eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
404 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
ـدِل‌بَستـہ‌‌اَم‌و‌حَ‌ـق‌بِدھ‌آقـٰاگـٰاھۍ ـدِلتَنـگ‌شَوَم‌بَـرٰاۍایوٰانِ‌طَلـٰا... 💔!-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت فوق العاده از امیرالمومنین اجر کسی که قدرت به گناه داره ولی انجام نمیده از شهید کمتر نیست😍😍
به وقت رمان❤️👇🏻 جانانم تویی🌼👇🏻
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:65 -نمیدونم داره چه غلطی می‌کنه سهیل خیلی نگرانشم -نگرانی نداره حرفی نزدم ک
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:66 -ساحل ولش کن نمیخواد بری خودم میرم خطرناکه -نشنیدی چی گفت؟ اگه خودم نرم داداشم و میکشه -غلط کرده هیچ کاری نمیتونه بکنه با مظلومیت نگاهی بهش کردم و گفتم -خواهش میکنم بزار خودم میرم حرفی نزد و نگاهی به چهره رنگ به رو نداشته ی من کرد و گفت -برم برات یک آبمیوه ای بیارم بخوری دیگه ام نگران نباش حرفی نزدم که رفت داخل آشپزخونه و بعد از چند دقیقه ای برگشت و آبمیوه ای رو جلوم گذاشت و گفت -تو اینو تا وقتی که بخوری من میرم پولو آماده میکنم نمیتونستم باور کنم این کامران همون کامران قبلیه و واقعا یک آدم دیگه شده بود،تقریبا بیست دقیقه ای معطل شده بودم و دیگه خسته شدم و رفتم طبقه ی بالا و تقه ای به در اتاق کامران زدم که بعد از چند ثانیه ای گفت -بیا داخل با تردید درو باز کردم و رفتم داخل اتاق، با دیدن جانماز که پهن شده بود و کامران که سجده رفته بود لبخندی کوتاه زدم و باعشق نگاهی به کامرانی که باخدای خودش خلوت کرده بود نگاه کردم. بعد از چند دقیقه ای سرش رو از روی مهر برداشت و نگاهی به من کرد و گفت -ببخشید معطل شدی اگر آماده ای بریم دوباره با این حرفش استرس به جونم انداخت و گفتم -مگه قرار نبود خودم برم؟ همونطور که جانمازش و جمع میکرد گفت -خطرناکه من نمیدونم تو چرا انقدر استرس داری مطمئن باشی هیچی نمیشه -دل توی دلم نیست کامران، اگه بلایی سره سهیل بیاد من چیکار کنم؟... جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:66 -ساحل ولش کن نمیخواد بری خودم میرم خطرناکه -نشنیدی چی گفت؟ اگه خودم نرم
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:97 -نمیاد نگران نباش عزیز من با کلی اصرار راضی شدم که کامران کیفشو برداشت و سوار ماشین شدیم منتظر نگاهم کرد که برگشتم سمتش و گفتم -چیزی شده؟ خندید و گفت -من الان کجا برم؟ آدرس و نفرستاده برات؟ گوشیمو نگاهی کردم و دیدم آدرس فرستاده و با کلی تهدید زیرش که فقط خودم برم، بدون محلی به تهدید هاش آدرس و به کامران گفتم که راه افتاد و بعد از نیم ساعتی رسید به یک جای خرابه... -کامران تورو خدا تو نیا بزار خودم میرم با تردید نگاهی بهم کرد و کیفشو از صندلی عقب برداشت و بهم داد و گفت -مراقب باش لبخندی زدم و سره تاییدی نشون دادم و با استرس از ماشین پیاده شدم و به سمت در رفتم، خیلی نگران سهیل بودم و میترسیدم بلایی سرش بیارن. آروم قدم برداشتم و خواستم در بزنم که پنجره ای رو دیدم که صدای خنده های مرد هایی ازش میومد، آروم گوشه ی پنجره ایستادم و با دیدن صحنه ای که دیدم انگار همه ی دنیا روی سرم خراب شد، سرگیجه گرفته بودم و هر لحظه ممکن بود بغضم فروپاشی کنه و بزنم زیره گریه،چقدر پست بودی سهیل چقدر،چجور دلت اومد باهام اینکارو کنی، درست همون چیزی بود که کامران میگفت نشسته بودن دورهم و مواد میکشیدن و میخندیدن،با گذاشتن دستی روی شونم با وحشت برگشتم و جیغ خفیفی کشیدم که کامران و دیدم -منم ساحل آروم باش وحشت زده نگاهش کردم و همزمان با جیغ من صدای پسراهم قطع شد. آروم اشکام از چشمام میومد که با گرفتن دستم توسط کامران بدو بدو رفتیم و سوار ماشین شدیم. کنترل اشکام دست خودم نبود و فقط سعی میکردم با نفس های بلند خودم و آروم کنم جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:97 -نمیاد نگران نباش عزیز من با کلی اصرار راضی شدم که کامران کیفشو برداشت و
رمان :جانانم تویی❤️ پارت:98 -ساحل جان آروم باش عزیز من خودتو ناراحت نکن -ناراحت نباشم؟چجوری ناراحت نباشم کامران؟ -من که بهت گفتم قبلش هم اشکام پیاپی از چشمام میومد و دست خودم نبود با نگه داشتن ماشین نگاهی به اطراف کردم و رو به کامران گفتم -چرا اینجا ایستادی؟ کلافه کمربندش و باز کرد و گفت -هوا بخور یکم اینجا حالت بهتر بشه -خوبم بریم -ساحل کارت شده همش گریه گریه عزیز من چیزی هم که نمی‌خوری اصرار هم داری همه ی کار هارو خودت انجام بدی، این شد زندگی؟ نگاهم و به بیرون دادم و نفس عمیقی کشیدم و کمربندمو باز کردم و از ماشین رفتم بیرون، چه هوای سردی بود و جاده ی پر از برف و کوه های کنارش فضا رو قشنگ کرده بودن. روی سنگی نشستم و زل زدم به کوه هایی که روش پر از برف بود. با انداختن چیز گرمی روم برگشتم و دیدم کامران کاپشنشو انداخت رومو خودش هم روی سنگ کناریم نشست. -خودت سرما میخوری -نه من لباس گرم تنمه بعد از چند دقیقه ای با صدای آرومی گفتم -کامران؟ -جانم؟ -یک سوال ازت بپرسم راستش و میگی؟ لبخندی زد و گفت -دوتا بپرس لبخندی زدم و گفتم -تو وقتی اینجور ایمانت قویه چطور اون مدارک و اون زمین هایی که توش مواد قاچاق میکنن و داری؟ قیافش عوض شد و سکوت کرد و حرفی نزد و نگاهش و داد به رو به روش و بعد از چند دقیقه ای گفت -کاش نمیپرسیدی ساحل یک افسوس خواستی داشت جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان :جانانم تویی❤️ پارت:98 -ساحل جان آروم باش عزیز من خودتو ناراحت نکن -ناراحت نباشم؟چجوری ناراحت
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:99 یک لحظه پشیمون شدم از سوالی که پرسیدم ولی واسه ی ادامه ی زندگی حقم بود بدونم، چون دیدم خیلی مایل نیست جواب بده گفتم -بریم سرده ازجام پاشدم و رفتم داخل ماشین و کامرانم بعد از چند دقیقه ای اومد و سوار ماشین شد و راه افتاد سمت خونه. وسط راه بودیم که با صدای گوشیم نگاهی به شمارش کردم که دیدم کارن و بعد دکمه ی اتصال و زدم -بله؟ -سلام ساحل خانوم خوبید؟ -سلام ممنون شما خوبید؟ -زنگ زدم تسلیت بگم فوت مادرتون و خدا بهتون صبر بده -ممنونم لطف کردید -عذر می‌خوام زودتر از اینا باید زنگ میزدم دیگه شرایط نزاشت -نه بابا این چه حرفیه لطف کردین -منم انشاالله فردا بر میگردم ایران -به سلامتی -سلامت باشید کاری ندارید؟ -خیر ممنون خدانگهدار -خداحافظ کامران:کی بود؟ -کارن بود گفت فردا میاد ایران سری به علامت تایید نشون داد که گفتم -وای کامران پس برای من یک اتاقی تو هتل بگیر -نیازی نیست می‌خوام بهش بگم -یعنی چی؟چرا آبرو ی خودمون و ببریم؟ -وای چی داری میگی ساحل؟ من دو سه هفته ی دیگه می‌خوام قراره عروسی و بزارم -عروسی؟یعنی چی؟ من میدونم تو بخاطر شرایطم داری اینو میگی با رسیدن به جلوی در خونه از ماشین پیاده شد و منم پشتش پیاده شدم و دنبالش راه افتادم و گفتم -جواب منو بده کامران -جواب چیو بدم؟ همه چیز و گفتم دیگه توهم خودتو کم کم آماده کن در و باز کرد و گفت -تو برو من کلاس دارم دانشگاه تا خواستم حرفی بزنم در و بست و رفت... جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه😉❤️ نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:99 یک لحظه پشیمون شدم از سوالی که پرسیدم ولی واسه ی ادامه ی زندگی حقم بود ب
رمان:جانانم تویی❤ پارت:100 رفتم داخل خونه و لباسام و عوض کردم و روی مبل دراز کشیدم و داشتم به این فکر میکردم که کامرات چیشده یهو تغییر کرده؟یعنی عاشقم شده؟ یا به خاطر مرگ مامان و شرایطم داره باهام اینکارو میکنه؟چرا نمیتونستم درکش کنم؟چرا نمیخواست دلیل اون مواد هارو بگه؟ دنبال جواب همه ی این سوال ها بودم و همیشه درگیرم کرده بود انقدر به کامران و کاراش فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای کیمیا از خواب پریدم،نگاهی با لبخند بهم کرد و گفت -سلام عزیزم خوبی؟ لبخندی زدم و سرجام نشستم و گفتم -سلام قربونت تو چطوری؟ -خوبم ماشاالله خوب خوابیدی -مگه چقدر خوابیدم؟ -من یک ساعتی هست اومدم خواستمم بیدارت کنم دیگه داداش گفت بخوابی بهتره لبخندی زدم که با شوق گفت -شنیدم دو هفته ی دیگه هم قراره عروسی کنین؟ -خوشحالی ها از جام پاشدم که متعجب گفت -مگه قرار نیست؟ -من هنوز نمیدونم با خودم باید چیکار کنم -برو بابا توهم همه چیز و سخت میگیری همونطور که صورتم و آبی میزدم گفتم -کارن هم که فردا میخواد بیاد سکوت کرد و حرفی نزد که برگشتم نگاهش کردم دیدم رفته تو خودش، رفتم ک کنارش نشستم و گفتم -نمیخواستم ناراحتت کنم -نه عزیزم بلاخره داداشمه دیگه لبخندی زدم که با صدای کامران هردو برگشتیم سمتش -ساعت خواب ساحل خانوم لبخندی زدم که گفت -خوب باهم خلوت کردینا کیمیا دستش و دور شونم انداخت و گفت -رفیقمه دیگه خندید و رفت تو آشپزخونه و گفت -زنگ بزنم شام بیارن؟ -من درست میکنم -نه نمیخواد الان زنگ میزنم رستوران ازجام پاشدم و گفتم -درست میکنم دیگه دیگه حرفی نزد و رفت روی مبل نشست و کیمیا هم اومد و با همکاری هم قرمه سبزی درست کردیم جانا♡نم تویی لایک فراموش نشه نویسنده:m.s
https://harfeto.timefriend.net/16467192201397 حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤 🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
یک‌عمردنبال یک‌رفیق‌وفاداربودیم اما نمیدانستیم‌که‌کسی‌ هسٺ‌رفیق‌ترازرفیقہ که‌ازرگ‌گردن‌به‌مانزدیک‌تره‹ﷲ›♥️
💞 گفتنی نیست ولی، بی تو کماکان در من نفسی هست دلی هست ولی جانی نیست..🥺💔 ﴿❀♡شہید‌ آقاعلـے‌خلیلے➺﴾ •┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈• •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•