📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۸۳
بابا! بیا و مرا ببر.
زینب ! زینب ! زینب !
اینجا همان جایى است که تو به اظطرار و استیصال مى رسى .
اینجا همان جایى است که تو زانو مى زنى و مرگت را آرزو مى کنى .تویى که در مقابل یزید و ابن زیاد، آنچنان
استوار ایستادى که پشت نخوتشان را به خاك مالیدى ، اکنون ، اینجا و در مقابل این کودك سه ساله احساس عجز
مى کنى .
چه کسى مى گوید که این رقیه بچه است ؟
فهم همه بزرگان را با خود حمل مى کند.
چه کسى مى گوید که این دختر، سه ساله است ؟
عاطفه همه زنان عالم را دل مى پرورد!
چه کسى مى گوید که این رقیه ، کودك است ؟
زانوان بزرگترین عارفان جهان را با ادراك خود مى لرزاند.
نگاه کن ! اگر که ساکت شده است ، لبهایش را بر لبهاى پدر گذاشته است و چهار ستون بدنش مى لرزد.
اگر صدایش شنیده نمى شود، تنها، گوش شنواى پدر را شایسته شنیدن ، یافته است .
نگاه کن زینب ! آرام گرفت ! انگار رقیه آرام گرفت .
دلت ناگهان فرو مى ریزد و صداى حسین در گوش جانت مى پیچد که رقیه را صدا مى زند و مى گوید: ))بیا! بیا
دخترم ! که سخت چشم انتظار تو بودم .((
شنیدن همین ندا، عروج روح رقیه را براى تو محرز مى کند. نیازى نیست که خودت را به روى رقیه بیندازى ، او را
در آغوش بگیرى ، بدن سردش را لمس کنى و چشمهاى باز مانده و بى رمقش را ببینى .
درد و داغ رقیه تمام شد و با سکوت او انگار خرابه آرامش گرفت .
اما اکنون ناگهان صیحه توست که سینه آسمان را مى شکافد. انگار مصیبت تو تازه آغاز شده است .
همه کربال و کوفه و شام ، یک طرف ، و این خرابه یک طرف .
همه غمها و دردها و غصه ها یک طرف و غم رقیه یک طرف .
نه زنان و کودکان کاروان و نه سجاد و نه حتى فرشتگان آسمان ، نمى توانند تو را در این غم تسلى ببخشد.
و چگونه تسلى دهند فرشتگانى که خود صاحب عزایند و پر و بالشان به قدرى از اشک سنگین شده است که پرواز به
سوى آسمان را نمى توانند.
تنها حضور مادرت زهرا مى تواند تسلى بخش جان سوخته تو باشد.
پس خودت را به آغوش مادرت بسپار و عقده فروخورده همه این داغها و دردها رابگشا.
پرتو هیجدهم
مگر نه بزرگترین آرزوى هر غریب ، رسیدن به موطن خویش است ؟ و مگر نه مقصد مدینه در پیش است ؟
پس چرا تو مدام تداعى خاطرات گذشته را مى کنى و در کجاوه تنهایى خودت ، اشک مى ریزى؟
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفــَرَجْ بحق حضࢪٺ زینب ڪبرۍ سلام الله علیها
🦋▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭🦋
ایتا : eitaa.com/yaaazeynaabb
روبیکا : rubika.ir/mohebanmahdi11
اینستاگرام : @mahdiiiii__313
⚡️ باماهمراه باشید ⚡️
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۸۴
نمى توان گفت که هر چه بود، گذشت . ولى مى توان گفت که فصل مصیبت ، سپرى شد. اگر چه این فصل به اندازه
تمام سالهاى عمر، کش آمد و اگرچه این فصل ، خزانى جاودانه براى عالم ، رقم زد.
نمى توان توقع کرد که تو اکنون که به مدینه باز مى گردى ، تمام خاطرات این سفر را، این سفر پر رنج و راز و خطر
را تداعى نکنى و براى لحظه لحظه آن ، در خلوت کجاوه خودت ، اشک نریزى .
اما تو باید خودت را هم حفظ کنى زینب ! چرا که کار تو هنوز به اتمام نرسیده است .
پس به یاد بیاور اما گریه نکن .
یزید شما را میان اقامت در شام و مراجعت به مدینه ، مخیر ساخت . و تو و امام ، مراجعت به مدینه را برگزیدید.
تو گفتى : ))ما را به مدینه برگردان . ما به سوى جدمان هجرت مى کنیم (( به هنگام خروج از شام ، یزید پول زیادى
براى تو پیشکش آورد و گفت : ))این را به عوض خون حسین بگیرید.((
و تو بر سرش فریاد زدى که : ))واى بر تو اى یزید که چقدر وقیح و سنگدل و بى حیایى . برادرم را مى کشى و در
عوض آن به من مال مى دهى ؟!((
یزید شرمگین سرش را به زیر افکند و پولهایش را پس کشید.
یزید به جبران گذشته ، نعمان بن بشیر را که مسن تر و مهربانتر و نرمخوتر بود به سرپرستى کاروان برگزید و به او
سفارش کرد که همه گونه با اهل کاروان مدارا کند.
کاروان را از کناره شهرها بگذارند و در جاى خوب مقام دهد. و ماءموران و محافظان را از اطراف کاروان ، دورتر
نگاه دارد تا اهل کاروان معذب نشوند.
و نیز دستور داد که بر شترها کجاوه بگذارند و کجاوه ها را با پارچه هاى ابریشمین و زربفت ، زینت دهند و...
و تو وقتى چشمت به این پارچه هاى رنگارنگ افتاد، خشمگین شدى و فریاد زدى : این پارچه هاى الوان و این زینتها
را فرو بریزید. این کاروان ، عزادار فرزند رسول اهلل است . کاروان را سیاه بپوشانید تا مردم همه بدانند که این
کاروان مصیبت زده شهادت اوالد زهر است .((
و دستور دادى که عالوه بر آن ، در پس و پیش و میان کاروان پرچمهاى سیاه برافرازند تا هر کس به این کاروان بر
مى خورد، بفهمد که چه اتفاق بزرگى در عالم افتاده است و بفهمد که باعث و بانى این اتفاق که بوده است و بفهمد که
... و براى دستگاه یزید حیثیتى نماند.
با خطبه اى که تو در مجلس یزید خواندى ، با تعزیتى که تو در شام بر پا کردى و با خطبه تکان دهنده اى که سجاد
در مسجد شام خواند، یزید بر حکومت خود ترسید و اگر چه به دروغ ، اظهار ندامت کرد.
به تو گفت : ))خدا لعنت کند ابن زیاد را که حسین را به قتل رساند. من هرگز به قتل حسین ، راضى نبودم .((
تو پاسخ دادى : ))اى یزید به خدا قسم که برادرم حسین را جز تو کسى نکشت . و اگر فرمان تو نبود، ابن زیاد
کوچکتر و حقیرتر از آن بود که به چنین کار بزرگى دست بزند. تو از خدا نترسیدى ؟ به قتل کسى دست یازیدى که
پیامبر درباره اش فرموده بود: حسن و حسین جوانان بهشتى اند. اگر بگویى رسول خدا چنین نگفته است ، دروغ
گفته اى و مردم تو را تکذیب خواهند کرد و اگر بگویى گفته است ، خصم خودت شده اى .((
و یزید سر فرو انداخت و به این آیه از قرآن ، اعتراف کرد که : ذریة بعضها من بعض .)43)
به آینده فکر کن زینب ! به رسالتى که بر دوش توست ! به مدینه اى که پیش روى توست
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۸۵
تا ساعتى دیگر، قاصدى خبر شهادت حسین و دو فرزندت را به شویت عبداهلل خواهد داد. و عبداهلل گریه کنان
خواهد گفت : اناهلل و اناالیه راجعون .
غالمى که نامش ابوالسالس است به طعنه خواهد گفت : ))این مصیبت از حسین به ما رسید.((
و عبداهلل کفش خود را بر دهان او خواهد کوبید که : ))اى حرامزاده ! درباره حسین چنین جسارتى مى کنى ؟ به خدا
قسم که اگر در آنجا حضور داشتم ، دست از دامنش بر نمى داشتم تا در رکابش کشته شوم .
سوگند به خدا که آنچه تحمل این مصیبت را بر من ممکن مى کند و آرامشم مى بخشد این است که این دو فرزند،
همراه حسین و در راه حسین کشته شدند.((
و سپس روى به آسمان خواهد کرد و خواهد گفت : ))خدایا! مصیبت حسین ، جانم را گداخت اما تو را سپاس مى
گویم که اگر خودم نبودم تا جانم را فدایش کنم ، دو فرزندم را قربانى خاك پایش کردم .((
زیر لب زمزمه مى کنى : کاش هزار فرزند مى داشتم و همه را فداى یک تار موى حسین مى کردم .((
و نام آرام بخش حسین را زیر لب ترنم مى کنى :
حسین ! حسین ! حسین !
حسین اگر بود، تحمل همه این رنجها و دردها و داغها اینقدر مشکل نبود. حتى داغ على اکبر، حتى مصیبت قاسم ،
حتى شهادت على اصغر، حتى عروج عباس ...!
عباس ؟! تو با خواهرت چه کردى عباس ؟! تو از کجا آمده بودى عباس ؟ تو چگونه خودت را با جگر زینب ، پیوند
زدى ؟
هم اکنون که به مدینه مى رسیم ، من به مادرت چه بگویم ؟
بگویم ام البنین ! مادر پسران مادر کدام پسران ؟ کجایند آن چهار سروى که تو روانه کربال کردى ؟
بگویم : ام البنین ! همه مادران عالم باید تربیت پسر را از تو یاد بگیرند، همه مردان عالم باید پیش تو درس ادب
بخوانند.
حسین ! حسین ! حسین !
جاذبه عشق تو با این چهار جوان چه کرد؟ با پیران و سالخوردگان چه کرد؟ با حبیب چه کرد؟ با مسلم چه کرد؟
حسین ! حسین ! حسین !
تو اگر بودى ، سینه تسالى تو اگر بود، نگاه آرام بخش تو اگر بود، همه غمهاى عالم ، قابل تحمل بود.
پدرم فداى آنکه عمود خیمه اش شکسته شد.
پدرم فداى آنکه غمگین در گذشت .
پدرم فداى آنکه تشنه جان سپرد.
پدرم فداى آنکه محاسنش غرق خون شد.
پدرم فداى آنکه جدش محمد مصطفاست ، جدش فرستاده خداست . راستى حسین ! این سؤ ال تو را چه پاسخ گفتند
وقتى که پرسیدى : فبم تستحلون دمى ؟)44)
راستى ، یک قطره از خون على اصغر حتى به زمین نچکید...
میان دست و بدن عباس ، چقدر فاصله افتاده بود؟
هیچ کس آب نخورد، حتى وقتى که آب آزاد شد.
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۸۶
راستى رقیه به حسین چه گفت ، رقیه با حسین چه کرد که حسین به او پروانه رفتن داد؟
از همه سخت تر وداع بود. وداع با حسین . وداع با جهان ، وداع با جان ، وداع با هر چه که دوست داشتنى است .
زینب ! زینب ! زینب !
تو را به خدا خودت را حفظ کن .
کار تو هنوز به اتمام نرسیده است .
تو تازه باید پیام کربالیى ات را از مدینه رسول اهلل به تمام عالم منتشر کنى .
تو باید خون حسین را تا ابد تازه نگه دارى .
و اصال مگر نه مرجعیت آشکار، پس از حسین با توست ؟ مگر نه سجاد باید
باید در پرده اختفا بماند تا نسل امامت حفظ شود؟ پس تو از این پس ، پناه مردمى ، مرجع پرسشهاى مردمى ، حالل
مشکالت مردمى و پرچم هدایت مردمى و شاخص میان حق و باطل مردمى .
رداى امامت با دستهاى توست که از دوش حسین به قامت سجاد منتقل مى شود.
پس گریه نکن زینت ! خودت را حفظ کن زینب !
اکنون آرام آرام به مدینه نزدیک مى شوى و رسالتى که در مدینه چشم انتظار توست ، از آنچه تاکنون بر دوش خود،
حمل کرده اى ، کمتر نیست .
پرده کجاوه را کنار مى زنى و از پشت پرده هاى اشک به راه ، نگاه مى کنى . چیزى تا مدینه نمانده است .
سواد مدینه که از دور پیدا مى شود، فرمان مى دهى که همگان از مرکبها پیاده شوند:
به احترام حرم رسول اهلل از محملها فرود بیایید!
همه پیاده مى شوند. و امام فرمان مى دهد که همان جا خیمه را علم کنند. سپس بشیرین جذلم را صدا مى کند و به او
مى گوید: ))بشیر! پدرت شاعر بود، خدا رحمتش کند. تو نیز شعر مى توانى سرود؟((
بشیر مى گوید: ))آرى یابن رسول اهلل .((
امام مى فرماید: پس ، پیش از ما به مدینه برو و شهادت اباعبداهلل را به اطالع مردم برسان .
بشیر به تاخت خود را به مدینه مى رساند، مقابل مسجد پیامبر مى ایستد و این دو بیت را فریاد مى زند:
یا اهل یثرب ال مقام لکم بها الجسم منه بکربالء مضرج
قتل الحسین فادمعى مدرار و الراءس منه على القناة یدار
اى اهل یثرب ! دیگر مدینه جاى ماندن نیست ، که حسین به شهادت رسیده است . پس همه چشمها باید هماره بر او
بگریند که حسین در کربال به خون تپید و سرش بر نیزه ها چرخید.
و اعالم مى کند که : ))اى اهل مدینه ! على ، فرزند حسین با عمه ها و خواهرانش به نزدیکى شهر رسیده اند. من جاى
آنها را به شما نشان خواهم داد.
خبر، به سرعت باد در همه کوچه پس کوچه ها و خانه هاى مدینه مى پیچید و شهر یکپارچه ، ضجه و ناله مى شود.
زنان و دختران از خانه ها بیرون مى ریزند، روى مى خراشند، موى مى کنند، بر سر و صورت مى زنند، خاك بر سر
مى ریزند و شیون و فریاد مى کنند.
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۸۷
هاتفى میان زمین و آسمان ، صال مى دهد: ))اى آنانکه حسین را نشناختید و او را به قتل رساندید! بشارت باد بر شما
عذاب و مصیبت جانسوز. تمام اهل آسمان ، از پیامبران تا فرشتگان شما را نفرین مى کنند. پس بدانید که لعنت شما
بر زبان سلیمان و موسى و عیسى گذشته است .((
ام لقمان ، دختر عقیل ، با شنیدن این خبر، با سر و پاى برهنه از خانه بیرون مى جهد و سرآسیمه و دیوانه وار این
اشعار را مى خواند:
ما ذا تقولون اذ قال النبى بکم بعترتى و باهلى بعد مفتقدى ما کان هذا جزائى اذ نصحت لکم
ما ذا فعلتم و انتم آخراالمم منهم اسارى و قتلى ضرجوابدم ان تخلفونى بسوء فى ذوى رحمى
چه پاسخى براى پیامبر دارید اگر به شما بگوید که شما به عنوان آخرین امت بر سر عترت و خاندانم ، پس از من
چه آوردید؟ عده اى را اسیر کردید و عده اى را به خون کشیدید؟ پاداش من که خیر خواه شما بودم این نبود که با
بازماندگانم اینسان بدى کنید.((
دختر جوانى با شنیدن این خبر، همچون جنون زده ها از خانه بیرون مى زند، و بى چادر و مقنعه و کفشى در کوچه
راه مى رود و سر تکان مى دهد و با خود مویه مى کند:
))پیام آورى ، خبر مرگ موالیم را آورد،
خبر، دلم را به آتش کشید. تنم را بیمار کرد و جانم را اندوهگین ساخت .
پس اى چشمهاى من یارى کنید و اشک ببارید و پیوسته و مدام ببارید.
اشک بر آن کسى که در مصیبت او عرش خدا به لرزه در آمد و با شهادت او مجد و دین ما به تباهى رفت .
آرى گریه کنید بر پسر دختر پیامبر و وصى و جانشین او. هر چند که جایگاه و منزل او از ما دور است .((
پیش از آنکه بشیر، باز گردد، مردم ضجه زنان و مویه کنان ، از مدینه بیرون مى ریزند و با اشک و آه و گریه به
استقبال شما مى آیند.
مدینه جز هنگام ارتحال پیامبر، چنین درد و داغ و آه و شیونى را به خود ندیده است .
زنان ، زنان مدینه ، زنان بنى هاشم که چند ماه پیش تو را بدرقه کردند اکنون تو را به جا نمى آورند. باور نمى کنند
که تو همان زینبى باشى که چند ماه پیش ، از مدینه رفته اى . باور نمى کنند که درد و داغ و مصیبت ، در عرض چند
ماه بتواند همه موهاى زنى را یک دست سپید کند، بتواند چشمها را اینچنین به گودى بنشاند، بتواند رنگ صورت را
برگرداند و بتواند کسى را اینچنین ضعیف و زرد و نزار گرداند. تازه آنها چگونه مى توانند بفهمند که هر مو چگونه
سپید گشته است و هر چروك با کدام داغ ، بر صورت نقش بسته است .
امام در میان ازدحام مردم ، از خیمه بیرون مى آید، بر روى بلندى اى مى رود و در حالى که با دستمالى ، مدام
اشکهایش را مى سترد، براى مردم خطبه مى خواند، خطبه اى که در اوج حمد و سپاس و رضایت و اقتدار، آنچنان
ابعاد فاجعه را براى مردم مى شکافد که ضجه ها و ناله هایشان ، بیابان را پر مى کند: ))همینقدر بدانید مردم که
پیغمبر به جاى اینکه سفارش ما را کرد، اگر توصیه کرده بود که با ما بجنگند، بدتر از آنچه که کردند در توانشان
نبود.((
مردم ، کاروان را بر سر دست و چشم خویش به سوى مدینه پیش مى برند.
وقتى چشم تو به دروازه مدینه مى افتد، زیر لب با مدینه سخن مى گویى و به پهناى صورت ، اشک مى ریزى
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۸۸
مدینة جدنا ال تقبلینا خرجنا منک باالهلین جمعا
فبا الحسرات و االحزان جئنا رجعنا ال رجال و ال بنینا
ما را به خود راه مده اى مدینه جد ما که با کوله بارى از حزن و حسرت آمده ایم .
همه با هم بودیم وقتى که از پیش تو مى رفتیم اما اکنون بى مرد و فرزند، بازگشته ایم .((
به حرم پیامبر که مى رسى ، داخل نمى شوى ، دو دست بر چهارچوبه در مى گذارى و فریاد مى زنى : ))یا جداه ! من
خبر شهادت برادرم حسین را برایت آورده ام .((
و همچون آفتابى که در آسمان عاشورا درخشید و در کوفه و شام به شفق نشست ، در مغرب قبر پیامبر، غروب مى
کنى .
افتان و خیزان به سمت قبر پیامبر مى دوى ، خودت را روى قبر مى اندازى و درد دلت را با پیامبر، آغاز مى کنى .
شاید به اندازه همه آنچه که در طول این سفر گریسته اى ، پیش پیامبر، گریه مى کنى و همه مصائب و حوادث را
موبه مو برایش نقل مى کنى و به یادش مى آورى آن خواب را که او براى تو تعبیر کرد.
انگار که تو هنوز همان کودکى که در آغوش پیامبر نشسته اى و او اشکهاى تو را با لبهایش مى سترد و خواب تو را
تعبیر مى کند:
))آن درخت کهنسال ، جد توست عزیز دلم که به زودى تندباد اجل او را از پاى در مى آورد و تو ریسمان عاطفه ات
را به شاخسار درخت مادرت فاطمه مى بندى و پس از مادر، دل به پدر، آن شاخه دیگر خوش مى کنى و پس از پدر،
دل به دو برادر مى سپارى که آن دو نیز در پى هم ، ترك این جهان مى گویند و تو را با یک دنیا مصیبت و غربت ،
تنها مى گذارند.((
- تعبیر شد خواب کودکى هاى من پیامبر! و من اکنون با یک دنیا مصیبت و غربت تنها مانده ام .
🥀🕯پــــــــایـــــــان🕯🥀
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۱
پریشان و آشفته از خواب پریدى و به سوى پیامبر دویدى .
بغض ، راه گلویت را بسته بود، چشمهایت به سرخى نشسته بود، رنگ رویت پریده بود، تمام تنت عرق کرده بود و
گلویت خشک شده بود.
دست و پاى کوچکت مى لرزید و لبها و پلکهایت را بغضى کودکانه ، به ارتعاشى وامى داشت . خودت را در آغوش
پیامبر انداختى و با تمام وجود ضجه زدى .
پیامبر، تو را سخت به سینه فشرده و بهت زده پرسید: ))چه شده دخترم ؟((
تو فقط گریه مى کردى .
پیامبر دستش را البه الى موهاى تو فرو برد، تو را سخت تر به سینه فشرد، با لبهایش موهایت را نوازش کرد و
بوسید و گفت : ))حرف بزن زینبم ! عزیز دلم ! حرف بزن !((
تو همچنان گریه مى کردى .
پیامبر موهاى تو را از روى صورتت کنار زد، با دستهایش اشک چشمهایت را سترد، دو دستش را قاب صورتت کرد،
بر چشمهاى خیست بوسه زد و گفت : ))یک کالم بگو چه شده دخترکم ! روشناى چشمم ! گرماى دلم !(( هق هق
گریه به تو امان سخن گفتن نمى داد.
پیامبر یک دستش را به روى سینه ات گذاشت تا تالطم جانت را درون سینه فرو بنشاند و دست دیگرش را زیر
سرت و بعد لبهایش را گرم به روى لبهاى لرزانت فشرد تا مهر از لبانت بردارد و راه سخن گفتنت را بگشاید:
حرف بزن میوه دلم ! تا جان از تن جدت رخت برنبسته حرف بزن !...
پرتو اول
پریشان و آشفته از خواب پریدى و به سوى پیامبر دویدى .
بغض ، راه گلویت را بسته بود، چشمهایت به سرخى نشسته بود، رنگ رویت پریده بود، تمام تنت عرق کرده بود و
گلویت خشک شده بود.
دست و پاى کوچکت مى لرزید و لبها و پلکهایت را بغضى کودکانه ، به ارتعاشى وامى داشت . خودت را در آغوش
پیامبر انداختى و با تمام وجود ضجه زدى .
پیامبر، تو را سخت به سینه فشرده و بهت زده پرسید: ))چه شده دخترم ؟((
تو فقط گریه مى کردى .
پیامبر دستش را البه الى موهاى تو فرو برد، تو را سخت تر به سینه فشرد، با لبهایش موهایت را نوازش کرد و
بوسید و گفت : ))حرف بزن زینبم ! عزیز دلم ! حرف بزن !((
تو همچنان گریه مى کردى .
پیامبر موهاى تو را از روى صورتت کنار زد، با دستهایش اشک چشمهایت را سترد، دو دستش را قاب صورتت کرد،
بر چشمهاى خیست بوسه زد و گفت : ))یک کالم بگو چه شده دخترکم ! روشناى چشمم ! گرماى دلم !(( هق هق
گریه به تو امان سخن گفتن نمى داد
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۲
پیامبر یک دستش را به روى سینه ات گذاشت تا تالطم جانت را درون سینه فرو بنشاند و دست دیگرش را زیر
سرت و بعد لبهایش را گرم به روى لبهاى لرزانت فشرد تا مهر از لبانت بردارد و راه سخن گفتنت را بگشاید:
حرف بزن میوه دلم ! تا جان از تن جدت رخت برنبسته حرف بزن !
قدرى آرام گرفتى ، چشمهاى اشک آلودت را به پیامبر دوختى ، لب برچیدى و گفتى : ))خواب دیدم ! خواب پریشان
دیدم . دیدم که طوفان به پا شده است . طوفانى که دنیا را تیره و تاریک کرده است . طوفانى که مرا و همه چیز را به
اینسو و آنسو پرت مى کند. طوفانى که خانه ها را از جا مى کند و کوهها را متالشى مى کند، طوفانى که چشم به بنیان
هستى دارد.
ناگهان در آن وانفسا چشم من به درختى کهنسال افتاد و دلم به سویش پرکشید. خودم را سخت به آن چسباندم تا
مگر از تهاجم طوفان در امان بمانم . طوفان شدت گرفت و آن درخت را هم ریشه کن کرد و من میان زمین و
آسمان معلق ماندم . به شاخه اى محکم آویختم . باد آن شاخه را شکست . به شاخه اى دیگر متوسل شدم . آن شاخه
هم در هجوم بیرحم باد دوام نیاورد.
من ماندم و دو شاخه به هم متصل . دو دست را به آن دو شاخه آویختم و سخت به آن هر دو دل بستم . آن دو شاخه
نیز با فاصله اى کوتاه از هم شکست و من حیران و وحشتزده و سرگردان از خواب پریدم ...((
کالم تو به اینجا که رسید، بغض پیامبر ترکید.
حاال او گریه مى کرد و تو مبهوت و متحیر نگاهش مى کردى .
بر دلت گذشت تعبیر این خواب مگر چیست که ...
پیامبر، سؤ ال نپرسیده تو را در میان گریه پاسخ گفت :
آن درخت کهنسال ، جد توست عزیز دلم که به زودى تندباد اجل او را از پاى در مى آورد و تو ریسمان عاطفه ات را
به شاخسار درخت مادرت فاطمه مى بندى و پس از مادر، دل به پدر، آن شاخه دیگر خوش مى کنى و پس از پدر، دل
به دو برادر مى سپارى که آن دو نیز در پى هم ، ترك این جهان مى گویند و تو را با یک دنیا مصیبت و غربت ، تنها
مى گذارند.
اکنون که صداى گامهاى دشمن ، زمین را مى لرزاند، اکنون که چکاچک شمشیرها بر دل آسمان ، خراش مى اندازد،
اکنون که صداى شیهه اسبها، بند دلت را پاره مى کند، اکنون که هلهله و هیاهوى سپاه ابن سعد هر لحظه به خیام
حسین تو نزدیکتر مى شود، یک لحظه خواب کودکى ات را دوره مى کنى و احساس مى کنى که لحظه موعود نزدیک
است و طوفان به قصد شکستن آخرین امید به تکاپو افتاده است .
از جا کنده مى شوى ، سراسیمه و مضطرب خود را به خیمه حسین مى رسانى . حسین ، در آرامشى بى نظیر پیش
روى خیمه نشسته است . نه ، انگار خوابیده است . شمشیر را بر زمین عمود کرده ، دو دست را بر قبضه شمشیر گره
زده ، پیشانى بر دست و قبضه نهاده و نشسته به خواب رفته است .
نه فریاد و هلهله دشمن ؛ که آه سنگین تو او را از خواب مى پراند و چشمهاى خسته اش را نگران تو مى کند.
پیش از اینکه برادر به سنت همیشه خویش ، پیش پاى تو برخیزد، تو در مقابل او زانو مى زنى ، دو دست بر شانه
هاى او مى گذارى و با اضطرابى آشکار مى گویى :
مى شنوى برادر؟! این صداى هلهله دشمن است که به خیمه هاى ما نزدیک مى شود. فرمانده مکارشان فریاد مى
زند: ))اى لشکر خدا بر نشینید و بشارت بهشت را دریابید...
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۳
حسین بازوان تو را به مهر در میان دستهایشان مى فشارد و با آرامشى به وسعت یک اقیانوس ، نگاه در نگاه تو مى
دوزد و زیر لب آنچنان که تو بشنوى زمزمه مى کند:
پیش پاى تو پیامبر آمده بود. اینجا، به خواب من . و فرمود که زمان آن قصه فرا رسیده است . همان که تو االن
خوابش را مرور مى کردى ؛ و فرمود که به نزد ما مى آیى . به همین زودى .
و تو لحظه اى چشم برهم مى گذارى و حضور بیرحم طوفان را احساس مى کنى که زیر پایت خالى مى شود و اولین
شکافها بر تنها شاخه دست آویز تو رخ مى نماید و بى اختیار فریاد مى کشى :
واى بر من !
حسین ، دو دستش را بر گونه هاى تو مى گذارد، سرت را به سینه اش مى فشارد و در گوشت زمزمه مى کند:
واى بر تو نیست خواهرم ! واى بر دشمنان توست . تو غریق دریاى رحمتى . صبور باش عزیز دلم !
چه آرامشى دارد سینه برادر، چه فتوحى مى بخشد، چه اطمینانى جارى مى کند.
انگار در آیینه سینه اش مى بینى که از ازل خدا براى تو تنهایى را رقم زده است تا تماما به او تعلق پیدا کنى . تا دست
از همه بشویى ، تا یکه شناس او بشوى .
همه تکیه گاههاى تو باید فرو بریزد، همه پیوندهاى تو باید بریده شود، همه دست آویزهاى تو باید بشکند، همه
تعلقات تو باید گشوده شود تا فقط به او تکیه کنى ، فقط به ریسمان حضور او چنگ بزنى و این دل بى نظیرت را فقط
جایگاه او کنى .
تا عهدى را که با همه کودکى ات بسته اى ، با همه بزرگى ات پایش بایستى :
پدر گفت : ))بگو یک !((
و تو تازه زبان باز کرده بودى و پدر به تو اعداد را مى آموخت .
کودکانه و شیرین گفتى : ))یک !((
و پدر گفت : ))بگو دو((
نگفتى !
پدر تکرار کرد: ))بگو دو دخترم .((
نگفتى !
و درپى سومین بار، چشمهاى معصومت را به پدر دوختى و گفتى : ))بابا! زبانى که به یک گشوده شد، چگونه مى تواند
با دو دمسازى کند؟((
و حاال بناست تو بمانى و همان یک ! همان یک جاودانه و ماندگار.
بایست بر سر حرفت زینب ! که این هنوز اول عشق است .
پرتو دوم
سال ششم هجرت بود که تو پا به عرصه وجود گذاشتى اى نفر ششم پنج تن !
بیش از هر کس ، حسین از آمدنت خوشحال شد. دوید به سوى پدر و با خوشحالى فریاد کشید: ))پدر جان ! پدر
جان ! خدا یک خواهر به من داده است !((
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۴
زهراى مرضیه گفت : ))على جان ! اسم دخترمان را چه بگذاریم ؟((
حضرت مرتضى پاسخ داد: ))نامگذارى فرزندانمان شایسته پدر شماست . من سبقت نمى گیرم از پیامبر در نامگذارى
این دختر.((
پیامبر در سفر بود. وقتى که بازگشت ، یکراست به خانه زهرا وارد شد، حتى پیش از ستردن گرد و غبار سفر، از
دست و پا و صورت و سر.
پدر و مادرت گفتند که براى نامگذارى عزیزمان چشم انتظار بازگشت شما بوده ایم .
پیامبر تو را چون جان شیرین ، در آغوش فشرد، بر گوشه لبهاى خندانت بوسه زد و گفت : ))نامگذارى این عزیز،
کار خود خداست . من چشم انتظار اسم آسمانى او مى مانم .((
بالفاصله جبرئیل آمد و در حالیکه اشک در چشمهایش حلقه زده بود، اسم زینب را براى تو از آسمان آورد، اى زینت
پدر! اى درخت زیباى معطر! پیامبر از جبرئیل سؤ ال کرد که دلیل این غصه و گریه چیست ؟!
جبرئیل عرضه داشت : ))همه عمر در اندوه این دختر مى گریم که در همه عمر جز مصیبت و اندوه نخواهد دید.((
پیامبر گریست . زهرا و على گریستند. دو برادرت حسن و حسین گریه کردند و تو هم بغض کردى و لب برچیدى .
همچنانکه اکنون بغض ، راه گلویت را بسته است و منتظر بهانه اى تا رهایش کنى و قدرى آرام بگیرى . و این بهانه
را حسین چه زود به دست مى دهد.
یا دهر اف لک من خلیل
کم لک باالشراق و االءصیل
شب دهم محرم باشد، تو بر بالین سجاد، به تیمار نشسته باشى ، آسمان سنگینى کند و زمین چون جنین ، بى تاب در
خویش بپیچد، جون غالم ابوذر، در کار تیز کردن شمشیر برادر باشد، و برادر در گوشه خیام ، زانو در بغل ، از فراق
بگوید و از دست روزگار بنالد.
چه بهانه اى بهتر از این براى اینکه تو گریه ات را رها کنى و بغض فرو خفته چند ده ساله را به دامان این خیمه
کوچک بریزى .
نمى خواهى حسین را از این حال غریب درآورى . حالى که چشم به ابدیت دوخته است و غبار لباسش را براى رفتن
مى تکاند. اما چاره نیست . بهترین پناه اشکهاى تو، همیشه آغوش حسین بوده است و تا هنوز این آغوش گشوده
است باید در سایه سار آن پناه گرفت .
این قصه ، قصه اکنون نیست . به طفولیتى برمى گردد که در آغوش هیچ کس آرام نمى گرفتى جز در بغل حسین . و
در مقابل حیرت دیگران از مادر مى شنیدى که : ))بى تابى اش همه از فراق حسین است . در آغوش حسین ، چه
جاى گریستن ؟!((
اما اکنون فقط این آغوش حسین است که جان مى دهد براى گریستن و تو آنقدر گریه مى کنى که از هوش مى روى
و حسین را نگران هستى خویش مى کنى .
حسین به صورتت آب مى پاشد و پیشانى ات را بوسه گاه لبهاى خویش مى کند. زنده مى شوى و نواى آرام بخش
حسین را با گوش جانت مى شنوى که
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۵
آرام باش خواهرم ! صبورى کن تمام دلم ! مرگ ، سرنوشت محتوم اهل زمین است . حتى آسمانیان هم مى میرند. بقا
و قرار فقط از آن خداست و جز خدا قرار نیست کسى زنده بماند. اوست که مى آفریند، مى میراند و دوباره زنده مى
کند، حیات مى بخشد و برمى انگیزد.
جد من که از من برتر بود، زندگى را بدرود گفت . پدرم که از من بهتر بود، با دنیا وداع کرد. مادرم و برادرم که از
من بهتر بودند، رخت خویش از این ورطه بیرون کشیدند. صبور باید بود، شکیبایى باید ورزید، حلم باید داشت ...
تو در همان بى خویشى به سخن درمى آیى که :
برادرم ! تنها زیستنم ! تو پیامبرم بودى وقتى که جان پیامبر از قفس تن پرکشید. گرماى نفسهاى تو جاى مهر مادرى
را پر مى کرد وقتى که مادرمان با شهادت به عالم غیب پیوند خورد. تو پدر بودى براى من و حضور تو از جنس
حضور پدر بود وقتى که پرنده شوم یتیمى برگرد بام خانه مان مى گشت .
وقتى که حسن رفت ، همگان مرا به حضور تو سر سالمتى مى دادند. اکنون این تنها تو نیستى که مى روى ، این پیامبر
من است که مى رود، این زهراى من است ، این مرتضاى من است ، این مجتباى من است . این جان من است که مى
رود.
با رفتن تو گویى همه مى روند. اکنون عزاى یک قبیله بر دوش دل من است ، مصیبت تمام این سالها بر پشت من
سنگینى مى کند. امروز عزاى مامضى تازه مى شود. که تو بقیة اهلل منى ، تو تنها نشانه همه گذشتگانى و تنها پناه همه
بازماندگان ...
حسین اگر بگذارد، حرفهاى تو با او تمامى ندارد. سرت را بر سینه مى فشارد و داروى تلخ صبر را جرعه جرعه در
کامت مى ریزد:
خواهرم ! روشنى چشمم ! گرمى دلم ! مبادا بى تابى کنى ! مبادا روى بخراشى ! مبادا گریبان چاك دهى ! استوارى
صبر از استقامت توست . حلم در کالس تو درس مى خواند، بردبارى در محضر تو تلمذ مى کند، شکیبایى در دستهاى
تو پرورش مى یابد و تسلیم و رضا دو کودکند که از دامان تو زاده مى شوند و جهان پس از تو را سرمشق تعبد مى
دهند.
راضى باش به رضاى خدا که بى رضاى تو این کار، ممکن نمى شود.
پرتو سوم
در این شب غریب ، در این لحظات وهم انگیز، در این دیار خیز، در این شبى که آبستن بزرگترین حادثه
آفرینش است ، در این دشت آکنده از اندوه و مصیبت و بال، در این درماندگى و ابتال، تنها نماز مى تواند چاره ساز
باشد. پس بایست ! قامت به نماز برافراز و ماتم و خستگى را در زیر سجاده ات ، مدفون کن . نماز، رستن از دار فنا و
پیوستن به دار بقاست . نماز، کندن از دام دنیا و اتصال به عالم عقبى است . تنها نماز مى تواند مرهم این دل افسرده و
جگر دندان خورده باشد.
انگار همه این سپاه مختصر نیز به این حقیقت شیرین دست یافته اند. خیمه هاى کوچک و به هم پیوسته شان مثل
کندوى زنبورهاى عسل شده است که از آنها فقط نواى نماز و آواى قرآن به گوش مى رسد. سپاه دشمن غرق در بى
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۶
خبرى است ، صداى معصیت ، صداى عربده هاى مستانه ، صداى ساز و دهلهاى رعب برانگیز، به آنها لحظه اى مجال
تاءمل و تفکر و پرهیز و گریز نمى دهد.
کاش به خود مى آمدند؛ کاش از این مى گریختند، کاش دست و دامنشان را به این خون عظیم نمى آلودند،
کاش دنیا و آخرتشان را تباه نمى کردند، کاش فریب نمى خوردند؛ کاش تن نمى دادند؛ کاش دل به این دسیسه نمى
سپردند.
اگر قصدشان کشتن حسین است ، با ده یک این سپاه هم حادثه محقق مى شود. مگر سپاه برادرت چقدر است ؟ چرا
اینهمه انسان ، دستشان را به این خون آلوده مى کنند؟ چرا اینهمه آمده اند تا در سپاه کفر رقم بخورند؟ چرا بى
جهت نامشان را در زمره دشمنان اسالم ثبت مى کنند؟ نمى گویى به شما کمک کنند، شما از یارى آنها بى نیازید،
خودشان را از مهلکه دنیا و آخرت درببرند. جان خودشان را نجات دهند، ایمان خودشان را به دست باد نسپرند. یک
نفر هم از اهل جهنم کم شود غنیمت است .
این چه جهالتى است که دامن دلشان را گرفته است ؟ این چه جهل مرکبى است که سرمایه عقلشان را به غارت برده
است ؟ چرا راه گوشهایشان را بسته اند؟ چرا راه دلهایشان را گرفته اند؟
انگار فقط خدا مى تواند آنان را از این ورطه هالکت برهاند. باید دعا کنى برایشان ، باید از او بخواهى که خواسته
هایشان را متحول کند، قفل دلهایشان را بگشاید.
دعا مى کنى ، همه را دعا مى کنى ، چه آنها را که مى شناسى و چه آنها را که نمى شناسى . چه آنها که نامشان را در
نامه هاى به برادرت دیده اى و اکنون خبرشان را از سپاه دشمن مى شنوى و چه آنها که نامشان را ندیده اى و
نشنیده اى . به اسم قبیله و عشیره دعا مى کنى ، به نام شهر و دیارشان دعا مى کنى . به نام سپاه مقابل دعا مى کنى !
دعا مى کنى ، هر چند که مى دانى قاعده دنیا همیشه بر این بوده است . همیشه اهل حقیقت قلیل بوده اند و اهل باطل
کثیر. باطل ، جاذبه هاى نفسانى دارد. کششهاى شیطانى دارد. پدر همیشه مى گفت : ال تستو حشوا فى طریق الهدى
لقلة اهله . در طریق هدایت از کمى نفرات نهراسید.((
پیداست که کمى نفرات ، خاص طریق هدایت است . همین چند نفر هم براى سپاه هدایت بى سابقه است . اعجاب
برانگیز است . پدر اگر به همین تعداد، برادر داشت ، لشکر داشت ، همراه و همدل و همسفر داشت ، پایه هاى اسالم
را براى ابد در جهان محکم مى کرد. دودمان معاویه را برمى چید که این دود اکنون روزگار اسالم را سیاه نکند. اما
پس از ارتحال پیامبر چند نفر دور حقیقت ماندند؟
راستى نکند که فردا در گیرودار معرکه ، همین سپاه اندك نیز برادرت را تنها بگذارند؟ نکند خیانتى که پشت پدر را
شکست ، دل فرزند را هم بشکند؟ مگر همین چند صباح پیش نبود که معاویه فرماندهان و نزدیکان سپاه برادرت
مجتبى را یکى یکى خرید و او تنها و بى یاور ناچار به عقب نشینى و سکوت کرد؟ این را باید به حسین بگویى . هم
امشب بگویى که دل نبندد و به وعده هاى مردم این دنیا. این درست که شهادت براى او رقم خورده است و خود
طالب عزیمت است . این درست که براى شهیدى مثل او فرق نمى کند که هم مسلخانش چند نفر باشند. اما به هر
حال تجربه مکرر دلشکستگى پیش از شهادت ، طعم شیرینى نیست . خوب است در میانه نمازها سرى به حسین
بزنى ، هم دیدارى تازه کنى و هم این نکته را به خاطر نازنینش بیاورى . اما نه ، انگار این بوى حسین است ، این
صداى گامهاى حسین است که به خیمه تو نزدیک مى شود و این دست اوست که یال خیمه را کنار مى زند و تبسم
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'