.
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #نه
کلید در را باز کرد،
و وارد خانه شد ،با دیدن کفش های زنانه، حدس می زد که خاله سمیه به خانه شان آمده،
وارد خانه شد و با دیدن سمیه خانم لبخندی زد :
ــ سلام خاله،خوش اومدی😍
ــ سلام عزیز دلم،خسته نباشی😔
سمانه مشکوکـ به چهره ی غمگین خاله اش نگاهی انداخت و پرسید:
ــ چیزی شده خاله؟؟🙁
ــ نه قربونت برم😊
به سمت مادرش رفت و بوسه ای بر گونه اش کاشت:
ــ من میرم بخوابم ،شمارو هم تنها میزارم قشنگ بشینید غیبتاتونو بکنید، مامان بیدارم نکن توروخدا
فرحنازخانم ــ صبر کن سمانه
ــ بله مامان
ــ خانم حجتی رو که میشناسی؟
ــ آره
ــ زنگ زد وقت خواست که بیاد برای خواستگاری
ــ خب
ــ خب و مرض،پسره هزارماشاا..خوشکله پولداره خونه ماشین همه چیز
سمانه با اعتراض گفت:
ــ مامان ،مگه همه چیز پول و قیافه است؟؟😑
ــ باشه کشتیم،مگه ولایی و پاسدار نمیخواستی، پسره هم پاسداره هم ولایی با فعالیتات هم مشکلی نداره،پس میشینی بهش فکر میکنی😐
ــ چشم😁
ــ سمانه ،باتو شوخی ندارم میشینی جدی بهش فکر میکنی
سمانه کلافه پوفی کردو گفت:
ــ چشم میشینم جدی بهش فکر میکنم، الان اجازه میدی برم بخوابم؟؟😅
ــ برو
سمانه بوسه ای نمایشی،
برای هردو پرتاب کرد، و به اتاق رفت، خسته خودش را روی تخت انداخت، و به فکر فرو رفت، که چرا احساس می کرد خاله سمیه از اینکه این بحث کشیده شده ،ناراحت بود.🤔
و خستگی اجازه بیشتری، به تحلیل رفتار سمیه خانم را به او نداد، و کم کم چشمانش گرم خواب شدند
ادامه دارد.. این
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
https://harfeto.timefriend.net/16388577357725
رفقا حرفاتونو ناشناس بزنید ❤️❤️❤️❤️👆🏻