[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 #بی_تو_هرگز #قسمت_بیست_نهم ای
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》
#بی_تو_هرگز
#قسمت_سی_ام
برای چند لحظه واقعا بریدم ...
- خدایا، بهم رحم کن ... حالا جوابش رو چی بدم؟ ...
توی این دو سال، دکتر دایسون ... جزء معدود افرادی بود که توی اون شرایط سخت ازم حمایت می کرد ... از طرفی هم، ارشد من ... و رئیس تیم جراحی عمومی بیمارستان بود ... و پاسخم، می تونست من رو در بدترین شرایط قابل تصور قرار بده ...
- دکتر حسینی ... مطمئن باشید پیشنهاد من و پاسخ شما... کوچک ترین ارتباطی به مسائل کاری نخواهد داشت ... پیشنهادم صرفا به عنوان یک مرده ... نه رئیس تیم جراحی...
چند لحظه مکث کردم تا ذهنم کمی آروم تر بشه ...
- دکتر دایسون ... من برای شما به عنوان یه جراح حاذق و رئیس تیم جراحی ... احترام زیادی قائلم ... علی الخصوص که بیان کردید ... این پیشنهاد، خارج از مسائل و روابط کاریه... اما این رو در نظر داشته باشید که من یه مسلمانم ... و روابطی که اینجا وجود داره ... بین ما تعریفی نداره ... اینجا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سال ها زیر یه سقف زندگی کنن ... حتی بچه دار بشن ... و این رفتارها هم طبیعی باشه ... ولی بین مردم من، نه ... ما برای خانواده حرمت قائلیم ... و نسبت بهم احساس مسئولیت می کنیم... با کمال احترامی که برای شما قائلم ... پاسخ من منفیه...
این رو گفتم و سریع از اونجا دور شدم ... در حالی که ته دلم... از صمیم قلب به خدا التماس می کردم ... یه بلای جدید سرم نیاد
روزهای اولی که درخواستش رو رد کرده بودم ... دلخوریش از من واضح بود ... سعی می کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادی به نظر برسه ... مشخص بود تلاش می کنه باهام مواجه نشه ... توی جلسات تیم جراحی هم، نگاهش از روی من می پرید ... و من رو خطاب قرار نمی داد ... اما همین باعث شد، احترام بیشتری براش قائل بشم ... حقیقتا کار و زندگی شخصیش از هم جدا بود ...
سه، چهار ماه به همین منوال گذشت ... توی سالن استراحت پزشکان نشسته بودم که از در اومد تو ... بدون مقدمه و در حالی که ... اصلا انتظارش رو نداشتم ... یهو نشست کنارم ...
- پس شما چطور با هم آشنا می شید؟ ... اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن ... چطور می تونن همدیگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم می خورن یا نه؟ ...
همه زیرچشمی به ما نگاه می کردن ... با دیدن رفتار ناگهانی دایسون ... شوک و تعجب توی صورت شون موج می زد ... هنوز توی شوک بود اما آرامشم رو حفظ کردم ...
دکتر دایسون ... واقعا این ارتباطات به خاطر شناخت پیش از ازدواجه؟ ... اگر اینطوره چرا آمار خیانت اینجا، اینقدر بالاست؟ ... یا اینکه حتی بعد از بچه دار شدن، به زندگی شون به همین سبک ادامه میدن ... و وقتی یه مرد ... بعد از سال ها زندگی ... از اون زن خواستگاری می کنه ... اون زن از خوشحالی بالا و پایین می پره و میگن این حقیقتا عشقه؟... یعنی تا قبل از اون عشق نبوده؟ ... یا بوده اما حقیقی نبوده؟
خیلی عادی از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم ... خیلی عمیق توی فکر فرو رفته بود ...
منم بی سر و صدا ... و خیلی آروم ... در حال فرار و ترک موقعیت بودم ... در سالن رو باز کردم و رفتم بیرون ... در حالی که با تمام وجود به خدا التماس می کردم که بحث همون جا تموم بشه ... توی اون فشار کاری ...
که یهو از پشت سر، صدام کرد ...
ادامه دارد…
https://harfeto.timefriend.net/16525342933843
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part117 داشتم جواب میدادم که برای سوال اخر وقت کم آوردم.... مجبور شدم با هزار
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part118
این چند روز همش با استرس بود....
اصلا انقدر استرسم بالا بود که نمیتونستم بخوابم...
امروز جمعه بود و نتایج آزمون ها میومد....
زنگ زدم به آتنا که بیاد پیشم و که با اون ببینم....حداقل یکی پیشم باشه...
از شانس من مامانم رفته بود پیش خانم وکیلی...
وقتی شنیدم مامانم رفته اونجا انقدر اعصابم خورد شد که حد نداشت...
اخه چرا رفته اونجا،رفته کی چی بشه؟؟
وقتی هستی زنگ زد بهش گفتم مامانم رفته پیش خانم وکیلی
هستی=خب امروز مبینا بهم زنگ زد وگفت بچه داداشش به دنیا اومده، حتما برا اون رفته....
از شنیدن این حرف یه جوری شدم ولیی هیی به خودم میگفتم اون موضوع تموم شد رفت....
با اعصبانیت خیلی شدیدی گفتم=خب به درک که بچه اون به دنیا اومده اصلا به ما چه ، چرا باید مامانم بره اونجا؟
هستی=آروم باش این چه طرز حرف زدنه؟بعدشم مامان شما با خانم وکیلی رفت و آمد داره، نمیشه که سر یه موضوع مسخره تو دوستی چند ساله خودشون رو بهم بزنن که شما آروم باشی، بعدشم چشمای بچه زردی داشت برا همین خانم وکیلی زنگمیزنه به مامان چون مامان ناسلامتی پرستاره بوده بلده
حرفا هستی خیلی گنگ و نامفهوم بود برام اصلا نمیتونستم درک کنم فقط بهش گفتم=باشه فقط دیگه اسم منو نیار بی معرفت دیگه از الان هرچی بین منو تو بود تموم شد
هستی=وایسا کیانا، اشتباه گرفتی حرفام رو...
تلفن رو قطع کردم و که آتنا اومد طرفم وگفت=چی شد چی گفت، چت شد توووو
+تموم شد هرچی بین منو اون بود
آتنا=چی میگی اون الان خواهر همسر شماست هاااا؟!!
+شاید دیگه نباشه
آتنا=یعنی چی، نکنه میخوای برا یه حرف همه چی رو تموم کنی؟؟
بلند داد زدم و گفتم=اَهههه ول کن آتنا، اصلا انگار اضافیام تو این خونه کسی به فکر حال من نیست، کسی درکم نمیکنه، اصلا مهم نیست برام هرچی بشه، ولش کن برو تو سایت ببین اومد نتایج
آتنا لب تاپ منو آورد که از دوباره بره توسایت که گفت=وایی کیانا نت قطع شد
+یعنی شانس من از همون اول خشک شده بوده....
همون موقع تلفنم زنگ خورد که آتنا رفت آوردش و گفت=اوهه کیانا آقا حمیده
+جوابش رو نده
آتنا=زشته هاااا
عصبی گفتم=میگممم جوابش رو ندههه نمیفهمی؟
آتنا=باشه اجی جونم اروم باش دورت بگردم
بعد اومد سمتم و بغلم کرد و که من تو بغلش شروع کردم به گریه کردن
تلفن خودم و تلفن خونه پشت سر هم زنگ میخورد ولی من جواب نمیدادم...چون تنها دلخوشی من هستی بود که اونم با حرفاش بهم نشون داد چه قدر براش ارزش دارم....حداقل یه عنوان زن برادرش برام اهمیت قائل میشد....
رفقات یعنی چی... کسی میتونه کلمه واقعی رفقات رو به من بگه؟
امروز که روز مهم زندگی من بود و برام حسابی هیجان داشتم ولی همه خرابش کردن برام
لباس آتنا از گریه زیادی من خیس شده بود ازش جدا شدم و گفتم=آتنا میشه تو مثل هستی و مبینا نباشی؟ پیشم باشی بهم بد نکنی، با حرفات قلبم نشکنه، میشه؟؟
آتنا=این چه حرفیه؟تو خواهرمی،نفسی، تنها کسی که تو روزهای سختی باهام بود
با بغض شدیدی گفتم=ممنونم
باز گوشیم زنگ خورد که آتنا گفت=بیا جواب بده نگران میشه
+نمیخوام ول کن
آتنا=به خاطر من، الان من میدونم از این که جوابش رونمیدی داره از نگرانی منفجر میشه، والا این آدمی که من دیدم دیوونه اس میاد تهران هااا😂
+تو شرایط بد هم همیشه خندونی ، قربون خنده ات بشم اجی
آتنا=خدانکنه بیا جواب بده
گوشی رو ازش گرفتم و با سردترین حالت ممکن جواب دادم=بله
حمید=چرا بر نمیداری مُردم از نگرانی
+کار داشتم، کار داشتی؟
حمید=خوبی تو؟
+نه کارت رو بگو
حمید=چرا؟؟
+کارت رو میگی یا نه؟؟ خوب یا بد بودنم به خودم مربوطه اقای عسگری
حمید=یعنی چی این حرفا؟
+ایی بابا، خدافظ اصلا
حمید=وایسا میخواستم بگم دیدی نتایج ازمون رو؟ دیدی بهت گفتم قبولی...رتبه۴ کنکور رشته پزشکی دانشگاه تهران....بعد اول مهر ماه باید بری ثبت نام...
حمید انقدر اینا رو با شوق میگفت که بهش حسودی میکردم...
شاید الان اگه حالم خوب بود از شنیدن این خبر میمردم از خوشحالی ولییی حیف که نشد😶
+باشه ممنون خدافظ
حمید=خوشحال نشدی ، رتبه تک آوردی ها؟
جوابش رو ندادم و تلفن رو قطع کردم که آتنا پرسید=چی شد کیانا؟
حرفا حمید که درباره رتبه و دانشگاه بود رو براش گفتم که حسابی ذوق کرد...
رفت به مامانم زنگ زد و بعدشم که بابام زنگ زد و آتنا جواب داد و نتایج رو گفت...
مامان از شنیدن این خبر خیلی زود اومد خونه ولی با دیدن حال من از خوشحالیش کم شد...
همه خوشحال بودن به جز من....
داشتیم شام میخوردیم که تلفن بابا زنگ خورد....
بابا تلفن رو جواب داد که فهمیدم بابا حسین، یا همون اقای عسگری...
بابا داشت قرار رو میذاشت که فردا بیان تهران ولی من گفتم=بابا یه لحظه
بابا به اقای عسگری گفت=ببخشید یه لحظه کیانا کار داره
بابا=جانم بابایی
+بابا فعلا کنسل کن همه چی رو
بابا و مامان و کیان و کارن با تعجب نگاهم میکردن که من از سر میز بلند شدم رفتم تو اتا
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
تقدیمتون
بلافاصله حمید پیام داد=کیانا این حرفا یعنی چی بابام میگه؟یعنی چی فعلا نمیتونی؟
+از خواهر گرامتون بپرسید و فعلا هرچی بین منو شماو خواهرتون بود تموم شد
حمید=اذیتم نکن کیانا قلبم درد داره میگیره نکن این کارو
بلافاصله زنگزد که جواب داد و با صدای که به شدت بغضش رو کنترل مرده بود گفت =کیانا نکن این کارو با من....
بعد بغضش ترکید و صدای بلند مردونه اش بلند شد....
قلبم درد گرفت خیلیی... طاقت نداشتم صدای گریه عزیز ترینم رو بشنم...
ولی انگار سنگشده بودم...
+گریه نکن
حمید=چه طوری گریه نکنم، کیانا به ولای علی امشب با بابا اینا میایم تهران....
جواب ندادم و قطع کردم....
میخواستم بخوابم ولی نمیشد چون همش صداش تو گوشم....خیلی سخت بود برام خیلی
تا خود صبح همش راه میرفتم و عذاب وجدان داشتم
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣من عباس بن علی هستم.❣
#شب جمعه شب زیارتی امام حسین
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 #بی_تو_هرگز #قسمت_سی_ام بر
#بی_تو_هرگز
#قسمت_سی_یکم
دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد ... می خواستم گریه کنم ... چشم هام مملو از التماس بود ... تو رو خدا دیگه نیا... که صدام کرد ...
- دکتر حسینی ... دکتر حسینی ... پیشنهاد شما برای آشنایی بیشتر چیه؟
ایستادم و چند لحظه مکث کردم ...
- من چطور آدمی هستم؟ ...
جا خورد ...
- شما شخصیت من رو چطور معرفی می کنید؟ ... با تمام خصوصیات مثبت و منفی ...
معلوم بود متوجه منظورم شده ...
- پس علائق تون چی؟ ...
- مثلا اینکه رنگ مورد علاقه ام چیه؟ یا چه غذایی رو دوست دارم؟ و ... واقعا به نظرتون اینها خیلی مهمه؟ ... مثلا اگر دو نفر از رنگ ها یا غذای متفاوتی خوششون بیاد نمی تونن با هم زندگی کنن؟ ... چند لحظه مکث کردم ... طبیعتا اگر اخلاقی نباشه و خودخواهی غلبه کنه ... ممکنه نتونن ...
در کنار اخلاق ... بقیه اش هم به شخصیت و روحیه است ... اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار ... آدم ها چه کار می کنن یا چه واکنشی دارن
اما این بحث ها و حرف ها تمومی نداشت ... بدون توجه به واکنش دیگران ... مدام میومد سراغم و حرف می زد ...
با اون فشار و حجم کار ... این فشار و حرف های جدید واقعا سخت بود ... دیگه حتی یه لحظه آرامش ... یا زمانی برای نفس کشیدن، نداشتم ...
دفعه آخر که اومد ... با ناراحتی بهش گفتم ...
- دکتر دایسون ... میشه دیگه در مورد این مسائل صحبت نکنیم؟ ... و حرف ها صرفا کاری باشه؟ ...
خنده اش محو شد ... چند لحظه بهم نگاه کرد ...
- یعنی ... شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟
خنده اش محو شد ...
- یعنی ... شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ ...
چند لحظه مکث کردم ... گفتن چنین حرف هایی برام سخت بود ... اما حالا ...
- صادقانه ... من اصلا به شما فکر نمی کنم ... نه به شما... که به هیچ شخص دیگه ای هم فکر نمی کنم ... نه فکر می کنم، نه ...
بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم ... دوباره لبخند زد ...
- شخص دیگه که خیلی خوبه ... اما نمی تونید واقعا به من فکر کنید؟ ...
خسته و کلافه ... تمام وجودم پر از التماس شده بود ...
- نه نمی تونم دکتر دایسون ... نه وقتش رو دارم، نه ... چند لحظه مکث کردم ... بدتر از همه ... شما دارید من رو انگشت نما و سوژه حرف دیگران می کنید ...
- ولی اصلا به شما نمیاد با فکر و حرف دیگران در مورد خودتون ... توجه کنید ... یهو زد زیر خنده ... اینقدر شناخت از شما کافیه؟ ... حالا می تونید بهم فکر کنید؟
- انسان یه موجود اجتماعیه دکتر ... من تا جایی حرف دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاری که می کنم درسته ... حتی اگر شما از من یه شناخت نسبی داشته باشید ... من ندارم ... بیمارستان تمام فضای زندگی من رو پر کرده ... وقتی برای فکر کردن به شما و خوصیات شما ندارم ... حتی اگر هم داشته باشم ... من یه مسلمانم ... و تا جایی که یادم میاد، شما یه دفعه گفتید ... از نظر شما، خدا ... قیامت و روح ... وجود نداره ...
در رو بستم ...
- خواهش می کنم تمومش کنید ...
و از اتاق رفتم بیرون ...
ادامه دارد…