برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش
#عروسِ_ابلیس
نویسنده #فهیمه_ایرجی
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
ایران، مشهد، خرداد ۱۴۰۱
ساشا درحالی که هنوز در چشمانم خیره بود این را گفت.
ژاییژ بازوی ساشا را گرفت و به سمتی اشاره کرد.
_ خب... بهتره بریم مجلس رو گرم کنیم.
آنها که رفتند نفس راحتی کشیدم. اضطراب خاصی داشتم که طرز پیام دادن شایان بیشترش کرد.
_ کجایی مهدیا؟ گفته بودی میرم یه سر به بابام بزنم.
_ میام نگران نباش.
بلافاصله زنگ خورد.
_ ای وااای شادی چکار کنم شایانه؟
_ چه مِدِنُم... مگه نِگفتی کجا مِری؟
_ نه بابا... بگم این وقت شب مهمونی میرم که معلومه نمیگذاشت بیام.
تماس اول را رد دادم.
_ چرا برنمیداری مهدیا؟!
از ادامهی پیامش لبانم را جویدم. لحظهای حواسم رفت به حرفهای ژاییژ که همه را دور خود جمع کرده بود.
_ پس روز ۲۱ تیر همه با زیر مجموعههامون توی پارکها جمع میشیم و شعار میدیم... تاکید میکنم با مردها دوشادوش هم... برای ایرانی آزاد...
صوت و دست و آهنگ کل سالن را ترکاند.
_ باید به این اقلیتِ افکار پوسیده بفهمونیم که ما چقدر زیادیم... باید ببینند که ما روشنفکران به زودی ایران رو از دستای این رژیم جنایتکارو این آخوندای کثیف پس میگیریم.
لحظهای صدای زنگ گوشیام بین سوت و کف گم شد.
_ هی مهدیا گوشیت خودِشِ کشت.
به صفحه موبایلم نگاه کردم. بار سومی بود که شایان زنگ میزد. پیامک آمد.
_ سریع بیا دم در.
_ای وااای! کدوم درم در... منکه خونهی بابام نیستم.
_ چته بووآ تو؟!
_ هیچی شادی... اینبار رو فکر کنم گند زدم... حالا چکار کنم؟
دستم را روی شقيقههايم گذاشتم و چند دور، دور خودم چرخیدم. با پیامک بعدی روی صفحه زوم شدم.
_ مهدیا... لطفا از اون مهمونی لعنتی بیا بیرون...
چشمانم گرد شد.
_ ای وااای... اون اینجاست.
_ چطور اینجِ رِ پیدا کِرده؟!
_ نمیدونم نمیدونم... حالا چکار کنم؟
_ چیه بال بال میزنی؟
با حرف ژاییژ که داشت تنها به سمتم میآمد، اخمی کردم و به سمت میز رفتم. کیفم را برداشتم. شال را جلوتر کشیدم و بدون توجه به پچ پچهای شادی و ژاییژ از در زدم بیرون.
تمام بدنم میلرزید. قلبم انگار در همین نزدیکیهای دهانم بود. شایان دور ماشینش تند تند قدم میزد و به گوشیاش ور میرفت. داشت شماره مرا میگرفت. گوشیام زنگ خورد. پاهایم بیرمق از پلهها پایین آمد. تازه مرا دید. زنگ گوشیام قطع شد. صورتش گر گرفته بود و موهایش آشفته.
نگاهم را پایین انداختم و نزدیکش شدم.
_ س س سلام.
_ اوووه چه خبره بابا... یه کم یواشتر... بدبخت از ترس تمام تنش داره میلرزه.
نگاهم لحظهای به سمت ژاییژ رفت و بعد در چشمان خیرهی شایان قفل شد.
_ شما مردا همهتون همین هستید... خوشتون میاد که ما زنها ازتون بترسیم... نههه؟
شایان هیچی نگفت و نگاهش در نگاه لرزان من ثابت مانده بود. آب دهانم را قورت دادم.
_ بیا بریم تو مهدیا جون... از من به تو نصیحت زیر بار زور نرو... هیچ وقت.
شایان لحظهای چشمانش را بست. لبانش را روی هم فشرد.
_ برو... تو ماشین.
شاید آرام و آهسته گفت، اما بوی خشم میداد. همزمان با باز شدن چشمان شایان رفتم داخل ماشین. ژاییژ نگاه کشداری کرد و رفت داخل. شایان چند دقیقهای به جلوی ماشین تکیه داد و بعد نشست پشت فرمان. دستانم یخ زده بود.
#یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
کپی و نشر بدون ذکر منبع و نام نویسنده = پیگرد قانونی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
#فهیمه_ایرجی _ عضو شوید👇
╭┅─────────┅╮
🌺 @yaddashthaye_damedasti
╰┅─────────┅╯
برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش
#عروسِ_ابلیس
نویسنده #فهیمه_ایرجی
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
ترکیه، استانبول_شهربازی ویالند ۳۱ تیرماه ۱۴۰۲
میگم... حالا کجا میریم... میشه بریم... یه چیزی بخوریم برادر.
رها با غیظ آستین کتش را کشید. سارا دکه خورد و نزدیک بود بیفتد.
_ خاک بر سرِ نکبتت کنن سارا... خااااک.
این را آهسته گفت؛ هرچند سارا فهمید و شاید مهران هم؛ چون پوزخندی زد و از سرعتش کم کرد.
داخل رستوران رفتند و مهران برای هر سه نفر ساندویچ سفارش داد.
_من نمیخوام.
_ پس دو تا لطفا.
مهران تکیه داد و به خوردن چوب شورش مشغول شد.
_ تعجبم که اينقدر چوب شور میخوری و بازم جا داری.
مهران یک پایش را روی پای دیگرش انداخت و خندهی کجی کرد. در حالی که به چوب شور داخل دستش نگاه میکرد گفت: خاطرات بچگیام.
_ ببخشید آقا مهران... مگه اینجا چوب شور نداره که از ایران
_ چرا... اما هیچ جا مال وطنات نمیشه... هرچند...
سارا از اینکه حرفش قطع شد گوشهی لبش را جوید. ولی منتظر ادامهی حرف مهران ماند که با بغض همراه شد.
_ طول میکشه... تا این رو بفهمیم.
رها کیفش را روی پاهایش فشرد.
_ بهتره بریم سر اصل مطلب...
با مکثی که کرد در چشمان مشکی مهران خیره شد.
_ کار ما چی شد؟
_ نگفتی... برای چی میخوای بری نیویورک؟
رها پفی بیرون داد و نگاه پر خشمش را در نگاه آرام مهران فرو برد.
_ گفتم... اینش... به خودم مربوطه... تو کارت رو بکن... پولت رو بگیر.
مهران خیز به جلو برداشت.
_ موش که از لونهاش اومد بیرون یا خوراک گربه میشه یا آلت دست این و اون... اون چیزی که تو و امثال تو دنبالش هستین نه اینجاست نه تو نیویورک... پس بهتره مثل بچه آدم برگردی تو لونهات... یا بگو دنبال چی هستی؟
رها با پوزخند دست به سینه تکیه داد.
_ نه... خوشم اومد... فکر کردم مردای ایرونی فقط تو ایرون رگ غیرتشون میجنبه... نگو رگ نیست... شلنگه لامصب.
مهران همان طور قاطع زل زده بود.
_ آدم وقتی ندونه چی برای اون معدهاش خوبه... هر چی بخوره روده بور میشه و بالا میاره... بدون تو لقمهات چی میپیچی.
مهران این را گفت و به صندلی تکیه داد. دو ساندویچ که آمد سارا خورد. حتی هر دویش را. هر وقت استرس داشت اشتهایش باز میشد. در این مدت مهران به رها زل زده بود و رها به مهران. سارا هم در حال خوردن آن دو را ریز، زیر نظر داشت. شاید با چشمانشان با هم حرف میزدند.
ازدحام و همهمهی سالن بالا گرفت. جا برای نشستن پر شده بود.
مهران یک آن صندلی را کشید بیرون و از جا بلند شد. سارا لقمه در گلویش پرید و به سمت لیوان آب حملهور شد.
_ به وقت بیشتری نیاز دارم... فعلا.
مهران این را گفت و رفت. رها هم سراسیمه از جا بلند شد و پشت سرش.
_ یعنی چی؟! واستا ببینم... این همه ما رو کشوندی اینجا اینو بگی... با توأم.
دست انداخت بازوی مهران را گرفت. مهران با خشم نگاهی به دستان رها کرد و بازویش را از داخل دستش در آورد.
_ دفعهی آخرت باشه... خدای من فقط تو ایرون نیس... همه جا هس.
مهران بیتفاوت به نگاههای اطراف، این را گفت و رفت. رها هاج و واج در جا ماند. با سقلمهای که به او خورد به خودش آمد.
_ کجا رفتی یهو؟ نمیگی شاید رفیقت خفه شد؟
_ نهههه... خوشم اومد... گفتم که میشه بهش اعتماد کرد.
سارا رد نگاه رها را که گرفت به مهران رسید که داشت از نگاهش محو میشد.
#یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
کپی و نشر بدون ذکر منبع و نام نویسنده = پیگرد قانونی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
#فهیمه_ایرجی _ عضو شوید👇
╭┅─────────┅╮
🌺 @yaddashthaye_damedasti
╰┅─────────┅╯
برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش
#عروسِ_ابلیس
نویسنده #فهیمه_ایرجی
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
استانبول، پارک فنرباغچه، ۶ مرداد ۱۴۰۲
.
_ وااای رها تو چقدر سختی... یک کم احساس بخرج بدی بد نیست... حیف نیست حالا که اینجایی از این زیباییهاش استفاده نکنی؟
رها یک لحظه به طرف شهاب چرخید و با لحنی که سعی داشت آرام باشد گفت: خیلی رو داری شهاب! دو ماهه ما رو داخل یه آغل نگهداشتی و علاف کردی تازه میگی چرا لذت نمیبرین؟! واقعا که!! شهاب من باید هرچه سریعتر برم نیویورک میفهمی؟ اینجا موندنم برام خطرناکه.
شهاب با یک دستش آرام بازوی رها را گرفت و فشرد.
_ باشه... باشه... چقدر بگم... نگران نباش دختر... درست میشه.
با نگاه تند رها بازویش را ول کرد و زیر چشمی رها را برانداز کرد.
_ اگه از جات... خیلی ناراحتی... میتونی بیای... پیش خودم.
رها چشم غرهای رفت.
_ خیلی رو داری شهاب.
شهاب پوزخندی زد و آبمیوهاش را خورد.
رها نگاهش را سمت دریا کرد. باز هم برایش زیبایی نداشت.
_ بیچاره سارا... از استرس هر روز داره اضافه وزن میگیره.
شهاب لیوان خالی آبمیوها را مچاله کرد و یک پایش را روی پای دیگرش انداخت. با انگشتانش روی زانویش ضرب زد.
_ بهتره خیلی اون رو امیدوار نکنی؟
رها متعجب روی لبان شهاب زوم شد.
_ منظورت چیه؟!
نگاه شهاب روی دریا خیره ماند.
_ بهتره بار اضافی نداشته باشی.
_ هیچ میفهمی چی میگی؟
شهاب پایش را پایین انداخت و دوباره به سمت رها چرخید و در چشمانش خیره شد.
_ ببین رها... تو این شرایط که هنوز معلوم نیست کار خودت چطور بشه... فکر کردن به یکی دیگه واقعا دیوانگی محضه.... بعدش هم... اون چکار کرده که بشه براش پناهندگی گرفت؟
یک دستش را روی لبه نیمکت پشت سر رها خواباند و ادامه داد.
_ من فعلا تونستم اسم تو رو بدم... اونم اگه بشه.
رها فکش منقبض شد.
_ یعنی چی...؟! اولا مصی ما دوتا رو با هم وعده کرد؟! دوما اینقدر مارو اینجا کشوندی که بگی اونم اگه بشه؟!
شهاب خونسرد نگاهش را به رهگذری که بالباس ورزشی از جلوی آنها رد شد داد و گفت:
_ در مورد اولی فرض کن بهم خورده... در مورد دومی هم بالاخره دنگ و فنگ زیاد داره باید صبوری کنی... پناهندگی به همین راحتیها هم نیست اونم یا میشه یا نمیشه... پس فعلا بجای اینکه ماشین جوجه کشی راه بندازی به فکر خودت باش.
رها داشت جملات را هضم میکرد. عینک آفتابیاش را در آورد. با چنگی که به موهایش زد، آن را از جلوی دیدش کنار برد. نفسهایش تند و نامنظم شده بود. چندباری لبش را گزید و آهسته و بریده جملاتی را از دهانش بیرون پراند:
_ سارا... به سارا... چطور بگم؟
شهاب در نگاه رها نفوذ کرد.
_ نیاز نیست چیزی بگی... اون مهرهای هست که باید حذف شه.
چشمان رها گرد شد.
_ منظورت چیه؟!
شهاب با پوزخند، نگاهی جسورانه به دورتادور صورت پرآرایش رها کرد و رها یک آن به خود لرزید.
#یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
کپی و نشر بدون ذکر منبع و نام نویسنده = پیگرد قانونی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
#فهیمه_ایرجی _ عضو شوید👇
╭┅─────────┅╮
🌺 @yaddashthaye_damedasti
╰┅─────────┅╯
هدایت شده از یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
سلام سوپرایز امروز صبح
👇👇👇
بزن روی لینک و بخون
نوشته های نقره ای
http://fahimehiraji.blogfa.com/
👆👆👆👆👆
نشر بده که یک کار کوچیک در قبال معرفی شهدا کرده باشیم
برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش
#عروسِ_ابلیس
نویسنده #فهیمه_ایرجی
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
ترکیه، استانبول، ۶ مرداد
_ به من دست نزن...
_ هوووی... دیوونه شدی؟!
_ آره... دیونه شدم... تو دیوونه ام کردی... دستات بوی خون میده... فکر نمیکردم تا این حد پست باشی.
رها از جا بلند شد و سرجایش نشست. سیگاری روشن کرد و بدون توجه به ضجههای سارا شروع به سیگار کشیدن کرد.
_ تو یک آدمِ... نه... حتی دیگه نمیشه بهت گفت آدم... تو از یه حیوون درنده هم درندهتر شدی... تو واقعا چرا اینجوری شدی؟! چرا؟!
دود سیگار از دهان رها بیرون میزد و آه و اشک از چشمان سارا.
_ حالا میفهمم چرا از ایران فرار کردی و اومدی اینجا... منِ احمق و باش که دنبالت
این را که گفت دستانش را جلوی صورتش گرفت. رها سیگار دیگر را روشن کرد. حرفهای
شهاب دوباره جلوی چشمانش رژه رفت. پک عمیقی به سیگار کشید و باقی آن را داخل جا سیگاری فشار داد. بلند شد. جعبه دستمال کاغذی را برداشت و کنار سارا نشست.
_ خالی شدی؟
سارا دستش هنوز جلوی صورتش بود.
_ میخوای برت گردونم ایران؟
سارا دستش را از جلوی صورتش پایین آورد. یک دستمال کاغذی برداشت و بینی اش را گرفت.
_ این راهی که ما توش پا گذاشتیم با خون عجینه... اگه دلش رو نداری برت میگردونم ایران.
سارا نگاهی نفرت انگیز به رها کرد و بدون اینکه چیزی بگوید از جا بلند شد، لباسی پوشید و از خانه رفت بیرون.
#یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
کپی و نشر بدون ذکر منبع و نام نویسنده = پیگرد قانونی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
#فهیمه_ایرجی _ عضو شوید👇
╭┅─────────┅╮
🌺 @yaddashthaye_damedasti
╰┅─────────┅╯
🔸🔹🔸🔹
گفت: جمع کنید این بساط رو... اصلا قیامتی وجود نداره.
پرسیدم: کی گفته..؟ چرا فکر میکنی وجود نداره؟
گفت: کی از اون ور خبر آورده که قیامت هست؟
گفتم: کی از اون ور خبر آورده که قیامتی نیست؟ پس حداقل اش اینه که شاید باشه شاید نباشه..
اما اگه بود چی؟ تکلیف چیه؟
نگاهی کرد و گفت:
تاحالا اینجوری فکر نکرده بودم.
"اکثرهم لایتفکرون"
🔸🔹🔸🔹🔸🔹
#یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
هدایت شده از یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
Haj-Mahdi-Salahshoor-khak-e-asemouni-rahianenoor-bahar-94-Studio-mesbahalhoda.blog.ir.mp3
2.19M
◾️ صبح شما فاطمی و شهدایی 🥀😭
🔸🔹🔸🔹🔸🔹
#یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش
#عروسِ_ابلیس
نویسنده #فهیمه_ایرجی
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
ترکیه، استانبول ۲۷ شهریور ۱۴۰۲
....
_ خفه میشی یا خفهات کنم؟
مهران نگاهش به اسلحهی توی دستان رها افتاد. رها از همان موقع خروجش از ایران آن را بههمراه داشت؛ بدور از چشم همه حتی سارا.
_ میخوای چکار کنی؟ بزنی؟! خوب بزن... تو که خیلیها رو زدی.
پشمالو پایین شلوار مهران را ول کرد. لحظهای نگاه کجی به اسلحه کرد و بعد پر سرو صدا و ملتمسانه به هوا میپرید؛ انگار قصد داشت مانع رها شود.
_ آروم بگیر پشمالو.
مهران جلوتر آمد.
_ امثال تو پول میگیرن که به دروغ یه روز بگن ۱۵۰۰ نفر تو آبان کشته شدن... یه روز بگن رژیم ۵۰۰ نفر رو کور کرده که همه شونم دختر پسرای خوشگل و کم سن هم بودن... یه روز بگن پای حسین روغنی رو قطع کردن... یه روز بگن به آرمیتا عباسی تعدی کردن... بله خب... تا وقتی مخاطب بیسوادِ رسانه باشه و احمق، روال همینه.
_ گفتم بس کن...
مهران بازهم جلو آمد. رها عقب رفت. پشمالو ول کن نبود و مدام به هوا میپرید تا خودش را به دست رها برساند.
_ حالا بگو ببینم... نقشه چیه...؟ فرضاً تونستین براندازی کنین و ایران رو بگیرین... کی قراره بیاد رو کار هااان...؟ الان که هیچی نشده با هم دعوا افتادین...
_ خفه شو...
مهران همانطور جلو میآمد و رها عقب میرفت. دستانش روی اسلحه میلرزید. سرو صداهای پشمالو هم روی اعصابش بود.
_ نکنه کوموله؟ اونکه گفت هر کی چک اول رو بزنه، دور مال همونه... خودشم خوب پروژه ژینا رو جلو برد... اما فکر نکنم؛ چون کسی که دخترای زیر ۱۸ سال و پیش مرگ خواستههاش قرار میده چطور میتونه پدر این سرزمین باشه... آررره؟
_ گفتم خفه شو...
_ وایستا ببینم... حتما رجوی؟ اما فکر نکنم... چون اونم اگه عرضه داشت، مراقب دخترای تو اردوگاه اشرفاش بود و اونا رو قربانی هوس برادرش نمیکرد.
_ خفففه شو...
_ آهااان صبر کن... حتما پهلوی...
مهران قهقهای زد و سرش را به اطراف تکان داد.
_ نه... نه...
یک آن قیافهاش جدی شد.
_ چقدر از امثال مرضیه دباغ و اون شکنجههاشون توی زندان ساواک خوندی هااا؟ از ناخن کشیدناشون و شوک برقیشون؟
_ فرو کردن میلگرد داغ توی ساق پا...
_ بس کن.
_ چیه؟! چندشات شد؟
_ خفه شو...
_ پس اگه سر تراشیدن دخترا و زنده دفن کردنشون رو بشنوی چی؟
_ خفهشو... خفه شو...
_ یا شکنجه با سیم لختِ برق و آب یخ... یا زنده زنده انداختن تو دستگاه چرخ گوشت هااان اینا رو شنیدی؟ جواب بده شنیدییی؟
_ خفههه شوووووو
این را که گفت اسلحه را به سمت پشمالو گرفت و چندبار شلیک کرد.
_ تو هم خفه شو دَتی... همه تون خفه شین.
دوباره سر اسلحه به سمت مهران چرخید. مهران روی زانو نشست. نگاهی به دَتی کرد که غرق در خون بود و چشمان معصومش به سمت او بود.
_ دتی بیچاره! شماها حتی به حیوانات هم رحم ندارید و فقط هشتک حمایت میزنید.
با پشت انگشت اشاره اشک جمع شده در چشمانش را پاک کرد و بلند شد. به سمت رها آرام آرام قدم برداشت.
_راستش رو بگو... همین بلا رو سر دوستت هم آوردی نهههه...
رها آب دهانش را فرو برد و عقب رفت. حالا پشت رها به تنهی درخت چسبید و لولهی اسلحه درست به سینهی مهران.
_ تو کشتیاش یا اون پسره شهاب... ددددد حرف بزن.
با دادش رها چشمانش را بست و ماشه را کشید. صدای گلوله از لوله خفهکن، خفیف به گوش رسید. لرز دستانش بیشتر شد و دوباره ماشه را کشید. نفسهایش تند شده بود. چشمانش را آرام و با لرز باز کرد. مهران هنوز روبرویش ایستاده بود و نگاه پر دردش از رها به سر اسلحه کشیده شد. رها اسلحه را پایین گرفت. مهران دست راستش را به طرف سینهاش برد. رها خودش را از درخت به کناری کشید.
_ گفته بودم منم خطرناکم... بیش از حدی که باید میدونستی... دونستی.
این را گفت و چند قدم به عقب رفت، برگشت و با سرعت از آنها جا دور شد..
#یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
کپی و نشر بدون ذکر منبع و نام نویسنده = پیگرد قانونی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
#فهیمه_ایرجی _ عضو شوید👇
╭┅─────────┅╮
🌺 @yaddashthaye_damedasti
╰┅─────────┅╯
6.04M
تحلیل کامل
درباره تئاتر سوگواره نگین شکسته
دوستان حتمااااا گوش بدن ☝️☝️☝️
صحبت های حاج آقای صابری تولایی عضو کمیسیون تبلیغ شورای عالی حوزه علمیه خراسان
حتما پخش کنید
تا ببینید چرا ما با این مجموعه مخالفیم و میگیم از این فضا دوری کنید 👌
سلام مربیان عزیز لطفا این ویس استاد صابری رو گوش بدین تا وقتی متربیان و بسیجیان شبهه ایجاد میکنند پاسخ بدهید .
آقای من! امام زمانم!
❤️❤️❤️
کاش میشد شب یلدا به کنارت باشم
مرهم و شمع و چراغ شب تارت باشم
کاش میشدکه بلندای شب یلدا را
به بقیع آیم و تا صبح به کنارت باشم
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
خدای مهربانم!
شب یلدای غیبت را پایان بده
#یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف