🔴 آيت الله جوادی آملی:
عدهای منتظربودند امام (ره) ازدنیا برود تا زمینه را تغییردهند.
حتی نزدیکان ودلسوزان هم میترسیدند که بعد ازامام (ره)چه خواهد شد؟
امابازهم خداوند برمردم منت گذاشته وامامی برای آنها قرارداد.
براساس آنچه ازایشان سراغ دارم
زندگی ایشان درعالم اسلام نمونه است.
والله العلی العظیم درعالم اسلام نظیری برای مقام معظم رهبری، سراغ ندارم.
از علم، تقوا، فراست، دوراندیشی، تدبیر، حلم، سماحت، صبر، شجاعت که اگریکی ازآنها درهرفردی باشداو را درعالم ممتازمیکند ومجموع اینها در رهبری وجود دارد.
اگربیش ازاین بگویم، متهم به اغراق گویی میشوم، اما اگرمیشد که آنچه ازایشان میدانم را بگویم متوجه میشدید که این سخنان، اغراق نیست.
حتی دشمنان ناچاربه اعتراف نسبت به عظمت چنین رهبری هستند.
البته خداوند هم هرنعمتی را به هرکسی نمیدهد
لیاقت مردم سبب شده تا چنین رهبری نصیبشان شود.
۹۷/۱۲/۴
ما چه می دانیم جانبازی چیست
برای دیدن یکی از دوست های جانبازم، رفته بودم آسایشگاه امام خمینی (ره) که در شمالی ترین نقطه تهران است.
فکر می کردم از مجهزترین آسایشگاه های کشور باشد. که نبود. بیشتر به خانه ای بزرگ شبیه بود.
دوستم نبودش، فرصتی شد به اتاق ها سری بزنم.
اکثر جانبازها آنجا قطع نخاع بودند، برخی قطع نخاع گردنی، یعنی از گردن به پایین حرکت نداشتند، بسیاری از کمر، بعضی نابینا بودند، بعضی جانباز از دو دست.
و من چه می دانستم جانبازی چیست، و چه دنیایی دارند آن ها...
جانبازی که 35 سال بود از تخت بلند نشده بود پرسید؛ "کاندیدا شده ای! آمده ای عکس بگیری؟"
گفتم نه!
ولی چقدر خجالت کشیدم. حتی با دوربین موبایلم هم تا آخر نتوانستم عکسی بگیرم.
می گفت اینجا گاه مسئولی هم می آید، البته خیلی دیر به دیر، و معمولا نزدیک انتخابات!
همه اینها را با لبخند و شوخی می گفت. هم صحبتی گیر آورده بود، من هم از خدا خواسته!
نگاه مهربان و آرام اش به من تسلی می داد.
خیلی زود رفیق شدیم. وقتی فهمید من هم در همان عملیاتی بوده ام که او ترکش خورده.
پرسیدم خانه هم می روی؟
گفت هفته ای دو هفته ای یک روز، نمی خواست باعث مزاحمت خانواده اش باشد!
توضیح می داد خانواده های همه جانبازهای قطع نخاع دیگر بیمار شده اند، هیچکدام نیست دیسک کمر نگرفته باشند.
پرسیدم اینجا چطور است؟
شکر خدا را می کرد، بخصوص از پرسنلی که با حقوق ناچیز کارهای سختی دارند. یک جور خودش را بدهکار پرسنل می دانست.
یاد دوست شهیدم اسماعیل فرجوانی افتادم. دستش که عملیات والفجر هشت قطع شده بود نگران هزینه های بیمارستانی بود، نکند زیاد شوند!
گفتم: بی حرکت دست و پا خیلی سخت است، نه؟
با خنده می گفت نه!
حکایت تکاندهنده ای برایم تعریف کرد، او که نمی توانست پشه ها را نیمه شب از خودش دور کند، می گفت با پشه های آنجا دیگر دوست شده است!
پشه های آنوفل را می گفت.
"نیمه شب ها که می نشینند روی صورتم، و شروع می کنند خون مکیدن، بهشان می گویم کافیست است دیگر!"
می گفت نگاهم را که می بینند خودشان رعایت می کنند و زود بلند می شوند.
شانس آوردم اشک هایم را ندید که سرازیر شده بودند.
نوجوان و 16 ساله بوده که ترکش به پشت گردنش خورده و الان نزدیک 50 سالش شده بود.
سال ها بود که فقط سقف بی رنگ و روی آسایشگاه را می دید.
آخر من چه می دانستم جانبازی چیست!
صدای رعد و برق و باران از بیرون آمد، کمک کردم بیرون بیاید، تا بارش باران نرمی که شروع شده بود را ببیند.
چقدر پله داشت مسیر!
پرسیدم آسایشگاه جانبازهای قطع نخاع که نباید پله داشته باشد. خندید و گفت اینجا ساختمانش مصادره ای است و اصلا برای جانبازها درست نشده.
خیلی خجالت کشیدم.
دیوارهای رنگ و رو رفته آسایشگاه، تخت های کهنه، بوی نم و فضای دم کرده داخل اتاق ها... هر دقیقه اش مثل چند ساعت برایم می گذشت.
به حیاط که رسیدیم ساختمان های بسیار شیک روبرو را نشانم داد. ساختمان هایی اروپایی...
می گفت اینها دیگر مصادره ای نیستند، همه بعد از جنگ ساخته شده، و امکاناتش خیلی بیشتر از آسایشگاه های جانبازهاست.
نمی دانستم چه جوابش را بدهم.
تنها سکوت کردم.
می گفت فکر می کنی چند سال دیگر ما جانبازها زنده باشیم؟
یکه خوردم. چه سئوالی بود!
گفتم چه حرفی می زنی عزیزم، شما سرورِ مایید، شما افتخار مایید، شما برکت ایرانید، همه دوستتان دارند، همه قدر شما را می دانند، فقط اوضاع کشور این سال ها خاص است، مشکلات کم شوند حتما به شما بهتر می رسند.
خودم هم می دانستم دروغ می گویم.
کِی اوضاع استثنایی و ویژه نبوده؟ کِی گرفتاری نبوده. کِی برهه خاص نبوده اوضاع کشور...
چند دقیقه می گذشت که ساکت شده بود، و آن شوخ طبعی قبلی را نداشت.
از همان وقتی که حرف مرگ را زد.
انگار یاد دوستانش افتاده باشد.
نگاهش قفل شده بود به قطره های ریز باران و به فکر فرو رفته بود.
کاش حرف تندی می زد!
کاش شکایتی می کرد!
کاش فریادی می کشید و سبک می شد!
و مرا هم سبک می کرد!
یک ساعت بعد بیرون آسایشگاه بی هدف پرسه می زدم.
دیگر از خودم بدم می آمد
از تظاهر بدم می آمد
از فراموش کاری ها بدم می آمد
از جنگ بدم می آمد
از جانباز جانباز گفتن های عده ای و تبریک های بی معنای پشتِ سر همشان!
از کسانی که می گویند ترسی از جنگ نداریم
همان ها که موقع جنگ در هزار سوراخ پنهان بودند
و این روزها هم نه جانبازها را می بینند
نه پدران و مادران پیر شهدا را...
بدم می آمد از کسانی که نمی دانند ستون های خانه های پر زرق و برقشان چطور بالا رفته!
از آنها که جانبازها را هم پله ترقی خودشان می خواهند!
کاش بعضی به اندازه پشه های آنوفلِ آسایشگاه معرفت داشتند!
وقتی که می خوردند، می گفتند کافیست!
و بس می کردند...
و می رفتند...
ما چه می دانیم جانبازی چیست!
✅اگر کریستف کلمب زن داشت....
اگر کريستوفر کلمب ازدواج کرده بود ممکن بود هيچگاه قاره امريکا را کشف نکند. چون بجاي برنامه ريزي و تمرکز در مورد يک چنين سفر ماجراجويانه اي بايد وقتش را به جواب دادن به همسرش در مورد سوالات زير ميگذراند:
🔻کجا داري ميري؟
🔻 با کي داري ميري؟
🔻 واسه چي ميري؟
🔻 چطوري ميري؟
🔻 کشف؟
🔻براي کشف چي ميري؟
🔻 چرا فقط تو ميري؟
🔻تا تو برگردي من چيکار کنم با بچه؟!
🔻میشه ما هم باهات بيایم؟!
🔻مامانتم میاد؟
🔻راستشو بگو توي کشتي زن هم دارين؟
🔻 بده ليستو ببينم!
🔻 حالا کِي برميگردي؟
🔻 واسم چي مياري؟
🔻 تو عمداً اين برنامه رو بدون من ريختي! نه؟!
🔻 جواب منو بده؟
🔻 منظورت از اين نقشه چيه؟
🔻 نکنه ميخواي با کسي در بري؟
🔻این کارا مال دوران مجردیه نه حالا که زن و بچه داری!
🔻 چطور ازت خبر داشته باشم؟
🔻 چه ميدونم تا اونجا چه غلطي ميکني؟
🔻 راستي گفتي توي کشتي زن هم دارين؟!
🔻 من اصلا نميفهمم اين کشف درباره چيه؟
🔻 مگه غير از تو آدم پيدا نميشه؟
🔻 تو هميشه همینی!
🔻 خودتو واسه خود شيريني ميندازي جلو؟!
🔻 من هنوز نميفهمم مگه چيز ديگه ايي هم براي کشف کردن مونده!
🔻چرا قلب شکسته ي منو کشف نميکني؟
🔻 من حالیم نیس! من ميخوام باهات بيام!
🔻 فقط بايد يه ماه صبر کني تا مامانم اينا از مسافرت بيان!
🔻 واسه چي؟ خوب دوست دارم اونا هم باهامون بيان!
🔻اگه بچه دریا زده شد یکی باید کمک کنه!
🔻 آخه مامانم اينا تا حالا جايي رو کشف نکردن!
🔻 راستي گفتي تو کشتي زن هم دارين؟
🔻مگه از روی جنازه ی من رد شی بذارم بری...😂😂😂😂😂