☎️📲زنگ بزن ببین کجا میری👇
💔1640💔
سلام آقا که الان روبه روتونم
حرم سیدالشهدا...💔
ماروهم دعا کنید
عِنایٰاتِ امٰامزَمٰان وَشهدا
☎️📲زنگ بزن ببین کجا میری👇 💔1640💔 سلام آقا که الان روبه روتونم حرم سیدالشهدا...💔 م
باورتون میشه اگه بگم کسی که این شماره رو پیدا کرده اصلا قصدش این نبوده؟!
میخواست زنگ بزنه به اسنپ،
دستش خورد🙂
.
.
آقا یادت میکنه ها...!!!
چقدر به یادش هستی؟!💔
#مصاحبه_بادختری_که_توسط_شهدامتحول_شد🌷🕊
✍ازقبل ازاتفاقی که بزرگترین رویداد زندگیتان رقم زد برایمان بگویید⁉️
📝شاگرد زرنگی بودم ولی خیلی پر جنب وجوش بودم وکنجکاو و درعین حال به گفته خیلی ها شَـر!
روز های پایانی دبیرستان را به شوق ورود به #دانشگاه را پشت سر گزاشتم، دوست داشتم زودتر ۱۸ساله شوم وبعداز قبولی در کنکور وارد دانشگاه شدم👩🏻🎓📚
ارتباط خوبی با #جنس_مخالف داشتم و واقعا خیلی راحت وصمیمی باپسران ارتباط میگرفتم شاید تربیت خانوادگی وراحت بودن در محیط فامیل واشنا نیز براین ویژگی تاثیر گذاشته بود.
وقتی وارد دانشگاه شدم ازهمان روز اول بی خیال درس ومشق شدم می دانستم تاوقتی واحدهایم راپاس نکنم همانجا هستم هیچ مشکلی هم ازلحاظ مالی وجود نداشت تا ترس کمبود پول داشته باشم!
روزها میگذشت ومن دیگر تمام امال وارزوهای #پوچ و #واهی خود بودم😔گاهی بایکی از پسران دانشجو بودم وماه دیگر بایکی دیگر از انها روزم را سپری میکردم
این موارد جز تفریحات من شده بودند وهیچ انگیزه ای برای دانشگاه جز این حرکات و رفتارها نداشتم...
#قسمت_اول_مصاحبه📝
#ادامه_دارد...
@yadeShohadaa
عِنایٰاتِ امٰامزَمٰان وَشهدا
#مصاحبه_بادختری_که_توسط_شهدامتحول_شد🌷🕊 ✍ازقبل ازاتفاقی که بزرگترین رویداد زندگیتان رقم زد برایمان ب
#مصاحبه_بادختری_که_توسط_شهدامتحول_شد
📝ترم اول را بانمرات خیلی پایین و معدل پایین تراز نمرات به اتمام رساندم!
روزهای تعطیلی بین دوترم را نیز با دوستان هم جنس وغیر هم جنس در دانشگاها وبوفه های انواع واقسام دانشکده ها سپری میکردیم درکل همان دانشگاه #معروف شده بودم که روزی بایکی هستم و روزبعد با یکی دیگر قدم میرنم..
برای خودم فکر نمیکردم وجه بدی داشته باشه ازین افکار خوشم نمی امد وعین خیلم هم نبود!
#من_مذهبی_نبودم و شاید مقنعه سرکردن ومانتو پوشیدن در دانشگاهم از سر اجبار قبول کرده بودم ولی این قبول کردن از ته دلم نبود.
💠 #دلم_لـرزید💔
یک روزکه وارد دانشگاه شدم چند دانشجوی جوان ریش دار، که مطمئن بودم از بچهای بسیج دانشجویی هستند مشغول نصب پلاکارد بودند
هندزفری درگوشم بود وصدایش راتا اخر بلندکرده بودم صدای یک اهنگ خیلی خیلی شاد..
چند قدم از در اصلی دانشگاه که همان بچهای بسیج کنار ان درحال نصب پلاکارد بودند رد شدم ک ناگهان ازجلو، یک دختردانشجو بمن اشاره کرد که ازپشت سر صدایم میکنند.
برگشتم وبدون کم کردن صدای اهنگم بااشاره سر و دست پرسیدم بامن اند؟ متوجه شدم بامن کار دارند.
کنارشان رفتم وهندزفری را ازگوشم در آوردم ولی صدای آهنگ خیلی واضح شنیده میشد.
یکی ازهمان بسیجی ها که #لباس_مشکی به تن داشت، سرش را پایین انداخت وگفت: زیپ کوله پشتی تان بازشده وچند قلم از لوازم تان حین ردشدن افتاده است
لطفا برشان دارید.
اصلا متوجه نشده بودم ، بدون اینکه چیزی بگویم باطمأنینه انهارا جمع کردم
وبه راه افتادم ولی بازهم صدایی ازپشت گفت: ببخشید خانم! برگشتم با قلدری گفتم ،چیه! امرتون😕
بازهم سرش رو پایین انداخت وگفت: #ایام_فاطمیه شروع شده است
همین راگفت وبه سرعت از انجا دورشد!
متوجه حرفش نشدم؛ ایام فاطمیه؟ چه ربطی داشت واقعا که بعدها ربطش را فهمیدم🙂...
#قسمت_دوم_مصاحبه📝
#ادامه_دارد
عِنایٰاتِ امٰامزَمٰان وَشهدا
#مصاحبه_بادختری_که_توسط_شهدامتحول_شد 📝ترم اول را بانمرات خیلی پایین و معدل پایین تراز نمرات به اتما
#مصاحبه_بادختری_که_توسط_شهدامتحول_شد
📝ان روز وقتی از دانشگاه خارج شدم دیدم روی پلاکارد نوشته اند: فرارسیدن ایام شهادت بانوی دوعالم حضرت فاطمه«س» را تسلیت عرض میکنیم.
نمیدانم چرا، ولی #دلم_لرزید! خودم هم متوجه نمی شدم چراباید به خاطر یک پلاکاردمشکی وسالروز شهادتی که هرسال تکرار می شود ومن عین خیالم نیست،دلم بلرزد؟
شب انروز #خواب_عجیبی دیدم، خواب دیدم ازهمان دری که هر روز وارد دانشگاه میشدم اجازه ندادند وارد شوم، هرچه اصرار کردم هم چیزی نگفتند، یک چادرمشکی مانع ورود من به دانشگاه شده بود، ان شب اصلا نتوانستم بخوابم..
روزهای بعداز ان خواب گذشت، احساس میکردم ارام شده ام وای درونم ولوله است نمیدانستم چه اتفاقی افتاده است ولی احساس میکردم دارند ذره ذره من را عوض میکنند!
✍جریان سفر به #جنوب ومناطق عملیاتی را برایمان بگویید چطورشد شخصی مثل شما به ان سفر رفت⁉️
📝حق میدهم که با اوصافی که ازخودم گفتم بگویید نفری مثل شما؟😊
اواخر اسفند بود که فضای ظاهری دانشگاه عوض شده بود.چندقدم به چندقدم، تبلیغات سفر به کربلا نوشته بودند. ودر برخی نقاط دانشگاه نیز سنگر زده بودن وآهنگ های دفاع مقدس در دانشگاه شنیده میشد.
فلش زده بودند که برای ثبت نام کربلا باما همراه باشید! یکی از همان روزها باچندتا از دوستانم عازم سلف سرویس بودیم تاناهار بخوریم .ازشوخی به دوستانم گفتم بیاید اخر اسفندی درس ومشق رو بیخیال شویم وبرویم کربلا!
همه زدند زیرخنده که کربلا😂😳؟؟
گفتن که فقط بتو می آید بروی انجا!
قلبم شکست💔
#قسمت_سوم_مصاحبه📝
#ادامه_دارد
عِنایٰاتِ امٰامزَمٰان وَشهدا
#مصاحبه_بادختری_که_توسط_شهدامتحول_شد 📝ان روز وقتی از دانشگاه خارج شدم دیدم روی پلاکارد نوشته اند: ف
#مصاحبه_بادختری_که_توسط_شهدامتحول_شد
📝دانستم #کـربلا مکان مقدسی هست وشهیدی دارد که یک دهه اول محرم من به احترام شهید ان ماه بی خیال اهنگ هایی میشوم که اگر به انها گوش نکنم روزم شب نمیشود!
یعنی من انقدر کثیفم وگناه کار که به من نیاید به کربلا بروم!
قیافه ام در هم شده بود ولی بعداز خداحافظی بادوستانم پاهایم را به دست دلم دادم تاهرجا میخواهند بروند، پله های ساختمان مرکزی را بالا رفتم به انتهای فلش ها رسیده بودم.
دختران دانشجوی چادری عضو بسیج درحال ثبت نام بودند.گفتم هزینه ثبت نام کربلا چقدر است؟
پاسخ دادند برای ورودی های جدید امسال فقط ده هزارتمن!
شاخ درآورده بودم😳 کربلا دریک کشور دیگر چطور میشود باهزینه ده هزارتومانی به انجا رفت!
گفتم مطمئنید باهواپیما میبرید یاچی؟ گفتند با اتوبوس پرسیدم همه شهرهای عراق میروید؟
چند نفری ک انجا بودند زدن زیرخنده ، تعجبم کردم پرسیدم چرا خندیدید؟ خب
بگویید فقط کربلا می برید؟
یکی ازهمان دختران باارامش اینگونه بمن پاسخ داد:
کربلایی که قراراست اگر باما همراه باشی وبیایی داخل کشور خودمان هست نه عراق! ما قرارهست به مقتل هزاران هزار شهید دوران هشت سال دفاع مقدس درجنوب کشورمان برویم به انجا میگویند #کربلای_ایران
توی ذوقم خورد!
#قسمت_چهارم_مصاحبه
#ادامه_دارد
عِنایٰاتِ امٰامزَمٰان وَشهدا
#مصاحبه_بادختری_که_توسط_شهدامتحول_شد 📝دانستم #کـربلا مکان مقدسی هست وشهیدی دارد که یک دهه اول محرم
#مصاحبه_بادختری_که_توسط_شهدامتحول_شد
📝 باچهره ای عبوس گفتم،خب چرا جماعت را سرکار میگذارید دقیق بنویسید کجا میبرید خب!😒
باغرلند از ان ساختمان بطرف دانشکده حرکت کردم.
تمام ان روز به کربلای ایران فکر کردم.اینکه شهدای ان مناطق یعنی میتوانند هم طراز باشهیدکربلا امام حسین«ع» دریک جایگاه باشند وبه محل شهادت انها نیز کربـلا بگویند؟!
حسم رفته رفته نسبت به این سفر مثبت تر میشد بفکر راضی کردن خانواده هم نبودم به پدرم گفتم قرارهست بادوستانم به جنوب برویم واخر سالی خوش بگذرانیم .
فردا انروز بامدارک موردنیاز در دست به همان ساختمان رفتم وکارت اعزام به مناطق را بعداز ثبت نام گرفتم.باورم نمیشد چه کسی مرااین همه مشتاق به سفری کرده بود نمیدونم ولی باید به این سفر میرفتم....
#قسمت_پنجم_مصاحبه
#ادامه_دارد
عِنایٰاتِ امٰامزَمٰان وَشهدا
#مصاحبه_بادختری_که_توسط_شهدامتحول_شد 📝 باچهره ای عبوس گفتم،خب چرا جماعت را سرکار میگذارید دقیق بنوی
#مصاحبه_بادختری_که_توسط_شهدامتحول_شد
📝 درمیان تمسخر همه دوستان وافرادی که تااکنون چهره ای دیگر ازمن میشناختند، پای در اتوبوسی گزاشتم که احساس میکردم تمامی افرادش بامن غریبه اند..
سفر اغاز شد ومن تمام مسیر راباگوشی واهنگ هایم مشغول بودم، بغل دستی ام خیلی سعی میکرد بامن دوستی همسفرانه خود را اغازکند ولی من دوست داشتم تنها باشم وبه راهی که شروع کرده ام فکر کنم.
سختی های سفر یکی یکی
خودشان میدادند رفته رفته از انتخاب خود پشیمان میشدم اما نمیدانستم چه تقدیری در انتظارم هست.
تمام لحظات این سفر را بخاطر دارم اما انقدر برایم مقدس هستند وپراز راز که هنوز که هنوز است دوست ندارم فاش شوند!
✍یعنی نمیخواهید ادامه دهید⁉️
📝 بگذارید شمارا به شلمچه ببرم..
سفر رو به اتمام بود ومن تحولی عظیم درخود احساس میکردم در تنها نبودم کسانی را می دیدم که هیچ کس نمیدید !باکسانی صحبت میکردم که هیچ کس صدایشان را نمیشنید!
همیشه ازشنیدن این حرفها که فلان کس متحول شده است و... خندم میگرفت ولی ازهمان شرهانی وصحبت های راوی منطقه «حاج حسین یکتا» من دیگر همانی نبودم که بودم! همانجا که حاج حسین گفت روی خاک هایی نشسته اید که خون وپوست ولباس وهمه چیز شهدا قاطی ان هستند ، ترسیدم دل من همان روزی که اسم #فاطمه راشنیدم لرزید، اماده شده بود وشهانی نقطه اغازی شد بر مسیری که اکنون میخواهم تا زنده ام ادامه دهم.
#قسمت_ششم_مصاحبه
#ادامه_دارد
عِنایٰاتِ امٰامزَمٰان وَشهدا
#مصاحبه_بادختری_که_توسط_شهدامتحول_شد 📝 درمیان تمسخر همه دوستان وافرادی که تااکنون چهره ای دیگر ازمن
#مصاحبه_بادختری_که_توسط_شهدامتحول_شد
در شرهانی نمیدانستم چرا ولی تمامی لحظات بودن دران منطقه را اشک ریختم😔
ولبخند زدم.
#من_متولدشده_بودم تولدی که در ۱۸سالگی برایم رقم خورد!
سجده پایانی زیارت عاشورا برخاک شلمچه
لحظات پایانی شلمچه بود..خوب یادم هست دم غروب بود زیارت عاشوراراکه در طول مسیر یاد گرفته بودم خواندم، وقت نماز شده بود سجده اخر زیارت ماند..
خیلی دلم میخواست بجای نهر سر بر خاک شلمچه سجده کنم اما هوا هنوز کاملا تاریک نشده بود ومن جلوی جمعیت خجالت میکشیدم این کار را انجام دهم.
نماز را خواندیم مسؤول ماشین بچهارا برای رفتن جمع کرد هوادیگر کاملا تاریک شده بود در مسیر برگشت فانوس ها روشن بود ودرتلوزیونی که برسر راه نصب کرده بودند حرم امام حسین را نشان میداد وحاج سعید حدادیان نوحه میخواند..
جشمانم بارانی شده بودند
هنوز غصه سجده نکرده زیارت عاشورا بدلم بود اما دیگر مجالی نبود وباید برمیگشتیم.
من و دوسه نفر از بچها جلوحرکت میکردیم تا اینکه یکی ازبچها را دیدم که کیسه پلاستیک به دست داشت به طرف یادمان برمیگشت!
#ادامه_دارد
عِنایٰاتِ امٰامزَمٰان وَشهدا
#مصاحبه_بادختری_که_توسط_شهدامتحول_شد در شرهانی نمیدانستم چرا ولی تمامی لحظات بودن دران منطقه را اشک
#مصاحبه_بادختری_که_توسط_شهدامتحول_شد
گفتم کجا؟ گفت می خواهم از خاک شلمچه برای عزیزانم سوغات ببرم، گفتم اجازه میدهی من هم همراهت بیایم، گفت اشکالی ندارد. من از بچه ها جدا شدم، آن ها به طرف ماشین رفتند و من با او دوباره مسیر آمده را برگشتم.
نمی دانم چه اتفاقی افتاد... اما می دانم من عنایت شهدا را آنجا دیدم که دلشکستگی را در حقیقت اشک های متبرکم فهمیدند و مرا دوباره طلبیدند.
او که مشغول جمع کردن خاک در کیسه پلاستیک شد، من در زیر همان تلویزیون که تصویر حرم اباعبدالله الحسین علیه السلام را نشان می داد و حاج سعید نوحه می خواند... کفش هایم را درآوردم و به سجده افتادم: « اللهم لک الحمد و حمد الشاکرین...»، هق هق گریه امانم نمی داد، گریه کردم و خاک را دیدم که غرق در اشک های من شد و آنگاه بود که من کربلایی شدم😭😭😭😭
من آنجا از حسین دوباره آغاز شدم، آنجا عطر سیب را از نفس های زخمی خاک گرفتم، من به آرزویم در غربت غروب شلمچه رسیدم و شهدا مرا شرمنده مهربانی شان کردند💔😭
✍گریه امانش نمی دهد ولی دوست دارم باز هم برایم بگوید💔
در مورد این روزهاتون بگویید⁉️
📝من امروز که نه، از همان روز، #عاشق شدم! یک عاشق سینه چاک... از همان سالی که برای اولین بار به جنوب رفتم، 3 سال می گذرد ولی سالی نشده است که من به دیدار معشوقان خود نروم...
هر سال که شروع می شود منتظر پایان سال می مانم تا باز هم با شوق خود را به شلمچه، به شرهانی، به طلاییه، به هویزه، به... برسانم و آرام شوم😊❤️💔
✍دیگر نمی توانم از زیر زبانش حرف بکشم بیرون، حال عجیبی به وی دست داده است و من تنها مزاحم آن حال و هوایش هستم، از او تشکر می کنم که گوشه ای از رازهای خود با معشوقانش را به من گفته است و بعد از خداحافظی از او جدا می شوم.
تمام طول مسیر بازگشت را به این فکر میکنم که این شهدا چه کسانی هستند که انقدر می توانند بر روی دختری که تمام آمال و آرزوهایش را در مسیرهایی جز مسیر خوبی ها و ارزش ها دنبال می کرد، این چنین بی قرار خودشان می کنند.
هندزفری در گوشم است... این آهنگ را "بی نام" مصاحبه شونده ام برایم فرستاده است: کجایید ای شهیدان خدایی، بلاجویان دشت نینوایی... کجایید ای سبکبالان عاشق، پرنده تر ز مرغان هوایی.
#پایان