eitaa logo
عِنایٰاتِ امٰام‌زَمٰان وَشهدا
173 دنبال‌کننده
287 عکس
154 ویدیو
4 فایل
🕊او بٰا سپاهی ازشهیدان خواهد آمد🕊 🌹وَلٰا تحسبَن الذیـنَ قُتلوا فـی سبیلِ الله امواتا بَلْ احیـٰاءٌ عندَ ربهم یُرزَقون🌹 📣لطفا شماهم ازعنایات خود توسط شهدا وامام‌زمان برای ما بگید👇 🆔 @A_Sadat313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊شهیدی که قرض های تفحص کننده خود را اداکرد 🕊می گفت: اهل تهران بودم و پدرم از تجار بازار تهران.... علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهدا، حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر۲۷ محمد رسول الله راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم💔 یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان... بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم...  یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص می گذراندیم... سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان، با عطر شهدا عطرآگین.. تا اینکه👇👇 تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دوپسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد... آشوبی در دلم پیدا شد... حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم😔 با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شدیم....  بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد... دادگر🌹 فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من...  استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید، به بنیاد شهید تحویل دهم...  قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند...  با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم💔 "این رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم... راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم...". گفتم و گریه کردم😭😭 دو ساعت راه شلمچه تا اهواز را مدام با خودم زمزمه کردم: «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید😔 وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی در  خانه را زده و خود را من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم... هر چه فکرکردم، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده... لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.. به قصابی رفتم... خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم:بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... به میوه فروشی رفتم...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است...  گیج گیج بودم... مات مات... خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم؟ 😳 وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته ... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد...  جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟  همسرم هق هق کنان پاسخ داد: خودش بود... خودش بود.... کسی که امروز خودش را پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود... به خدا خودش بود😭😭😭گیج گیج بودم... مات مات...  کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم.. مثل دیوانه ها شده بودم😭. عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم.. می پرسیدم: آیا این عکس،عکس همان فردی است که امروز...؟  نمی دانستم در مقابل جواب های که می شنیدم چه بگویم...مثل دیوانه هاشده بودم.. به کارت شناسایی نگاه می کردم... ... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... وسط بازار ازحال رفتم...  😭😭 😭 @yadeShohadaa
اسامی انتخاب شدگان قرعه زیارت نیابتی بنیت چهارده معصوم در کانال اصلی👇👇 @yadeShohada313 اعلام شد زیارت همگی قبول🌷
عِنایٰاتِ امٰام‌زَمٰان وَشهدا
🕊رفاقت باشهدا 🕊یادشهدا را صلوات 🌷 @yadeShohadaa
✅ویس_صوتی رفاقت باشهدا سلام☀️ من ماه رمضان سال پیش یه صوت درمورد نحوه رفاقت باشهدا گزاشته بودم تا اینکه یکی دوستان اومد برام اینو گفت:👇👇 ✍سلام من اون صوتی فرستاده بودین وگوش کردم و رفتم اینترنت دنبال یه دوست شهید بگردم هرچی نگاه میکردم نمیتونستم انتخاب کنم نمیدونم چرا اما توحس نبودم 😔تااینکه سر سفره سحری پسرکوچیکم پوشه نقاشی مدرسه شو اورد باباش نقاشیاشو ببینه درحال ورق زدن چشمم خورد به عکسی که به عنوان شهید چسبونده بود رو پوشش🥀 ازش پرسیدم این کیه؟ گفت نمیدونم وقتی از پوشه جداش. کردم دیدم پایینش نوشته .. خیلی حالم منقلب شد💔 اونجابود که واقعا پی بردم شهدا زنده هستن👌🥀 وبه اعمال ورفتارمون ناظر واینکه ما یه قدم برداریم اونا به ما جواب میدن ومن این شهید عزیز رو به عنوان دوست شهیدم انتخاب کردم😍 وامیدوارم برکته ورمحمت به وجود این شهید تو زندگیم بیشتر وارد بشه.... نثار روح شهدا صلوات🕊 @yadeShohadaa
🌹 درموردخاطره همین امسال که ما رفتیم وقتی راهی شدیم برنامه ای واسه مکان نداشتیم که شب کجابمونیم و نزدیک غروب رسیدیم دوکوهه نمازمون روخوندبم کمی استراحت کردیم بعدتصمیم گرفتیم بریم ازخادمها بپرسیم که ما جابرای خواب نداریم گفتند برید پادگانی هست به اسم فاطمه الزهرا دقیق نمیدونم کجاس که بگم، خلاصه راه افتادیم هرچه رفتیم پرسیدم هرکی یه راهی میگفت تااینکه جای رسیدیم پادگانی بود به اسم ماتاحالااونجانرفته بودیم قرار هم نبود بریم اونجا چون اونجا هم اسکان داشتن مانمیدونیم.. اقامون رفت سوال کنه که خادم اونجا گفت اینجا واسه خانوادها محل خواب هست بیاین، هماهنگ کردن ما رفتیم داخل خلاصه رسیدیم به محلی که گفتند، دخترم گفت ای کاش شام میدادن بهمون حالاماغذاداشتیم دیدم که یکی ازخادمها 4تاغذااورداقامون گفت ماغذاداریم ولی ایشون دادن گفتن مهمان هستیم ما مونده بودیم 💔😔خلاصه کنم رفتیم واسه خوابیدن تو قسمت خانمهاگفتن شماتوگروه شهیدحسن باقری هستین؟؟ ماهم خبری نداشتیم گفتم نه ما مستقل اومدیم تنهاییم. صبح فهمیدیم که اینجاگروهی که اومدن به اسم شهیدحسن باقری هست و یه برنامه 5روزه دارن بعضی مناطق رو باهم میرن صبح که شد اقامون گفتن ما بریم. اما من گفتم بمونیم ببینم چی هست قبول میکنن ماهم بریم اخه تنها بودیم خلاصه اقامون با مسئول گروه صبحت کردن وما هم باهاشون همراه شدیم خیلی خوب بود که مارو کرده بودند اخه هیچ برنامه ای نداشتیم اونجا بریم وتوگروه ایشون باشیم. خداروشکرانشاالله که عمری باشه بازم بطلبند و بازهم بریم یادم رفت بگم که اون موقع که تازه راه افتادیم به شهداگفتیم خودتون ماروببرین ما تنها هستیم آخه سال قبل رفتیم راوی نبود وهرجامیرفتیم برنامه ای نبود ولی امسال روزی مون اینطوری شد ❤️ @yadeShohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠عنایت شامل حال دوست گلمون شد😍✌️🏼 الحمدالله🌷 🌹 @yadeShohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠کرامتی از یک شهید غواص؛ 👇شهیدی که با قبر خالی‌ بیماری را شفا داد 😭خانمی که گریه می‌کرد گفت: فرزند مریضی دارم که از ناحیه دو پا فلج بود. دوا و درمان‌های ما نتیجه نداد و از سلامتی‌اش ناامید شدیم اما پسرم یک شب در خواب دید که جوانی به سراغش آمده... 👈پدر شهید حسینعلی بالویی نقل می کند که روزی بر سر مزار فرزندم در گلزار شهدای بهشهر رفته بودم. دیدم زن و شوهری بر سر مزار پسرم نشسته‌اند و به شدت گریه می‌کنند. رفتم نزدیک قبر و علت را جویا شدم. به آنها گفتم که این سنگ قبر پسر من است اما در این قبر شهیدی نیست که شما اینقدر برایش گریه می‌کنید. پسر من مفقود الجسد است. در ضمن من اصلا شما را نمی‌شناسم. از سر و وضعشان هم معلوم بود که شمالی نبودند.  خانمی که گریه می‌کرد در جواب من گفت:  فرزند مریضی دارم که از ناحیه دو پا فلج بود. دوا و درمان‌های ما نتیجه نداد و از سلامتی‌اش ناامید شدیم اما پسرم یک شب در خواب دید که جوانی به سراغش آمده است و به او می‌گوید که از جایش بلند شود. پسرم در پاسخ جوان می‌گوید که من فلج هستم و قادر به راه رفتن نیستم. جوان می‌گوید برخیز تو شفا یافته‌ای! من شهید بالویی از مازندران هستم. فرزندم از خواب بلند شد در حالی که شفا گرفته بود.  من تمام گلزار شهدای شهرهای مازندران را یک به یک رفتم و روی سنگ مزارها را خواندم. تا اینکه بالاخره در گلزار شهدای بهشهر (اینجا) این سنگ قبر را پیدا کردم. پدر شهید می‌گفت: نشستم و دوباره برایم مسلم شد که فرزندم زنده حقیقی است و براستی شهدا صاحب حیات طیبه‌اند @yadeShohadaa
🕊شهدا خیلی مهربونند... 🌷سال پیش یه گروه شهدایی داشتیم یه شب یکی از اعضای گروه گفت میشه لیست شهدای امشب که صلوات هست نیت شفای دوستم که در هست باشه؟ گفتم چشم انشاالله لبخندشهدا شامل حالشون بشه😊 گزشت بعداز چند شب، اومد و گفت.... 🌷 @yadeShohadaa