eitaa logo
🍃پایگاه یاس نبی🍃
114 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
112 فایل
┏━━━━━━━━🍀🍃━┓ 👈همراه ما باشید در کانال رسمی پایگاه یاس نبی (سلام الله علیها)👇 🍀کانال اطلاع رسانی ✳ برنامه ها ✳ نشست ها 🍀eitaa.com/yaassenabii https://eitaa.com/ @ghore ┗━🍃🍀━━━━━━━━┛
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 پیامبر اکرم (صلّی الله علیه و آله) فرمودند : 🌸 خداوند عزّوجلّ می فرمایند : ☘ اى فرزند آدم سه چیز هست یکى خاص من ، یکى خاص تو ، و یکى میان من و تو. 👌 اما آنکه خاص من است آنکه مرا بپرستى و چیزى را با من شریک نکنى 👌 اما آنچه خاص تو است هر چه عمل کنى سزاى تو دهم و اگر بیامرزم من آمرزگار رحیمم 👌 اما آنچه میان من و تو است از تو دعا کردن و خواستن و از من اجابت و عطا کردن. 📕 نهج الفصاحه ، ح ۲۰۸۰
♦️ دعا تقدیر الهی را تغییر میدهد ♦️دعا سال ظهور امام زمان را تغییر میدهد ♦️دعا بلای غیبت را دفع میکند ♦️دعا بلاها را دفع میکند ♦️دعا یعنی خدا، یعنی قدرت خدا یعنی خواستن از خدا ▪️آیا خداوند قادر نیست !؟ ♦️پس تا میتوانیم زیاد دعا کنیم ♦️♦️♦️ خدایا بحق زینب کبری، همین امسال ، با ظهور آخرین منجی، مولا صاحب الزمان تمام بلاها را از دوستان دفع بفرما اللهم عجل لولیک الفرج
💌 راه حل معماهای حیات دنیا بدون نگاه به حیات آخرت معماهای حیات دنیا حل نخواهد شد و زندگی پیچیدگی‌هایش را برای ڪسی که به حیات آخرت نمی‌اندیشد بیشتر خواهد ڪرد. درڪ زندگی و حڪمت حوادث آن در اختیار ڪسی قرار می‌گیرد که برای رفتن به عالم آخرت قرار ندارد. مانند ڪسی که پس از مرگ تمام معماهای زندگی برایش حل می‌شود. «استاد پناهیان»
هدایت شده از خیریه خاکفرج قم
وَ اللَّيْلِ إِذا عَسْعَسَ وَ الصُّبْحِ إِذا تَنَفَّسَ... | ۱۷،۱۸ تکویر | ‍ به زودی دنیا، تو را نَفس خواهد کشید حضرت صاحب دلم؛ وقتی که روز.... از حبسِ شب رها شود... و من هیچ ندارم،جز دوست داشتنت... و مگر نه اینکه جدتان گفته اند: هل الدین؛ إلا الحب والبغض نیست... من به عشق تو جمعه ها را ندبه میخوانم. فردا جمعه ساعت ۸ صبح دعای ندبه خواهران و برادران مسجد حضرت علی اصغر (ع)
•• 🌱 وقتے کار فرهنگے را شرو؏ ‌مےکنیم با اولین چیزۍ کہ باید بجنگیم خودماݧ هستیم . . . 〖
11.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😭 📲 امشب رقیـــہ بر سر نعش پـــدر زار است شام غـــــریبان است 🥀
🖤 @karbalaz 🖤 - سلام اقای مهربون.mp3
3.61M
🍂 🍁سلام آقای مهربون😔✋ 🕊السلام علی الحسین 🕊و علی علی ابن الحسین 🕊و علی اولاد الحسین 🕊و علی اصحاب الحسین
گنبدت از دور تماشاییه - @Maddahionlin.mp3
5.47M
🔳 🌴گنبدت از دور تماشاییه 🌴این شبا چه غوغاییه 🎤 👌فوق زیبا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤ بسم رب الشهدا ❤ و یکم و هفتاد و دوم ❤دستش بین موهام حرکت می کرد و من بی اختیار، اشک می ریختم. غم غربت و تنهایی،فشار و سختی کار، واین حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم.... ⁉–خیلی سخت بود؟ –چی؟ –زندگی توی غربت. سکوت عمیقی فضا رو پر کرد. قدرت حرف زدن نداشتم و چشم هام رو بستم.حتی با چشم های بسته،نگاه مادرم رو حس می کردم. 👌–خیلی شبیه علی شدی.اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت. بقیه شریک شادی هاش بودن. حتی وقتی ناراحت بود می خندید که مبادا بقیه ناراحت نشن... 🌟اون موقع هاجوون بودم اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته ،حس دختر کوچولوم رو ببینم... ناخودآگاه با اون چشم های خیس خنده ام گرفت!دختر کوچولو! ✔چشم هام رو که باز کردم.  دایسون اومد جلوی نظرم. با ناراحتی، دوباره بستم شون. –کاش واقعا شبیه بابا بودم. اون خیلی آروم و مهربون بود. چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شدولی من اینطوری نیستم. ♨اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم ،نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم.من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم.خیلی... 💫سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم.اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت ... ♨دلم برای پدرم تنگ شده بود و داشتم کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم ... علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم و جواب استخاره رو درک نمی کردم... ❌زمان به سرعت برق و باد سپری شد. لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم.نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم. نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم. هواپیما که بلند شد ،مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم... 💢حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود. حالتش با من عادی شده بود. حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم. هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید، اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد، نه فقط با من ، با همه عوض می شد... 🔘مثل همیشه دقیق ،اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود. ادب... احترام... ظرافت کلام و برخورد... هر روز با روز قبل فرق داشت. 💠یه مدت که گذشت ،حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد.دیگه به شخصی زل نمی زد. در حالی که هنوز جسور و محکم بود اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد. ✳رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن.بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود،در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم... 🔷شیفتم تموم شد، لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد. –سلام خانم حسینی ... امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم... 💕وقتی رسیدم ،از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید. نشستیم.سکوت عمیقی فضا رو پر کرد... 🔶–خانم حسینی ... می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم.اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم... 💞این بار مکث کوتاه تری کرد. –البته امیدوارم اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید،مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید... یک قسمت بیشتر..... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ .. شهید سیدطاها ایمانی ╔═...💕💕...══════╗
❤ بسم رب الشهدا ❤ # هفتاد و سوم و هفتاد و چهارم ✳حرفش که تموم شد ،هنوز توی شوک بودم. 2سال از بحثی که بین مون در گرفت، گذشته بود.فکر می کردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود. 💠لحظات سختی بود.واقعا نمی دونستم باید چی بگم. برعکس قبل، این بار، موضوع ازدواج بود.نفسم از ته چاه در می اومد.به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم. 🔷–دکتر دایسون... من در گذشته به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد و به عنوان یک شخصیت قابل احترام برای شما احترام قائل بودم.در حال حاضر هم عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می کنم. نفسم بند اومد. ✔–اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون فقط می تونم بگم :متاسفم... چهره اش گرفته شد.سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد... 🔶–اگر این مشکل فقط مسلمان نبودن منه، من تقریبا 7 ماهی هست که مسلمان شدم.  این رو هم باید اضافه کنم،تصمیم من و اسلام آوردنم ،کوچک ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره. ❌شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید. چه من رو انتخاب کنید،چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه، من کاملا به تصمیم شما احترام می گذارم، حتی اگر مخالف احساس من باشه، هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم...   💢با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد.تپش قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس می کردم.مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم. 💥هرگز فکرش رو هم نمی کردم ،یان دایسون یک روز مسلمان بشه... حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون عالقه مند شده بودم،اما فاصله ما،فاصله زمین و آسمان بود و من در تصمیمم مصمم.... 🌟و من هر بار، خیلی محکم و جدی و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم اما حالا.... 🔶–بعد از حرف هایی که اون روز زدیم ،نمی تونم بگم حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم ... 💔حرف های شما از یک طرف و علاقه من از طرف دیگه داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد.تمام عقل و افکارم رو بهم می ریخت. 🔘گاهی به شدت از شما متنفر می شدم و به خاطر علاقه ای که به شما پیدا کرده بودم، خودم رو لعنت می کردم اما اراده خدا به سمت دیگه ای بود ... ♨همون حرف ها و شخصیت شما و گاهی این تنفر باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم.اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی های فکری است. 💮شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیداکرده بودم، نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم.دستش رو آورد بالا، توی صورتش و مکث کرد... 💞–من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم و این نتیجه اون تحقیقات شد ... من سعی کردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحیح کنم و امروز پیشنهاد من، نه مثل گذشته ،که به رسم اسلام از شما خواستگاری می کنم... 👌هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم ،حق با شما بود و من با یک هوس و حس کنجکاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم، اما احساس امروز من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست.  💘عشق، تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما ،من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم. 💟و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم در کنار تمام اهانت هایی که به شما و تفکر شما کردم و شما صبورانه برخورد کردید. من هرگز نباید به پدرتون اهانت می کردم... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شهید سید طاها ایمانی ╔═...💕💕...══════╗
❤ بسم رب الشهدا ❤ 🆔 قسمت اخر هفتاد و پنجم و هفتاد و ششم 💌اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد و من به تک تک اونها گوش کردم و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم. وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد. 🌠–هر چند نمی دونم پاسخ شما به من چیه اما حقیقتا خوشحالم بعد از چهار سال و نیم تلاش بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید. 🔵از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم ولی می ترسیدم که مناسب هم نباشیم. از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود و من یک دختر ایرانی از خانواده ای نجیب با عفت اخلاقی و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن... 💐برگشتم خونه و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم ،بی حال و بی رمق همون طوری ولو شدم روی تخت... 🔴–کجایی بابا؟ حالا چه کار کنم؟ چه جوابی بدم؟ با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم بیای و دستم رو بگیری و یه عنوان یه مرد، راهنماییم کنی... 💦بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم.چهل روز نذر کردم ،اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم ،گفتم هر چه بادا باد، امرم رو به خدا می سپارم.... 💘اما هر چه می گذشت، محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت، تا جایی که ترسیدم... –خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟ 🌟روز چهلم از راه رسید... تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم و بخوام برام استخاره کنن.قبل از فشار دادن دکمه ها، نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم، 🔷–خدایا! اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه، فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام. من، مطیع امر تو ام. و دکمه روی تلفن رو فشار دادم... 💠“همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم،بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم.تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست ولی ما آن را نوری قرا دادیم که به وسیله آن،هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می کنی” 💢سوره شوری، آیه52 و این پاسخ نذر40روزه من بود... 💯تلفن رو قطع کردم و از شدت شادی رفتم سجده.خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه،اما در اوج شادی،یهو دلم گرفت. 💮گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران، ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد... 🔶وقتی مریم عروس شد و با چشم های پر اشک گفت: با اجازه پدرم بله، هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد،هر دومون گریه کردیم،از داغ سکوت پدر... 👌از اون به بعد هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم: –بابا کی برمی گردی؟ 🔘توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره،تو که نیستی تا دستم رو بگیری،تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم،حداقل قبل عروسیم برگرد،حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک.هیچی نمی خوام،فقط برگرد... 💫گوشی توی دستم،ساعت ها، فقط گریه می کردم.بالاخره زنگ زدم.بعد از سلام و احوال پرسی، ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم،اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت.... ✔اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم،حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه. بالاخره سکوت رو شکست... ❌–زمانی که علی شهید شد و تو تب سنگینی کردی،من سپردمت به علی. همه چیزت رو... تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی... بغض دوباره راه گلوش رو بست... 💠–حدود10 شب پیش علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد.گفت به زینبم بگو من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم توکل بر خدا ،مبارکه.... ✳گریه امان هر دومون رو برید. –زینبم  نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست جواب همونه که پدرت گفت مبارکه ان شاء الله... 🌟دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم. اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد  تمام پهنای صورتم اشک بود. 💥همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم. فکر کنم من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت، عروس و داماد هر دو گریه می کردن. ♨توی اولین فرصت، اومدیم ایران پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن. ❤مراسم ساده ای که ماه عسلش سفر10روزه مشهدو یک هفته ای جنوب بود... هیچ وقت به کسی نگفته بودم،اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه. 💟توی فکه تازه فهمیدم چقدر زیبا داشت ندیده رنگ پدرم رو به خودش می گرفت.... 💕شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات💕 "پایان داستان بدون تو هرگز" ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شهید سید طاها ایمانی ╔═...💕💕...══════╗